eitaa logo
جان و جهان
494 دنبال‌کننده
830 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
حالا که ۲۴ ساعت از توهین‌هایش گذشته، می‌توانم بنویسم... نوجوان‌هایمان توی پارک نمایش بی‌کلام داشتند. مسئولین برنامه گفته بودند برای تکمیل صحنه، بچه‌هایم را هم ببرم. می‌دانستم توی تمرین فاطمه خسته می‌شود. گفتم آخر وقت، دم اجرا می‌آیم. ساعت حوالی چهار بود و ترافیک وحشتناک خیابان انقلاب ترس ریخت توی دلم. «اگه به موقع نرسم چی؟ قول دادم آخه.» ماشین را کمی عقب‌تر از میدان امام حسین(ع) پارک کردم. پله برقی‌های خاموش را فاطمه به بغل، نرگس به دست و محمد در مقابل طی کردیم. مثل تهران ندیده‌ها، با کلی فکر و بررسی احتمال‌ها، راهِ گرفتن بلیط تک‌سفره بی‌آر‌تی را یافتیم و سوار اولین اتوبوس شدیم. چیزی شبیه ماهی تُن در قوطی. بچه‌ها از ذوق سر از پا نمی‌شناختند‌، ذاتا ولی ساکتند. آرام سوار شدیم و حتی این که در حال له شدن بودند هم برایشان جالب بود و با دقت به توصیه‌هایم مبنی بر چسبیدن به میله و موقع باز شدن در فوری جاخالی دادن، گوش می‌کردند. فاطمه هم روی دستم بود، ساکت و خوش اخلاق. محمد یک بند سوالات فلسفی مربوط به اتوبوس می‌پرسید و دور و برم لبخندهای آدم‌ها، دلگرمم می‌کرد. این که بچه‌هایم هم برای شرکت در تئاتر به عنوان بازیگر، حسابی خوش‌تیپ آمده بودند، برگ برنده خوبی بود. من هم رفته بودم توی قالب «مامان مهربونه» و در همان فشار دوهزار پاسکالی، با دست‌های فاطمه شعرهای انگشتی ناصر کشاورز را به ترتیب از حفظ اجرا می‌کردم. این ها را برای چه نوشتم؟ که بگویم به عنوان یک مادرچادری با سه تا بچه، دقیقا در اوجِ اداهای جامعه‌پسندی که امکان داشت، بودیم. اتوبوس به روبه‌روی تئاتر شهر رسید و پیاده شدیم. درد بازویم به اوجش رسیده بود ولی با ژست جامعه‌پسند مامان‌های تلویزیونی، لبخند از لبم پاک نمی‌شد. از سوی دیگرِ خیابان آمده بود. زنی حدودا ۵۰ ساله، روسری‌اش روی سرش محکم بود و فقط یک سانتی از مویش پیدا بود، با مانتوی کرم‌رنگ تا زانو. از همان دور دستش را به سمتم دراز کرد و داد زد: «خجالت نمی‌کشی سه تا بچه پشت هم آوردی؟ و و و بییییییب ...» خشکم زد. مثل هر ادم ۳۰ساله دیگری که ۲۵ سالش را توی محیط آموزشی گذرانده، چند ثانیه فریز شدم. بعد جیغ‌جیغ‌کنان گفتم: «وقتی از زندگی کسی اطلاعی نداری چرا قضاوت می‌کنی؟» همین قدر لوس و علمی-پژوهشی! تازه اگر جلوی خودم را نگرفته بودم، مثلا همه‌ی خشمم را قرار بود جمع کنم و مثل دختر ۵ ساله‌ها بگویم: «خیلی بی‌ادبی!» یا مثلا بگویم: «نونش رو که تو نمی‌دی، تازه ۳۰ سال دیگه نیروی کار می‌شه که نون تو رم بده». *یا مثلا بگویم: «من مؤدبم، ۱۰ تا بیارمم کمه، تو یکی هم نیار لطفا!»* و از این دست فکرهایی که بیست دقیقه بعد تازه یاد آدم می‌افتد! آن لحظه اما تنم می‌لرزید. مثل ظریف و روحانی که مثلا هر تلاشی کرده باشند تا مورد پسند غربی‌ها جلوه کنند و باز هم محور شرارت صدایشان کنند، سنگ رو یخ شده بودم. داشتم از شهر آلوده‌ی بچه‌ندوست تهوع می‌گرفتم ‌که به آدم‌های نظاره‌گر اطرافمان نگاه کردم.‌ هیچ کس با نگاهش زن را تایید نمی‌کرد. زود قضاوت کرده بودم. داشتم گناه یکی را پای همه می‌ریختم. لبخند آمد روی صورتم. با دو تا دستم، سه‌ تایشان را محکم‌تر گرفتم و رفتیم تا توی شکم شهر، تئاتر خیابانی برای حمایت از غزه اجرا کنیم. ترسی که از دیشب برای واکنش‌های آدم‌ها حین اجرای تئاترمان داشتم در چند قدمی پارک دانشجو، جلوی بی‌آرتی‌ها، به زمین ریخته بود. فوقش فحشمان می‌دهند دیگر، بی‌گناه! خیالی نیست. هیچ کاری نکنیم هم فحشمان می‌دهند، حداقل بگذار یک کاری کنیم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨«اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدِّيقَةِ فاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ، حَبِيبَةِ حَبِيبِكَ وَنَبِيِّكَ، وَأُمِّ أَحِبَّائِكَ وَأَصْفِيائِكَ، الَّتِي انْتَجَبْتَها وَفَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها عَلَىٰ نِساءِ الْعالَمِينَ . اللّٰهُمَّ كُنِ الطَّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها، وَكُنِ الثَّائِرَ اللّٰهُمَّ بِدَمِ أَوْلادِها . اللّٰهُمَّ وَكَما ‌جَعَلْتَها أُمَّ أَئِمَّةِ الْهُدىٰ، وَحَلِيلَةَ صاحِبِ اللَِّواءِ، وَالْكَرِيمَةَ عِنْدَ الْمَلإِ الْأَعْلىٰ، فَصَلِّ عَلَيْها وَعَلَىٰ أُمِّها صَلاةً تُكْرِمُ بِها وَجْهَ أَبِيها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَتُقِرُّبِها أَعْيُنَ ذُرِّيَّتِها، وَأَبْلِغْهُمْ عَنِّي فِي هٰذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَ السَّلامِ.»✨ (سلام‌الله‌علیها) جان و جهان ما تویی؛🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
ابدا کار خاصی نکردیم؛ فقط لبه سمت راست تخت را چسباندیم به دیوار. همان ور تختخواب که من همیشه می‌خوابم. پسر کوچکترم، بیست روز مانده به دوسالگی، اولین شکست عشقی‌اش را تجربه کرد و با عنوان شیرخوارگی خداحافظی که نه، یک سوگواری پر سر و صدا بپا کرد. فارغ از غم نگاهش و اعتراض گریه‌هایش در وقت طلب انسی که دیگر نداشت، حالا دیگر وقت خواب کنارم نبود. و من می‌توانستم بدون فعال نگه‌داشتن هشداری درونی برای محافظت از فرزند، توی خواب غلت بزنم. باید مسرورانه اضافه کنم دیوار که جای تخت بچه، حاشیه سمت راستم را پر می‌کرد، اجازه می‌داد بی‌ترس از سقوط غلت بزنم.‌ اضطرابی از من برداشته شده بود که از فرط کوچکی، شاید مسخره به‌نظر می‌آمد که توانسته این‌قدر به من حس امنیت و آرامش بدهد. حالا من یک کنج داشتم، یک حریم، یک آسایش نسبی، یک فاصله چند متری از صدای گریه‌های شبانه بچه، که قبل از پریدن از خواب به من فرصت تحلیل موقعیت می‌داد. اتاق تاریک است و صدای تیک تاک ساعت هم خواب‌آلود بنظر می‌آید. زیر نور کم عمق چراغ خواب، برگه سیتالوپرام 10 را که روی تاج تخت در هم‌جواری لیوان آب است، نگاه می‌کنم. توی موارد مصرفش نوشته برای درمان اضطراب فراگیر. در عوارضش هم نوشته... کسی که عوارض قرص‌های ضدافسردگی‌ را بخواند، از افسردگی‌اش پشیمان و از ادعای پیشرفت علم هم ناامید می‌شود! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ توی دستم نگهش می‌دارم و خطاب به قرص‌هایی که اندازه‌ی روپوش پزشک‌‌ها زیادی سفیدند، می‌گویم: «بخاطر شماها مجبور شدم قبل از تولد دو سالگیش از شیر بگیرمش!» اگر وقت دیگری بود به حرف خودم و عذاب وجدان این بیست روز ناقابل پوزخند می‌زدم. اما وقت دیگری نبود و تسلیم و مجبور، به گریه افتادم. من نه از روانپزشکی که وقت تجویز این حَب‌ها حتی نگاهم نمی‌کرد، نه از عوارض و منع مصرف سیتالوپرام در بارداری و شیردهی، و نه حتی از این چند روز کذایی ناراحت نبودم. از اُتیسم برادرش ناراحت بودم. بیماری‌ای که با علت نامشخصش، ناکامی دنیا در درمانش، طیف هزار تعریفش، رفتارهای غیرقابل پیش‌بینی کودکان مبتلایش تمام حاشیه امن زندگی مرا دزدید. دنیا برای کودکی که درکی از خطر ندارد، میلیون‌ها بار خطرناک‌تر است. این مراقبت بی‌وقفه و هربار آسیب دیدنش با چیزهایی که اساسا ماهیت آسیب ‌زایی ندارند، روان مادر را فرسوده می‌کند. یادم می‌آید پارسال، آن‌شب که پسر دوساله‌ام خوابید، کاملا مطمئن بودیم که زورش به چرخاندن کلید نمی‌‌رسد؛ اما صبح فردایش که قبل از همه از خواب بیدار شد، آن را به کمک مدادی چرخاند و در بی‌خبری ما و گرگ و میش هوای اول صبح، از کوچه گذشت و زد به دل خیابان. بی‌ تکلم، بی‌ هدف، بی نگاه به آدم‌ها و ماشین‌ها. یک ساعت بعد، من صدای مغازه‌دار محل را که بچه را تا خانه آورده بود اصلا نمی‌شنیدم؛ چون داشتم هیستیریک و غیرارادی مدام بین گریه‌هایم فریاد می‌زدم: «به‌خدا درو قفل کرده بودم... به‌خدا درو قفل کرده بودم.‌‌..» بعد از آن و تمام بعدترهای مشابه‌اش، من هرشب بدون تخت، بی دیوار، بی همراه، بی هیچ کنجی که بتواند اندکی خیال راحت را برایم محافظت کند، توی اقیانوس تمام احتمالات، ترسان بخواب می‌روم. روی تخته پاره‌ای شناورْ در هراسی مزمن از یک سقوط دائم. به گونه‌ی پسرم در خواب که دست می‌کشم، ناگهان دلم یک مادر می‌خواهد. یک حامی که من در آغوشش به کوچکیِ طفلی وابسته و محتاج باشم. دلم تلاشی می‌خواهد که تنها غایتش جلب محبت مادر و چسبیدن به سینه‌اش باشد و نه هیچ چیز دیگری. چه چیز در دنیا می‌تواند از اتصال مادر و فرزند قوی‌تر باشد؟ دلم آن قوت را آرزو می‌کند. کسی که تمام آلام و غم‌هایم را با لبخندی از من بگیرد و تسکین دست‌هایش را به من بدهد. آنقدر که همان‌جا بین بازوانش بخوابم. عشقی چنان بزرگ و قدرتمند و الهی، که مثل اژدهای موسی، هرآن‌چه دنیا از مارهای تقلبی خوف و اندوهش رو می‌کند را ببلعد و باطل کند. غسل زیارت می‌کنم. وضو می‌گیرم. بلند می‌گویم:✨« دو رکعت نماز هدیه به حضرت زهرا»✨... قامت را که می‌بستم، حسش کردم. چیزی توی رگ‌هایم می‌دوید. یک‌جور شعف بی‌عارضه. آرام‌بخشی با دُزاژ بالا، که زیر فویل آلومینیومی هیچ برگه‌ی قرصی پیدا نمی‌شود. انگار از تمام سلول‌هایم اُکسی‌توسین می‌جوشید. من یقین دارم در آن لحظاتْ کسی مرا مادرانه بغل کرده بود. ✨ اللهم صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ أبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ السِّرِ المُستَودَعِ فیها بِعَددِ ما أحاطَ بِهِ عِلمُک ✨ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
چند وقتی‌ست که موجی از قرآن‌دانی میان بلاگرهای غربی باب شده. انگار طوفان الاقصی حباب گنده‌ای را که سال‌ها تویش زندگی کرده‌اند، شکسته و آن‌ها را در آغوش جهان تازه‌ای انداخته؛ جهانی که سبک زندگی‌ای را جلوی چشم‌شان آورده که دنبال دفترچه راهنمایش می‌گردند. جوری که معنایی دیگر از مرگ و زندگی را دارند تماشا می‌کنند. سبکی که در آن، گرسنگی، جوابش نان نمی‌شود. تشنگی، جوابش آب نمی‌شود. خستگی، جوابش خواب نمی‌شود. مرگ، جوابش نابودی نمی‌شود. زندگی، جوابش به هر قیمتی نمی‌شود. پ.ن.: لا به لای فکر کردن درباره این موضوع، یک لحظه برگشتم به زندگی خودم. ترس سر تا پایم را گرفت. با خودم گفتم راستی سبک زندگی‌ من که به خیال خودم اسمش را اسلامی گذاشته‌ام، چند نفر را می‌کشاند دنبال دفترچه راهنمایش! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت». در کابینت را باز می‌کنم. به قوطی‌های ردیف‌شده نگاهی می‌اندازم. نظم کابینتم به‌هم ریخته. قوطی‌‌ای که می‌خواهم سرجای همیشگی‌‌اش نیست. بغض چنگ می‌اندازد به گلویم. دست می‌برم قوطی‌های جلو را جابجا کنم، شاید آن‌ ته‌مه‌ها قوطی موردنظر را پیدا کنم، ولی دست‌هایم همکاری نمی‌کنند‌. دلم نمی‌آید به چینش‌شان دست بزنم. احساس می‌کنم به تقدس‌شان برمی‌خورد. آخر این‌ها را دست‌های مامان این‌طوری چیده. توی همین هفته‌هایی که مهمان خانه‌ام بود و من یک زن زائوی رختخواب‌گیر‌ بودم. چند دقیقه‌ی دیگر همین‌طور ایستاده و قوطی‌ها را یکی‌یکی نگاه می‌کنم. دستم اما باز کاری از پیش نمی‌برد. می‌ترسد به بهترین اثر هنری دنیا آسیب بزند؛ اثر کمیاب حضور مامان توی خانه‌ام. اثری که هر چندسال یکبار ایجاد می‌شود. دلتنگی سر آشوب برمی‌دارد، اشک‌هایم جاری می‌شود. در کابینت را می‌بندم و عقب‌نشینی می‌کنم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
در طبقه دوم موزه حرم رضوی دیدمش. وقتی، همه‌ی قفل‌ها و پنجره فولاد‌های قدیمی و درها و تزئیناتی که دیگر همه جانشان را برای خدمت به زوار گذاشته بودند و خیلی‌هایشان دیگر از کار افتاده بودند را دیدم و به حالشان غبطه خوردم. هنوز ردّ اشک‌ها و پنجه‌های گره شده، روی گره‌گره ضریحِ فولادیِ قدیمی جا مانده بود. «وَأَلَنَّا لَهُ الْحَدِيدَ» آهنی که نرم شده بود دلش... تا این‌که آن سنگ را دیدم. آن سنگِ مرمر زیبا و کرم رنگِ منقش به آیات قرآن را... اول از کنارش رد شدم اما برگشتم و تابلوی آن گوشه را خواندم؛ این سنگ قبر که مزین به آیات قرآن و آرایه‌های هنریست، در دهه هفتاد شمسی برای نصب بر مرقد مطهر ساخته شد، اما به دلیل شکستگی و عدم تایید کیفیت و مرغوبیت بر روی مرقد مطهر نصب نشد. از سال ۶۹ تا ۷۱ هر روز تیشه خورده بود. هر روز زیر دست استاد تراشیده شده بود. به شوق رسیدن و در آغوش گرفتن امام، همه‌ی رنجِ تراش خوردن و تغییر و شکل گرفتن را پذیرفته و زیر این بار قد خم کرده و حتی شکسته، اما نتوانسته به وصال برسد. حالا در چند متری جایی که می‌توانست همیشه در جوار نور باشد، مثل آیینه‌ی عبرتی در موزه قرار گرفته و سهمش فقط و فقط حسرت است. وضعی که سنگ هم دلش برایش آب می‌شود... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت». !_فرزندِ_راهِ_دورم _الو، سلام ننه. _سلام دا، رودِ ره دیروم. (سلام مادر، سلام فرزند راه دورم.) این مکالمه‌ی همیشگی ماست، شروع تمامشان، درست مثل بسم الله قبل از هر آیه‌ی نازل شده‌ای بر پیامبر، پشت قباله‌ی نامم بعد از ازدواج، شد «رودِ ره دیر». گاه با تمام وجودش، با تمام سن هفتاد ساله‌اش، یک «دردت بزنه وم!» (دردت به جونم!) بدرقه‌ی جمله‌اش می‌کند. حتی زمانی که در منزل پدری، توی حیاط، پای تنور نان می‌نشینیم و باعشق به بچه‌ها یک مشت خمیر، قد مشت دست‌های خودش می‌دهد برای بازی، مدام می‌گوید: «قربون رودل ره دیروم برم.» (قربان فرزندان راه دورم بشوم.) کل خانواده‌ی ما، حتی وقتی در نزدیک‌ترین مکان به او هستیم، باز هم فرزندان راه دور و غریبش هستیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
▪️شب است. راه می‌افتی، به زحمت. درد، آرامت نمی‌گذارد. همراه حَسنِین می‌روی به درِ خانه‌هاشان. «منم، دختر پیامبر.‌ شما، مگر در غدیر نبودید؟ چرا نشسته‌اید؟»... در تاریخ خوانده‌ام که بعضی شرم می‌کنند، در می‌گشایند و وعدهٔ یاری می‌دهند؛ امّا بیشترشان بی‌شرم‌اند... ▫️روز و شب ندارند. راه می‌افتند، به شوق. دردمندانه. گاهی به همراه فرزندانشان، در کوچه‌ها، خیابان‌ها، پارک‌ها، تا درِ خانه‌ها. «رأی می‌دهید؟»... در کتابِ «مادران میدان جمهوری»، ۹۴ روایت از پاسخ‌های اهالی این دیار را، که نامش مدینه نیست، می‌خوانم. ▪️روایت ۹۵اُم کتاب را امّا من از روضه‌خوانِ شما خواهم شنید. شما که ۹۵ روز بعد از رفتنِ پیامبر، بزرگترین میدان‌دار علی بودید که مردم را پای کار بیاورید. شما که اولین مادرِ شهیدهٔ میدانِ جمهورید... ▫️حالا، ایام شهادت شماست و‌ من در هیئت نشسته‌ام و روضه‌خوان شروع کرده است: ای شهید اوّل راه ولایت ای شروع کربلا از کربلایت و با خودم فکر می‌کنم که راویانِ این کتاب، دخترانِ دست‌پروردهٔ شمایند که حالا دیگر مادر شده‌اند؛ «مادران میدان جمهوری»؛ ولی این جمهور دیگر مثل زمانهٔ سال یازدهم هجری قمری نیستند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بردم رضا رو بخوابونم. گوشم اما مکالمه زینب پنج ساله با بابابزرگش رو می‌شنوه. زینب اصرار داره قطره‌ی چشم برا بابابزرگ بریزه و قرص، دهنش بذاره. - میخوای دکتر شی؟ - آره. - آفرین! بزرگ شو دکتر بشو من میام پیشت منو خوب کن. - اووووووه... تا من دکتر بشم تو دیگه مُردی!🤦‍♀😐 ! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
با تمام خودم، برایش سفره چیده بودم. بعد از یک هفته دوری، حالا قرار بود با هم همسفره شویم. خوشی زیر پوستم می‌دوید. زیتون‌های پرورده را در زیباترین ظرف‌های بوفه‌ام ریخته بودم، سالاد فصل خوش رنگ و لعابی درست کرده بودم و روی ماست بورانی را با انواع سبزی‌های معطر و نهایت سلیقه‌ام تزئین کرده بودم. سفره‌ی مهمان را برای جمع دونفره‌ی کوچکمان پهن کرده بودم که زیباترین سفره‌ی موجود در خانه بود. غذای اصلی را در ظروف بلوری کشیده بودم و دوغ و دلستر یخ‌اندود را در پارچ‌های باریک و بلند ریخته بودم. همه چیز برای یک ضیافت‌ دونفره‌ی عالی آماده بود. خودم هم دوش گرفته، مسواک زده بودم و لباس شب ماکسی یاسی رنگم را پوشیده بودم. به صورتم هماهنگ با رنگ لباس، کمی جلوه داده بودم. صدای زنگ در را که شنیدم، نگاه نهایی را به سفره و بعد به خودم در آینه انداختم و بشکن‌زنان در را باز کردم. - سلام عزیزدلم! - سلام به روی ماهت! خداقوت. بیا که انتظارت مرا کشت! با لبخند کیف و کتش را گرفتم. دست و رویش را شست و نشست. - می‌خوای اول استراحت کنی، بعد غذا بخوریم؟ - نه‌ عزیزم. بعدش استراحت می‌کنم. - پس بفرمایید سر سفره. پر از ذوق و خوشحالی بودم بابت به نمایش گذاشتن تمام عشق و هنرم در قالب آشپزی. پر از اشتیاق بودم برای همسفره شدن با هم‌نفسم. لحظه‌شماری می‌کردم که نظرش را بشنوم و رضایت را در چهره‌اش ببینم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ سر سفره نشستیم. صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم. همسرم کفگیر را برداشت و برای خودش برنج کشید. آنقدر سریع که کمی از پلوی زعفرانی روی سفره ریخت. چند قاشقی خورش رویش ریخت و مشغول خوردن شد. کمی بهت‌زده به مخلفاتی که چیده بودم و حتی نیم‌نگاهی به آنها نشده بود خیره شدم و بعد با لبخندی که حالا نگهداری‌اش دشوار بود، برای خودم کمی سالاد کشیدم. چند قاشق اولی که به دهان بردم بخاطر طعم خمیردندان کاملا تلخ بود. کمی پلو کشیدم. هنوز شروع نکرده بودم که همسرم دستش را بالا آورد. - الهی شکر. دستت درد نکنه خانم. هنوز حرف در دهانش بود که لیوان آبِ روی سفره، چپه شد توی بشقابم. خدای من! من هنوز شروع به غذا خوردن نکرده بودم که همسفره‌ام سیر شده و برخاسته بود! ناباورانه تمام ناراحتی‌ام را توی چشمانم ریختم و نگاهش کردم. مکثی روی صورتم کرد و همین‌طور که بلند می‌شد گفت: - آخ ببخشید. حواسم نبود تو یواش غذا می‌خوری. بلند شدم. تمام وقتی که برای چیدن سفره و مخلفات گذاشته بودم توی سرم مرور شد. نگاهی به ظرف‌های دست نخورده‌ی توی سفره انداختم. زل زدم به برنج‌های روی سفره که با آب مخلوط شده بودند و خبر از پایان ضیافتی می‌دادند که برای من هنوز شروع نشده بود. اشکم سرازیر شد. - گریه می‌کنی؟ چرا؟ عزیزم چقدر دل‌نازک شدی! خودم الان سفره رو تمیز می‌کنم برات! ناراحتی‌ام به خشمی پیل‌افکن مبدل شد. - نمی‌خواد عزیزم، لازم نیس. خودم جمعش می‌کنم. لبم را گزیدم، مبادا حرف دیگری بزنم. با بی‌خیالی گفت: - پس من میرم یه کم دراز بکشم. ممنون، خیلی چسبید. و برگشت و رفت به سمت اتاق. فریاد زدم: - سالاد نخوردی. اصلا دیدی که برات سالاد درست کردم؟؟ زیتون چشیدی؟؟ تمام گردوهای توی زیتون رو‌ خودم مغز کرده بودم. این همون زیتونه است که یک ماه پرورده کردنش طول کشید. - چرا فریاد می‌زنی خانم؟ خب خسته بودم ندیدم. - منو چی؟ منو دیدی؟ لباسم؟ آرایشم؟ رنگ موهامو دیدی؟ صبح آرایشگاه بودم. می‌دونی چقدر وقت گذاشتم تا این رنگی دربیاد؟ اصلا منو می‌بینی؟؟ - قشنگه. مبارکه. - همین؟ فقط همین؟ - خب چی؟ می‌خوای از خوشحالی پرواز کنم که موهات خوشرنگ شده؟ گُر گرفتم. پشت گوش‌هایم داغ شد. - نخیر نمی‌خوام پرواز کنی. می‌خوام منو ببینی. تلاش من رو ببینی‌. اشتیاقم برای مورد تحسین تو بودن رو ببینی. باشه، زیتون میل نداشتی؟ یه دونه بخاطر دل من می‌خوردی. گرسنه بودی قبول، یه کم آهسته‌تر میل می‌کردی که به اندازه‌ی دو قاشق غذا کنار هم باشیم. تو همه‌ی زحمت منو ضایع کردی. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan