eitaa logo
جان و جهان
487 دنبال‌کننده
843 عکس
39 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش سوم؛ از مقدمه‌چینی راضی بودم. حالا بهترین زمان برای مطرح کردن اصل داستان بود. - دیروز فاطمه گفت خاله می‌خوام‌ برای یادگاری‌های روز عروسیم یه کار فرهنگی ماندگار‌ بکنم كه مربوط به لبنان هم باشه. - چه خوب، خانواده شوهرشم که فرهنگی و اینا؛ حتما کلي ایده دارن! حالا چی‌کار می‌خواد بکنه؟ - اتفاقا از من پرسید چی‌کار کنیم من هم گفتم کلا گیفت‌ها با من. چیزی نگفت، همان موقع پسرها با شکم‌های سیر شده بلند شدند و رفتند سراغ کامپیوتر و بازی، من هم رفتم جای امیرحسین و روی صندلی کنارش نشستم و ادامه دادم: - دیشب توی گروه مادرانه شمال‌غرب پیام دادم کسی ایده‌ای داره؟ یکی گفت از طرف مهموناتون یک مبلغی برای کمک به جبهه مقاومت به حساب بیت واریز کنید، بعد یک‌ کاغذ زیبا بدین دستشون بنویسین ما از طرف شما فلان‌قدر هدیه کردیم. - عه چه خوب. به فاطمه گفتی؟ - بله، الانم که سرم توی گوشی بود دیدم جواب داده موافقه. با لبخند صورتش را سمت من برگرداند و گفت: - خب به سلامتی هم لباس حل شد هم گیفت! خندیدم، دستش را گرفتم و گفتم: فقط می مونه یه چیزی: - اول می‌خواستم از طرف مهمونا چند تومن پول بریزم. بعدش‌ فكر كردم، اگه تو راضی باشی دوست دارم از اون چیزی که خیلی برام عزیزه بگذرم و بدمش برای کمک به جبهه مقاوت. خندید و گفت: - نکنه میخوای من رو بفرستی برم بجنگم؟! - اگر آقا حکم بدن، من هم رضایت میدم و راهیت میکنم. لبخند زد، پس ادامه دادم: - اینجوری چند برابر اون چند تومن کمک شده، منم دلم راضی شده که در حد توان خودم کاری کردم، انگشتر هديه شما هم عاقبت بخیر شده! دستم را گرفت و بین دو دستش گذاشت، از گرمای دستش دلم گرم شد. با دیدن ذوق و خوشحالی من، از ته دل خندید و بعد گفت: - انگشترها مال خودتونه خانم، هرجور صلاح خودت می‌دونی. ما هم جان ناقابلی داریم که حتما به موقعش فدای مقاومت می‌کنیم. لب‌هایم دیگر بیشتر از این نمی‌توانستند کش بیایند. مأموریتم را با موفقیت انجام داده بودم. با شادی دستش را بوسیدم و خدا را بابت داشتنش شکر کردم. لباس علی و امیرحسین را تنشان کرده‌ام و لباس بلند و دنباله‌دار خودم را درون کاور گذاشته‌ام. فکر کنم لباس سبز و ملیله‌بارانم از اینکه بعد از نه سال قرار است دوباره زیر نور لوسترهای سالن عروسی بدرخشد خوشحال است. مثل من که از سنگینی کارتن حاوی شمع‌های یادبود ذوق دارم. دیشب با همسرم و‌ پسرها متن‌های آماده و چاپ‌شده را با روبان‌های صورتی و براق به تک‌تک شمع‌ها وصل کردیم. تمامی وسایل را چک می‌کنم که برداشته باشم. حمیدرضا کارتن در دست دارد، ساک وسایلم دست علی است و خودم کاور لباس را در دست دارم. حمیدرضا که صورتش پشت کارتن گم شده می‌پرسد: «چیزی جا نذاشتین؟ درو ببندیم؟» کمی فکر می‌کنم، شاید تنها چیزی که همراهمان نیست حلقه‌ی زیبا و قشنگم باشد که البته خیالم از آن راحت است. چون قبل از ما خودش را به سالن رسانده و امشب هم قرار پرواز به سوی‌ لبنان را دارد. به روایت: به قلم: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_پسته‌ی_خندون ! امروز از توی خیابون یه صدای بلند اومد مربوط به کارای ساختمونی، بعد فاطمه حسنای دو سال‌ونیمه اومد پیش من و داداش توی گهواره‌ش، نازش کرد و گفت: «عسیسم! داداشم! نترسیا هیچی نیس، صدای بمب بود.» 😂 حالا من میگم اینا سربازای ظهورن، ملت باورشون نمیشه. نتانیاهو! تحویل بگیر! این بچه دو سال‌ونیمه‌مونه! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
همین الان که یک ساعت و بیست دقیقه از نیمه‌شب گذشته، می‌توانستم در کنیا باشم. سوار لَندرُوِر قرمز وسط علفزارهای ساوانا. راهنمای تور به فیل‌های سمت راست و شیرهای سمت چپ اشاره کند و در دوردست‌ها زرافه‌های خال‌درشت رویایی‌ام را ببینم. پادکستِ دیروزِ شهاب چراغی می‌توانست باز هم تا یک هفته هوایی‌ام کند، اما نکرد. این‌بار زورش نرسید. جلوی ماشین لباس‌شویی، وسط فرش سه‌متری طرح گبّه آشپزخانه دراز کشیده‌ام. پاهایم از گوشه‌اش بیرون زده، اما سردی ملایم کف آشپزخانه در این شب پاییزی آتش درونم را خاموش نمی‌کند. دست‌هایم را مثل صلیب باز کرده‌ام. مو‌های مشکی بلندم، بالش نازکی شده و چشم‌اندازم سقف آشپزخانه است. چشم‌هایم را نمی‌بندم. بوی برنج ریه‌هایم را پر کرده است. منتظرم تا کار تکراری هر شبم را به سرانجام برسانم و بعد بخوابم. دخترها آن‌قدر لباس کثیف می‌کنند که کم مانده لباسشویی دهان باز کند و بگوید: «فاطمه تو بدون بچه دوست‌داشتنی‌تر بودی!» سرم را نود درجه به سمت راست می‌چرخانم و چشمانم را می‌بندم. خبری از فیل‌های خاکستری ساوانا نیست. کرکره پلک‌ها را که بالا می‌کشم، کاغذ و قلمم در منتهای سمت راست فرش روی زمین خودنمایی می‌کنند. همین چند دقیقه پیش که به آشپزخانه آمدم کاغذ و قلمم را محکم در دست گرفتم و آن‌ها را آماده‌ی رزم کردم. از زیر قرآن ردشان کردم و کاسه آبی پشت سرشان ریختم. باید چیز مهمی می‌نوشتم. دلم می‌خواست در این بزنگاه تاریخ، قلم بردارم و حماسه جاری در زمان را روی کاغذ بازنمایی کنم. اما من کجا و روایت این آرزو کجا؟ ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ این روزها آن‌قدر حادثه از در و دیوار می‌جوشد که امان نمی‌دهد بنویسم. هرچه بیشتر می‌دوم، بیشتر عقب می‌مانم. سرم را به چپ می‌گردانم. نه، هیچ شیری اینجا نیست! در دوردست‌ترین نقطه، خال‌های روی دیوار که جای دست بچه‌هاست را می‌بینم اما از زرافه‌های خال‌دار نشانی نیست. می‌خواستم بنویسم اما حالا دارم فکر می‌کنم که اصلا از چه بنویسم؟ قد و قواره قلمم به اندازه‌ای نیست که از شهید نصرالله و یحیی السنوار و بقیه شهدای مقاومت بنویسم. حمله موشکی ایران به اسرائیل هم آن‌قدر سهمگین بود که نوشتن از آن تاروپود قلمم را از هم می‌شکافد. از حمله بزدلانه اسرائيل به ایران بنویسم؟ من که می‌خواستم راوی حماسه باشم. هر چه پیش می‌روم قله نوشتن برایم فتح‌نشدنی‌تر می‌شود. پس بهتر است ننویسم و سلاحم را غلاف کنم. دیشب که بعد از خوابیدن بچه‌ها در گوشی اخبار را زیر و رو می‌کردم، عده‌ای پاکت‌های پول را به سمت لبنان به پرواز در می‌آوردند و عده‌ای ديگر حلقه ازدواج، با آن همه خاطره شیرینش را به حزب الله تقدیم می‌کردند. این فلز زردرنگِ قیمتی چه جایگاهی پیدا می‌کند وقتی از انگشتان یک زن مسلمان ایرانی بیرون بیاید و تبدیل به سلاحی شود تا با انگشتی دیگر، ماشه‌اش زده شود و سگ هاری را از روی کره زمین محو کند. بدن داغم را از روی زمین جمع می‌کنم و دم‌کنی دور درِ قابلمه می‌پیچم تا برنج سحری را دم کنم. در میان همه امکاناتی که در برابر فرضِ رهبر، سر تسلیم فرود آوردند، من چه کردم؟! من هیچ بودم و تنها نگاه کردم. نهایتا چند روزِ کوتاه پاییزی را روزه گرفتم. روز‌ه‌هایی که لقمه نان و پنیر و سبزیِ افطارش، مثل افطارهای همیشه برایم باصفا نبود. همان اولین لقمه، حال غریب مردم فلسطین و لبنان را جلوی چشمانم زنده می‌کرد و ریحان و تره، بی‌قدر و طعم می‌شدند. روزه‌‌ها را نذر پیروزی مقاومت می‌کردم. اما روزه‌ای که زیر سقف امن و سر سفره‌ی امانِ خانه‌ افطار می‌کنم، بیشتر شبیه روضه‌ است. نوشتن روایتی کم‌جان، کجای دنیا را می‌گیرد؟ روزه‌ی مادری که نهایت هنرش این است که چند بار فریاد‌هایش بر سر طفلان خرابکار را قورت دهد تا روزه‌اش بی‌اجر نشود، به چه دردی می‌خورد و بلاگردان کدام اتفاق خواهد شد؟! به دفتر و قلمم با چهره‌ای درهم، نیم‌نگاهی می‌کنم و یاد لایو امروز حاج حسین یکتا می‌افتم. به برکت سر و صدای بچه‌ها دريافتم از بيان صیقلی‌‌اش یک جمله بیشتر نبود؛ این‌که «زندگی شما باید به قبل و بعد از طوفان الاقصی تقسیم شود.» وقتی با دقت یک روزم را از صبح تا شب مرور می‌کنم، چنین تقسیمی به چشمم نمی‌آید. بیشتر در چرخه کارهای تکراری گیر افتاده‌ام، مثل ماشین لباسشویی خسته خانه‌مان. گاهی دور تند و گاهی دور کُند. حالم از کارهای تکراری‌ بی‌روحم به هم می‌خورد. باید این چرخه را با یک کارد تیز، به دو قسمت تقسیم کنم. حاج حسین با آن بهجت و نشاط کلامش بارها مرا از رکود و سردرگمی درآورده و دستانم را گرفته تا حرکت کنم به سوی «مربع‌های قرمز». کاری که پادکست «سفر به ماداگاسکار» شهاب چراغی با من نکرد. قلاب ذهنم که به اسم حاج حسین گرفت، عضله‌هایم را منقبض کردم و به سمت کاغذ و قلمم خیز برداشتم. جمله اول را نوشتم. ماشین لباسشویی از حرکت باز ایستاد. نیرویی در بدنم حس کردم. لباس‌های تمیز را داخل لگن ریختم و روی میله‌های رخت آویز در بالکن پهن کردم. همه خوابیده‌اند و من بیدارم. در فکر جمله‌های بعدی هستم که آرام روی راحتی تک‌نفره صورتی رنگ پذیرایی می‌نشینم. قلمم را در دست چپ می‌گیرم و ساعد دست راستم را تکیه می‌دهم روی لبه راحتی. سرم را به سمت راست پنجره پذیرایی می‌چرخانم و با دقت به بیرون نگاه می‌کنم. حالا قلمم را با دست چپ با همه‌ی توان پرتاب می‌کنم به سمت کوادکوپتری که گمان می‌کند دانای کل است. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
صدای دختر سال دهمی‌ام را از توی اتاق شنیدم: «مامان هر چی عکس و فیلم از نماز جمعه‌ی دیروز گرفتی برام می‌فرستی؟ لازم دارم.» چند دقیقه‌ پیش به خانه رسیده و روی گوشی‌اش چنبره زده بود. ناهار را توی بشقاب کشیدم و جلویش گذاشتم. لقمه‌ی اُملت را در دهانش گذاشت: «مامان، مدرسه مسابقه‌ی عکاسی از نماز جمعه‌‌ی نصر گذاشته. جایزه‌شم اردوی مشهده.» لیوان دمنوش بِه‌لیمو را روی سفره گذاشتم و کنارش نشستم: «خب تو که یه کلیپ درست کردی، همونو بفرست دیگه.» چند پَر ریحان، همراه لقمه فرو داد: «آره من فرستادم برا خانم کاشی، اما از اِکیپمون هیچ‌ کدوم دیروز نماز نرفته بودن. بعد دوست داریم همه با هم بریم‌ مشهد، می‌خوام براشون عکس و فیلمایی که گرفتیم رو بفرستم. اونام تو مسابقه شرکت کنن.» فکری به ذهنم رسید. نمی‌توانستم نوجوان امروز را خیلی عتاب و خطاب کنم که این‌طور مشهد رفتن، درست نیست، دوست‌هایت باید خودشان نماز جمعه می‌رفتند و عکس می‌گرفتند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همه‌ی این باید و نبایدها را پشتِ زبانم نگه داشتم. خرما و چند قلپ از به‌لیمو را خوردم: «بیا یه کار خوبی کنیم.» نگاهش سمت نان بود: «چی کار؟» عکس اول را از نگارخانه‌ی گوشی انتخاب کردم و برای توضیحش نوشتم: «نوجوان‌هایی که از مشهد آمده بودند تا پشت رهبر و کشور باشند. یکی‌شان می‌گفت: ما این همه راه اومدیم تا به دشمن ثابت کنیم، حمله‌ی موشکی کشورمون به اسراییل رو تایید می‌کنیم‌. یکی دیگشون هم طومار علیه اسراییل و آمریکا را امضا کرد و گفت: ای رهبر آزاده، آماده‌ایم آماده‌.» دخترم عکس و نوشته‌اش را فرستاد توی گروه نوزده نفره‌شان. عکس دوم تصویرِ چند زن پاکستانی بود که توی شلوغی خیابان‌های مصلی ایستاده بودند. چند عکس هم از حضور میلیونی مردم برای دخترم و او هم توی گروهشان فرستاد. بعد هم نوشت: «بچه‌ها با دقت توضیحات عکسا رو بخونید تا اگر خانم کاشی پرسید بدونید چی به چیه.» همان‌طور که لقمه‌ی غذا را قورت می‌داد، با دست دیگرش گروه را چک می‌کرد و با دهان باز می‌خواند: «نازنین می‌گه: مگه دیروز از شهرای دیگه هم اومده بودن؟ سارا میگه من نمی‌دونستم از پاکستان و کشورای دیگه هم خامنه‌ای رو می‌شناسن. صبا هم نوشته: وااای چقدر شلوغ بوده‌. این همه آدم کجا بودن؟» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
کوله‌پشتی برزنتی یشمی‌ام را روی صندلی‌های ردیف اول جا دادم و نشستم روی سکوی جلوی مینی‌بوس و مثل یک دیده‌بان بچه‌هایی که وارد می‌شدند را زیر نظر گرفتم. هیچ‌کدامشان مثل من یک گل ربانی زرد به پایین مقنعه‌شان نبود و این یعنی همه سال‌بالایی بودند. خودم را در جمع غریبه‌هایی می‌دیدم که به نظرم هیچ‌وقت با هیچ‌کدامشان نمی‌توانستم دوستی داشته باشم. دهانم مزه آهن گرفت و مقدمات هشتگ مدرسه_بد_است توی سرم کلید خورد. سرم را گرداندم طرف راننده، پیرمردی حدود هفتاد ساله بود با صورتی پر از چروک. یک نسخه به‌روزرسانی شده از باقر صحرارودی که پارچه لنگی‌اش را پشت گردنش انداخته بود و از پنجره داشت با رفقایش حرف می‌زد. وقتی دیدم یک صندلی کنار او خالی است، کیفم را برداشتم و خودم را انداختم جلوی مینی‌بوس. چند متر که حرکت کردیم و از شهرک اکباتان بیرون آمدیم، سر حرف را با او باز کردم: «ببخشید، شما نوه دارین؟» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ پیرمرد دهانش را باز کرد و من یک آن احساس کردم کنار تلی از انبوه زباله‌ام یا بینی‌ام را توی چاه فاضلاب فرو کرده‌ام، به همان غلظت و وحشتناکی. دماغم را بالا کشیدم و بینی تیز کردم که نکند اشتباه کرده‌ام، اما هرچه بیشتر دقت می‌کردم و هرچه بیشتر حرف می‌زد، بو شدت بیشتری می‌گرفت. پیرمرد یا مشکل عفونت معده داشت، یا لثه، و یا هر چیز دیگری که ماحصلش بوی گربه مرده بود که از دهانش بیرون می‌آمد. اما توی دنیای هفت سالگی تنها دلیل این بو را مسواک نزدن می‌دیدم. چند بار خواستم بین توضیحاتش بپرسم: «راستی شما مسواک هم می‌زنین؟» که خجالت کشیدم! نیم ساعت بعد، جلوی در خانه‌مان که ترمز دستی را کشید، می‌دانستم شش تا نوه دارد، برایشان مرتب هدیه می‌خرد، عروس اولش را خیلی دوست دارد، دخترش یک روز درمیان به خانه‌شان می‌آید و یک خانه باغ اطراف ملایر دارند! هم‌صحبتی خوبی بود. اما من توی دوراهی بدی گیر کرده بودم و باید تصمیم خودم را می‌گرفتم؛ یا باید جلو می‌نشستم و هم‌صحبت راننده پیر مینی‌بوس آبی می‌شدم و بو را تحمل می‌کردم، یا باید عقب می‌رفتم و بین بچه‌هایی که احساس غریبگی زیادی با آن‌ها داشتم می‌نشستم. با روحیه خبرنگاری که از بچگی در وجود من بود، گزینه اول را انتخاب کردم. پای انتخابم هم ایستادم. من شده بودم شاگرد راننده و با این‌که کلاس اولی بودم، برای بچه‌ها تعیین تکلیف می‌کردم. این اولین مسئولیت رسمی زندگی من بود. مینی‌بوس مدرسه ما مثل یک اسب‌آبی پیر مهربان بود که زیر باران‌های پاییز و برف‌های زمستانی ما را در خودش جا می‌داد و به خانواده‌ها و معلم‌هایمان تحویل‌مان می‌داد. هر سال که بوی مدرسه از شهریور ماه با نمایشگاه نوشت‌افزار و پیام‌های تبلیغاتی و غیره همه جا پر می‌شود، خاطرات روزهای اول مدرسه با مینی‌بوس آبی توی سرم لعاب می‌اندازند. بیست‌ویک سال از آن روزها می‌گذرد و حالا لابد پیرمرد و مینی‌بوس آبی‌اش برای من و حتی آن شش تا نوه خاطره شده‌اند! اما دعا می‌کنم برای تک‌تک آدم‌هایی که در مسیر رشد کمکم کردند، حتی راننده مینی بوس آبی. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
همیشه در آغاز سال تحصیلی چشم‌هایشان برایم عجیب است. یکی همان اول کلاس می‌خواهد برود بیرون، یکی زیر میز خوراکی می‌خورد، یکی دارد با بغل‌دستی‌اش نقطه‌بازی می‌کند و یکی با ذوق برایت تعریف می‌کند که تکلیفش را چطوری انجام داده است. من هنوز آنقدری نمی‌شناسمشان که از روی برق چشم‌ها و حالت گونه‌ها بفهمم کدامشان درگیر دوست‌وآشتی شدن با هم‌کلاسی‌هایش است و کدامشان درگیر مشکلات تصاحب اتاق با خواهر بزرگترش. یک هفته‌ای می‌شود که توی فکر نوشتن برای دانش‌آموزانم هستم، پشت تمام انار دانه کردن‌ها و پاورپوینت درست کردن‌ها، یا پشت تک‌تک صفحات کتاب‌هایی که می‌خوانم یا ظرف‌هایی که می‌شویم دنبال ردی از آنها می‌گردم که گردن بکشد به سمتم و بگوید: «من را بنویس، من ایده‌ی جذابی هستم!» اما هیچ کدام جذبم نمی‌کردند. آنقدر گردنشان کوتاه بود که به چشم خودم هم نمی‌آمدند، چه برسد به چشم بچه‌ها! وقتی برای خودت یا دوستانت می‌نویسی، کار راحت‌تر است، اما وقتی مخاطبت دانش‌آموزانی باشند که دو نسل از تو فاصله دارند، کار سخت می‌شود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ از دو روز پیش که چغندر خریدم برای لبو درست کردن، سید دوساله‌ی خانه‌ی ما، دائم می‌آمد سراغم که: «لبو دُرُس کردی؟» و من حال و حوصله‌ی درست کردنش را نداشتم. تا امروز که خیار به دست، با لباس‌خوابش که هنوز عوضش نکرده بودم، به سمتم آمد و دوباره طلب لبو کرد. صدای درونم گفت: «درستش کن تموم شه بره!» به سمت یخچال رفتم و سه چغندر بزرگ و سفت و خاکی را از کشوی «نشسته‌های یخچال» درآوردم. چغندرها را گرفتم زیر شیر آب و با اسکاچ‌ به جانشان افتادم. آن‌قدر اسکاچ کشیدم به پوستشان تا تمیز شدند، بعد هم سر و ته چغندرها را با چاقو جدا کردم. دقیقا همان‌جا، وقتی از زیر پوست زمخت و تیره‌شان سرخابی تیره بیرون زد، وقتی دستم را روی گوشت خوش‌رنگشان که حالا از زیر پوست تیره بیرون زده بود کشیدم و بویشان کردم بود که یاد بچه‌ها افتادم. رنگ سرخ و بوی خامی، مرا یاد بچه‌ها انداخت. چغندرها را که انداختم در آب سرد داخل زودپز، رد حرکت سر و تهشان رنگ لبویی می‌انداخت توی آب و همین رنگ، آب بی‌رنگ و سرد را صورتی می‌کرد. آنجا بود كه بالاخره ايده‌ی جذابم سرك كشيد. با ديدن چغندرهای نپخته و سفت، ياد روز اولی که بچه‌ها را می‌بینم افتادم، همين‌قدر سفت، خاکی و عجیب. اما وقتی از جلدشان رد می‌شوی و بهتر می‌شناسی‌شان، كم كم نرم می‌شوند و خوردنی. مثل کلاس ‌های سرد، بی‌روح و بی‌صدایمان که وقتی بچه‌ها نباشند، درست مثل همان آب سرد، دیده نمی‌شود. اما با بچه‌ها انگار رنگ می‌گیرد، صورتی می‌شود و به چشم‌مان می‌آید. اما آخرهای سال که می‌رسد نرم می‌شوند. آن‌قدر با تو سرو كله زده‌اند و لبخند ديده‌اند، آنقدر بدون تكليف سر كلاس آمده‌اند و اخم نديده‌اند كه ديگر با یک اطلاعیه‌ی امتحان داریم همگی‌شان وا نمی‌روند و با یک پرسش شفاهی بدون اطلاع قبلی، مرا بدترین معلم روی زمین نمی‌بینند. شيرينی لبخند بچه‌ها وقتی صبح زود سر كلاس می‌روی انگار هر روز بيشتر و صميمی‌تر می‌شود. عطر خنده‌هايشان بيشتر فضای كلاس را می‌گيرد و سوال‌های بجا و بی‌جايشان مزه‌ی كلاس را خوش‌طعم‌تر می‌كند. درست مثل شيرينی چغندر پخته شده زير دهان كه طعمش هوش از سر می‌برد و عطرش دلت را. همین پخته شدن و نرم شدنشان هم باعث می‌شود تمام فضای کلاسشان و همین‌طور تمام روزهای کاری‌ام صورتی پررنگ شوند. هم صورتی، هم شیرین، درست مثل لبو. تازه سال تحصیلی شروع شده و من منتظر تمام این تغییراتم، همان‌ها که برای رسيدن بهشان کمی گرما و فشار اجتناب‌ناپذیر است. در زودپز را می‌بندم و قفلش می‌کنم، نيم ساعت ديگر بوی لبوی پخته و شيرين همه‌ی خانه را پر خواهد كرد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
39.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یاد ابرقهرمانی که در آخرین و باشکوه‌ترین صحنه زندگی‌اش، با چوب‌دستی خود، رَمی جَمَرات کرد... . لحظه‌های آخرت تلفیق شعر و جنگ بود! ای شهید معرکه! مردن برایت ننگ بود! باید از آن لحظه‌ها افسانه‌ای می‌ساختی با تمام زخم‌هایت، گرچه فرصت تنگ بود! گرچه آن‌ها خواستند این‌گونه تحقیرت کنند چشم‌هایت باطل‌السحری بر این نیرنگ بود! در پلان آخرت… نه! ابتدای قصه‌ات تیتراژ چشم تو زیباترین آهنگ بود! چوبِ در دست تو را چوب خدا دیدیم ما بی‌صدا بر شیشه‌ی شب خورد؛ گویا سنگ بود! ما رمیتَ اذ رمیتَ، چوب مامور خداست صبغة‌اللهی که هر چه غیر از آن بی‌رنگ بود چفیه و تصویر قدس و عطر و تسبیح و خشاب در کنار تو نمایشگاه یک فرهنگ بود... شعر از: اجرای نقاشی: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan