eitaa logo
نویسندگان جریان
609 دنبال‌کننده
2هزار عکس
151 ویدیو
30 فایل
🌱در جریان باشید. 🌱ادمین: @aseman311 🌱کانال انتشارات @jaryane_zendegi 🌱زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
درختان با ساز باد می رقصند و باران بر سرشان شادباش می بارد. من این بزم دلنواز را از پشت پنجره ی بیمارستان تماشا می کنم. این طرف پنجره، ما در بزم روزگار نشسته ایم و تماشا می کنیم لحظه ها را. روزگار ما هم بهار است. مثل بهار از آسمان روزگار برایمان می بارد. گاه رنج است که بر سر و رویمان می ریزد و گاه بعد از نم باران روزگار، رنگین کمانی روی حال و روزمان کمان می زند و لبخند هم روی لب ما قوس می زند. نشسته ام روبه روی پنجره ی بیمارستان، بزم بهار را تماشا می کنم. باران چشم هایم را پاک می کنم و با خودم فکر می کنم: «زندگی من نیز بهار است و من مهمان خاص این بزم شده ام... .» ⁦✍️⁩انسیه سادات یعقوبی @jaryaniha
در تمام طول زندگی، ما بارها با هم روبرو بوده ایم. بارها با هم نشستیم تا سنگ هایمان را وابکنیم. فکر نکن فقط تو بودی که کوتاه می آمدی، من هم بارها با حس منفی ام جنگیدم تا دوباره با تو سر یک میز بنشینم. خواستم بگویم بی سعی نبودم من، گرچه شاید کافی نبود. انتظار ندارم بعد از این همه مدت فکر کنی اینکه اینجا هستیم همه اش تقصیر من بوده است. شاید من فقط نیاز به انعطاف بیشتری داشتم تا رشتهٔ امور از دستم در نرود. شاید هم نظر تو این باشد که زیادی انعطاف به خرج می دهم و این کارهای من، همیشه تو را آزرده است. ببخش. ولی باید زن باشی تا ببینی و بفهمی کار آسانی نیست تعادل برقرار کردن بین تمامی مسئولیت ها. حواسم هست تو هم با من راه آمدی همیشه. حواسم هست هر وقت با هم به توافقی رسیدیم، ریش و قیچی دست من بود و من تو را برای هزارمین بار رقم می زدم و هیچ بار این حس را به من منتقل نکردی که: «بیخیال! خسته نشدی؟ ما با هم به جایی نمی رسیم.‌ از نوشتن من دست بردار. تو بدون برنامه هم خوبی!» نه تو همیشه پایه بوده ای. برنامهٔ من! این بار هم به من اعتماد کن و بگذار تو را بنویسم. قول می دهم این بار انعطاف مادرانه ام، منجر به این نشود که تو را نادیده بگیرم. قول می دهم چیزی را بدون ضرورت بر تو ارجحیت ندهم. قول می دهم بین تو و تمام اتفاقات غیر مترقبه صلح ایجاد کنم. اخم هایت را باز کن! دهانت را شیرین کن. عید است. ماه رمضان است و وقت آشتی آدم ها با برنامه هایشان. برنامهٔ من؛ آشتی؟ ⁦✍️⁩مریم درانی @jaryaniha
بسم الله... صبح کتابی راجع به نویسندگی خلاق می خواندم. یکی از مطالب‌ش این بود که مکان نوشتن خود را طوری درست کنید که راحت باشد و در آرامش باشید و..... . هرکسی هم اهل نوشتن باشد، می داند تمرکز و سکوت و جای راحت جز لوازم اولیه ی نوشتن است. مخصوصا اگر این نوشته پیش نویس یک رمان باشد. اما اصول مادران نویسنده فرق دارد. مثلا وقتی به خودت می آیی و میبینی مدتی است به انداره ای که باید ننوشته ای، روی دور نوشتن می افتی. دست و پا میزنی برای وقت گیر آوردن و به ذهنت التماس میکنی که خسته نشود. عکسی را که می بينيد برای همین موقعیت است. حاضر و آماده، چادر به سر نشسته ام تا ماشین برسد، دفترم را سریع از کیف بیرون می کشم و ‌شروع می کنم به نوشتن. شاید فقط دو خط باشد و فقط یک مادر نویسنده می فهمد این دو خط در روزهای شلوغ پلوغ یعنی چه طلای نابی. اصول ما هم این است. ✍ یعقوبی @jaryaniha
🌱این روزهای خانه‌ام در غیاب اعضای خانواده، پر شده از قدم‌های کودکی نوپا که تازه راه رفتن را آموخته. تقریبا تمام روز را می‌خندم، تشویق می‌کنم و سرشار از لذت مادری می‌شوم. چقدر برایم سوال شد... خدایا ماه‌ها بود که در انتظار قدم‌های این نوپای کوچک بودیم. اما حالا... هم اکنون که بازار نذر خطوات، در مشایه‌ی اربعین داغِ داغ است، پاهای کودکم گام برداشتن را تجربه می‌کند... دلم می‌خواهد این قدم‌ها را پیوند دهم به طریق الحسین‌ع . دلم می‌خواهد خیال‌پرداز شوم و باور کنم که همه‌ی این‌ها به موسم اربعین مربوط است. خدایا خیال شیرینم را کمی بیشتر پر و بال می‌دهم... یادم باشد که شروع راه رفتنش دقیقا روزهای پیاده‌روی در مسیر عشق بود... باشد نذر حسین‌ع. ✍ انصاری زاده @jaryaniha
برای چندمین بار؟! یادم نیست. ولی بارها برنامه‌ریزی کردم، فهرست‌وار نوشتم، جدول کشیدم، ساعت‌بندی کردم و... اما نشد که نشد... درباره‌ی چه چیزی حرف می‌زنم؟ خب معلوم است 👈برنامه ریزی در نوشتن... البته با قواعد و چهارچوب های جدیدی که اختراع خودم هست😊 راستش را بخواهید وقتی دیدم این جدول کشی ها و نمودارهای کتاب‌های انگیزشی و موفقیت جوابگو نیستند، تصمیم گرفتم مدل خودم را بسازم. چه مدلی؟!🤔 مدلی که با روزمره های مادرانه‌ام خوب تا کند و کنار بیاید. با بهانه گیری های وقت و بی وقت کودک نوپایم 🥰 با ریخت و پاش کاردستی های برادرانش، با خستگی و کم‌خوابی های ناشی از پرستاری، با مهمان‌های سرزده، با آشپزی و لحظات کدبانوگری و.... یک برنامه ریزی منعطف که از هر طرف آن را بکشی یا بپیچانی و برش بزنی، درست مثل خمیرمایه‌ی نان، ور بیاید و فرم بگیرد، و آن بشود که تو می‌خواهی... ☕️ ادامه دارد... ✍ انصاری زاده @jaryaniha
«تجربهٔ شستن پادری و ببری» بعد ازظهر کسل کننده ای را می گذراندیم. بچه ها بی حوصلگی را به جست و خیز تبدیل کردند. اولش با شوخی های جزیی شروع شد. تا جایی که کار به آی آی و جیغ و ریسه های خنده رسید. خوش بودند ولی همراه ِمسن ما کلافه شده بودند. در این موقعیت چه کسی خودش را مسئول حل و فصل ماجرا _به طوری که نه سیخ بسوزد نه کباب_ می داند؟ معلوم است؛ مادر! هم از اینکه بچه ها سرگرم بودند خوشحال بودم و دوست نداشتم حالشان را بگیرم، و از طرفی هم باید شرایط همراهمان را در نظر می گرفتم. تا اینکه به فکرم رسید: چه گزینه ای بهتر از آب بازی؟ اما آب بازی هدفمند، که برچسب اسراف نخورد. مدتی بود فرصت نکرده بودم پادری را بشویم. گفتم بروید پادری را بشویید. بلافاصله استقبال شد. شیر آب حیاط قطع بود، برای همین با بطری آب می بردند توی حیاط و پادری را می شستند. نیم ساعتی مشغول بودند. آخرش دیدیم ببری _عروسکی در حد یار غار_ هم در ماجرای شستشو مستفیض شده و رفته روی بند تا خشک شود. آن بعد از ظهر تبدیل به یک خاطره خوب شد. هم پادری که مدتی بود می خواستم شسته شود، شسته شد و هم بچه ها به جای درگیری با هم، درگیر فعالیتی جدید و کسب تجربه شدند. ⁦✍️⁩مامان ِ مدیر ⁦⁦☺️⁩ شما هم تجربه ها و تدبیرهایی که در زندگی انجام می دهید برای ما بفرستید: 💌@jaryanezendegi 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ⁦⁦⁦💠@jaryaniha در جریان باشید! 🌱
انتخاب اسم کار سختی است. اسمی که به متن بیاید، خلاقانه باشد، و مخاطب را به خواندن مطلب برانگیزاند. توی همین پیچ گیر کرده ام. چند بند نوشته ام. به نظرم محتوا خودش را در متن نشانده. کلمه ها را هم آنقدر بالا و پایین و چندین بار مترادف هایشان را جایگزین کرده ام که بالاخره با خودم گفتم: "اوهوم، خوبه. همونه که میخواستم" اما حالا که میخواهم تیترِ این چند بند را انتخاب کنم، ذهنم به جایی قد نمی دهد، قفل شده. یک بار دیگر جمله ها را میخوانم. مغزم دارد گرم میشود. چند کلمه مناسب پیدا میکنم، اما به دلم نمی نشیند. در عین حال همان ها را در انتهای متن تایپ میکنم تا فراموشم نشود. دارم خوب پیش می روم که .... صدای پسر کوچکم می آید: " مامان! اوّل کدوم یکی رو باید بذارم؟ بلد نیستم درستش کنم" دلم نمی کشد حالا کارم را رها کنم، تازه دارم به جاهایی میرسم. با اشاره و چشم از خواهرش میخواهم کمکش کند. تا او را می بیند با صدای بلندتری از قبل فریاد می زند:" نه! تو بلد نیستی. مامان میدونه اینو کجای پازل میذارن" این حرفش فقط یک معنا دارد، الان "مامان"میخواهد، نه اطلاعات و نه کمک و نه هیچ چیز دیگر. نشانگر را می برم روی علامت ذخیره. کلیک می کنم. از جا بلند می شوم و واژه ها و جمله ها را به حال خودشان رها می کنم. بعد از نشستن کنار پسرم با چند سوال و راهنمایی کمکش می کنم که قطعات پازل را در جای خودشان بگذارد. تصویر کامل می شود. خوشحال است. می دود سمت خواهرش و صدایش می زند.دوست دارد حاصلِ تلاشش را به او نشان دهد. می ایستم. نگاهش دنبال من نیست. یعنی نیازش به توجه مامان تأمین شده. می روم سراغ نوشتن. پای لپ تاپ می نشینم. یک بار دیگر بند اول را میخوانم. جرقه ای در ذهنم روشن می شود. خوب است. تیتر مناسبی است. اصلا همان است که میخواستم. کلیدها را تند و تند میفشارم: ا. ت . ّ . ص. ا. ل. کلمه را دو سایز بزرگتر و بعد بولدش میکنم. حالا چیزی در ذهنم پررنگ میشود: "انگار همه چیز در این دنیا به هم متّصل است" البته گاهی نه آنطور که ما فکر میکنیم. مثل همین جرقه ای که بی هوا آمد و نه از مسیر بارش فکری و یا تکنیک های دیگری که بلد بودم. من باید در پازل زندگی، جای خودم را درست پیدا کنم تا بقیه قطعات هم یکی یکی و به ترتیب و حتّی به موقع اضافه شوند. یادم باشد مادری ام از آن نقش هاست که اگر زودتر در جایش قرار بگیرد هر قطعه ای به تناسب آن، موقعیت خودش را به راحتی پیدا میکند. ✍ فهیمه فرشتیان 🌊جریان جمع بانوان نویسنده🌊 💠 @jaryaniha در جریان باشید🌱
بسم الله الرحمن الرحیم «خانه های پتویی» نشسته ام روی مبل و کتابم جلویم باز است و محو روزگار کودکی بچه هایم شده ام. روزگاری با خانه هایی که فقط کف دارد. زمین این خانه ها نرم و گرم است. خانه های پتویی که دیوار ندارد و مرزش با خانه ی همسایه دوخت لبه ی پتوهاست. همسایه ی دیوار به دیوار همیشه باهم رخ به رخ هستند، چون خانه های پتویی دیوار ندارند. اصلا هیچ دیواری بین مردم روزگار کودکی نیست. قلب ها همه بهم راه دارد و چشم ها تشنه ی دیدار یکدیگر هستند. آدم های روزگار خانه های پتویی را دوست دارم. مثل خانه هایشان گرم و لطیف هستند. ⁦✍️⁩انسیه سادات یعقوبی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
🤔بچه دوم چیست ؟ همان بچه اول است با این تفاوت که این شمایید که خرابکاری‌هایش را شیرین‌کاری می بینید و هیجان‌زده می شوید، بدون اینکه ذره ای نگران آلودگی و این چیزها باشید . ⏳شاید یاد گرفته‌ایم در لحظه زندگی کنیم چون لحظه‌ی بعد، او یک لحظه بزرگ‌تر شده است... . ✍ حوریه دهسنگی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
تنهایی، سکوت و دعای عرفه‌. تصورش هم برایم دل‌نشین است. عادت دارم در این روز سنگ‌هایم را حسابی با خودم وابکَنَم. چند سال است که برنامه عرفه برای من اینطور است. امّا امسال بچه‌ها و بابایشان دوست داشتند برویم مراسم. جایی را هم انتخاب کرده بودند که می‌دانستم حسابی شلوغ است. دل به دل خانواده دادم و قبول کردم. کوله پسر کوچکم را برداشتم. کمی نان قندی، یک بطری آب و یک دست لباس اضافه را تویش گذاشتم. خودش هم اسباب بازی کوچکی را انتخاب کرد و بعد دوید سمت در تا کفش‌هایش را بپوشد‌. خوشحال بود. در راه بچه ها درباره معنای عرفه پرسیدند و اینکه چرا ما وجود حاجی نبودن باز هم این دعا را می‌خوانیم، و وقتی از ماشین پیاده شدیم دیدن بچه هایی که در ورودی حسینیه بازی می‌کردند همه‌مان را به وجد آورد. همان لحظه با خودم فکر کردم مگر می‌شود این همه قلب های پاک و چشم های پراُمید در مراسم روز عرفه با تو در یک مکان باشند و آنوقت لحظه ای نگاه خاص پروردگار از جانت سایه بردارد؟ در تمام طول مراسم پسرها و دخترهای کوچک می‌دویدند، می‌آمدند و می‌رفتند، گاهی به مهد حسینیه سر می‌زدند، گاهی از مادر چیزی برای خوردن می‌خواستند و یا از توی کیف مامان اسباب بازی هایی کشف می‌کردند، آنوقت مدتی سرگرم می‌شدند. و آن مادرها چقدر خوب درباره تمرکز بر دعا و توجه به بچه هایشان سنگهای خود را واکنده بودند. و این یعنی شناخت داشتند به آنچه از نعمت‌ها باید برداشت کنند،یعنی عرفه. ✍ فهیمه فرشتیان 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.