eitaa logo
جان و جهان
491 دنبال‌کننده
816 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ گرمای وجودش سرمای اتاق عمل را دَک کرده بود. صورتش را که به گونه‌ام چسباندند، احساس کردم کل وجودم از حرارت بدنش گرم شد و دیگر نوک انگشتانم از سرما گِز گِز نمی‌کند. وقتی از ریکاوری خارج شدم، دیدم مادرم با یک سبد میوه که گیلاس‌هایش به آدم چشمک می‌زد و فلاکس چای و یک ساک دستی بزرگ و کوله‌پشتی خودم، جلوی در ایستاده. وقتی مرا دید، با عجله نزدیکم شد. قبل از سلام و احوال‌پرسی گفت: «چرا زودتر نگفتی بیام؟ هان؟ می‌دونی تو این چند ساعت که خودمو از تبریز برسونم تا قم چی به من گذشت؟» از لحن عصبانی‌اش خنده‌ام گرفته بود. نمی‌توانست برق چشمانش که نوید خوشحالی می‌داد را قایم کند ولی دلش طاقت نمی‌آورد ناراحتی‌اش را هم بروز ندهد. استرس زیادی کشیده بود و حق داشت ناراحت باشد. با لبخند بی‌جانی گفتم: «نوه‌دار شدنت مبارک!» «مبارکه! ولی تو می‌دونی این چند ساعت چقد برام سخت گذشت؟ تو که از دیشب بستری شدی باید همون موقع بهم خبر می‌دادی. خیلی شانس آوردیم که بلیت گیر آوردم بیام وگرنه...» انگار که تازه متوجه حضور خدمه‌های بیمارستان شود، ادامه‌ی حرفش را قورت داد اما با همان چشمان پر از برق شادی‌اش، چشم‌غره‌ای به من رفت که بفهماند وقتی برویم خانه، حسابم را حتماً خواهد رسید! روایت‌های دیگر را می‌توانید در [شماره دوم گاهنامه ادبیات روایی قلم‌زنان] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1663 دنبال کنید.🌷 ⚠️❌تولد نوزاد شیرین و لذت‌بخش است، اما فرایند این اتفاق در درد و رنج پیچیده شده. اگر روحیه حساسی دارید یا در دوران حساسی به سر می‌برید، در خواندن روایت‌های این شماره، احتیاط کرده و یا آن را به زمان دیگری موکول کنید... . در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
امام به شاهک گفتند: «غلام را بیاور تا به او بگویم چه کند.»  جواب داد: «شما نگران نباشید، اجازه بدهید من از مال خودم برای‌تان کفن و قبر تهیه کنم.» امام گفتند: «نمی‌دانی ما اهل‌بیت، مهریه زن‌های‌مان، هزینه‌ حج‌مان و کفن مرده‌های‌مان از پاکیزه‌ترین مال‌هاست؟ کفن من حاضر است. فقط غلامم را خبر کن!» نگاه غلام که افتاد به امام شروع کرد به گریه کردن. موسی آرامَش کرد، لبخند زد و گفت: «گريه می‌کنی چرا؟ من می‌روم، پسرم رضا که هست. او هم مثل من امام تو. گوش کن به حرف‌هایم؛ شاهک فکر می‌کند غسل و کفن و دفن مرا خودش انجام می‌دهد. به خدا نمی‌دهد. رضا پسرم، برای کارهایم می‌آید. مراقب باش چیزی نگویی که فعلاً کسی او را نشناسد. نگذار هیچ کس از خاک قبرم برای تبرک بردارد. خاک هر قبری غیر از خاک جدم حسین، حرام است. شفای هر دردی تربت حسین است.» حرف‌هایش که تمام شد چشم‌هایش را بست. لبخند مانده بود روی لب‌هایش. صورتش سفید بود و نورانی. غلام یادش افتاده بود به قرآن خواندن امام: «يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً» یا باب‌الحوائج! یا موسی‌بن‌جعفر! جان و جهان ما تویی🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
فرصت خوبی گیر آورده بود. مسجد بود و پیامبر و اَنَس و دیگر هیچ. کمی این دل و آن دل کرد و پرسید: «چگونه می‌شود با شما رفیق شد؟» و قلبش شروع کرد به تند تند تپیدن... . پیامبر (ص) نگاهی به او کرد و فرمود: «با کودکان مهربانی کن و به بزرگترها احترام بگذار تا رفیق من باشی!» قلبش آرام گرفت. راه رفاقت با پیامبر را یافته بود! 🌱🌱🌱🌱🌱 حالا شما روایت کنید. شما چطور با این خانواده رفاقت می‌کنید؟ یا حَبِيب قُلُوبِنا و طَبیب نُفوسِنا جانِ جهان دوش کجا بوده‌ای؟ 🌄 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
_۲۷ آذر ۱۴۰۳ بود که ده نفر از ما راهی دیدار رهبرمان شدیم، برای تنها جلسه‌ای که حسینیه‌ی امام خمینی(ره) را یکپارچه زنانه می‌کند؛ دیدار هفته‌ی زن. وقتی برگشتیم، هر کدام از ما نوری که آن روز به جانمان تابید را کلمه کردیم تا روایتی باشد هدیه‌ی اصحابِ «جان و جهان». چهارشنبه‌ها مهمان روایت‌ دیدار هستیم... . _ ،_یا_هیچی! تا پیراهن چهارخانه‌ی سبز و سورمه‌ایش را که با شال سورمه‌ای ساده و جوراب سورمه‌ای ست کرده بود دیدم، پرت شدم به پانزده‌‌سال قبل. حوالی پانزده سالگی‌ام، تازه از مهمانی خانه‌ی عزیز برگشته‌بودیم خانه. پیراهنی دقیقا با همین ترکیب رنگ به تن داشتم. عزمم را جزم کرده بودم تا همین امروز تصمیمم را بگویم. بابا داشت پشت در نیمه بسته‌ی اتاق لباس‌هایش را عوض می‌کرد. همان‌جا، بیرون در ایستادم. نفس عمیقی کشیدم، چشمانم را بستم و با صدای بلند گفتم: «بابا من تصمیمم رو گرفتم، می‌دونم شما صلاح منو می‌خواین، ولی من می‌خوام هنر بخونم، اونم توی هنرستان. دلم نمی‌خواد سه سال دیگه عمرمو با ریاضی و فیزیک اونم توی مدرسه‌ی تیزهوشان هدر بدم.» بابا که حالا لباس راحتی به تن داشت از اتاق بیرون آمد و بدون این‌که نگاهم کند یا چیزی بگوید رفت. حالا من در سی سالگی‌، توی بیت رهبری، نوجوانی‌های خودم را توی همان لباس در فاصله‌ی چند متری‌ام می‌دیدم. خودم را به نزدیکش رساندم. سن و سالش، پوشش متفاوتش و شباهتش به گذشته‌ام باعث شده بود بخواهم با او حرف بزنم. پرسیدم: «می‌تونم بپرسم شما از کجا به دیدار دعوت شدین؟» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ به دوستانش اشاره کرد و جواب داد: «من و دوستام بازیگر تئاتریم. به نمایندگی از خانم‌هایی که در عرصه‌ی تئاتر و سینما فعالیت می‌کنن این‌جاییم.» ▪️▪️▪️ توی تختم دراز کشیده‌ بودم. خانه در تاریکی و سکوت فرو رفته بود. صدای پچ‌پچ مامان و بابا را می‌شنیدم. اسم من را می‌آوردند اما نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. پاورچین پاورچین خودم را پشت درِ اتاقشان رساندم‌ و گوشم را روی در گذاشتم: «تو که می‌دونی محیط هنر و هنرستان چه‌قدر افتضاحه، این دختر، بچه‌س! نمی‌فهمه! ما که می‌فهمیم. اگر رفت هنر دیگه ازدست‌رفته‌ حسابش کن، این جماعت دین و ایمون ندارن.» ▪️▪️▪️ گفتم: «ببخشید که رُک می‌پرسم، شما خودتون دوست داشتین به دیدار رهبر بیاین یا صرفا چون نماینده یک گروه بودین اومدین؟ یعنی واقعا دوست داشتین رهبرو از نزدیک ببینین؟» چشمانش برقی زد و گفت: «خیلی دلم‌ می‌خواست ببینمشون، از همه‌چیز که بگذریم ایشون الان بزرگترین و موثرترین فرد منطقه هستن. دارن معادلات جهان رو جابه‌جا می‌کنن، دیدن همچین کسی برای من خیلی هیجان‌انگیز بود. معلومه که دلم می‌خواست از نزدیک ملاقاتشون کنم و حرفاشونو بشنوم.» ▪️▪️▪️ - خانم‌ محبی ‌جان، می‌دونم که دخترمون انتخابش رو کرده، ولی اگر الان پرونده‌شو ببرین دیگه اسمش از لیست سازمان استعدادهای درخشان خارج می‌شه. نمی‌خواین یه‌کم بیشتر فکر کنین؟ هنوز یه ماه تا مهر فرصت هست. - ممنونم. نه، پاشو کرده تو یه کفش، می‌گه یا هنر یا هیچی. ایشالا که خیره. ما که فقط می‌تونیم براش دعا کنیم. تصمیم با خودشه. ▪️▪️▪️ - توی صحبت‌های امروز رهبر چیزی بود که خوش‌حالت کنه‌، حرفی که توی دلت بگی خدا رو شکر که این‌جایی؟ - ببینین برای من همه‌ی صحبت‌هاشون انگیزه‌بخش و خوشحال‌کننده بود. همین رنگِ در و دیوار این‌جا اوج ریزبینی ایشون رو نشون می‌ده. نگاهم دور تا دور سالن چرخید. واقعا ترکیب رنگ متفاوتی را حسینیه تجربه می‌کرد. - وقتی ایشون از برابری زن و مرد صحبت کردن، وقتی از نگاه قرآن به زن گفتن، وقتی در مورد وظایف زن و مرد حرف زدن، می‌دونین چیه؟ من فک می‌کنم این نگاه تنها نگاهی در دنیاست که می‌تونه زن‌ها رو به حقوقشون برسونه. من زیر سایه این نگاه ایشون می‌تونم این‌جا در کمال امنیت و بدون این‌که‌ از من و جنسیتم استفاده‌ی ابزاری بشه، توی رشته‌ای که دوست دارم فعالیت کنم. صدای گریه نوزادی از پشت سرم موسیقی متن گفتگوی ما بود. اما زور گریه‌هایش بر مادر نچربیده بود تا توی خانه بنشاندش. - این تنها مسیر رشد زن با کمترین آسیبه. باید ازش خداحافظی می‌کردم. دلم می‌خواست به ‌او بگویم که چه‌قدر شبیه نوجوانی‌های من است. بگویم ممنونم که کمک می‌کند به هنر و هنرمند معنایی جز فساد و تباهی ببخشد! ممنونم که این‌جاست و روایت زن بودن را پیش قشری می‌برد که کمتر این‌ حرف‌ها به گوششان رسیده‌است. اما هیچ‌کدام را نگفتم. دستش را توی دستم فشار دادم و خداحافظی کردم. گوشه‌ی ذهنم نوشتم: «یادم باشد از مامان بپرسم چه دعایی کرده که با گذر از آن‌همه بیراهه و فراز و نشیب و پرتگاه، حالا این‌جا ایستاده‌ام؟!» جان و جهان؛🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
،_جا_نمانی_عاقبت! با صدای اذان باد صبا، جلوی درِ بسته‌ی نمازخانه ایستگاه شهید نواب صفوی ایستاده‌‌ بودم. بی‌خیالِ احتمال دیر رسیدن به مدرسه شدم. دستگیره‌ی در را به سمت پایین فشار دادم. در قفل بود. این سومین سنگی بود که توی این یک ساعت جلوی پایم انداخته بود. داشت تماشا می‌کرد که کی و کجا دست‌هایم را به نشانه تسلیم بالا می‌برم. بسته شدن درها و حرکت قطار مترو در چندقدمی‌ام، سنگ دومش بود؛ که باعث شد بیست‌دقیقه‌ای برای آمدن قطار بعدی منتظر بمانم. سنگ اول هم تماس مادر هم‌کلاسی دخترم بود. وقتی بعد از احوالپرسی گفت بدجوری سرما خورده و امروز نمی‌تواند دنبال بچه‌ها برود. اولین واکنشم نگاه کردن به محل استقرار عقربه‌های ساعت بود و چندتا جمع و تفریق ساده و سریع. یک «کور خواندی!» نثار عاملِ سنگ‌انداز کردم و محاسباتم را با افتخار نشانش دادم؛ آخر، چند دقیقه بیشتر از تصمیم کبرای جدیدم برای خواندن نماز اول وقت نگذشته بود. کالسکه‌ی دخترکم را به سمت باجه‌ی فروش بلیط هُل دادم. صدای خانم فروشنده را از سوراخ‌های روی شیشه‌ی کانتر شنیدم که «کلید دست نگهبانیه.» نگهبان از کنار گِیت‌های ورودی با ابروهای درهم گفت: «هنوز اذان نگفتند که!» محکم و مطمئن گفتم: «یکی دو دقیقه پیش اذان شد.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حدود یک ساعت قبل، روی مبل تک‌نفره پذیرایی نشسته بودم و از فرصت شیر خوردن دخترکم برای گشت‌وگذار در گروه‌های بله استفاده می‌کردم. پیامی توی چت‌های گروه مداد، شاخک‌های مغزم را تیز کرد. سارا گفته بود «خب ثمین دستورش رو به ما هم بگو!» ثمین جواب داده بود «قدم اول چهل‌روز التزام به نماز اول وقته. با مشارطه و مراقبه و معاتبه. طوری که حتی توی روزهای خاص، وقت اذان روی سجاده بشینی و مشغول قرائت قرآن باشی.» عقل حکم می‌کرد توی گروه یا خصوصی از ثمین بپرسم که «این دستور قراره به کجا برسوندمون؟ یا قدم دومش چیه؟» ولی فرمان زودتر از این‌ها به سرباز فانوسقه به کمر بسته‌ام ابلاغ شده و توی ذهنم در حال پیش‌روی به سمت اهداف فرضی بود.  با توکل و توسل قدم روی پله اول گذاشتم و نیت چهل‌روزه را از گوشه‌ی قلبم به مرکز فرماندهی عالم مخابره کردم. شروعش هم باشد از همین نماز ظهر امروز... . نگهبان گِیت کلیدها را از اتاقک شیشه‌ای برداشت و جلو افتاد. مرد میانسالی با موهای جوگندمی و قامتی خسته، کنار راهروی نمازخانه‌ها ایستاده بود. کیسه‌ی حجیمش را برای عبور کالسکه از زمین بلند کرد. نگهبان آمد، قفل درها را باز کرد و رفت. کمربند کالسکه بسته بود؛ با خیال راحت، توی همان راهرو رو به درِ اتاقک دو در دوی نمازخانه‌ی بانوان پارکش کردم و روی اولین قابِ سجاده‌ی فرش، سریع قامت بستم. حواسم که سر جایش برگشت، چشمم افتاد به پوستری از سید حسن نصرالله ‌که احتمالا از نماز جمعه‌ی هفته پیش روی جامهری جا مانده بود. روزهای اول بعد از شهادتش، مثل شهادت حاج قاسم افتاده بودم روی دور تند؛ همه‌ی کارها را به چشم مأموریتی برای رسیدن به ظهوری نزدیک می‌دیدم. بعد از یک هفته که کمی داغمان رو به سردی رفت، دوباره همان بی‌حالی و کرختی به جای خودش برگشت. کلمه‌های آیه‌ای از سوره‌ی توبه در ذهنم قد علم کردند.¹ «اثاقَلتُم إلی الأرض» مدام توی گوشم تکرار می‌شد. «حالا وقتش نیست؛ وقتی مث روز برام روشن شده که آخرین نفس‌های زمان برای رسیدن به صاحبشه، چرا هیچ مأموریتی برای خودم  احساس نمی‌کنم؟! به فرض هم اگه مأموریتی به من بسپرند حاضرم اگر آب دستمه بذارم زمین و برای انجامش برم یا مثل آدمای 'کمی دیرتر' سید مهدی شجاعی پشت گوش می‌ندازم و به دنیای خودم مشغول می‌شم؟!» سر از سجده‌ی دوم برمی‌دارم و با دخترکم چشم‌درچشم می‌شوم. چوب‌شور‌ها توی مشت‌هایش خشکشان زده. خودش هم هاج‌‌ و‌ واج فقط نگاهم می‌کند. یادِ آخرین ماه‌های دوران تجرد افتادم که همه‌ی برنامه‌هایم روی ساعت مؤذن تنظیم می‌شدند. هر از گاهی که وقت اذان توی مسیر بودم، فقط دنبال جایی برای حاضری زدن می‌گشتم. توی این راه با چه مسجدها که رفیق نشده بودم! ¹ سوره توبه، آیه ۳۸ ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ روزهایی که برایم بهار عبادت بود. جانماز جیبی و قرآن قطع پالتویی، پای ثابت همه‌ی کیف و کوله‌هایم بودند. اول وقت بودن نمازهای پنج‌گانه که جای خود، نماز شب و بیداری بین‌الطلوعین رفته بود در دستور کار همیشگی. سحرها یک‌ساعت قبل از اذان صبح، میثم مطیعی با لحن غم‌داری می‌خواند: «کاروان گذشت، جا نمانی عاقبت!... وای اگر شوی، گرمِ خوابِ عافیت... تو بمانی و شرم و روسیاهی‌ات... آه و حسرتا!» مثل کسی که اگر به خوابش ادامه دهد از قافله جا مانده، با وضو رخت سنگین و شیرین خواب را از تنِ پلک‌هایم می‌کندم و گرم نماز در دل شب می‌شدم‌. بعد از ازدواج و مادری، کم‌کم رسیده بودم به فصل خزان عبادت؛ نماز شب که به خاطره‌ها پیوست. نماز صبح‌ها اغلب لب‌طلایی بودند. باقی نمازها هم بی هیچ قاعده‌‌ی زمانی در حال فرار از قضا شدن، فقط ادا می‌شدند. قرآنِ جلدچرمی قطع‌پالتویی، آن رفیق همراه و زنده و صمیمی کِز کرده بود کنج کتابخانه به امید ماه رمضانی، جزء برداشتن از یک ختم قرآنی... . روحم توی آبی که کم‌کم گرم شده و به نقطه‌ی جوش رسیده بود، از دست رفته بود و روحش هم خبر نداشت. این‌ها غذای روح من بودند که توی این چندسال با توجیه شرایط، ازش دریغ کرده بودم. چنددقیقه بیشتر تا «و رحمة‌الله و برکاته» نماز ظهر طول نکشید. ولی برای رسیدن به همین چند دقیقه انگار چند خوان رستم را رفته بودم و بینی دیوها را یکی پس از دیگری خاک‌مال کرده بودم. احساس رضایتم را ریختم توی یک سجده شکر و سبکبال از جا بلند شدم. می‌خواستم کالسکه را از راهرو خارج کنم که بارِ اسکاچ‌های پیرمرد توی زاویه‌ی دیدم قرار گرفت؛ تکیه زده بود به درِ نمازخانه آقایان و باز نگه داشته بودش. با خودم گفتم پیرمرد حتما ساعدش را بالشت زیر سر کرده و خستگی‌اش را داده به دست خواب قیلوله تا بشورد و ببرد. برای اثبات صحت حدسم، موقع بیرون کشیدن کالسکه، به داخل نگاه کنجکاوانه‌ای انداختم. بار سنگین عُجب و غرورم از پیروزی در نبرد چنددقیقه قبل برای چهار رکعت نماز اول وقت، دود شد و به هوا رفت. پیرمرد دوزانو رو به قبله نشسته بود و با انگشتانی همراه با انگشتری عقیق سرخ، آرام و متفکر، از روی کتاب تکیه زده بر رحل، خط می‌برد. انگار سوت آغاز مسابقه خیلی زودتر از این‌ها زده شده بود و صدایش را مابین هیاهوی بیهودگی‌ها و روزمرگی‌ها نشنیده بودم. «وَ فِي ذَٰلِكَ فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنَافِسوُنَ» ² و رقابت‌کنندگان و مسابقه‌گران باید به سوی این نعمت‌ها بر یکدیگر پیشی گیرند... . ² سوره مطففین، آیه ۲ در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
-848879871_-986453165.mp3
35.99M
❇️ اولین بار آن نگاه را در بهار هفت سالگی دیدم. نگاهی که ترجمه‌ای برایش نداشتم ولی باعث شد ضربان متفاوتی در قلبم تجربه کنم. . . نزدیک خیابان اصلی رسیده بودیم که ماشینی کنار خیابان با ما همگام شد و بوق زد. با بوق سوم، سربرگرداندیم و دیدیم ... . . با انگشت زد روی منو. «نگران قیمت نباشی‌ها! همیشه دُنگت با منه.» بعد چشمک زد و رفت تا شکلاتی‌ترین عنوانِ منو را از مسئول کافه درخواست کند. . . «من‌ که می‌گم دختره می‌مونه پیش باباش! البته نادر هم می‌مونه پیش باباش! سیمین هم‌ بابا نداشت وگرنه اونم می‌رفت پیش باباش! کلا فیلم بابامحوری بود.» نویسنده: گوینده: تنظیم و تدوین: 🎶لیست موسیقی‌های پادکست: ۱. هجران، مسعود سجادی ۲. هر روز عاشق‌تر، محسن اونیکزی ۳. حضور، مسعود سجادی در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
زندگی چیز دیگری شده است، تا به نامت رسیده‌ایم حسین! عشق سوغاتِ کربلاست اگر، مزه‌اش را چشیده‌ایم حسین! کسی حق نداشت اسم علی را بیاورد، مگر برای طعن و لعن و فحاشی. دستور معاویه بود. حسین باید اسم پدر را زنده نگه می داشت. اسم پسرهایش گذاشت علی. علی اکبر، علی اصغر، علی اوسط. 📚برگرفته از مجموعه / کتاب جان و جهان به فدای تو 🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
«با این کوله‌پشتی بزرگ راهتون نمیدن، برین بدین امانات.» با این جمله‌ی خانم سبز پوشیده‌ی‌ دم در که مسئول بازرسی اولیه بود وا رفتم. گفتم: «نمیتونم، به وسایلش نیاز داریم به خاطر بچه‌ها.» کوله چاقم پر از لباس و پوشک و مواد خوراکی و حتی ناهار ظهرشان بود. با حال خوف و رجا از درب‌های سبز و بلند حرم امام خمینی رفتیم داخل حیاط وسیعش. من، مامان قاطعی که نقش خانم پِنِلوپه را در خانه بازی می‌کنم، خودم را به آب و آتش زدم که زود برسیم. همسر قبل از رفتن به اداره گفت: «باید تا ساعت ده حرکت کنین، اگه یازده بشه دیگه دیر میشه.» ابروها و لب‌هایم با وزنه‌ای نامرئی پایین کشیده شدند. در دلم گفتم که روز تعطیل کجا می‌رود، چطوری این‌ چهار تا بچه دو تا ده ساله را خودم تنهایی ببرم مرقد امام. فقط چون گفت کار مردم روی زمین مانده دلم رضایت داد. علی پنکیک‌های صبحانه را با شیر گاو و تخم‌مرغ درست کرد و این یعنی محمد که حساسیت دارد، نمی‌تواند بخورد. محمد دور خانه راه می‌رفت و با لحن کش‌داری که مثل مته روی مغزم بود، گریه‌کنان می‌گفت پنکیک می‌خواهد. برای ختم قائله همینطور که ناامیدانه نیم‌نگاهی به ساعت داشتم گفتم برای خودت درست کن. شیر شتر و تخم بلدرچین را درآورد و با مقدار زیادی آرد که یک قاشق هم از آن کوتاه نیامد توی کاسه هم زد. گفتم این همه را یک ساعت طول می‌کشد تا بپزی! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ زهرا فرار می‌کرد و لباس‌هایش را نمی‌پوشید. ریحانه می‌خواست کیک ماکروفری درست کند. علی نمی‌خواست با ما بیاید، غرولند کنان می‌گفت بدون بابا نمی‌آید مرقد امام و می‌خواهد برود اداره؛ و من می‌دانستم این یعنی ساعت‌ها گوشی بازی! عقربه‌های ساعت مسابقه برگزار کرده بودند. قاطعِ درونم داشت جایش را با عصبانیِ بیرون عوض می‌کرد. گفتم ما که به نماز نمی‌رسیم لابد، فقط می‌خواهیم برویم که رفته باشیم، برویم که زیر این پرچم به عنوان سیاهی لشکر ایستاده باشیم، پس باداباد، بگذار یک امروز را به دل این‌ بچه‌ها باشم. علی را با بابایش فرستادم و لیستی از کارهایی که باید توی اداره انجام بدهد تا دفعات بعد هم امکان رفتن به آن‌جا را داشته باشد نوشتم و با یک کیف پر از کتاب کار و داستان و بازی راهی‌اش کردم. ساعت یازده‌وربع خوش‌خوشان بالاخره از خانه خارج شدیم. چهارده ایستگاه مترو با حرم فاصله داشتیم که خودش مثل یک‌جور مسافرت بود! از خط قرمز متروی حرم مطهر که خارج شدیم و افتادیم توی خیابان منتهی به حرم. گنبد و گلدسته‌ها رو‌به‌رویمان نمایان شد. محمد گفت کاش الان کربلا بودیم. نمی‌دانم چرا جمله‌اش قطره‌ای شد به چشمان سنگی‌ام. به ساختمان حرم که رسیدیم دیدم گرسنه‌اند. یک کنجی همان‌جا توی صحن پیدا کردیم و زیر آفتاب تیز سر ظهر، ظرف پلو خورشت قاطی شده را گذاشتم جلوی سه‌تایشان تا با هم بخورند. سیر که شدند رفتند کمی بدوند که صدای اذان بلند شد. تندتند کاپشن‌ها را دستشان دادم و کوله‌ را کج و کوله انداختم پشتم و دویدیم به سمت ورودی حرم. به ورودی که رسیدیم، مامور جوانی که مسئول بازرسی بدنی بود با سرعت دست نوازشی به مانتویم کشید و کوله گنده و سنگینم را نمی‌دانم ندید یا وقت نداشت به آن توجهی کند! وارد که شدیم، پشت سر ما درب‌های حرم را بستند و همان چند قدم آن‌طرف‌تر به صف نماز رسیدیم. داشتم بین انبوه لوازم و کاپشن‌ها گیج می‌زدم که صدایی از دور و اطراف شنیدم که گفت: «خانم قامت ببند و برو قنوت، دیر میشه‌ها.» وسایل و بچه‌ها را به محمد سپردم و قامت بستم. عجیب بود! به نماز رسیده بودم؛ کوله‌ام را هم راه دادند، حتی بدون گشتن. نماز که تمام شد سیل جمعیت به سمت درها به حرکت درآمد. آرام آرام در جهت خلاف حرکت آن‌ها خودمان را به محوطه ضریح رساندیم. توی ضریح نگاهم به تصویر پیرمرد رئوفی گره خورد که بچه‌ها را خیلی دوست داشت! #ر._ا. در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane