eitaa logo
جشنواره {راز}
100 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
زمان رای گیری پس از بارگذاری داستان‌ها در همین کانال، و گذشت فرجه مطالعه و تحلیل خواهد بود. این فرایند زمان بره و دقیقش متعاقبا اعلام میشه.
00:00 پایان مهلت تحویل🔕 فرایند بارگذاری داستان‌ها، به ترتیب زمان تحویل به زودی شروع میشه ان شاءالله. تا اون زمان کمی به ذهن، روح، قلم و دست‌تون استراحت بدید. اجر ثانیه ثانیه زحمات‌تون با سیده دو عالم... بهترین‌ها نصیب‌تون... و میدونید که منظورم از بهترین رتبه شدن نیست...
بسم الله الرحمن الرحیم با سلام و خداقوت خدمت همه‌ی شرکت کنندگان در جشنواره‌یاس🍃🌹 🌸یا فاطمة الزهرا(سلام الله علیها) اغیثینی🌸
سلام به همگی✋و خداقوت🌸 دوستان لطفاً توجه بفرمایید: 🔸ترتیب بارگذاری داستانها، بر اساس ترتیب ارسال است. 🔸دقت بفرمایید که شما به رای می‌دید نه گروه... پس نام داستانی که براتون جذابه، گوشه‌ای یادداشت کنید و حواس‌تون باشه. 🔸دو هفته برای خواندن و رای دادن زمان دارید. 🔸روزی سه داستان بخونید سر دو هفته تمامه. سه وعده صبح و ظهر و شب. 🔸به چهار داستان حق رای دادن دارید. 🔸میشه فقط به یک گروه هم رای بدید مشکلی نیست. به شرطی که اون یک گروه گروه خودتون نباشه. 🔸اگر به گروه خودتون رای می‌دید، حتما و الزاما به یک گروه دیگه هم رای بدید. 🔸پس هرگروه حداقل ۴ رای و حداکثر ۱۶ رای باید داشته باشه. 🔸حتی المقدور سعی کنید همه داستان‌ها رو بخونید که عدالت رعایت بشه. 🔸حتی الامکان اگر نتونستید همه رو کامل بخونید، لااقل چند خط اول همه داستان‌ها رو بخونید. بگذارید از خودشون دفاع کنند. میتونید براعت استهلال رو درنظر بگیرید. 🔸دقت کنید که یکی از اهداف مسابقه یاس یادگیری غیر مستقیم گویی بوده. 🔸سخت نگیرید. آثار جلال و نادر و امیرخانی نمیخونید که شاهکار باشه. نویسندگان همین یاسی‌های خوش‌قلم خودمون‌اند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«» جهل ، موهای خود را به باد سپرده است و در اندر خوی جهان قدم می زند . صدای جیرینگ جیرینگ خلخال پایش ، درحال عبور از دروازه ی گوش ها و خیل عظیمی را تابع أوامر خود ‌کرده است . بردگان جهل ؛ نادانی را سر و دستانشان را بر دیواره های ذلّت می کشند . از کنار خانه ها رد شدم . درب چوبی برایم از فقر و فلاکت سخن می گفت . فقری که با هیچ شعری سروده نمی شد . در میان زنان زیور بر دوش ، بانوی بی ریایی دیدم که با همه ی آنها فرق داشت . زنی که تنها زینت او ، حیا و متانت بود ... برق چشمانش مرا مجذوب خود کرد . به دنبال او شتافتم ، سریع راه می رفت . آنقدر دویدم که دیگر نفس به سینه ام باز نگشت . صدای غوغای بازار در گوشم سنگین شد . سرم گیج رفت و پلک هایم تنها اجازه دیدن سیاهی را به من داد . دیگر هیچ صدایی نمی شنیدم ! چشمانم را باز کردم . خود را در خانه ی زیبایی دیدم . درحال نگاه کردن به اطرافم بودم که ناگهان شخصی وارد اتاق شد . با دیدنش قلبم تاپ تاپ شدیدی را آغاز کرد . خودش بود ، همان زن آراسته در بازار ... _عَلْ أرْضِ شِفْتُکِ مُسْتَلْقِیَة☆هَلْ أنْتِ فی خَیْرٍ یا غالِیْا (تو را افتاده بر زمین دیدم،آیا حالت خوب است عزیز؟) +مَنْ أنْتِ (تو که هستی؟) _أنا الخَدِیْجَةُ یا بِنْتِیا ☆وَ زَوْجَةُ الرَسُوْلِیا (من خدیجه و همسر رسول هستم ای دخترم) برایم می سرود و من به لبانش چشم دوخته بودم . چه پناهی بِه از پناه آنها ؟ خانه شان رنگ و بوی خدا را می داد . تازه فهمیدم امیرة القریش همان بهترین زن نزد پیامبر است . نمی دانستم در آن زمان چه می کنم و چگونه به آنجا رفته ام . بی آنکه بدانند کیستم ، ملجئم شدند . چقدر زندگی در این خانه شیرین است . آنقدر شیرین که تمام تلخی کوه حجون را نابود می سازد و به جایش عسل چکه می کند . دست در دست و قدم به قدم همراه خدیجه بانو راه می رفتم تا اینکه به جای عجیبی رسیدیم . جایی که پر بود از ناقه های سربالا و پرقدرت ... افتخار را در برق آسمان سیاه چشمانشان می خواندم ؛ شاید برق خوشحالی باشد . خوشحالی از فدا شدن در راه اسلام ... همان گونه که به آنها نگاه می کردم امیرة القریش دستش را بر کتفم گذاشت و گفت : وَ مِنْ أجْلِ دِیْنِ الاسْلاما☆ضَحَّیْتُ بِکٌلَ الإبِلِ وَ الأحْلاما (و به خاطر دین اسلام کل شتران و رویا هایم را فدا کردم) وَ فَدَیْتَ قَلْبِی،جِسْمی و أیاما ☆وَ قُلْتُ لِنَبِیی الاسْلامِی سَلاما (و قلبم جسمم و روز هایم را فدا کردم و به نبی اسلام درود فرستادم) وَ قُلْتُ لِاُمِ کُلثومِ،زَیْنَبْ،رُقَیة وزَهْرایا☆اِنَ الاسلامِ کانَ دینی وَ دُنْیایا (و به ام کلثوم،زینب،رقیه و زهرا گفتم که اسلام دین و دنیای من است) چقدر این منظره زیباست ، منظره ی خدمت به اسلام ... حتی این شتران نیز اسلام را به جانشان بسته بودند . از خواب که بیدار شدم ، عشق عجیبی در سینه ام پینه بسته بود ... عشق به اسلام ، عشق به پیامبر و عشق به امُّ الؤمنین.... خدیجه شکاف بزرگی را در قلبم ایجاد کرد و تمام زیبایی های اسلام را در آن ، جا گذاشت . گروه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«» بِسم‌ِ اللّه‌ِ الرَّحمٰن‌ِ الرَّحیم همه‌ی اهل آبادی درکنار زمین جمع شده‌اند. هیچکس کوچکترین تکانی نمی‌خورد. کسی جرأت حرف زدن و اعتراض کردن ندارد. حتی کدخدا که همیشه زبانش برای رعیت‌های بیچاره دراز بود، مثل موش خودش را پشت مردم پنهان کرده‌ است. تیمور، همان مأموری که دستور شلیک به پای صفدر را داده‌ بود؛ هیکل گنده‌اش را تکان می‌دهد و از اسب پایین می‌آید. تفنگش را روی دوش می‌اندازد وبه سختی در زمین گِل شده از باران، قدم بر می‌دارد. بایک دست کمربندش را می‌گیرد و با دست دیگر سبیل کلفتش را تاب می‌دهد. قدش بلند نیست، اما تا جایی که می‌تواند شانه اش را بالا می‌دهد تا ابهت نداشته‌اش را به رخ بکشد. خنده‌ی تمسخر آمیزی بر لب پهن و آویزانش نقش می‌بندد. دندان های چرکینش چهره‌اش را زشت و کریه تر می‌کند. به صفدر که از شدت خونریزی نای حرف زدن ندارد، اشاره می‌کند و بلند طوری که همه بشنوند می‌گوید: _ این... نتیجهٔ سرپیچی کردن از فرمان حکومته. نگاهش را از چشمان وحشت زده‌ی مردم می‌گیرد و با وقاحت به خاتون زل می‌زند: _ اگه دیوونگی نمی‌کردی ومثل بقیه زمینت رو با قیمتی که حکومت تعیین کرده به ما می‌فروختی، امروز این تیر زبون بسته حروم شوهرت نمی‌شد. هرکلمه را که می‌گوید، از گوشه‌‌ی دهانش چند قطره آب بیرون می‌ریزد. انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تهدید تکان می‌دهد و جمله‌ی آخر را می‌گوید: _ از این به بعد این زمین متعلق به حکومته. دیگه حق ندارین پاتون‌ رو اینجا بذارین. خاتون زیرچشمی گوشه‌ای از زمین را نگاه می‌کند. انگار می‌خواهد با چشمش از یک گنج گرانبها مراقبت کند. چادرش را محکم بر پای تیر خورده‌ی صفدر می‌بندد. کمر صاف می‌کند و از کنار شوهرش بلند می‌شود. همیشه شانه به شانه‌ی صفدر بدون ذره‌ای گله و شکایت در شالیزارها کار کرده ونازپروردگی‌های خانه پدری را به خانه‌ی شوهر نیاورده‌ است. هرروز هم در جواب صفدر که شرمنده‌ی زحمت‌های او بود می‌گفت: _ اگه زن بخاطر خدا برای همسرش کاری انجام بده، خدا روز نیاز خودش جبران می‌کنه. همین زمین را هم باپولِ فروش قالی هایی که می‌بافت خریده‌ است. از همان اول هم نیت کرد، نصف سود هرسالش برای یتیم‌های آبادی باشد. اما این بار فقط حق یتیم‌ها نیست که او‌‌ را مصمم کرده‌ است؛ بلکه انگار در دل این زمین چیز گرانبهایی دارد که نمی‌خواهد از آن دست بکشد. خاتون، یکبار دیگر نگاه نگرانش را به صفدر می‌دوزد و بغض نشسته در گلویش را قورت می‌دهد. رو به مأمورها می‌کند و با صدایی رسا که نشانی از ترس ندارد می‌گوید: _ من اجازه نمی‌دم دست ناپاک شما به این زمین برسه. تیمور پوزخندی می‌زند: _ خواهیم دید؛ فردا همه چی معلوم میشه. این را می‌گوید و سوار بر اسب از آنجا دور می‌شود. دو سرباز دیگر هم اسبشان را هی می‌کنند و پشت سر تیمور می‌تازند و می‌روند. با رفتن آن‌ها چندنفر از هم‌ ولایتی‌ها، کمک می‌کنند و صفدر را به خانه می‌برند. حیدرقلی که دل خوشی از صفدر ندارد، به بغل دستی‌اش بلند طوری که خاتون بشنود می‌گوید: _ اینا همه نتیجهٔ وصلت کردن با یه آدم یه‌لاقباست، اگه همون بیست سال پیش عروس من می‌شد، حالا از اصل ونسب من استفاده می‌کرد و سختی نمی‌کشید. اجاقشم کوره؛ یکی رو نداره فردا زیر تابوتش رو بگیره. حیدرقلی آنچنان گذشته را شخم می‌زند که انگار نه انگار روز قبل مأموران شاه تمام زمین‌های آبا‌ و اجدایش را با نصف قیمت از چنگش بیرون آورده‌اند. آن اصل و نسبی هم که این چنین با آب و تاب درباره‌اش حرف می‌زند، اندازه‌ی یک پر پشه به کمکش نیامد. صدای زوزه‌ی گرگ‌هایی که در اطراف آبادی می‌چرخند، سکوت شب را می‌شکند. صفدر به پشتی تکیه داده و هردو پایش را زیر لحاف بزرگی فرو کرده‌ است؛ تا گرمای آن، سردی نشسته در جانش را کمتر کند. خاتون عرق صورت شوهرش را با دستمال سفیدی پاک می‌کند و آخرین قاشق سوپ را به دهان او می‌گذارد. صفدر کمی جان می‌گیرد و لبخند پر مهری بر لب‌های خشکیده‌اش نقش می‌بندد. ناگهان حادثه‌ی امروز در ذهنش تکرار می‌شود: _ شنیدی تیمور وقتی می‌رفت چی گفت؟! مطمئنم بازم پیداشون می‌شه. امروز با زخمی کردن من زهرچشم گرفتن، ولی معلوم نیست روزهای دیگه چه‌کنند؛ نمی‌خوام بلایی سرت بیاد. درثانی اگه بیشتر از این جلوشون وایسیم به قضیه شک می‌کنن. فکر نمی‌کنی بهتره اون وسایل رو شبانه از زمین بیرون بیاریم و جای دیگه پنهان کنیم؟ خاتون دستمالی خیس می‌کند و بر لب‌های ترک خورده‌ی صفدر می‌کشد: _ خودت بهتر میدونی این دور و اطراف پراز جاسوس و آدم‌های خائنه. که برای خوش خدمتی کردن به حکومتی‌ها، شب و روز زاغ سیاه مردم بدبخت‌رو چوب می‌زنن. چطوری دور از چشمشون وسایل رو بیرون بیاریم!؟ جایی هم امن تر از زیر اون زمین نداریم.
خاتون با حوصله دستمال دیگری بر لب های صفدر می‌کشد و ادامه می‌دهد: _ آقاصفدر، اون وسایل پیش من امانته، نسل در نسل دست به دست شده و به من رسیده. حالام خیالت راحت باشه؛ این امانتی‌ها صاحب دارن. من شک ندارم که صاحبش مواظب همه چی هست. صفدر سکوت می‌کند. با عشق به صورت همسرش زل می‌زند و در دل هزاران بار خاتون را تحسین می‌کند. دیشب درد پا، امان صفدر را بریده‌ بود. تا سپیده‌ی صبح نه خواب به چشم خودش آمد و نه خاتون. صبح بعد از اینکه نمازش را نشسته خواند تازه خوابش برد. آن هم چه خوابی، آنقدر در خواب آه و ناله کرد که خاتون، بی تابِ دردی شد که در جان همسرش افتاده‌ بود. قطره اشکی از چشمش جاری می‌شود؛ با پر روسری جلوی آن را می‌گیرد تا سیلابِ غم راه نیفتد. بی‌خوابی دیشب، باعث نمی‌شود بی‌تفاوت بماند. هرچه دوا و دارو درخانه می‌بیند؛ مخلوط می‌کند تا مرهمی برای دردِ پای صفدر آماده کند. درحین کار یاسین را از حفظ می‌خواند و روی دوا فوت می‌کند. ناگهان گوشش تیز می‌شود: _ خاتون... خاتون... خاتون... صدای جابر است، پسر ماه طلعت. خانه‌شان فقط چندمتر با زمین خاتون فاصله دارد. نوجوان زبرو زرنگیست. جای بچه‌ی نداشته‌ی خاتون را پرکرده‌ است. تابستان پارسال هم بعد از تعطیل شدن مدرسه‌اش، برای کِشت برنج ها به کمک صفدر آمد. خاتون با دلهره پایین می‌آید و روی آخرین پله می‌ایستد: _ هان ... چیه جابر؟! ... چه خبره؟ جابر فاصله‌ی بین خانه خودشان تا اینجا را آنقدر سریع دویده است که نفسش به سختی بالا می‌آید. با صورتی عرق کرده رو به خاتون می‌گوید: _ مأمورا ... مأمورا ... ریختن تو زمینتون، دارن زمین رو شخم می‌زنن. رنگ از چهرهٔ خاتون می‌پرد. پله هارا دوتا یکی بالا می‌رود. صفدر از سر وصداها بیدار می‌شود: _ چی‌شده خاتون؟!... اتفاقی افتاده؟ خاتون سراسیمه، گرهِ روسری‌اش را سفت می‌کند و چادرش را می‌پوشد. همانطور که به طرف در می‌دود، می‌گوید؛ _ امانتی‌ها صفدر... امانتی‌ها... باید زودتر خودم رو برسونم. اگه زمینو زیرو رو کنن اولین چیزی که می‌بینن... خدا رحم کنه. این را می‌گوید و به طرف زمین می‌دود. آنقدر باعجله می‌رود، که حتی صدای صفدر را نمی‌شنود که می‌گوید؛ _ تنهایی نرو ... وایسا منم یه جوری بیام ... خاتون... بارانی که از نیمه شب شروع به باریدن کرده بود، شدت بیشتری می‌گیرد. خاتون بی‌وقفه می‌دود و پای برهنه‌اش را مثل پتک، بر زمینِ گل آلود می‌کوبد. درعین حال حواسش هست بی‌هوا، محصولات مردم را لگد نکند. صورت سفید و مهتابی‌اش سیراب از باران می‌شود. روسری را جلوتر می‌کشد و چند تار مویی که از آن بیرون زده‌ است را کنار می‌زند. لب‌های یاقوتی‌اش را مدام تکان می‌دهد و هرچه دعا از حفظ است، می‌خواند. تا زمین راهی نمانده. پا تند می‌کند و سریع تر می‌دود. سربازها را می‌بیند. تیمور پیشاپیش آن‌ها دست به کمر زده و ایستاده است. گاوآهنی بزرگ زمین را شخم می‌زند. می‌خواهند هرچه کاشته شده، از بین ببرند. هنوز تا گوشه‌ی زمین که وسایل در دل آن است؛ چند قدم فاصله دارند. خاتون هوا را می‌بلعد و نفسی تازه می‌کند. خودش را به مأمورها می‌رساند. دستان کشیده و ظریفش را به عرض شانه باز می‌کند و مقابلشان می‌ایستد. تیمور، مثل بقیه‌ی مأمورها پلاستیک بزرگی روی سر کشیده است، تا از باران در امان بماند. چهره‌اش از دیروز، زشت‌تر شده. صدای بد ترکیبش را بلند می‌کند: _ هوی... ضعیفه... برو کنار بذار کارشونو کنن. خاتون بدون اینکه به او نگاهی کند جواب می‌دهد: _ به چه حقی بدون اجازه وارد زمین من شدین؟ مگه کورین!؟ نمی‌بینین برنج‌ها تازه کاشته شدن؟! تیمور، از آن پوزخندهای همیشگی می‌زند. اما یکباره خشم تمام صورتش را می‌پوشاند. باحالتی عصبی جلو می‌آید: _ حق!!! ... هه... تا دیروز شاید، ولی از امروز هیچ حقی نداری. انگار تیری که حواله‌ی شوهرت شد یادت رفته. یاهمین حالا گورت رو گم می‌کنی، یا خودم از هستی ساقطت می‌کنم. باران شدیدتر می‌شود. خاتون پا پس نمی‌کشد. قطره های باران، از سرو صورت و دستش سرازیر می‌شود و زیر پایش را بیشتر گِل می‌کند. تیمور، کلافه می‌شود. هیچ وقت نشده بود کسی اینچنین مقابلش بایستد و از دستورش سرپیچی کند: _ که اینطور... پس نمی‌خوای گورت رو گم کنی!؟... باشه... خودت خواستی. این را می‌گوید و رو می‌کند به مأموری که کنارش ایستاده است: _ تا پنج می‌شمارم، اگه این زن کنار نرفت. بهش شلیک کن... _ یک... سرباز، جا می‌خورد. به آرامی تفنگش را بر می‌دارد و خاتون را نشانه می‌گیرد. _ دو... تیمور، با غیظ به خاتون زل می‌زند. تند تند نفسش را بیرون می‌دهد. پره‌های دماغش پشت سرهم تکان می‌خورند. ابروهایش را بیشتر در‌‌هم می‌کِشد و بازهم می‌شمارد: _ سه... صفدر، با حال زار و آشفته چوبی بلند زیر بغل گرفته است و لنگان لنگان از دور می‌آید. _ چهار... خاتون اما، چشمانش را روی هم گذاشته و آرام ایستاده است.
کودکی‌هایش را به خاطر می‌آورد. مادربزرگش بی بی افسر همیشه می‌گفت: _ هیچی مثل عاقبت به خیر شدن نیست، تصدقت بشم. سر نمازات دعا کن خدا عاقبت به خیرت کنه. آن روزی هم که از بین بی‌شمار خواستگارهای مال و منال دار به صفدر جواب مثبت داد، پدرش خان محمد گفت: _ خاتون، دخترم. صفدر مرد خوبیه، شاید دارایی زیادی نداشته باشه ولی غیرت داره. می‌دونم که سپیدبخت می‌شی کنارش. تو هم مثل همیشه هوای زندگیت رو داشته باش. بعد هم پیشانیش را بوسیده و گفته بود: _ الهی عاقبت به‌خیر بشی دخترم. _ پنج... بزن... ذکری در یاد خاتون نقش می‌بندد و زیرلب آن را زمزمه می‌کند: «کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا» ناگهان، دستانش پایین می‌افتد. گرمای چیزی را احساس می‌کند. رگه ای از خون بر صورتش جاری می‌شود و چشمان دریایی‌اش را سرخ می‌کند. با دست، خون را از چهره می‌گیرد. بدنش سست می‌شود. توان از پایش می‌رود و نقش بر زمین می‌شود. با ته مانده‌ی جانی که در بدن دارد، خودش را کمی جابه‌جا می‌کند و با دست خون آلود، گوشه‌ی زمین علامتی می‌زند. صفدر تمام درد‌‌هایش را فراموش کرده است. چوب دستی اش را پرت می‌کند و گریه کنان چند قدمی خاتون، خودش را بر زمین می‌اندازد. خاتون مردم را می‌بیند که از دور و نزدیک بیل و داس بر دست گرفته اند و دوان دوان به طرف تیمور و دار و دسته اش می‌آیند. جابر هم جلوتر از همه می‌دود. خاتون بادیدن آن ها لبخندی می‌زند. انگار مأموریت بزرگی را به انجام رسانده‌ است. چشمانش را می‌بندد و در دعای خیر پدر غرق می‌شود: «الهی عاقبت به‌خیر بشی دخترم» در و دیوار آبادی سیاه پوش شده است. مردم از زن و مرد، کوچک و بزرگ جمع شده‌اند. صفدر، روی زمین می‌نشیند و پای تیر خورده‌اش را دراز می‌کند. با کمک جابر گوشه‌ی زمین را که با خون خاتون علامت گذاری شده حَفر می‌کند. جعبه‌ای را از زیر‌ زمین بیرون می‌آورد و در مقابل دیدگان همه قرار می‌دهد. جعبه را باز می‌کند. کلاه خُود، شمشیر، چندین پرچم، و زِره‌ی سبز رنگی را بیرون می‌آورد؛ می‌بوسد و به دست دیگران می‌دهد. در آخر، پارچه حریر و سنگینی را بیرون می‌آورد. کتیبه‌ای سیاه و طلا‌کوب شده از جنس ابریشم که هنر دست خاتون است، در میانش پدیدار می‌شود. کتیبه را باز می‌کند. روی آن با نخ‌های ابریشمی ذکری نوشته شده است. مردم ناله می‌زنند و گریه هایشان بلندتر می‌شود. از دیروز که آن اتفاق برای خاتون افتاد و دلیل مقاومت کردن‌هایش را فهمیدند؛ اشک چشمشان لحظه‌ای خشک نمی‌شود. هرچه داشتند در دست گرفتند و باهم، مزدوران و مأمورهای حکومت را از آبادی بیرون کردند. تفنگ و اسلحه‌هایشان را هم غنیمت گرفتند تا با دست پُر از خانه و ناموسشان دفاع کنند. حالا آمده‌اند تا گنج گرانبهای خاتون را از زمینش بیرون آورند. پرچم‌ ها را به دست می‌گیرند و راه می‌افتند. میرزا احمد با همان صدای دلنشین که هر روز اذان می‌گفت، نوحه سرایی می‌کند. مردم به سر و سینه می‌زنند و با میرزا احمد همخوانی می‌کنند. بدون اینکه ترسی از مامورهای شاه داشته باشند. ممنوع بودن عزاداری و تعزیه خوانی امام حسین، دیگر برایشان معنایی ندارد. ابایی ندارند از اینکه عَلَم و پرچم های «یاحسین» را مأمورها ببینند. زن ها شیون کنان به سر و صورت می‌زنند و پشت سر مردها با فاصله‌ای کم حرکت می‌کنند. صفدر با یک دست چوبدستی را می‌گیرد و دست دیگرش را بر شانه‌ی جابر می‌گذارد و حرکت می‌کند. تابوت خاتون روی دست‌ها بالا می‌رود. حیدرقلی با چشمانی اشکبار گوشه‌ای ایستاده است و با نگاهی پشیمان و شرمنده به جمعیتی که برای گرفتن زیر تابوت، دست یکدیگر را پس می‌زنند خیره می‌شود. کتیبه را چهار نفر بر دست می‌گیرند و جلوتر از همه پیش می‌برند؛ انگار خاتون در پی کتیبه می‌رود و مردم درپی خاتون. ذکر روی کتیبه را همه می‌بینند و بلند می‌خوانند: «کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا» باران، هنوز هم با شدت می‌بارد. گروه سرگروه: خانم نصیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یالطیف «» مرد با آن هیکل درشت سرنگ را بالا آورد، بازوی هاله را نشانه گرفته بود. چشم‌ها و دست‌هایش را بسته بودند. چشمانم تازه باز شده بود. همه جا را تار می‌دیدم. چندباری پلک زدم. خیره به صورت هاله، بغض گلویم را در برگرفت. دیگر عسلی‌‌های شفافِ پر از زندگی‌اش دیده نمی‌شد. به طرف هاله خیز برداشتم. دستی از پشت مرا کشید. با زانو روی قبری فرود آمدم. سرم را بالا آوردم. تا چشم کار می‌کرد قبرهای بزرگ، اطرافم را پر کرده بود. ما در گورستان بودیم. ته دلم خالی شد. چشم‌های نگرانم را به هاله دادم. اما قبر‌های اینجا بزرگتر از قبرهای عادی بود. شاید هم قبر دسته... دندان به لب گرفتم. مرد سوم که با همان هیبت دونفر قبل بود، نیشخند زد. تعجب را در سیاهی چشمانم دید. با شانه‌های پهن، لباس معمول سیستانی به جای زیر زانو تا بالای آن آمده بود. یک قدم به من نزدیک‌تر شد و روبرویم ایستاد. -این‌جا نفرین شدست، هر کس اومده جون سالم به در نبرده مگه اینکه طلسمشو بلد باشه. از حرف‌هایش چیزی نفهمیدم. خباثت صدایش ترس را در وجودم تزریق می‌کرد. از پشت آن کلاه سیاه که فقط چشم‌هایش مشخص بود؛ به وضوح رگه‌های خون، در سفیدی آن دیده می‌شد. دست‌هایم آن‌قدر محکم به پشت بسته‌شده بود که از درد نمی‌توانستم به چیز دیگری فکر کنم. نمی‌خواستم از هاله چشم بردارم. آسمان مثل تمام شب‌های سیستان پر از ستاره‌ بود. کوه‌ها در امتداد افق دیده می‌شد. مرد با قدم‌های عصبی از من دور شد. دوباره هاله روبرویم ظاهر شد. تقلا می‌کرد تا تکه‌ای از موهای قهوه‌ای رنگش را که از زیر مقنعه بیرون زده بود، داخل ببرد. در این اوضاع هم به این‌چیزها فکر می‌‌کرد. چقدر به خاطر این مانتوی بلند و مقنعه‌اش با او شوخی کرده بودم. شبیه راهبه‌ها شده‌ بود. دست بزرگ و خشنی گوشی‌ام را مقابل صورتم گرفت. -رمزشو بزن. به اون خبرنگاره بگو خبر تأییدنشده، پخشش نکنه. با صدای لرزان هاله چشم از گوشی گرفتم. - محمود این کارو نکن. می‌دونی اگه این خبر تایید بشه جون چند نفر نجات پیدا می‌کنه؟ می‌دونی چند نفر ترس از واکسن رو کنار می‌ذارن؟ چند نفر راضی میشن واکسن بزنن؟ این‌جوری اونایی که مردمو از واکسن می‌ترسونن به هدفشون نمی‌رسن. سرش را به سمت مرد چرخاند. -به اون رئیست بگو تو تهران که نذاشتی، حالا این‌جا هم آدماتو فرستادی؟ نمی‌دونم هدفش از این کار چیه؟ ولی نتونست جلومونو بگیره ما بالاخره موفق شدیم. هاله نمی‌دید که مرد پشت سرش قصد انجام چه کاری دارد. نمی‌خواستم جانش به خطر بیفتد. تا همین‌جا هم خیلی حمایتم کرده‌بود. وقتی فهمید در تهران کسی اجازه نمی‌دهد، طرحم عملی شود و قصد دارم به سیستان بیایم، سهامش را از بیمارستان پدرش بیرون کشید. همه را برای طرح من هزینه کرد. هاله تکانی خورد تا از جایش بلند شود. با لگدی از پشت سر، با صورت به زمین افتاد. خون بینی‌اش با خون لب شکافته‌‌ شده‌اش مخلوط شد. بی‌تاب صدا بلند کردم. -بی‌شرفا ولش کنین رمز گوشیمو میگم شماره خبرنگا رو بگیر. هاله معترض ناله می‌کرد. چطور می‌توانستم بین جان او و این خبر یکی را انتخاب کنم. کسی هم از ما خبری نداشت. باید همان موقع که راننده آژانس به جای مسیر همیشگی بیمارستان از بیراهه‌ رفت، شک‌ می‌کردم. چشمانم را به هاله دوختم. هرچه بد و بیراه بود بارشان کردم. نمی‌خواستم ضعف نشان بدهم. هاله مثل همیشه محکم و مقاوم بود. اما من چاره‌ دیگری نداشتم. خون که تا نزدیکی چانه هاله رسیده بود، روی لباسش چکه می‌کرد. بعد از اعتراضش دهانش را بسته بودند. تحملش را نداشتم. فریاد زدم. -زنگ بزن لعنتی، زنگ بزن.
به صفحه گوشی اشاره کرد. رمز را گفتم. دستانش را روی گوشی تکان داد. -هیچی نمی‌گی فقط میگی خبر رو تایید نکنه حرف اضافه‌ای بزنی دیگه هیچ‌وقت زنتو نمی‌بینی. خیلی دوسش داری مگه نه؟ قهقهه‌ کنان گوشی‌‌ را سمتم گرفت. با نفرت به او نگاه کردم. ضربان قلبم تندتر شد. رد عرق از پشت سرم تا کمرم رسیدبود. دستم را آن‌قدر محکم مشت کرده‌ بودم که بی‌حس شده بود. بلافاصله بعد از یک بوق صدایش در گوشی پیچید. -الو دکتر چرا جواب نمی‌دین؟ این چند ساعت کجا بودین؟ نگران تون شدیم؟ من الان توی فرمانداری سیستانم، ما به تمام نیروهای گشتی خبر دادیم دنبال شما بگردن. دکتر جان خبر تایید رو بریم؟ با شنیدن این حرف‌ها جرأت پیدا کردم اما با اشاره‌ی مرد به هاله ته دلم خالی شد. -نه خبر رو تایید نکن! این قبرا خیلی بزرگ‌تر از قبرهای عادیه. هنوز حرفم کامل‌نشده بود، با ضربه‌ای که به صورتم خورد، به عقب پرت شدم. طعم گس خون فضای دهانم را پر کرد. صدای ضعیفی از پشت خط به گوشم رسید. - اون‌جا گورستان جنّایِ شهرِتیسِ. الان به گشتی‌های قلعه پرتغالی‌ها خبر می‌دم چند دقیقه دیگه می‌... گوشی به زمین‌خورد. قطعه‌هایش به اطراف پخش شد. به سختی از روی زمین بدنم را جدا کردم، چشمانم به سرنگی افتاد که سوزنش در بازوی هاله فرورفته بود. هاله افتاد. نفهمیدم چطور آن سه مرد فرار کردند. بی‌‌رمق روی زانوهایم حرکت کردم. خودم را به او رساندم. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم، قلبش هنوز می‌تپید اما کند. دستانم بسته بود. کاری نمی‌توانستم بکنم. بهت زده صدایش کردم. ضجه زدم. -هاله جان عزیزم پاشو... هاله جان... خیالت راحت خبر پخش شد. چقدر خوشحال بودی وقتی بعد از واکسن مرگ و میر صفر شد. قطرات اشک چشمانم را از دیدنش تار کرد. -مگه نگفتی نمی‌ذاریم جونِ مردم رو فدای منافع سیاسی و مالی کنن، پاشو الان همه‌جا می‌تونن اعلام کنن که واکسن نمی‌ذاره کسی بمیره... پاشو...همیشه بقیه رو بیشتر از خودت دوست داشتی...هاله به من رحم کن. هاله به سختی لب‌های لرزان خشکش را تکان داد. صدایی از گلویش شنیده نشد. بی‌جان لبخند زد. هنوزم عسلی چشمانش دیده نمی‌شد. گروه سرگروه: خانم عسگری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«دو... یک...» دستم می‌سوخت. موقع پریدن از ماشین خراش برداشته بود. کیف را محکم توی مشت گرفتم و کوبیدم توی سینه آرزو. چشم‌هایش برق می‌زد. توی تاریکی فقط همان را می‌دیدم. مردمک چشمش ثابت ماند توی چشمم. تکان نمی‌خورد. سایه محوش را می‌دیدم. گونه‌ام را لمس کرد. خونِ رویِ پوستم پخش شد. چشمش را می‌دیدم که نگران شد. چشمش چرخید بین دو چشم و صورت من توی تاریکی. دستش را گرفتم و فشردم تا آرام باشد. شب چنان سکوتی داشت که فرو بردن آب دهانش با صدای خش‌ خش قدم‌هایی روی ریگ‌های بیابان مخلوط شد. قلبم از جا کنده شد دستم را روی سینه‌اش گذاشتم و او را بیشتر به تخت سنگ فشردم. کاش می‌توانستم او را در سنگ حل کنم. کاش تخت سنگ می‌شکافت و او را به سرزمین دیگری می‌برد. نمی‌توانستم حرف بزنم. در سکوت شب حتی صدای جیرجیرک و جانوران دیگر نبود. حتی یک نفس عمیق ممکن بود آن بی‌شرف‌ها را به ما نزدیک کند. آرزو را هل دادم تا برود. برود و آن کیف را برساند دست مجید. با چشم التماسش کردم. قسمش دادم به قلبم؛ اما سرسخت، مصمم، مطمئن شبیه کوه نگاهم می‌کرد. صدای نحس مردی باعث شد دستم حصار آرزو شود. زن من باید از نگاه بد محفوظ می‌ماند. گردنم نبض‌دار می‌زد. زن من نباید توی این نقطه کور مرزی گیر می‌افتاد. - همینجان مطمئنم. سایه‌اش را دیدم. از نزدیکی تخته سنگ‌هایی که سنگر طبیعی ما شده بود، گذشت. نفس عمیقی کشیدم و اسلحه‌ام را از پشت کمرم بیرون کشیدم. وجود آرزو اینجا، وقتی گیر افتاده بودم بین بی‌شرف‌هایی که قصد جانم را داشتند؛ تنم را می‌لرزاند. فکم را قفل کردم. - مگه آب شده باشن، همینجان. کاش آرزو آب می‌شد و زمین او را می‌بلعید. صدای نکره‌ای دل و روده‌ام را بهم پیچید. صدای عق ریزی که آرزو زد، متوجه‌ام کرد صدای مرد، واقعا حال آدم را بهم می‌زند. - آقا لعنتی‌ها فکر همه چی رو کردن. مشکی پوشیدن. برگشتم سمت آرزو. اشاره زدم کفشش را بیرون بکشد. دویدن روی ریگ‌ها با پای برهنه درد داشت، اما صدا نداشت. کفشش را در آورد. زیر گوشش نجوا کردم: - یاعلی گفتم می‌دویی سمت راستت. مجید از اون سمت میاد. دیر کرده، بعید نیست واسه اونا هم مشکل درست شده باشه. بدو و پشت سرتم نگاه نکن. کیف برسون به مجید؛ فقط مجید! دو دو زدن چشمش را دیدم. باز هم همان صدای حال بهم زن: - اینجا غاری، ماری نیست؟ - اَبله، تو بیابون غارش کدوم گوری باشه؟ نیشخندی زدم. - ولی تخت سنگ هست، پشت یکی از همینان. دست آرزو را دوبار فشردم و بار سوم رهایش کردم. فریاد زدم: - یا علی... . چشم‌هایم را باز کردم. نوری چشمم را زد. سرم تیر کشید. دستم را بالا آوردم و ساعدم را مقابل صورتم گرفتم. بوی الکل و سِرم ویتامین توی بینی‌ام پیچید. دستم را ستون بدنم کردم. گردنم تیر کشید. پرستاری از تخت رو به رو دوید و سمتم آمد. دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: - بخوابید آقا... تکون نخورید! دراز کشیدم لبم را به سختی تکان دادم. نیش زدن خون روی لب‌هایم را حس کردم. - حال خانمم خوبه؟ پرستار چند بار لب به دهان کشید و نگاهش را این طرف و آن طرف چرخاند. - آره خوبه.‌ سرگیجه، تهوع... ندارید؟ بی‌توجه به سوالش گفتم: - می‌خوام ببینمش. پرستار سرتکان داد. سرعت سرمم را چک کرد و گفت: - باشه. هماهنگ می‌کنم! خسته است، از جنگ برگشتیدا. خندیدم. بله خود جنگ بود. نیروهای مجید رسیدند و درگیری شد. آهی کشیدم و چشمم را بهم فشردم. - حتما خیلی ترسیده، باید زودتر ببینمش! کنارم روی صندلی نشست. سرش را بالا گرفت و چند بار تند تند پلک زد. دستکشش را بیرون آورد و دست به زیر چشمش کشید. آرزو همیشه وقتی می‌خواست اشکش را کنترل کند این کار را می‌کرد. - یادتونه تو اون منطقه چیکار داشتید؟ چی شد حمله شد بهتون؟ چشم دوختم به درجه‌های سر آستینش. او هم نظامی بود. پرستار زن نظامی. قابل اعتماد بود. چشمم را بستم و صدایم را صاف کردم. - واسه این پروژه آخر موشکی، لازم بود از نزدیک پای کار باشم. دیگه خانمم اصرار کرد بیاد. خوب شد اومد، می‌فهمه من تو چه وضعیتی‌ام و دیگه غر نمی‌زنه. خندید. ولی خنده‌اش شیرین نبود زهر داشت. حتما شوهرش همکار ما بود که اینطور تلخ می‌خندید. - تازه رسیده بودیم روستا. مجید یه جای امن داد بهمون و خودش رفت. گفت بپا هم گذاشته، وای یه ربع از رفتنش گذشته بود که دیدیم صدای پچ پچ میاد. مجید همه جوانب رو رعایت کرده بود ولی نمی‌دونم چطور لو رفتیم. با بدبختی از پشت بوم و کوچه پشتی فرار کردیم، سمت پایگاه ولی گیر افتادیم. بعدم نیروها اومدن؛ یعنی خودم زنگ زدم مجید بیاد. اشک از چشمش چکید. پرسیدم. - حتما شوهرتون یا همکار منه یا مجید که گریه می‌کنید. لبخند زد: - همسر مجیدم! گفت بهم؛ همون محافظ شما متاسفاته تو زرد از آب در اومده... مثل اینکه خیلی سعی داشته به شما نزدیک بشه.
نگاهم را این سمت و آن سمت چرخاندم. چیزی روی قلبم سنگینی می‌کرد. احساس می‌کردم قلبم ممکن است منفجر شود. - نمی‌خواید برید هماهنگ کنید؟ دلم شور زنم رو می‌زنه. من سرگیجه و اینا ندارم، این همه هم حرف زدم براتون. سرش را چرخاند. قلنج انگشت حلقه‌اش را شکست. - چیز دیگه یادتون نیست؟ سرم را به اطراف تکان دادم. چشمم را محکم فشردم. - چی باید یادم باشه؟ سرش را تکان داد و نفس عمیقی کشید. حس می‌کردم کلافه است. بارها به سر و صورتش دست می‌کشید و گوشه چشمش را می‌فشرد. - تو رو خدا آقا عباس! یادتون نیست؟ واقعا؟ سَرم را تکان دادم. با گریه گفت: - بعد درگیری چی شد؟ دستم را ستون کردم و سر جایم نشستم. سرم را بین دستانم گرفتم. تیر می‌کشید. تازه متوجه باند دور سرم شدم. - نه، بگید چی شده؟! نفس لرزانی کشید و آب دهانش را فرو برد. سرش را تکان داد و گفت: - آرزو، تو همون درگیری... پوفی کشید و از سر جایش بلند. پشت کرد به من. صدایش گرفت. لرزید. شانه‌اش تکان خورد. - شهید... شد! یادم آمد. یاد که هیچ، پیش چشمانم، رفت روی پخش زنده. همان ثانیه اولی که مجید رسید، همزمان با یاعلی گفتن من بود. صحرا روشن شد اسلحه‌ام را درست نشانه رفته بودم و همان وقتی که می‌خواستم ماشه را بکشم، یکی از آن... نمی‌دانم چه صفتی بدهم که آتش قلبم خاموش شود، فریاد زد: - شمس باید بمیره، حتی اگه خودمون بمیریم! گردنم سوخت و دوثانیه بعد آرزو بود که به سینه‌ام چسبیده بود و ناله می‌کرد. همه‌ی این‌ها توی سی ثانیه، نه شاید کمتر اتفاق افتاد. شلیک کردم، خورد وسط پیشانی کسی که داشت تیر می‌زد سمت... سمت آرزو. پای آرزو سست شد. باهم زمین خوردیم. خندید. لبش سرخ شد. خون دهانش ریخت روی پیراهن سیاهم. - دی... دی... پی... پیش... مرگت... شدم؟ می‌گفت... همیشه همین را می‌گفت: - فکر نکنی می‌ذارم تو شهید موشکی بشی و من همسر شهید! من می‌خوام سنت شکنی کنم، شوهرم رو همسر شهید کنم! - آقای شمس؟ عباس آقا؟ فریاد زد و مرد پرستاری کمک کرد روی تخت دراز بکشم. بدنم می‌لرزید. بغض چسبید بیخ گلویم. اشک بود که تیز چشمم را نیش زد؟ گرمایی سر خورد روی شقیقه‌ام. - می‌خوام ببینمش! نگید نمی‌شه. - تا سِرمتون تموم می‌شه بمونید.‌ می‌گم هماهنگ بشه. هماهنگ چه؟ می‌ترسیدند هنوز خطری باشد؟ خب باشد. مگر من ترسی داشتم؟
مرگ، با چه زیبایی، درِ خانه‌ی آرزویم را کوبیده بود و خب مرا هم با همان زیبایی می‌برد. تپش قلبم را کُند حس می‌کردم و تنم به سرما نشسته بود. سرمای مرگ. چشم بستم. پتو تا چانه‌ام بالا آمد. توی گلویم بغض نبود، در حقیقت جانم بود. اشک‌هایم را نگه داشتم تا توی دامن آرزو بریزم. حرف نزدم. دروغ نبود. من هرچه انکار می‌کردم، آرزو زنده... نه شهدا زنده‌اند. حسش می‌کردم. ساعد دستم را روی چشمم گذاشتم. ثانیه‌ها گذشت و گذشت. با احساس گرمایی روی دستم سوختم. به نظر تب داشت. دستم را پایین انداختم و نگاهش کردم. مجید بود. لبخندش نشانه همدردی بود. نگاهش را رو به رو دوخت، سر چرخاندم همسرش بود: - چقدر سردِ بدنش! همسرش سر تکان داد. اشاره‌ای به سِرم زد و گفت: - فشارشون بالا نمی‌آد. مجید دوباره نگاهم کرد. قبل از اینکه چیزی بگویم گفت: - برات لباس آوردم. بریم... سیبک گلویش تکان خورد. با کمکش نشستم. لابد می‌خواست بگوید سر قبر آرزو. لباس مشکی از توی پلاستیک بیرون آورد. همسرش لوله سِرم را از آنژیو جدا کرد. چشم بستم. باید در این سن سیاه پوشِ عزای همسرم می‌شدم؟ اشک روی صورتم راه گرفت. مجید گفت: - داداش، در بیار لباست رو! چشم‌هایم را باز کردم. دکمه‌های مشکی لباس تنم را باز کردم. این لباس هم سیاه بود. چه دردناک که سیاه آرزو، از قبل شهادتش تنم بود. زیرپوش سفید خونی تنم را هم بیرون کشیدم. خون من بود یا آرزو؟ تیشرت آبی نخی که مجید به دستم داد را پوشیدم. لباس مشکی جدید را هم. شلوارم را هم عوض کردم. - کجا می‌ریم؟ - می‌ریم که ببریمش سمنان. به سینه‌ام چنگ انداختم. تیر می‌کشید. چشم بستم. دست گذاشتم روی صورتم. - جواب خانواده‌ش رو چی بدم مجید؟ مجید سکوت کرد. همسر مجید گفت: - باید دوباره سرم رو وصل کنم اجازه می‌دید؟ - نه! دست مجید کمکم کرد از تخت پایین بیایم. زیر پایم خالی شد. مجید محکم دستم را گرفت. خمیده ایستادم. - سِرم بزن بهش. - نمی‌خوام. بریم، تو رو خدا بریم. پایم را روی زمین می‌کشیدم. چشمم هیچ نمی‌دید؛ جز صحنه جان داد آرزو. سعی می‌کردم آب دهان را فرو ببرم؛ ولی نمی‌شد. - مجید یه کاری کن گریه کنه، دادی چیزی... مجید تا ماشین مرا کشید. پرسیدم: - مجید تیر خوردن خیلی درد داره؟ نگاهم کرد سری تکان داد. دوباره پرسیدم: - چندتا تیر خورده؟ دست دور شانه‌ام گذاشت و سرم را به آغوش کشید. - خیلی درد کشید؟ بغض داشت. اصلا همه از این درد باید بمیرند؛ همه. اولی هم خود من. چرا نمی‌مردم! - داداش، الان راحته... صدای قلب مجید دردی از من دوا نمی‌کرد. من فقط قلب آرزو را می‌خواستم. خودم را عقب کشیدم. سَرم را تکیه دادم به شیشه. درختان پشت هم جا به جا می‌شدند. با سرعت، مثل عمر آرزو. شکمم را فشردم. مایع تلخ و سوزناکی تا گلویم بالا آمد و پایین رفت. - مجید. بگو بزنه بغل توی راه چند بار ماشین را بخاطر حال بدم نگه‌داشتند. تا برسیم مردم و زنده شدم. سخت است همسرت پرپر بزند. شبیه ماهی توی بغلت جان بکند و تو اصلا نتوانی کاری کنی. کمرم شکسته بود. آن همه شنیده بودم کمر فلانی شکست، فکر نمی‌کردم درکش کنم. تک ساختمان کوچکی بود وسط صحرا. بالای بامش پرچم ایران نصب بود. ده نفری با لباس‌های نظامی اطرافش ایستاده بودند. قلبم از جا کنده شد. آرزو آنجا بود؟ خودم را از ماشین پرت کردم بیرون. کف دستم سوخت. توان نداشتم روی پا بایستم. شاید هم فلج شده بودم. خودم را سینه‌خیز کشیدم روی زمین. مجید بازویم را گرفت. نگاهی به صورتم انداخت. - یا خدا، عباس... باید بریم بیمارستان. مرا عقب کشید. دست دراز کردم به سمت ساختمان. - بذار بره ببینه. - نشونه سکته ناقصه مغزیه! نمیشه باید بریم بیمارستان. - ممکنه بدتر بشه... آن‌ها حرف می‌زند و نگاه من به درِ باز ساختمان بود و رنگ سرخ پرچمی که روی تابوت را پوشانده بود. نامش را فریاد کشیدم. نفهمیدم چه کسی پا درمیانی کرد، ولی من لحظه‌ای بعد کنار تابوت او بودم. بدون من غسل و کفنش کرده بودند؟ - بدنش ممکنه دوباره خونریزی کنه، مراقب باش. چهره‌اش سفید بود. لبش سرخ، مژه‌هایش فر خورده بودند. شبیه شب عروسی‌مان، انگار آرایش کرده بود. رسم مگر نبود مرد شهید شود و زن بالای سرش حاضر شود؟ چرا ورق برای من برگشته بود؟ مگر رسم نبود زن پیشانی شوهرش را ببوسد؟ - چرا زدی زیر قرارمون؟ قرار نبود هروقت شنیدی یاعلی بدوبی؟ قرار نبود فرار کنی؟ قرار نبود... آرزو قرار نبود پیش مرگم بشی. بغضم شکست. سر گذاشتم روی سینه‌اش، اشک‌هایم روی پرچمی که بدنش را پوشانده بود ریخت. صدای تیک تیک می‌آمد. شبیه ثانیه شمار... شاید ثانیه شمار عمرم بود که رو به تمام شدن بود. پرچم را از روی بدنش کنار زدم، ثانیه شمار عمرم روی دو بود... گروه سرگروه: خانم نوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🦋 آلیسیا، کنار دریاچه مالار درحالی‌که لیوان نوشیدنی داغی در دستان یخ‌زده‌اش قرار داشت، قدم می‌زد. هنوز هم نمی‌توانست این خبر را باور کند. چطور ممکن است در این دنیا، این‌همه بی‌رحمی وجود داشته باشد و کسی دم نزد؟ همان‌طور که قدم می‌زد، با دست رشته‌ای از موهای بلوندش را پشت گوشش هدایت کرد. داشت به خبری که دیروز، در رسانه‌های بین‌المللی پخش شده بود، فکر می‌کرد؛ مرگ یک دختر دوساله!! انگشتانش را روی شقیقه‌اش کشید. سرش به‌شدت درد می‌کرد. روبه‌روی دریاچه ایستاد. در حال تماشای صحنه بی‌نظیری بود، که هر زمان ذهنش آشفته بود، آرامش می‌کرد؛ غروب زیبای دریاچه. صدای پرندگان دریایی و باد خنکی که از طرف دریاچه می‌وزید، حالش را بهتر کرد. به گردشگرانی که از کشورهای دیگر، برای گذراندن تعطیلات به آن منطقه زیبا آمده بودند خیره شد. داشت با خودش فکر می‌کرد، کدام یک از آن‌ها می‌تواند ایرانی باشد؟ بعضی از گردشگران، روی پل ایستاده بودند و با لبخندهای زیبا سعی داشتند بهترین تصویر را از خود، در قاب دوربین‌ها به نمایش بگذارند. در طرف دیگر هم، عده‌ای مشغول بازی گلف بودند. چیزی به غروب آفتاب نمانده بود. آسمان کم‌کم داشت رنگ نارنجی خودش را مانند یک شاهکار هنری، به پس‌زمینه طبیعت دریاچه اضافه می‌کرد. آلیسیا غرق در تماشای پیوند دریاچه و آسمان بود که دستی روی شانه‌اش نشست. لبخندی بر لبانش نقش بست. انگار که بخواهد ادای کسی را دربیاورد، با صدای بمی گفت: «حالا بگو چیکارم داشتی؟» و بعد هر دو زدند زیر خنده. دختری با قد متوسط و موهای قهوه‌ای و صورت گرد، از پشت آلیسیا ظاهر شد. نُوا لبخندی زد. روی صورتش چال زیبایی افتاد. آلیسیا لیوان نوشیدنی داغی را از از روی صندلی کنارش برداشت،به طرف نُوا دراز کرد و گفت: «بخور! گرم شی.» نُوا جرعه‌ای نوشید. نگاهی به اطراف دریاچه انداخت و گفت: «حالا واقعاً چه کارم داشتی که مجبور شدم گزارشم را نصف و نیمه ول کنم و بیام این‌جا؟» - باید به یک سفر کاری بریم. -سفر؟؟ ما که تا حالا برای گزارش جایی نرفتیم.. نکنه... آلیسیا سرش را تکان داد، به معنی این‌که؛ درست حدس زدی. -خدای من! آلیسیا تو می‌دونی چه کار خطرناکیه؟ یعنی می‌خوای بری ایران؟ -بریم ایران.. با هم عزیزم.. -مگه تو نمی‌دونی ایران چه جاییه؟ ممکنه ما رو بکشن یا هر بلای... -احمق نباش نُوا.. نکنه مزخرفاتی رو که به خورد مردم می‌دن باور کردی؟ یکی از دوستای مادرم ایرانیه. چند سال پیش، این‌جا درس می‌خوند. زن فوق‌العاده‌ایه. باورم نمی‌شه انقدر ساده باشی! تازه ما خبرنگاریم، کسی با ما کاری نداره. -باشه... باشه.. سخنرانی نکن. مثل این‌که باید عقلم رو به دست تو بدم. خب، بگو آقای ویلیام رو چجوری راضی کردی‌؟ -به عیسی مسیح، که کار سختی بود!! اگر دوستی پدرم نبود، زیر بار نمی‌رفت. در ضمن گفت که در گزارشمون اسمی از عدم همکاری شرکت مونلیلکه در رابطه با مرگ دختر دو ساله نبریم، طبق همون سیاستی که اسمی از سوئد هم نباید برده بشه. -اوهوم، برا کی بلیط گرفتی؟ -برای پس‌فردا بلیط رزرو کردم. درضمن یک‌سری مطالب در مورد ایران و آداب و رسومشون برات می‌فرستم، حتما نگاه کن. خب، دیگه من برم، خیلی کار دارم. ۲ روز بعد، راس ساعت ١٢ بعدازظهر، هر دو روی صندلی در قسمت مخصوص هواپیما نشسته بودند. نوا درحالی‌که داشت یک شکلات فرانسوی را با ولع زیادی می‌خورد، گفت: «خب حالا یه‌بار دیگه بگو ماجرا چیه تا بفهمیم باید چی‌کار کنیم؟» آلیسیا آهی کشید. به ساعتش نگاه کرد و گفت: «اوهوم، وقت زیادی داریم. ببین نوا، چند روز پیش سفیر ایران در سازمان ملل در مورد مرگ دختر دوساله‌ای به‌خاطر بیماری ای‌بی یا پروانه‌ای حرف می‌زنه.. آه خدای من! ببین چقدر راحت دارم در موردش حرف می‌زنم.. واقعاً تأسف‌باره.. درواقع آمریکا، با تحریم خیلی از شرکت‌ها اروپایی ورود کالاهای زیادی رو به ایران ممنوع کرده و خب، یکی از شرکت‌ها، شرکت مونلیلکه است.» -ولی آلیسیا! تحریم که شامل موارد دارویی و غذایی نیست. -بله! اما متأسفانه فقط در حد حرف. شرکت مونلیلکه که پروفسور وال هم با اون شرکت همکاری می‌کنه، با دادن یه نامه به خانه EB ایران، اعلام می‌کنه که نمی‌تونه دارو بفرسته و در نهایت دختر ۲ ساله به اسم آوا، جون خودش رو از دست می‌ده. حالا باید بریم چند تا از این بچه‌ها رو پیدا کنیم و در موردشون یک گزارش تهیه کنیم. شاید بتونیم صداشون رو به گوش دنیا برسونیم. -آلیسیا! حالا که فکرش رو می‌کنم، ارزش اومدن داره واقعا! ولی خب، تو به خاطر دنی، بیشتر از هر کسی تو این زمینه، این بچه‌ها رو درک می‌کنی و غصه‌شون رو می‌خوری. آلیسیا و نوا آن‌قدر مشغول حرف زدن بودند که متوجه گذشت زمان نشدند، تااینکه اعلام شد هواپیما درحال فرود آمدن در فرودگاه بین‌المللی امام‌خمینی است.
دو ساعت بعد، هر دو روی تختشان در هتل نشسته بودند. -خب آلیسیا، حالا باید چه‌کار کنیم؟ آلیسیا از روی تخت بلند شد و شال سفیدی را که دور سرش پیچیده بود، جلوی آیینه مرتب کرد و با خوشحالی گفت: « بهم میاد مگه نه؟» نوا شروع به خندیدن کرد و گفت: «خیلی بهت میاد. چقدر معصوم شدی! مثل عکس حضرت مریم.» -ایرانی ها چه پوشش جالبی دارند. این‌طوری دیگه باد، موهات رو پریشون نمی‌کنه؟ ببین چه صاف ایستادن. همیشه وقتی به دفتر روزنامه می‌رسیدم، انگار که برق من رو گرفته باشه. بعد از این‌که حسابی خندیدند، آلیسیا گفت: «پرسیدی که باید چیکار کنیم؟ مادرم گفت که با دوستش هماهنگ کرده مشخصات یک موسسه که در ارتباط با این بیماران هست رو برامون می‌فرسته، از فردا صبح شروع می‌کنیم. فعلاً بیا شام بخوریم. بعد هم بریم خرید. من چند تا از این پارچه‌ها می‌خوام. خیلی خوشگلن.» آلیسیا و نوا آن شب را با خوردن خوراکی‌های ایرانی و خرید چند روسری و گشت‌وگذار اطراف هتل، به سر گذراندند. روز بعد، بعد از صبحانه، ماشین در بست گرفتند و سراغ مؤسسه‌ای رفتند که آدرسش را داشتند. وقتی به مؤسسه رسیدند، داشتند در مورد این‌که آیا می‌توانند با کسی ارتباط برقرار کنند یا نه، با هم بحث می‌کردند، که یک خانم ایرانی خوش‌برخورد، جلو آمد و به انگلیسی با آن‌ها صحبت کرد. بعد از این‌که از کارت خبرنگاری آن‌ها مطمئن شد، آن‌ها را راهنمایی کرد. نیم‌ساعت بعد، آن‌ها در دفتر یک آقا به نام هاشمی، نشسته بودند که به گفته‌ی آن خانم، رییس خانه‌ی ای‌بی بود. بعد از گفتگو با آقای هاشمی، قرار شد که از نزدیک در جریان زندگی چند بیماری پروانه‌ای قرار بگیرند. با هماهنگی‌های صورت‌گرفته آن‌ها به اتاق دیگری هدایت شدند. آلیسیا و نوا وارد اتاق شدند. مرد جوان نسبتاً قدبلندی از پشت میزش بلند شد. نوا دستش را دراز کرد تا طبق عادت دست بدهد. آلیسیا با آرنجش ضربه‌ای به پهلوی نوا زد، اما دیر شده بود. دست نوا وسط زمین و آسمان معلق بود، وقتی که دستش را در هوا دید، ناگهان یاد حرف‌های آلیسیا افتاد. خیلی سریع دستش را در هوا جمع کرد. و دست‌پاچه فقط سلام کرد. مرد جوان دستش را روی سینه‌اش گذاشت و به زبان انگلیسی که انگار بسیار هم مسلط بود، گفت: «سلام! از دیدن شما خانم‌های خبرنگار، خوشبختم. هر کاری که از دستم بربیاد در خدمتم.» و بعد با دست به صندلی‌های سمت چپ میزش اشاره کرد که بنشینند. مردجوان ، تلفن را برداشت و با گرفتن شماره‌ای گفت که سه قهوه برایشان بیاورند. آلیسیا بعد از نشستن، با نشان دادن حکم ماموریتش و کارت خبرنگاری، توضیح داد که چرا آن‌جا هستند. او گفت که از دفتر روزنامه‌ سونسکا داگبلادت در استکهلم برای تهیه گزارش از بچه‌های پروانه‌ای آمده و بعد هم به ماجرای آوا اشاره کرد. آلیسیا بعد از بردن اسم آوا بغضش ترکید و بیشتر نتوانست ادامه دهد. مرد جوان، سری تکان داد. دستی به ریش‌های مرتب خرمایی‌اش کشید و گفت: «بنده، محمدحسن سهرابی هستم و در زمینه بیماران پروانه‌ای تحقیقاتی انجام دادم. بله متاسفانه، کشور سوئد و شرکت مونلیلکه با قطع همکاریشون، فقط جان بچه‌های بی‌گناه رو به خطر انداختند. بنده هم بخاطر علاقه زیاد به این بچه‌ها حوزه مطالعاتم رو بیماران پروانه‌ای قرار دادم. ان شاء الله که کاری از دستم بربیاد.» نوا که انگار کشف بزرگی کرده باشد با اشاره به آلیسیا گفت: «پس شما هم مثل آلیسیا علاقه زیادی به بیماران پروانه‌ای دارید. برادر آلیسیا هم یک بیمار پروانه‌ای بود که به‌خاطر او تحقیقات زیادی با پروفسور وال در این زمینه انجام...» نوا خواست حرفش را ادامه دهد که با نگاه چپ‌چپ آلیسیا مواجه شد و با کش دادن فعلِ می‌دهد، جمله‌اش را پایان داد و ساکت شد. محمدحسن لبخند محجوبی زد. سرش را پایین انداخت و گفت: «خیلی هم خوب، پس می‌تونین یک گزارش خوب، در این زمینه تنظیم کنین.» آلیسیا کیفش را محکم بغل کرد و گفت: «بله، به کمک شما! البته ما کمی در تهیه این گزارش دچار محدودیت هستیم که به‌موقع، برای شما توضیح می‌دیم.» محمد حسن نگاهی به دفتر روی میزش انداخت، چیزی را یادداشت کرد و بعد گفت: «اگر الان مشکلی ندارین، می‌تونیم با این خانواده‌ها دیدار داشته باشیم، البته نیاز به هماهنگی هم هست.» آلیسیا و نوا نگاهی به‌هم انداختند و در آخر آلیسیا اعلام کرد که مشکلی ندارند. با هماهنگی مرد جوان، به طرف خانه یک بیمار پروانه‌ای حرکت کردند. آلیسیا تمام مدت در راه، به بیرون از پنجره خیره بود. به مردم ساده و نجیبی نگاه می‌کرد که هرکدام به دنبال زندگی‌شان می‌رفتند. از این‌که کشورش و بقیه کشورها این مردم را تروریست می‌خواندند، حس نفرت شدیدی پیدا کرد. از این‌که به بهانه تروریسم، باید جان چندین کودک گرفته شود، دلش داشت زیرو رو می‌شد. حدود ساعت ۱۰ نیم صبح، آلیسیا و نوا روی مبل قهوه‌ای دو نفره‌ای کنار هم نشسته بودند.
محمدحسن هم کمی آن‌طرف‌تر، روی مبل تک نفره، پشت پنجره‌ی اتاق نشسته بود. چند دقیقه بعد، خانم میان‌سالی که چادر گل‌گلی به سر داشت، درحالیکه سینی چای را به طرف مهمان‌ها می‌آورد، وارد اتاق شد. پشت سرش هم، یک دختر زیبای ۵ ساله بود که روی صورتش زخم‌های قرمزرنگی وجود داشت. دخترک درحالیکه پشت چادر مادرش پنهان شده بود، زیرچشمی نگاهی به مهمانان می‌انداخت. محمدحسن توضیحاتی را برای آن خانم داد و بعد رو به آلیسیا و نوا گفت که می‌توانند کارشان را شروع کنند. آلیسیا میکروفون و نوا دوربینش را آماده کرد. آلیسیا سوالات مهمی را از مادر دختربچه که نامش سلما بود، پرسید. گاهی آن‌قدر تحت تأثیر قرار می‌گرفت که اشک می‌ریخت.گاهی قاطعانه می‌پرسید به نظرشان چه راه حلی برای مشکل وجود دارد و گاهی، همراه مادر بغض می‌کرد. بعد از ضبط مصاحبه، آلیسیا یک عروسک زیبا از کیفش بیرون آورد و به سلما هدیه داد. موقع خداحافظی، کنار حوض آبی رنگی که درست وسط حیاط قرار داشت، آلیسیا از مهمان‌نوازی گرمشان تشکر کرد و از ته دل برای سلما آرزوی سلامتی کرد. چند روز بعد محمدحسن، یک قرار ملاقات با خانواده آوا گذاشت. این دیدار در ساعت ۸ صبح روز دوشنبه، در سالن اجتماعات خانه EB انجام شد. آلیسیا درحالی‌که با گریه‌های مادر آوا اشک می‌ریخت، یک گزارش تمام‌عیار تهیه کرد تا صدای آوا را به گوش دنیا برساند. بااین‌حال با تماس‌های مختلفی که آلیسیا با دفتر روزانه در سوئد برقرار کرد، اما از طرف دولت، برای پخش چنین گزارشی هیچ مجوزی که صادر نشده بود هیچ، دفتر را تهدید هم کرده بودند. آلیسیا در این مدت اعتماد زیادی به محمدحسن پیدا کرده بود. مشکل پخش گزارش را برای او، با دلخوری زیاد تعریف کرد. محمدحسن که بسیار متأثر شده بود گفت: «می‌فهمم برای این گزارش، چقدر زحمت کشیدید. اما نگران نباشید قصد شما پخش این گزارش در رسانه‌هاست. ما در کشورهای دیگه، دوستانی داریم که می‌تونن بدون هیچ مشکلی و بدون این‌که اسمی از شما و همکارتون بیاد، در زمان مناسب در رسانه‌ها پخشش کنند.» *** در طول یک‌ماهی که آلیسیا با ‌محمدحسن همکاری داشت، نتیجه مطالعات و تحقیقات خودش و چند تن از پروفسورهایی که با شرکت مونلیلکه همکاری می‌کردند را، البته با کسب اجازه ضمنی از آن‌ها، در اختیار محمد و تیم تحقیقاتی‌شان قرارداد. روزهای آخری بود که آن‌ها در ایران بودند و آلیسیا بی‌قرارتر از همیشه در اتاقش مشغول قدم زدن بود. با دست، موهایش را به عقب هدایت می‌کرد و دوباره همان رشته‌ای را که عقب زده بود، روی صورتش پریشان می‌شد. -چته آلیسیا؟ مثل همیشه نیستی؟ -آره.. دلم نمی‌خواد برم.. -خوبی؟ دلت برا مامانت تنگ نشده؟ - معلومه که شده. ولی انگار... انگار.. این‌جا وطنم بوده.. احساس می‌کنم اگر برم.. نوا!! فلشم کجاست؟ -روی میز. -همه مقالات رو روی فلش ریختی؟ -آره.. ولی فکر کنم تکراری باشن. می‌خوای بدی به آقای سهرابی؟ - آره. -این موقع شب؟ -مهم نیست. اگر حرف رو نزنم و برم تا آخر عمر یه‌چیزی تو گلوم گیر می‌کنه. چشمان نوا چند لحظه روی آلیسیا ثابت ماند و تنها جمله‌ای که از دهانش خارج شد، این بود: «آه!..خدای من!..» آلیسیا به محمدحسن زنگ زد تا برای آخرین دیدار، یک فلش حاوی اطلاعات به او بدهد. محمدحسن آدرسی غیر از دفتر کارش را فرستاد. یک ساعت بعد، آلیسیا به آن آدرس رسید. جایی‌که شبیه یک مقبره بود. مکان بسیار زیبایی بود. علاوه‌بر این‌که درختان و گل‌های اطراف مقبره، زیبا به نظر می‌رسید، حال‌وهوایی که آلیسیا آن را نمی‌دید، اما درکش می‌کرد، آن مکان را زیباتر کرده بود. محمدحسن همراه یک خانم چادری مسن بود.آلیسیا جلو رفت و به خانم دست داد. محمدحسن حرف‌ها را برای مادرش ترجمه می‌کرد و بعد رو به آلیسیا گفت که مادرش برای ادای احترام به کسانی که به خاک سپرده شدند، می‌رود. هر دو روی سکوی کم‌ارتفاعی نشستند که اطرافش را گل‌های شمعدانی تزیین کرده بود. محمدحسن گفت: «ببخشید، من امروز مادر رو برای زیارت، این‌جا آوردم. وقتی شما تماس گرفتید، گفتم که شما تشریف بیارین. به‌هرحال عذر می‌خوام.» آلیسیا فلش را به محمدحسن تحویل داد و گفت: «این نتیجه همه تحقیقات هست.» - خانم ویسل، شما انسان آزاده‌ای هستین. همین‌که مطالعات خودتون و اساتیدتون رو در اختیار ایران گذاشتین، قدم بزرگی برای این بچه‌ها برداشتید. می‌خواستم در یک فرصت مناسب‌تر بگم، ولی الان بهتون می‌گم که شما باعث شدین، ما به فرمول پانسمان‌های مپیلکس EB، دست پیدا کنیم و این به‌خاطر حق‌طلبی شماست.
-واقعاً خیلی از این خبر خوشحال شدم. خدای من! فکر نمی‌کردم وجودم این‌جا این همه موثر باشه، ولی حضورم این‌جا دلیل دیگه ای داره.. هرچند نمی‌دونستم قراره به چنین مکان زیبایی بیام.. می‌خواستم مطالبی رو به شما بگم که گفتنش کمی برام سخته، اما به خاطر همین افراد مقدسی که در این‌جا به خاک سپرده شدند و من اون‌ها رو نمی‌شناسم، حتی اگر خوشایندتون نیست، لطفاً فقط گوش بدین. محمدحسن، کمی معذب شد. دستانش را در هم قفل کرد. سرش را پایین انداخت و فقط گوش کرد. - من تو این مدتی که این‌جا بودم، به‌شدت شیفته‌ی ادب و احترام شما شدم. لحظه‌ای سکوت برقرار شد، آلیسیا درحال آنالیز واکنش‌های احتمالی محمدحسن بود. وقتی‌که هیچ واکنشی را ندید، راحت‌تر به حرف‌هایش ادامه داد. -ادب شما به اندازه‌ای من رو تحت تاثیر قرار داده که فکر می‌کنم سال‌هاست شما رو می‌شناسم.. اگر.. اگر نتونم خودم رو به دریای ادب شما وصل کنم، در زندگی‌ام دچار خسارت بزرگی می‌شم.. شما.. شما.. حتما گزینه های بهتری... برای ازدواج دارین، اما من، نه! محمدحسن هنوز سرش پایین بود. کمی خودش را جابه‌جا کرد. همین آرامش او بود که آلیسیا را بی‌قرارتر می‌کرد. -چیزی نمی‌گین؟ محمدحسن با لحن خیلی آرامی که شنیدن صدایش حتی برای آلیسیا که در فاصله کمی از او قرار داشت، سخت بود گفت: «شما مسیحی بودین، درسته؟» بغض آلیسیا شکست: «بله! من یک مسیحی‌ام، اما در این کشور، ... دلم را به اسلام باختم» و بعد سیل اشک‌ها بود که از صورت آلیسیا سرازیر می‌شد. محمدحسن با صدای آرام و دلسوزانه‌ای گفت:« خانم آلیسیا! لطفاً اشک‌هاتون رو پاک کنین.. این مسئله آسونی نیست. می‌دونین چقدر سخته؟» آلیسیا درحالی‌که با دست اشکانش را پاک می‌کرد، گفت: «من، اول از همه عاشق اسلام شدم و بعد.. عاشق شما.. اگر همه زیبایی که در شما وجود داره، از اسلام هست، من هم می‌خوام مسلمان بشم.. حتی اگر تو کشور خودم، اسمش تروریسم باشه.. من وقتی اخلاق و رفتار شما رو دیدم، فهمیدم که قلبا خیلی وقته که مسلمان شدم و فقط در ظاهر مسیحی بودم.» -این‌قدر مطمئن هستید؟ -بله! کاملاً. -اما خانوادتون؟ -من از یک پدر و مادر آزاده، مسیحی و معتقد، متولد شدم و مطمئن هستم که راهم رو قبول دارن و حمایتم می‌کنن. - می‌دونین، مسلمان شدن هم فرمول خاص خودش رو داره؟ هم‌زبانی هست، هم قلبی و هم عملی. مطمئنین که پای هر ۳ مرحله ایستادین؟ -بله لطفاً بگین. فرمولش چیه؟ باید چی‌کار کنم؟ محمدحسن نگاهش را به آسمان انداخت. ستاره‌ای در آسمان درخشید. او ادامه داد: همون‌طور که شما به ما کمک کردین برای رسیدن به فرمول پانسمان بیماران پروانه‌ای، من هم فرمول مسلمون شدن رو تو این مکان مقدس، به شما می‌گم و شما تکرار کنین. آلیسیا سرش را تکان داد. محمد‌حسن از جیبش دستمالی بیرون آورد و به آلیسیا داد. باد پرچم سه رنگ ایران را که درست جلوی درب ورودی مقبره شهدا بود، به حرکت درآورد. آلیسیا به سختی کلماتی را بعد از محمدحسن تکرار می‌کرد: «اَشهَدُ... اَن... لا اله... الا اللّه و.. اَشهَدُ.. اَنَّ.. محمداً.. رسول.. اللّه» گروه سرگروه: خانم یعقوبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با لبخند به اطراف خیره شدم و هوایش را نفس کشیدم. این روستا آرامش عجیبی را به رگ‌هایم تزریق می‌کرد. –خوشت اومده از این‌جا؟ –خیلی قشنگه محمد‌جواد! اصلا آرامش خاصی داره. –آره مردمش هم دل نشینند؛ اما خب... خب یه سری چیزا را نمی‌دونند دیگه، یعنی قبحشو نمی‌فهمند؛ بهشون نرسیده! لبخندی زدم. دستم را روی شانه محمد‌جواد گذاشتم و با لحنی آرام، گفتم: –دقیقا ما به‌خاطر همین این‌جاییم که بهشون چیزی رو که باید، برسونیم. –پس بیا اول بریم خونه مامان‌بزرگم بعدش بریم کل این‌جا را بهت نشون بدم. توی مسیر سعی می‌کردم ریز بینانه‌تر نگاه کنم، به خانه‌ها، به آدم‌ها و... . طولی نکشید که رسیدیم. در زدیم و با باز شدن در، با چهره نمکی و زیبای پیرزنی روبه‌رو شدیم. زن با دیدن ما گل از گلش شکفت و با روی باز تعارف کرد که به داخل برویم. به یکی از اتاق ها رفتیم و وسایلمان را آن‌جا گذاشتیم. –بریم محمدجواد؟ –چه عجله‌ای داری پسر؟! بذار نفسی تازه کنیم! –آخه دوست دارم زودتر با این‌جا آشنا بشم تا راحت‌تر برای کارم برنامه بریزم. –خیلی خب! تا ظهر دوساعتی مونده. می‌ریم زودتر برمی‌گردیم. گوشی و دفترچه یادداشتم را برداشته و به دنبالش راه افتادم. محمدجواد همه‌جا را به من نشان داد؛ از خانه‌های اهالی مهمِ محل گرفته تا قبرستان و مسجد کوچکِ سوت و کورشان! من‌هم با عشق و علاقه، همه چیز را یادداشت می‌کردم. اخلاق‌ و اعتقادات روستایی‌ها، نام اماکن و افراد، رسم و رسوم و نوع مشاغلشان را. کمی که از میان باغ‌های سرسبز روستا با ماشین‌ گذشتیم، یک خانه بزرگ و مجلل دیدیم که پر از آدم بود. زیبایی خانه به حدی بود که محو آن شدم، پرسیدم: –این‌جا خونه کیه جواد؟ مگه دوره خان‌بازی تموم نشده! –خان کجا بود! این‌جا خونه‌ی خان نیست. خونه پولدارترین فرد این روستاست؛ اسمش الیاره، معروف به الیار خان! –اوهوع! دیگه از احوالاتش چه خبر مشاور؟! قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت: –بیشتر مردم این روستا که باغ یا زمین ندارند برای این الیار خان کار می‌کنند. اینهایی رو‌‌ هم که می‌بینی به خاطر کار این‌جان. آدم بامرامیه. همه ازش راضی‌اند. –چه جالب! –الان سر ظهره؛ باید بریم وگرنه ننه بتول صداش در میاد، بعدش میایم می‌ریم تو. –ننه بتول کیه؟ –مامان‌بزرگم دیگه! اومدم وطنم کانالم برگشته! –آها! از دست تو! فقط زیادی تو کانالت فرو نرو که من زبون محلی نمی‌فهمم. باصدای بلند خندیدیم و راهمان را به سمت خانه ننه بتول کج کردیم.
سفره‌ای که ننه برایمان انداخته بود، سیر را هم گرسنه می‌کرد و حسابی اشتها برانگیز بود. ساده، اما رنگ و بویش با دلمان بازی می‌کرد. با همان لباس‌های بیرون، سر سفره نشستیم. جواد دهان باز کرد: –چه کردی ننه جون؟! –گشنه‌ای ننه وگرنه برات بو هم نداشت. پیش دستی کردم و گفتم: –اختیار دارید حاج خانم! بوش تا سر کوچه میومد! –نوش جان! با پُر شدن معده‌ام، راه فکرم باز شد و بعد از تشکر از ننه بتول، رو به جواد گفتم: –جواد! به نظرت اگه بریم پیش الیارخان بهمون کار می‌ده؟ به هر حال کارهای تبلیغی پول می‌خواد. همش هم که نمی‌تونیم این جا لنگر بندازیم. –آره دقیقا به خاطر همین بود که گفتم بریم تو. ان‌شاءالله که کار داشته باشه برامون. –ان‌شاءالله. بعدازظهر بیرون زده و به سمت خانه الیارخان راه افتادیم. خانه‌ای که درست مثل یک عمارت بود، بزرگ و زیبا! اما رفت‌ و آمد زیاد به آن‌جا باعث می‌شد که آن را به چشم یک محل کار ببینی تا یک خانه. –محمد جواد این‌ها کجا زندگی می‌کنند؟ –طبقه بالا محل زندگیشونه. هرچند که کل خانواده به هر نحوی مشغول انجام دادن یه کاری‌اند. وارد ساختمان شدیم. محمد جواد از یکی سراغ الیارخان را گرفت؛ او هم ما را به طرف یکی از اتاق‌ها راهنمایی کرد. پس‌از در زدن و کسب اجازه وارد، و با مردی میانسال، قد بلند و چهارشانه‌ای که پشت به ما و رو به پنجره ایستاده بود، رو‌به‌رو شدیم. از همان ابتدا که به سمت ما برگشت، چهره گندمگون و مهربانش، به دلم نشست. کمی ابروهایش را درهم برد و سوالی نگاهمان کرد که محمدجواد، جواب سوال چشم‌هایش را داد: –سلام الیارخان! من محمدجوادم پسر حیدر، این هم دوستمه، حسین. الیار سری به جای جواب سلام تکان داد و پس‌ از کمی تفکر، گره ابرو‌هایش باز شد و چشم‌های مشکی‌اش درخشید. –تو همون پسر کوچولویی که حیدر همه جا اون‌رو با خودش می‌برد؟ –بله. الیار خان محمدجواد را در آغوش کشید و گفت: –خوش اومدی پسرم! حال پدرت چطوره؟ _ممنون! پدرمم خوبه شکرخدا! همان‌طور که اشاره می‌کرد تا بشینیم، از من هم احوالم را پرسید و سپس گفت: –خب حالا چی‌شده که یادی از ما کردین؟ _راستش غرض از مزاحمت الیارخان، ما دنبال کار می‌گردیم. آقا جواد هم که شما رو به من معرفی کردند، گفتیم کجا بهتر از این‌جا؟! الیار لبخندی زد و گفت: –مراحمی پسرجان! این‌جا تا دلت بخواد کار هست؛ اما تو شهر کار پیدا نمی‌شد که این‌ همه راه اومدید این‌جا؟
–چرا! راستش ما برای تبلیغ اومدیم این‌جا و خب برای مخارجمون نیاز به کار داریم. –آها! پس اومدین راه حاج مهدی خدا بیامرز رو ادامه بدین. –حاج مهدی؟ –بله پدرخانم بنده! سال‌ها پیش مبلغ اینجا بود. مسجد روستا رو خودشون با کمک اهالی محل ساختند. به جواد نگاهی کردم و خواستم سوالاتم را ادامه بدهم که با صدای در و اذن الیارخان، سکوت کردم. در باز و خانمی جوان وارد اتاق شد. من و جواد، متعجب به هم نگاه کردیم. –سلام بابا. –سلام دختر عزیزم! چه به موقع اومدی! این دو جوون عزیز دنبال کار هستند. بگرد و یه کار خوب که خیلی هم وقتشون رو نگیره پیدا کن. آقایون برای تبلیغ به این‌جا اومدند. به سمت ما برگشت و همان‌طور که چشم‌هایش پایین بود، پرسید: –تا چند وقت می‌مونید؟ –دقیق نمی‌دونیم ولی فکر نکنم به این زودی‌ها بریم. صورتش را سمت پدرش برگرداند؛ اما نوع صحبتش طوری بود که فهمیدیم مخاطبش ماهم هستیم. –حسابدارمون مادرش رو برده شهر برای درمان، مسئول تحویل بارمون هم که مرخصی گرفته تا خانمش رو ببره یه شهر دیگه پیش مادرش، چون نزدیک زایمانشه. دوباره به طرف ما نگاه کرد و گفت: –اگه می‌تونید به طور موقت سر این کارها باشید تا یه کار مناسب براتون پیدا کنم. از نظر جسمانی سخت نیست اما از نظر مسئولیتی خیلی سخته. یکم این‌ور اون‌ور بشه، حساب‌ها قاطی می‌شه و می‌ریم زیر دِین! من و جواد با چشم‌های گرد شده به هم نگاه کردیم. جواد زودتر به خودش آمد و گفت: –بله، چشم. ممنون! دختر به سمت در قدم برداشت و به الیارخان گفت: –بابا من دیگه برم با اجازتون. –کارِت فقط مرخصی اکبر و محمود بود؟ –بله. –به سلامت! –با اجازه! دختر از در بیرون رفت و الیارخان که متوجه تعجب ما شده بود، گفت: –به خاطر این که راحت کار کنه نقاب می‌ذاره؛ آخه رفت‌وآمد مردها این‌جا زیاده. لبخندی تحویلش دادیم و تا فردا که زمان شروع کارمان بود، از او خداحافظی کردیم.
–خیلی عجیبه جواد! تو این روستایی که یا مانتویی هستند یا با لباس محلی که روسری‌هاشون حریره می‌چرخند، این دختر با عبا و پوشیه می‌گرده. می‌ریم زیر دِین، خیلی قشنگ بود. اصلا توقع همچین حرفی رو ازش نداشتم. جواد، متفکر سری تکون داد و گفت: –این دختر باید عفیفه باشه! بابام گفته بود الیار چون پسر نداره دختر بزرگش رو گذاشته کنار دستش. از دلایل این‌که انقدر مال الیارخان رونق داره به خاطر دخترشه. بعد با لبخند، رو به من برگشت و گفت: –خیلی کوچولو بود که دیدمش حسین. خنده‌ای کرد و ادامه داد: –شاید دوسالش بود! لبخندی زدم و گفتم: –تو حاج مهدی رو می‌شناسی؟ –آره؛ اما همین قدری که از الیارخان شنیدی. درباره دخترشم شنیدم، عابده خانم! –خب؟ –این عفیفه‌ای که دیدی اگه بفهمی که تحت تربیت عابده خانم بوده، دیگه از اعتقادش تعجب نمی‌کنی. شیرزنی بوده برای خودش! بچه ارشد الیار عفیفه نبوده، علی بود که رفت سوریه شهید شد و از مشوق‌های اصلیش هم مادرش بود. با این‌که الیار خیلی راضی نبود، عابده خانم پشت علی ایستاد و الیار رو راضی کرد. –چه جالب! –جالب‌ترش کنم که یه بچه دیگه هم دارند؛ عطیه که ازدواج کرده و رفته شهر. شنیدم اون‌جا قرآن درس می‌ده. –چه کرده عابده خانم! عفیفه خانم چی؟ ازدواج نکرده؟ –چیه؟ نکنه می‌خوای افتخار وصلت با این خانواده رو کسب کنی؟ با اخم، محکم به پشت کتفش زدم و گفتم: –چرت نگو جواد! فقط چون خواهر کوچیک‌ترش ازدواج کرده، سوال برام پیش اومد. –فکر نمی‌کنم؛ چون بالاخره عصای دست پدرشه. اگه هم ازدواج کنه به نظرم از این‌جا نمی‌ره. آن‌قدر خسته بودیم که تا به خانه ننه رسیدیم و نماز خواندیم، شام نخورده خوابمان برد. از فردا شروع کردیم به کار کردن و بعد هم با بزرگ‌ترهای روستا جلسه‌ای گذاشته و آن‌ها را از برنامه‌هایی که داشتیم، مانند آوردن یک امام جماعت برای مسجد و برگزاری کلاس‌هایی مثل قرآن، احکام، ورزش و... ، با‌خبر کردیم. آن‌ها هم با روی باز پذیرفتند و قول همکاری و حمایت به ما دادند. کار می‌کردیم و با کمک‌های مردمی، برای کلاس‌ها مربی می‌آوردیم، هیئت می‌گرفتیم و به مستمندهای روستا کمک می‌کردیم. هرچه به جلو می‌رفتیم، جمعیت جذب شده بیش‌تر و جای ما کم‌تر می‌شد! مسجد کوچک بود و ما به همین‌ دلیل هیئت یا کلاس‌ها را در خانه برخی همسایه‌های داوطلب می‌گرفتیم‌. کلاس‌های ورزشی، آن کیفیتی را که باید، نداشت و برایمان معضل شده بود.
سیب‌های سرخِ سفارشی را یکی یکی دستمال می‌کشیدیم و در جعبه‌های تمیز می‌چیدیم. فکرمان مشغول بود و باعث می‌شد بینمان حرفی ردوبدل نشود. کمی که گذشت، جواد سکوت را شکست و رو به من گفت: –چی‌کار کنیم حسین؟ تا آخر که نمی‌شه برنامه ها تو خونه مردم باشه. بعضی از کلاس‌ها جای مخصوص می‌خواد. جای ثابت کیفیت رو می‌بره بالا. سر و سامون‌ داره. –می‌گی چی‌کار کنم؟ مغزم به جایی قد نمی‌ده! مردم مگه چقدر دارند؟! همین قدری‌ هم که می‌دن، دمشون گرم! تونستیم تا این‌جا کارمون رو بکشونیم. –می‌گم حسین می‌خوای... و با چشمش به پنجره اتاق ایلیار خیره شد. بقیه حرفش را خواندم و جواب دادم: –اگه می‌خواست، می‌داد جواد! بریم چی بهش بگیم؟ –من که نمی‌گم بریم بگیم پول بده! می‌گم بریم ازش راه‌حل بپرسیم، نظر بخوایم. هرچی نباشه بزرگ این روستاست! –نمی‌دونم چی‌ بگم! چاره‌ای نیست، بریم. چند سیب‌ باقی مانده را هم در جعبه چیدیم و به سمت اتاق الیارخان راه افتادیم. در زده و با اجازه وارد شدیم. دخترش روی صندلی کنار میز نشسته و مشغول چک کردن پرونده‌های روبه‌رویش بود. پس‌از سلام و عرض ادب، نشستیم و جواد شروع کرد: –غرض از مزاحمت خان! خواستیم بیایم باهاتون یه مشورتی بکنیم. الیارخان همان‌طور که سعی می‌کرد خنده‌اش را کنترل کند، گفت: –اولا که من خان نیستم، این ملت سختشونه بگن آقا الیار، میگن الیارخان! دوما می‌شنوم، بفرمایید. جواد که با شوخی الیار لب‌هایش به خنده باز شده بود، شروع کرد: –راستش درباره‌ی مسجده. جمعیت زیاده و جا کوچیک. ما که چیزی به ذهنمون نمی‌رسه که باید چه کنیم؟ گفتیم شاید شما یه راه‌حل به ما بگید! قبل از این‌که الیار چیزی بگه، دخترش گفت: –خب خونه کنار مسجد رو بخرید جزئی از مسجدش کنید. فکر نکنم صاحبش مشکل داشته باشه! آدم مهربون و معتقدیه! با حرف عفیفه، ماندیم چه بگوییم. خجالت می‌کشیدیم حرف نیاز به پول را پیش بکشیم. آخر دختر این چه پیشنهادی بود؟! فکر کردی به عقل خودمان نمی‌رسید؟! گفتم: –نه صاحب خونه که با دل و جون می‌ده! مجانی که نمی‌خوایم... حرفم را کامل نکرده بودم که گفت: –پس فقط می‌مونه مجوز و کارهاش که باید بریم شهر انجام بدیم. از فعل جمعی که به کار برد، متعجب شدیم. ادامه داد: –من نیت کرده بودم که یه کاری برای این مسجد و کمک به تبلیغ شما انجام بدم. می‌خواستم بیام ازتون بپرسم که خودتون اومدید. ان‌شاء‌الله که تو ثوابش با شما شریک بشم! به خاطر قضاوتم، زیرلب استغفار کردم و به جواد که با لبخند به من خیره بود، نگاه کردم. انگار با چشم‌های غرق امیدش به من می‌گفت: درست شد!