eitaa logo
جان و جهان
498 دنبال‌کننده
826 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
تا عقربه‌های ساعت خودشان را روی عدد چهار جمع و جور کنند، شاید چهل باری صدای سرفه‌های شدید خلطی دخترک بر سرم فرود آمدند و قلبم را تکه‌تکه از جا کندند. پاورچین پاورچین که مهمان‌ها بیدار نشوند یک صندلی زیر پایم گذاشتم و دستگاه بخور سرد را از کمد بالای کتاب‌خانه داخل سالن پایین آوردم و دوشاخه‌اش را توی پریز اتاق بچه‌ها فرو بردم. کمی شیرْ گرم کردم و با عسل توی شیشه ریختم. سر شیشه را در دهان دخترک گذاشتم و تا حواسش به شیر خوردنش بود با روغن سیاهدانه آرام آرام قفسه‌ی سینه و سینوس‌هایش را ماساژ دادم. شیرش که تمام شد پستانک سرخابی‌اش را جایگزین سر شیشه کردم، به پهلو خواباندم و پتو را رویش کشیدم. همسرم صبح زود جلسه‌ی مهمی داشت و به خاطر شرایط خانه دیر خوابیده بود. از اضطراب بیدار شدن و بدخواب شدنش به خاطر صدای سرفه‌‌ی بچه، آن‌قدر این چند ساعت ماهیچه‌هایم را در حالت انقباض نگهداشته بودم که تمام بدنم درد می‌کرد. برای حال خودم سوگواری می‌کردم. خیالم از بابت سرفه‌های زهرا هنوز راحت نشده بود که صدای ناله‌های ریز پسرم مثل آوار روی سرم خراب شد. چرخیدم سمت تختش. دستم را روی پیشانی‌اش گذاشتم. بعد هم دست‌ها و پاهایش. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ آتشی به جانش افتاده بود. جلوی بالا رفتن ضربان قلبم را نتوانستم بگیرم. دهانم مثل کویری خشک شد. با قدم‌های تند به سمت آشپزخانه رفتم. سرنگی را از جعبه‌ی داروها پیدا کردم. با حساب‌کتاب سن نه‌ساله‌ و قد و قواره‌ی محمدجواد، پنج سی‌سی بروفن کشیدم و در خواب به پسرک خوراندم. پارچه‌ی نمداری روی پیشانی‌اش گذاشتم. ضعفی توی کمرم افتاد. نشستم و سر سنگینم را به میله‌های کنار تخت تکیه دادم. صدای ناله‌های درونم را می‌شنیدم. هنوز چهل و پنج دقیقه تا اذان صبح مانده بود که صدای آلارم گوشی پدر همسرم بلند شد. دو سه دقیقه‌ی بعد جلوی راهرو با پدرجان هم‌کلام شدم. چشم‌هایش هنوز به روشنایی کم‌جانی که از آشپزخانه سرک می‌کشید عادت نکرده و به زحمت باز نگهشان داشته بود: - مائده جان بابا! یه خرده ارده‌شیره اگه هست بذار روی اپن. خودم میام برمی‌دارم! چشم‌هایم را گرد کردم. از اضطراب وضعیت بچه‌ها هنوز نفس نفس می‌زدم: - نکنه می‌خواین روزه بگیرین باباجان؟ سرتون درد نگیره دوباره؟ - نه دخترم! ان‌شاءالله که چیزی نمی‌شه. - پس غذا هست تو یخچال، الآن براتون گرم می‌کنم. - نه دخترم! زحمت نکش همون ارده شیره خوبه. سبک‌تره. راحت‌ترم. یک ماهی می‌شد که پدرجان درگیر سردردهای میگرنی شدید شده بود. اولش دکترها ترسانده بودندش که توی مخچه‌ات تومور داری و چه و چه! با مادرجان آمده بودند تهران برای دوا درمان. بعد از آزمایش‌ها و معاینات برایش تشخیص میگرن داده بودند. انگار طوفان نذر و نیازهای مادرجان و بچه‌ها کارگر افتاده و تومور تخیلی دکترها را به میگرن تبدیل کرده بود. هر چه بود حالا خیالش راحت شده بود که درگیر عمل و مراقبت‌های ویژه‌ی اطرافیان و داروهای عجیب غریب دکترها نشده و می‌تواند ماه مهمانی خدا را که دو سه روز دیگر از راه می‌رسید، بدون نگرانی روزه بگیرد. - بابا جان کمی املتم از دیشب مونده بود، اونو هم گرم کردم. با ارده شیره و خرما و نون و سیب گذاشتم روی کابینت. سلام نماز وترش را تازه داده بود: - خدا خیرت بده دختر جان! رفتم سراغ بچه‌ها. فاصله‌ی سرفه‌های زهرا بیشتر شده بود ولی بروفن هنوز خودش را به مراکز کنترل درجه حرارت بدن محمدجواد نرسانده بود. پارچه را از روی پیشانی‌اش برداشتم. بغضی آمد راست نشست زیر گلویم. صدای شکستن دلم پیچید توی گوشم. پارچه را شستم و خوب چلاندمش. دوباره رفتم توی اتاق و گذاشتم روی پیشانی‌اش. قطره‌ای اشک از گونه‌هایم سُر خورد و افتاد پشت دستم. خدا حواسم را جمع خودش کرده بود و هدیه‌ای داده بود. دلم روزه‌ی آخر ماه شعبان خواست. رفتم سمت آشپزخانه. در کابینت را باز کردم. برای خودم و مهدی که می‌دانستم او هم بی‌تاب روزه‌های آخر ماه شعبان است از همان ارده‌شیره آماده کردم. به مهدی گفته بودم پنجشنبه‌ها که زودتر از سرکار می‌آید و بیشتر با بچه‌ها بازی می‌کند بهتر است سرحال باشد و روزه نگیرد، ولی این پنجشنبه‌ی آخر ماه شعبان حسابش فرق می‌کرد. مهدی بیدار شده بود. از سرویس که بیرون آمد گفتم: - آقایی بیا سحری بخور. حیفه ماه شعبان داره تموم می‌شه. لبخند رضایتی زد و بعد از مکث کوتاهی آمد سمت آشپزخانه: - خدا خیرت بده، چه پیشنهاد خوبی! ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ محمدجواد کمی حرارت بدنش افتاده بود. چادرنماز را از چوب لباسی پشت در اتاق بچه‌ها برداشتم و روی سرم انداختم. یک مهر تربت کربلا روی میز محمد جواد بود. محکم گرفتمش توی دستم و بوسیدمش. رو به قبله کردم. نتوانستم بایستم. زانوهایم خالی کرده بودند. نشستم و با هق‌هق افتادم روی مهر: - خدایا ممنونتم. من که حواسم نبود، نمی‌دونم کجا دلت برام سوخت که توفیق روزه‌ی آخر شعبان رو دادی بهم. مهمان‌داری این یک ماه و چندبار مریضی بچه‌ها و درس و مشق‌های سنگین خودم و بدوبدوهای قبل عید، حسابی حواسم را پرت کرده بود. گاهی از غرزدن‌ها، حرص‌خوردن‌ها و شکایت‌ها مکدّر شده بودم. چند وقتی بود زهرا شب‌ها سخت می‌خوابید و‌ من هم خواب نداشتم. حضور مهمان مشغولم کرده بود و نمی‌توانستم زیاد برای زهرا وقت بگذارم. او هم با جیغ کشیدن‌های ممتد و بی‌قراری و بدقلقی، اعتراضش را به وجودم حواله می‌کرد. پیشنهادهای جورواجور مادرجان برای گرفتن دعای چشم‌زخم و مراجعه به روانپزشک کودک و اینکه نمی‌توانستم علت بی‌قراری‌های بچه را برایش توضیح بدهم هم خودش داستانی شده بود. محمدجواد دل به درس و مشق نمی‌داد. مدام خودش را با گوشی مادربزرگش سرگرم می‌کرد. هرچه هم به مادرجان می‌گفتیم که گوشی را مدیریت کند فایده نداشت. نه او دلش می‌آمد، نه محمد جواد بیخیال می‌شد. خودم هم که کلاس‌هایم شروع شده بودند. بیشتر وقتم توی آشپزخانه می‌گذشت و همین ابتدای ترم، حسابی از درس‌ها عقب افتاده بودم. هنوز سرم روی مهر بود و همه‌ی این‌ها را با هق‌هق برای خدا می‌شمردم. رفته بودم توی بغل خدا و دلْ سبک می‌کردم. چند دقیقه‌ای گذشت. سرم را بلند کردم. گوشی کنارم بود. مناجات شب‌های ماه رمضان حاج منصور ارضی را پخش کردم: باز کن در که گدای سحرت برگشته بنده‌ی خسته ز عصیانْ به درت برگشته باز هم دربه‌دری دور و برت برگشته سفره را چیدی و دیدم نظرت برگشته دستم بی اختیار بالا رفت. بالاتر از محدوده‌ی سرم: - خیلی وقت بود دلم می‌خواست یه سحری بلند شم و باهات درد دل کنم. خیلی وقت بود دعا می‌کردم و توفیقش نصیبم نمی‌شد. خیلی وقت بود که منتظرم بودی، مگه نه؟! ممنونتم خدای مهربونم. خدایا خیلی دلتنگ ماه عزیز رمضانتیم. توفیق درک و حضور تو مهمونی ویژه‌‌تو نصیبمون کن. دلم قاصدکی شده بود که با الله‌اکبر اذان صبح بالا می‌رفت و اوج می‌گرفت. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ دو روز بعد با بچه‌ها از ماشینِ آقا صادق پیاده شدیم. آن‌ها را به داخل خانه‌ی آقا فرستادم. دستی در هوا برایش تکان دادم و صادق رفت. هوای گرم و طلایی ظهر را از حیاط خانه‌ی آقا نگاه می‌کردم که دوباره حال و احوالم به هم پیچید. به سمت دستشویی دویدم. تازه به تپش یک قلب دیگر در بدنم پی برده بودم. با خواهرها، خانه‌ی آقا جمع شده بودیم تا برای ناهار، مهمان دختردایی‌مان بشویم. بچه‌های آبجی و دوقلوها دوست داشتند، مسیر را پشت وانتی که داداش تازه خریده بود، طی کنند. ما را به زور و التماس پشت وانت نشاندند. درخت‌های کنار خیابان، زیر نور آفتاب می‌درخشیدند. اما حال من با گرمای آن موقع هم‌خوانی نداشت. ماشین زیگزاگ و با سرعت می‌رفت و ما هم به همراهش چپ و راست می‌شدیم. سرعت ماشین، رو به پایین می‌رفت، اما احوال دلِ من رو به بالا سر برمی‌داشت. ماشین با صدای جیغ لاستیک، پشت چراغ قرمز، روی آسفالت کشیده شد و ایستاد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ دهانم را محکم‌ بسته بودم. دستم را هم به کمک دهان فرستادم. محتویات دلم، پشت گلویم صف بسته بود‌‌ند. سرم را از پشت وانت به سمت زمین، بیرون بردم. بوی عطری مردانه، اختیار را از دستم گرفت. روی شکم افتادم و با محتویاتِ درونم، انگار معده و روده‌ را هم بالا می‌آوردم. آبجی دستش را رویِ کمرم بالا و پایین می‌کرد. اَبروهایش تا فرق سر، بالا رفته بود و با صدای بلند گفت: «زهرا دوباره حامله‌ای؟» جوابش را نمی‌توانستم بدهم. صدای فریادِ مردی که بیشتر به شیرِ زخم‌خورده و گرسنه می‌ماند، از کنارِ وانت بلند شد. نگاهم از زمین بلند شد و به سمت صدا برگشتم. مردی بلند قامت با کُت و شلواری سفید که تکه‌های دل اَندرون من رویش جا خوش‌کرده و طرحی چهل‌تکه به آن داده بود. نمی‌دانستم چه بگویم؟ اصلا ندیده بودمش. حتی قبل از بالا آوردن. وسط ماشین‌ها، پشت چراغ قرمز چه می‌کرد؟ ماشین‌ها یکی، یکی به راه افتادند. سرم را آرام آرام بالا آوردم. نگاهم از سینه‌اش بالاتر نرفت. جرأت نگاه کردن به صورتش را نداشتم. حال دلم ساکن شده بود، اما افتضاح روبه‌رویم داشت، دوباره به هَمَش می‌زد. با حرکتِ وانت، ترس جایش را با خنده و تعجب از بارداری دوباره‌ی من عوض کرد. مرد سفیدپوش، همان‌جا دست‌‌ها را باز کرده بود و به وانت که از او دور می‌شد، نگاه می‌کرد: «خانم خدا مرگت بده!» را که داد زد، همه دل‌هایشان را گرفته بودند و قهقهه می‌زدند. تَه خنده‌ام را جمع کردم. اخمی غلیظ مهمانِ اَبروهایم شد و لبِ پایین را گاز گرفتم: «خدا کنه حلال کنه، عمدی نبود که...» ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/953 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
ماه رمضان‌های دوران نوجوانی‌ام گره خورده بود به جلسات بعد از افطار حاج آقا. نماز مسجدِ محل، یک ساعت بعد از افطار برگزار می‌شد. افطار می‌کردیم و با مامان راهی مسجد می‌شدیم. من تقریبا هر شب، با وجود تلاش‌های بسیار، دیر آماده می‌شدم و معمولا به نماز مغرب نمی‌رسیدیم. تا پایمان به شبستان مسجد می‌رسید، صدای صلوات بعدِ نماز مغرب به گوشمان می‌خورد. مامان برمی‌گشت به سمتم و با لبخندی نه از روی رضایت، نگاهم می‌کرد: «بازم به صلوات رسیدیم...» فوری می‌گفتم: «به جاش ثواب آوردن یک نفر دیگه به مسجد هم می‌بری مامان جان!» بعد از قرائت دعاهای معمول ماه مبارک که پشت بلندگو‌ی مسجد خوانده می‌شد، تقریباً نیمی از جمعیت مسجدی‌ها راهی جلسه‌ی حاج‌آقا مجتبی می‌شدند. مدرسه‌ی علمیه‌ی ایشان با مسجد یک کوچه فاصله داشت و خانوم‌ها به راحتی مسیر کوتاه را پیاده می‌رفتند و به ابتدای صحبت آیة‌الله می‌رسیدند. قسمتِ مخصوص خانوم‌ها، طبقه زیرزمین، حسینیه‌ای موکت شده بود. جلوی حسینیه، تلویزیون بزرگ لامپ تصویردار، خانوم‌ها را صف اول مجلس می‌نشاند. آیةالله مجتبی تهرانی روی صندلی دسته‌داری می‌نشستند و خانوم‌ها پای صحبتشان. جایگاه خانوم‌های بدون بچه و دفتر به دست، جلوی تلویزیون بود و مادران بچه‌دار، با کوله‌باری از اسباب‌بازی و خوراکی و دفتر نقاشی، انتهای حسینیه می‌نشستند. این قانون نانوشته‌ی جلسه بود؛ هرچه به انتهای جلسه نزدیک‌تر شوی، سر و صدای بچه‌ها بیشتر می‌شود. ولی کسی به بچه‌ها تذکر نمی‌داد و اذیت هم نمی‌شد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ میکروفون جلوی حاج آقا هم آنقدر قوی نبود که اگر سخنران صورتش را به هر طرف متمایل کند، صدا را به خوبی بگیرد. پس باید کامل حواسمان را جمع می‌کردیم که رشته‌ی بحث از دستمان خارج نشود. موکت‌های کارکرده‌ی خاکی رنگ که بعد از چندین سال نازک شده بودند، برای نشستن ممتد خیلی مناسب نبود. ضعف سیستم صوت، سر و صدای بچه‌ها؛ همه چیز فراهم بود تا دیگر به آن جلسه نرویم و مجلس دیگری را مهمان شب‌های ضیافت الهی بکنیم اما جاذبه‌ی دیگری، آن جمعیت را هرشب به مدرسه‌ی علمیه می‌کشاند. هر شب من و مادرم وارد حسینیه می‌شدیم و در میانه‌‌ی مجلس، جایی را انتخاب می‌کردیم. مشتاقانی که از راه دور آمده بودند، زودتر از ما به جلسه رسیده بودند. صفوف اول با جماعتِ خودکاربه‌دست، زود پر می‌شد. بین جمعیت، چشم می‌گرداندیم تا جای مناسبی برای تکیه به دیوارِ بدون پشتی حسینیه پیدا کنیم تا کمر مامان کمتر اذیت بشود. منبرهای حاج‌آقا، بمباران اطلاعات نبود. شاید هر شب، همه‌ی صحبت‌ها حول یک جمله می‌چرخید. مامان کنارم نشسته بود و یادداشت‌برداری می‌کرد. اما من در دنیای ناپختگی خودم، وقتی اصل مطلب را می‌فهمیدم نیازی به توضیحات و بسط موضوع نمی‌دیدم. کلماتْ ساده و جمله‌ها کوتاه بود. هم طلبه و دانشجو و استاد دانشگاه بهره می‌برد، هم مردم مسجدی و اهل کوچه و بازار. اما حاضران هرچه بیشتر اهل حوزه و دانشگاه بودند، بیشتر قلم را روی کاغذ حرکت می‌دادند. روضه‌های حاج‌آقا، روضه‌های کوتاه و بدون شرح جزئیات بود. صدای گریه‌ها به یک‌باره بلند می‌شد ولی نه از نوع ضجه و فریاد. آه جگرسوز بود که از حلق حسینیه شنیده می‌شد. مردها گریبان چاک نمی‌کردند. زن‌ها مو افشان نمی‌کردند. در پرتوی نور کمی که از قسمت بچه‌دارها به حاضران می‌خورد، آرامش و سکون ظاهری به چشم می‌آمد. انگار صدای ناله از دیوارها بلند شده بود. شب‌های عاشورا، روضه‌خوانی حاج‌آقا در اوج تمام می‌شد: «شمر آمد داخل گودی...» استاد پشت میکروفون، بلند بلند گریه می‌کرد و دیگر نمی‌توانست جمله‌ی مقتل را کامل کند. میکروفون را به مداح می‌سپرد. چند دقیقه در حسینیه فقط صدای گریه بود و گریه. انگار درون هرکس یک مجلس به پا شده بود و  نوحه‌خوانِ خودش شده بود. سوز دل‌ها که کمی آرام می‌شد، آقای چینی‌چیان روضه‌خوانی را شروع می‌کرد. شب‌های قدر که جمعیت بیشتری می‌آمد، جلسه در مسجد جامع بازار برگزار می‌شد. ماشین را با فاصله، در خیابان‌های اطراف پارک می‌کردیم. در سکوتِ شب، قطره‌ای می‌شدیم و به رودِ جاری در کوچه پس کوچه‌های بازار که حالا از هیاهوی دنیا خالی شده بود، پیوند می‌خوردیم. چند پیچ می‌خوردیم تا به مسجد جامع برسیم. هنوز هم دعای قرآن برسر گرفتن را با صدای حاج آقا می‌خوانم: «قرآن‌ها را جلوی صورت باز کنید: اللهم انی اسألک بکتابک المنزل...» دعا را تکه تکه می‌خواند و مکث می‌کرد. همه‌ی جمعیت تکرار می‌کرد. دعا و قسم به اسامی معصومین را پشت سرهم، بدون هیچ روضه و گریزی می‌خواند. در آخر ،دعا می‌کردند و مراسم تمام می‌شد. به خانه برمی‌گشتیم و مشغول خوردن سحری می‌شدیم. تلویزیون را روشن می‌کردیم تا ببینیم چند دقیقه تا اذان صبح وقت داریم. پخش زنده مراسم‌ها، هنوز در حال قرآن به سر گرفتن بودند... بعد از کوچ اُخروی حاج‌آقا، هیچ مراسمی خلأ جلسات ماه رمضان را پر نمی‌کرد. اولین شب قدر به یک مراسم پرجمعیت رفتیم. مناجات‌خوانْ دعای جوشن کبیر را تا فراز ۳۰ خواند. بقیه‌اش روضه بود و سینه‌زنی تا سخنران بیاید. در طول مراسم، خادم‌های پَر به دست بین جمعیت حرکت می‌کردند: - خانوم صحبت نکنید. - خانوم‌! به سخنرانی گوش بدید. - دخترم‌! هرکس بره پیش مامان خودش بشینه‌! - آقا پسر‌! مامانت کجاست؟ سخنرانی تمام شد و مراسم قرآن به سر گذاشتن آغاز شد. قبل از نام هر معصوم، سخنران روضه‌ای می‌خواند و اشکی می‌گرفت تا دل‌ها متوسل شود. مسافت مراسم تا منزل زیاد نبود، اما آن‌قدر مراسم طولانی بود که تا رسیدیم، هول‌هولی سحری خوردیم و به مسواک قبل از اذان هم نرسیدیم.  شب قدر بعدی، به مراسم دیگری رفتیم. بچه‌ها در اتاق مخصوص بودند و آرامش در مراسم برقرار بود. ال‌سی‌دی بزرگ در جلوی مجلس، گزارش تصویری می‌داد. در بدو ورود با چای و خرما پذیرایی شدیم. در میانه‌ی دعا، کیک یزدی بین جمعیت پخش کردند. دعا که تمام شد، سینی‌های شربت از آشپزخانه بیرون آمدند و مجلس‌داری کردند. سخنرانی شروع شد و هنوز بساط پذیرایی و رفت و آمد پهن بود. چین‌های آستین و پایین پیراهن مشکی خانم سینی به دست، سنگ‌های روسری حریرِ آن یکی خادم، طرح‌های براق و جورواجور حضار در مجلس، حواسم را از سخنرانی گرفته بود. آن شب هم به هر نحوی بود، سحر کردیم و به خانه برگشتیم. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ آواره شده بودیم. جایی را پیدا نمی‌کردیم بوی پیرِ مراد را بدهد. هرشب یک مجلس را امتحان می‌کردیم و در راه برگشت ذکر خیر حاج آقا بود: «خدا رحمت کنه حاج‌آقا رو. هیچ‌جا مثل مراسم‌های شب قدرش نمی‌شه‌!» بعد از ازدواج به واسطه‌ی شغل همسرم دهه‌ی آخر ماه مبارک و شب‌های قدر عازم مشهد می‌شدیم. فقط نسیم ملکوتی حرم امام رئوف می‌توانست کمبود جلسات آیة‌الله تهرانی را برایم جبران کند. محل اقامت‌مان در مشهد، اتاق‌های یک حسینیه بود. کفشم را درآوردم و وارد راهروی حسینیه شدم. موکت‌های کهنه‌کار خودنمایی می‌کرد. اتاق‌هایی بدون تلویزیون و گاز و حتی بدون دستشویی و حمام مستقل که خیلی از خانواده همکاران را از سفر منصرف می‌کرد. اتاق ما در طبقه دوم بود. محمدعلی را در اتاق تنها خواباندم. جوراب پوشیدم و چادررنگی‌ام را سرم کردم. اتاق ما روبروی سرویس بهداشتی داخل راهرو بود. می‌خواستم سریع تجدید وضو کنم و تا محمدعلی بیدار نشده، به اتاق برگردم. شیرِ آبِ روشویی را باز کردم تا دستم را بشویم. آب قطع شده بود. جمعیت زیاد بود و در ساعات شلوغی، آب به بالا نمی‌رسید. پله‌ها را دوتا یکی کردم و به سرویس داخل حیاط رفتم. داشتم چادرم را در می‌آوردم که به چوب‌لباسی بزنم، یکی از خانوم‌ها وارد شد. بعد از سلام و علیک و حال و احوال، راز چهره‌ی ناراحت و درهمش را برملا کرد: - شما مشکلی ندارید؟اینجا راحتید؟ - راحت که، بالأخره سخته... باعجله آمد توی حرفم ویک نفس، پشتِ سرهم می‌گفت: - شمام که بچه کوچیک داری، چکار می‌کنی؟ توی اتاق یه روشویی نداره بتونی دستتو بشوری‌! من که بلیط گرفتم دارم برمی‌گردم. لباس بچه رو کجا بشوری، کجا پهن کنی؟ دیشب تونستید افطار و سحر بخورید؟ من که اصلا لب نزدم... بعد از مادر شدنم، به سراغ کتاب «تربیت الهی» حاج‌آقا مجتبی رفتم. صفحات اول کتاب را ورق می‌زدم. مردمک چشمم روی یک جمله ایستاد: «تربیت،از امور قصدیه نیست.» کتاب را بستم و به فکر فرو رفتم. من ساده‌زیستی را از چگونگی برگزاری جلسات آموخته بودم بدون اینکه حرف و حدیثی در مذمت تجمل‌گرایی یا در تایید ساده‌زیستی گفته شده باشد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ لای پلک‌هایم به زحمت اندازه‌ی یک باریکه‌ باز شد و توانستم اتاق را ببینم. درد مثل خون، در تمام بدنم جریان داشت. مامان، از سمت راست، صورت خیسش را روی پیشانی‌ام گذاشت و بوسه زد: «خدا روشکر که به هوش اومدی، خدا تو رو دوباره به ما داد.» پرستار با روپوش سورمه‌ای وارد اتاق شد. دو دستش را توی تختِ چرخ‌دار برد و از لایِ پتوی صورتی سعیده را بیرون آورد. یک دستش را زیر گردنِ نازکش گرفته و لب‌هایش کش آمده بود: «دختر، همه رو جون به سر کردی تا به هوش بیای، بازم خوبه دختر خوشگل و سفید مِفیدت، کپی خودته» دو روزی که برای زایمان سعیده بیمارستان‌ بودم، آبجی‌ها بچه‌هایم را تر و خشک کرده بودند. از بیمارستان به خانه‌ی آقا رفتم تا کمی جان به بدنم برگردد. هر پنج‌تایِ‌شان، کنار پتوی صورتی رنگی که وسطِ هال گذاشته بودم، جمع شده و قربان‌صدقه‌ی خواهر کوچکشان می‌رفتند. دست سارای دوساله‌ را در دست گرفتم و سفت به خودم چسباندم. دلم هوایِ لاله را کرده بود. باید زودتر سر پا می‌شدم تا بتوانم برای دیدنش به مدرسه‌ بروم. لاله را زیاد نمی‌دیدم. پدرش برای سومین بار ازدواج کرده و راغب به دیدار من و دخترکم نبود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ از بیست روز پیش که از بیمارستان مرخص شده بودم، هوایِ لمسِ تنش در روحم پیچ و تاب می‌خورد. کمی که رو به راه شدم، به خانه‌ی خودمان برگشتیم. صبح، پسرها را راهی مدرسه کردم و سارا و دوقلو‌ها را به طیبه خانم سپردم. چادر چاقچور کردم و سعیده را بغل گرفتم. هرچه برای لاله در این چند وقت هدیه خریده بودم، در کیسه ریختم و برداشتم. پایم که به پاشنه‌ی درِ مدرسه رسید، زنگ تفریح را زدند. مدیر و ناظم می‌دانستند من مادرِ لاله هستم و زنگ تفریح‌ها برای دیدنش می‌روم. وارد راهرو شدم و گوشه‌ی دیوار ایستادم. سعیده را در آغوش جابه‌جا کردم و چشم‌هایم بین دانش‌آموزان چرخید. لاله از پله‌های طبقه دوم پایین آمد. دست آزادم را بالا بردم و صدایش کردم. با دیدنِ قد و بالای ریزه‌اش، مثل ماهی که تازه به آب رسیده باشد، زنده شدم. لاله از بین هم‌کلاسی‌‌های پنجمی‌اَش، به طرفم پرواز کرد. یک دستم به سعیده بود و دست دیگرم را دور سر لاله پیچاندم و سرش را غرق در بوسه کردم. دست‌هایش دور کمرم حلقه شده بود و از دلتنگی‌هایش می‌گفت. تنش که مهر مادری‌ام را چشید، عقب رفت و بچه را از لای پتو نگاه کرد: «مامان زهرا، چقدر کوچولوعه! چقدر خوشگله! چقدر توپولوعه!» انگشتش را به لپ‌های سعیده می‌کشید. گونه‌های سبزه‌‌ی لاله گرد شده بود و چشم‌هایش، دُرشت‌تر. صدایِ آشنایِ: «زهرا خانوم سلام!» از سمت راست به گوشم چسبید. دل از نگاهِ خواهرانه‌ی لاله به سعیده برداشتم و سرم را سمت صدا چرخاندم. لبخندی پیوستِ صدایم کردم: «سلام، حال شما چطوره؟ خوب هستید؟» محبوبه خانم، عروس عمه‌ی آقا صادق، تازه در آن مدرسه شروع به تدریس کرده بود. جلو آمد و تعجبِ چشمانش را روی زبان ریخت: «خدا رو شکر، شما خوبید. اینجا چی‌کار می‌کنید؟» به لاله نگاه کردم و «الحمدالله» گفتم. - دخترم تو این مدرسه درس می‌خونه. با همان لحن مهربان‌ همیشگی‌اش گفت: «شنیده بودم یه دختر دارید، اما نمی‌دونستم لاله‌س.» صدای دینگ دینگ، خبر پایان زنگ تفریح را می‌داد. دوباره نوبت رسیده بود به پاک کردن گلوله‌ اَشکی که از کنار چشم لاله سُر می‌خورد. کیسه‌ی هدیه‌هایی که خریده بودم را به دستش دادم. هم‌قدّش شدم و تمام صورتش را بوسیدم. دخترکم مثل زمان خداحافظی از حَرم‌ها عقب‌عقب می‌رفت و دل نداشت چشم از من بردارد. خانم معلم پوفی از دهانش بیرون داد: «زهرا خانوم همیشه برام سوال بوده، شما که انقدر با علی و اُمید مهربونید، چی به روزتون اومده که باعث شده اَز دخترتون جدا بشید؟» دیدن اَشک‌های لاله مثل همیشه، حالم را بهم ریخته بود. چند نفس پشت سر هم کشیدم: «چی بگم؟ قسمت بوده دیگه.» تا آن‌موقع سخت‌ترین لحظه‌ی مادر‌ی‌اَم را دوری از دخترم می‌دانستم. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/958 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
(ع) فرمود: «قصدی در خاطر داری که نزدیک است بخاطر آن آسمان‌ها فرو بریزد! و زمین شکاف بردارد و کوهسارها سرنگون گردد. و اگر بخواهم می‌توانم بگویم که حتی در زیر جامه‌ات چه داری!» امیرمؤمنان‌علی‌علیه‌السلام، خطاب به ابن ملجم ملعون (منتهی‌الآمال،ج۱،ص۲۳۷) جان از جهان ستاندند...🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan