eitaa logo
نویسندگان جریان
530 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
124 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
آن‌جا که امیر المومنین علی علیه السلام فرمود «دنیا مضحکه‌ای گریه‌آمیز است» را در مترو دیدم. راستش این حجم از تقلای بشر را که برای جا شدنش میان جمعیتِ در هم فشرده‌ی قطار می‌بینم، به فکر فرو می‌روم. خنده‌ام می‌گیرد و برای این‌ حال خودمان غمگین می‌شوم. فکر می‌کنم انسان‌ها برای بقا، برای رسیدن به مقاصدشان، هر میزان فشاری که نیاز باشد به دیگران می‌آورند. اهمیتی ندارد که میان آن شلوغی، شاید زنی باردار باشد... ✍سیده فاطمه میرزایی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«اسماء» «شب است و بغض گلویم را می‌فشارد؛ حالی پریشان دارم، اما شوق پریدن در دلم غوغا می‌کند. نمی‌دانم بعد از رفتن او چه بر سر این خانه خواهد آمد. قلبم از این بغض و اتفاقی که نزدیک است، در حال انفجار است. ولی به محض اینکه آرامش چهره‌اش را می‌بینم، دلم نیز برای لحظه‌ای آرام می‌گیرد. امشب دیگر توان دیروز و روزهای پیش را ندارم. نگرانم... چند ساعتی است که او بر سجاده نشسته و دست به دعا برداشته؛ اما نه مثل همیشه، تنها یک دستش دعا می‌کند. من شاهد درد دست‌هایش بودم و نمردم. من شاهد درد پهلویش بودم و نمردم. من شاهد کبودی صورتش بودم و باز هم زنده ماندم. اما این بار انگار چیزی در من فرو می‌ریزد. در میان شکنجه‌های روحی خود بودم که مرا صدا زد. صدایش لرزشی عجیب داشت؛ همان لرزشی که قلبم را تکه‌تکه می‌کرد. آهسته گفت: «اسماء، رختخوابم را رو به قبله پهن کن.» گویی همان لحظه‌ای که از آن می‌ترسیدم، فرا رسیده بود. هرآنچه لازم بود، با صدایی آرام و مهربان به من وصیت کرد. و در پایان گفت: «یا اسماء، تنهایم بگذار. اگر بعد از دقایقی صدایم کردی و پاسخی نشنیدی، بدان که از این دنیای فانی رفته‌ام.» با این حرفش انگار تمام دیوارهای کاه‌گلی این شهر بر قلبم آوار شد. از اتاق بیرون رفتم. دست‌هایم بی‌اختیار به دیوار زبر کشیده شد. پاهایم سست بود، و بغضم را برای چندمین بار فرو خوردم. با خود گفتم: «اگر حسنین بیایند، به آن‌ها چه بگویم؟» همان هنگام حسنین به در خانه رسیدند. در را باز کردم. دستانم را با عجله گرفتند و هر دو با نگرانی پرسیدند: «اسماء، اسماء، مادر کجاست؟» گفتم: «دارد استراحت می‌کند.» اما حسن با نگاهی که مهر و دلواپسی در آن موج می‌زد، لبخندی تلخ زد و گفت: «مادر هیچ‌وقت این وقت استراحت نمی‌کند، اسماء.» حسین که بغض کرده بود، با صدایی لرزان گفت: «تو خوب می‌دانی که ما با عطر مادر حالمان خوب می‌شود و او با بوی ما آرام می‌گیرد. پس بگذار نزد مادر برویم.» نمی‌دانستم حقیقت را چگونه پنهان کنم. چشمانم تمام رازهایم را فاش کرده بودند. حسن و حسین دوان‌دوان وارد اتاق شدند. مادرشان را دیدند که رو به قبله به خواب عمیقی فرو رفته است. گریه‌های حسنین مثل زخمی تازه بر قلبم نشست. حسن سر بر سینه‌ی مادر گذاشته بود و حسین پاهای مادر را می‌بوسید. هر دو او را با صدایی پر از التماس و اندوه صدا می‌زدند: یماه انا الحسن. یماه انا الحسین. حتی دیوارهای خانه هم انگار با گریه‌های حسنین به لرزه افتاده بودند.» ✍سیده الهام موسوی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
بسم الله الرحمن الرحیم ویژگی بخش های داستان کودک بخش آغازین: کوتاه شفاف جذاب در داستان کودک، موارد زیر در اولین و کوتاه ترین فرصت به کودک معرفی می شوند: _ شخصیت _مکان_ زمان و سایر جزئیات بخش آغازین به مجرد اینکه شخصیت اصلی با مشکلی مواجه می شود پایان می پذیرد. بخش میانی: _شروع با بوجود آمدن گره، پیچیدگی یا یک مسئله برای شخصیت اصلی _هدایت داستان به نرمی به سمت اوج _ارضای احساسی کودک و بالاترین جلب توجه کودک _مواجهه شخصیت اصلی با مشکل همراه با اقتدار،زیرکی و موفقیت بخش پایانی: _کشف راه حل _ زیبا،تاثیرگذار و ثمربخش ⚠️کودک پایان غیر منتظره را دوست ندارد و مایل است داستان، پایانی راضی کننده داشته باشد. منبع: چطور برای بچه ها داستان بنویسیم ✍ آمنه افشار 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این چشم ها را من یکبار دیگر دیده بودم عباس. این شرمندگیِ نگاهِ تو را ، سالها پیش، در مدینه دیدم بودم. نیمه شبی بود. بانوی خانه چندوقتی کارِ دوخت مرا تمام کرده بود و من نشسته روی طاقچه منتظر روز موعود. آه! روزگاری داشتم عباس‌. صبح به صبح بانوی خانه موی دخترکش را شانه می‌زد و نوازش می‌کرد. صورتِ یوسف‌گونِ حسن را می‌بوسید و حسین را. همین حسین را که در آغوش اویی‌؛ آنچنان زیر گلویش را می‌بوسید کأن قرار است روزی خدای ناکرده خنجری.... عصرگاه ابوتراب می‌آمد با خوشه‌ای خرما از نخلستان‌های فدک. بانوی خانه نان گرم را از تنور بیرون می‌کشید و می‌گذاشت سر سفره. می‌دانی عباس؟ عطر خرمای دست‌رنج علی و نانِ دست‌پختِ زهرا، چنان خانه را پر می‌کرد که تار و پودم به هوس و تقلای یک لقمه از افطارِ این خانواده می‌افتاد. شب که می‌شد ، بانو می‌نشست پای سجاده به راز و نیاز با خدا. این آخر کار دلم می‌خواست دستی داشتم و گوشم را می‌گرفتم. حزنِ کلامش را من یکی تابِ شنیدن نداشتم. این آخر کار خیلی دلش گرفته بود به گمانم. نگاه را می‌گفتم.شبی_بعد از گذراندن شب‌هایی به غایت دشوار و سیاه،عباس_علی آمد به اتاقی که من آنجا بودم. رنگ‌پریده و پریشان‌موی، حسن را مردانه در آغوش گرفت.حسن هنوز کوچک بود اما یک اتفاق انگار او را مرد کرده باشد.انگار غمِ او ، هم اندازۀ غم پدرش علی‌ابن‌ابی‌طالب باشد. بعد هم‌قد حسین شد و چیزی زمزمه کرد.به دنبال حسن و حسین ، زینب هم از اتاق بیرون رفت. کنیزِ خانه را هم با گوشه چشمی مرخص کرد_از گوشۀ همان چشم، اشکی می‌چکید_. من ماندم و زهرا و علی. اولش برای علی دشوار بود که به چشم های بانو نگاه کند. پهلو را دید دست به پهلو گرفت. به بازو که رسید دردی در جانش پیچید. گونه‌های رنگ و رو رفته‌ی محبوبش را که دید امیدش همه ناامید شد و دریافت چاره‌ای ندارد الّا اینکه به چشم‌های زهرا خیره شود.چشم هایی که شاید برای آخرین بار می‌شد آنها را دید. تصور کن . علی چشم در چشم زهرا. من زیاد چشم‌های اهل خانه را دیده بودم . اصلا بانو هر بار می‌نشست پای دوختن من ، چشم‌هایش تر می‌شد. ولی باور کن این نگاه فرق داشت عباس‌. علی زبانِ جسم را بسته بود و با چشم سخن می‌گفت. تمام نگاهِ علی شرمندگی بود و خجلت. به میخِ در فکر می‌کرد و سراپا شرم می‌شد. محسن به یادش می‌آمد و عرق سرد به جبینِ تب‌دارش می‌نشست. صدای سیلی در گوشش می‌پیچید و چشم‌هایش فریاد می‌زد‌. نگاهِ علی شرمندگیِ خالص بود عباس. و حالا تو ؛ اینطور که لب فرات چشم به چشمان حسین دوخته‌ای ، مرا یاد پدرت علی می‌اندازی. دلشورۀ این را داری که دستور امام نیمه‌تمام مانده ؟ نگران قولی هستی که به رقیه دادی؟ آه!عباس! دختر بچه‌ها زود این چیزها را فراموش می‌کنند...البته زینب هم دختر بچه بود که بانو مرا به دست او داد و گفت مثل امروزی ، مرا به حسین بپوشاند و بوسه‌ای از سیب گلویش بستاند. زینب دختربچه بود اما تا به امروز حرف مادر یادش ماند و تمام و کمال وصیت مادر را اجرا کرد. اما رقیه! به گمانم دیر نیست که سیراب شود. از مشک پاره پارۀ تو نشد ، از مشک دیگری که می‌شود. تو انقدر علی‌گونه شرمندگی مکش عباس. آخرین باری‌ست که اینطور می‌توانی به چشمان حسین خیره شوی_هرچند با چشمانی خون‌آلود_. «برادر» خطابش کن. پدرت هم آخرین لحظات بانو را بی‌تکلّف صدا می‌زد‌. ✍نجمه سادات اصغری نکاح 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استاد بلند می‌شود، خیلی جدی سوال می‌پرسد: شما تو روضه های حضرت زهرا چی می‌شنوید؟ برای چی گریه می‌کنید؟ در ذهن همه ما ناخودآگاه تکرار می‌شود: در، دیوار، بانوی باردار، آتش، نامحرم... و او بلافاصله تمام آنچه در ذهن ما تکرار شده را بلند می‌گوید و بعد ادامه می‌دهد: بله، اشتباه هم نیست ولی اکثراً فقط همین! شما می‌دونستید زمان هجرت پیامبر، یکی از خانم‌ها باردار بود. چند قدم بین دو ردیف کلاس راه می‌رود:«مشرکین مکه تا جایی دنبال اونها رفته بودند که به اون زن و شترش هم ضربه زدند؟ خانم محض رسیدن به مدینه از دنیا رفت.» بعد رفت به ماجرای کربلا: «می‌دونستین چند نفر از افراد همراه با امام حسین علیه السلام بچه‌شون سقط شد؟» و پشت سر هم مثال و مثال تاریخی می‌زند. لحظه‌ای به خود می‌لرزم؛ اگر در روضه این ویژگی‌ها را برای هر فرد دیگری غیر از حضرت زهرا بخوانند بازهم همانگونه اشک می‌ریزم و ناراحت می‌شوم؟ بله احتمالا! هوای کلاس پر از سکوت می‌شود. سکوتی که نشان از آشفتگی ذهن هایمان دارد.‌ استاد این بار با صدای مصمم و بغضی خفیف می‌گوید: «تو خیلی از مجالس و روضه‌ها حضرت زهرا رو خانمی ضعیفه معرفی کردند؛ ایشون پشت در ضربه خورد و آسیب دید» استاد نفس عمیقی می‌کشد:«میگن خانم فاطمه زهرا غمگین بود چون طفلش رو از دست داده بود.میگن اشک می‌ریخت التماس می‌کرد، تا مردم رو راضی کنه همراه خانواده ش بایستند» و باز هم سیری که همیشه در بیشتر مجالس پیش می‌رود را تکرار کرد. بعد صدایش را بلندتر می‌کند: «کجایید؟ شما اصلا می‌دونید گریه‌های حضرت، یک عملیات سیاسی بود؟» گوشهایم را شش دانگ می‌دهم به ادامه حرفهای استاد:«می‌دونستید حضرت فاطمه یک جهاد تک نفره رو بدون هیچ همراهی به طور کامل به جا آوردند؟» به بغل دستی ام نگاه می‌کنم او هم مثل من مبهوت بحث است. دوباره حواسم را می‌دهم به حرفهای استاد:«این جهاد نیاز داشت از آبرو مایه بگذارند، حتی اگر کسی جواب سلامشون رو نده! تا به حال یک امت واحد تو یک نفر دیده بودید؟ به این فکر کرده بودید که اگر قصد جهادتبیینی داشته باشید به غیر از مسیری که حضرت انتخاب کردند، راه دیگه ای وجود نداره؟ مسیر سخت و سنگین بود حتی به قیمت از دست دادن فرزند.» استاد ماجرای کوچه را هم آورد میان بحث:«راستی تا به حال از این زاویه به روضه دقت کردید چرا وقتی حضرت زمین می‌خورن هیچ کدوم از مردم جلو نمیان؟ مگر ایشون دختر پیامبر نبودن؟ پیامبری که اونها رو از جهل و کثافت نجات داد و اینو خودشون هم قبول دارن!» به این فکر میکنم که چه جهاد سخت و سنگینی، خودم را می گذارم در آن صحنه. آیا من جرأتش را داشتم؟ استاد چنان بغضش سنگین می‌شود که نمی‌تواند ادامه بدهد، می‌نشیند. قطره ی اشکی که روی گونه‌اش نشسته را پاک می‌کند. بغض‌های ما این‌بار در گلو نه، در دل گیر کرده است. ✍کوثر نصرتی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
پارچهِ سیاهِ شهر ، می رود در صندوقچه یادمان ، چایخانه، نرمْ نرمَک قوری و لیوان هایش را جمع می کند... آدمها یک به یک می روند پی کارهایشان.. دکترها سر طبابت ، دانشجویان سر درس و بحث ، معلمان بر درس تدریس و بازاریان پی خرید و فروش شان! اما فرزندان حیدر ، بی مادر ، با بغضْ برگلو عزاداری می کنند... ای کاش به هزار و چهارصد سال قبل بر می گشتم و همپایشان اشک می ریختم ، بغل شان می کردم و دلداری می دادم! و حالا... چه باید کنیم ؟ به کجا باید رویم؟ تاریخ به عقب بر نمی گردد اما تکرار می شود... « ما در دو جهان فاطمه جان دل به تو بستیم...» ✍مائده اصغری 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله... یک جایی کسی دعا کرده بود که:« آقا جان؛ من خودم رو وقتی برای شما گریه می کنم، خیلی دوست دارم. شما هم منو این مدلی دوست داشته باش!» حالا بانوی دو عالم، خانم جانم، همه ی امید من بعد از خدا، نقطه ی وصل من به خوبان عالم، شما هم من را همین طوری یاد کنید. آن روزی که از شما پرسیدند، این دختر کیست و چیست، وقتی به چشمهایم نگاه کردی، من را به یاد بیاور در همان حالی که برای روضه ات استکان ها رو می شستم و خشک می کردم. آخر من همینم، خیلی بلد نیستم. خیلی کوچکم. اما شما بزرگی کن و شفاعتت را چند برابر تعداد این استکان ها شامل حال من کن! 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا