eitaa logo
جشنواره {راز}
100 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ملیکه
ایشان هنگام ازدواج با پیامبر باکره بودند اما به ذلیل این که سرپرستی دو دختر خواهر خویش(هاله) را قبول کردند بعضی ها فرزندان و شوهران هاله را به او نسبت دادند.
هدایت شده از ملیکه
دلیل درخواست ازدواج حضرت خدیجه با پیامبر از زبان خود ایشان: به سبب خویشاوندی‌ات با من و شرف و بزرگی و امانتداری‌ات در میان قوم خود و به جهت اخلاق نیک و راستگویی‌ات، مایلم با تو ازدواج کنم.
هدایت شده از ملیکه
ایشان بسیار زیبا و ثروتمند بودند و خیلی عفیف بودند آمده که از اشراف کسی نبود که به خواستگاری ایشان نیامده باشد اما او تن به ازدواج با هیچ‌کدام را نمی‌داد
هدایت شده از ملیکه
درباره سن ایشان قول های مختلفی‌است اما از اسناد می‌شود فهمید مه زیر سی سال بودند و این معتبر تر است و شاید بزرگ‌تر جلوه دادن ایشان از طرف دشمن برای بی ارزش کردنشان باشد
هدایت شده از ملیکه
ایشان ثروتشان نه از ارث بود نه از ازدواج بلکه با درایت، تدبیر و مهارت اقتصادی و همین‌طور تجربه در امر تجارت هرروز به ثروت ایشان از طریق تجارت افزوده می‌شد به طوری که اورا در زمان جاهلیت بانوی‌ قریش خواندند
﷽ هر گروه میتونه ۲ داستان تحویل جشنواره بده. ولی دقت کنید اگر نوشتن داستان دوم، به کیفیت داستان اول ضرر می‌زنه، نباشه بهتره. اولویت با کیفیت اثره. اگر از کیفیت و قوت اثر اول‌تون مطمئنید، به اثر بعدی فکر کنید. موفقیت شما آرزوی ماست.
کلیه گروه‌ها آزادند از استادِ کلاسِ خصوصی‌شون در مراحل مختلف از ایده یابی تا نوشتن، کمک بگیرند. علاوه بر این در خود گروه چهارنفره میتونید سوال بپرسید. پیام‌های تمامی گروه‌ها مطالعه میشه و هرجا کمکی لازم بود، همکاری لازم صورت می‌گیره.
شمارش تعداد کلمه ، کاراکتر ، جمله و پاراگراف آنلاین 📑 https://kitset.ir/text/online-character-word-counter#result
⭕️🛑⭕️🛑⭕️🛑⭕️🛑⭕️🛑⭕️🛑 توجه.........توجه............مهم.......مهم.........👇 لینک نظرسنجی برای تمدید مهلت مسابقه: https://EitaaBot.ir/poll/niqzcu?eitaafly ۱۲ساعت فرصت دارید در نظرسنجی شرکت کنید. ⭕️🛑⭕️🛑⭕️🛑⭕️🛑⭕️🛑⭕️🛑
﷽ باتوجه به رای اکثریت( ۷۶ درصد آرا ) جشنواره یاس به مدت ۵ روز تمدید شد. آخرین مهلت تحویل آثار: سه شنبه ۶ مهرماه ۱۴۰۰ ❌این زمان تمدید مجدد ندارد! شرایط تحویل آثار به زودی و متعاقبا اعلام خواهد شد. ✍🏻موفقيت شما آرزوی ماست. @jashnvare_yas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰شرایط و ضوابط تحویل🔰 مسابقه یاس شرایط تحویل آثار داستانی 📌کانالی تاسیس شده مختص داستان‌های جشنواره یاس. اول، همگی عضو کانال بشوید. 💢@jashnvare_yas💢 📌با توجه به اینکه بعضی گروه‌ها اصلا داستانی ندارند و هیچ فعالیتی در کل این مدت نداشتند، ترتیب قرارگیری داستان‌ها نمی‌تواند بر اساس شماره گروه‌ها باشد. 📌بر اساس سرعت تحویل، به ترتیب داستان‌ها در کانال قرار می‌گیرد. 📌اگر گروهی دو داستان داشت، یک داستانش به انتخاب خودش، می‌رود آخر ترتیب. 💢 تحویل داستان‌ها الزاما و صرفا، در روز ششم مهر خواهد بود. 📌ساعت تحویل داستان‌ها، از طلوع آفتاب تا ساعت ۲۳:۵۹ ‼️از ساعت صفر این روز دیگر هیچ داستانی تحت هیچ شرایطی پذیرفته نمی‌شود. 📌قالب داستان: در قالب پست‌های ایتایی، نه پی دی اف و نه ورد. 📌داستان‌ها حتما باید نام داشته باشند. 📌هیچ داستان یا رأیی پیوی حقیر تحویل گرفته نمی‌شود. 📌هر گروهی داستانش را با هشتگ به آیدی ادمینار @anarstory_admin تحویل دهد. 📛 تاکید میکنم📛 خارج از این چارچوب، هیچ داستانی پذیرفته نمی‌شود. 📦 شرایط رای گیری: 📌هر نفر چهار حق رای📨 دارد. به چهار داستان می‌توانید رای بدهید و گروه خودتان هم می‌تواند عضو آمار باشد. (نمی‌توانید فقط به داستان خودتان رای بدهید). 📌حق رای فقط با اعضای گروه‌های چهار نفره است... 📌لینک پرس آن‌لاین برای جمع آوری آرا متعاقبا اعلام خواهد شد. 📌اعضای گروه‌های چهارنفره‌ای که داستانی تحویل نداده‌اند هم می‌توانند در رأی گیری شرکت کنند. 📌اگر دو داستان مساوی شد، داوری به دور دوم و قضاوت اساتید خواهد کشید. 🍃موفق و سربلند باشید🍃
جشنواره {راز}
🔰شرایط و ضوابط تحویل🔰 مسابقه یاس شرایط تحویل آثار داستانی 📌کانالی تاسیس شده مختص داستان‌های جشنو
کمتر از ۲۴ ساعت تا پایان مهلت... دوستان دقت کنید، هرچه زودتر تحویل داده بشه، زودتر هم در کانال بارگذاری میشه. همین حالا هم میتونید تحویل بدید...
برای انتخاب اسم بارش فکری کنید. ذهن رو آزاد بگذارید و تا جایی که جا داره نام‌های تک کلمه و ترکیبی بگید. ترجیحا زمان محدود بگیرید که تعداد بیشتر و بازیابی بهتر داشته باشید. بعد کم کم نامناسب‌هارو حذف کنید تا به یک نام جذاب برسید. به روایتی، تعلیق داستان از اسمش شروع میشه. از همون ابتدا مخاطب رو مجبور کنید اثرتون رو بخونه. علی یارتون 🌱
زمان رای گیری پس از بارگذاری داستان‌ها در همین کانال، و گذشت فرجه مطالعه و تحلیل خواهد بود. این فرایند زمان بره و دقیقش متعاقبا اعلام میشه.
00:00 پایان مهلت تحویل🔕 فرایند بارگذاری داستان‌ها، به ترتیب زمان تحویل به زودی شروع میشه ان شاءالله. تا اون زمان کمی به ذهن، روح، قلم و دست‌تون استراحت بدید. اجر ثانیه ثانیه زحمات‌تون با سیده دو عالم... بهترین‌ها نصیب‌تون... و میدونید که منظورم از بهترین رتبه شدن نیست...
بسم الله الرحمن الرحیم با سلام و خداقوت خدمت همه‌ی شرکت کنندگان در جشنواره‌یاس🍃🌹 🌸یا فاطمة الزهرا(سلام الله علیها) اغیثینی🌸
سلام به همگی✋و خداقوت🌸 دوستان لطفاً توجه بفرمایید: 🔸ترتیب بارگذاری داستانها، بر اساس ترتیب ارسال است. 🔸دقت بفرمایید که شما به رای می‌دید نه گروه... پس نام داستانی که براتون جذابه، گوشه‌ای یادداشت کنید و حواس‌تون باشه. 🔸دو هفته برای خواندن و رای دادن زمان دارید. 🔸روزی سه داستان بخونید سر دو هفته تمامه. سه وعده صبح و ظهر و شب. 🔸به چهار داستان حق رای دادن دارید. 🔸میشه فقط به یک گروه هم رای بدید مشکلی نیست. به شرطی که اون یک گروه گروه خودتون نباشه. 🔸اگر به گروه خودتون رای می‌دید، حتما و الزاما به یک گروه دیگه هم رای بدید. 🔸پس هرگروه حداقل ۴ رای و حداکثر ۱۶ رای باید داشته باشه. 🔸حتی المقدور سعی کنید همه داستان‌ها رو بخونید که عدالت رعایت بشه. 🔸حتی الامکان اگر نتونستید همه رو کامل بخونید، لااقل چند خط اول همه داستان‌ها رو بخونید. بگذارید از خودشون دفاع کنند. میتونید براعت استهلال رو درنظر بگیرید. 🔸دقت کنید که یکی از اهداف مسابقه یاس یادگیری غیر مستقیم گویی بوده. 🔸سخت نگیرید. آثار جلال و نادر و امیرخانی نمیخونید که شاهکار باشه. نویسندگان همین یاسی‌های خوش‌قلم خودمون‌اند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«» جهل ، موهای خود را به باد سپرده است و در اندر خوی جهان قدم می زند . صدای جیرینگ جیرینگ خلخال پایش ، درحال عبور از دروازه ی گوش ها و خیل عظیمی را تابع أوامر خود ‌کرده است . بردگان جهل ؛ نادانی را سر و دستانشان را بر دیواره های ذلّت می کشند . از کنار خانه ها رد شدم . درب چوبی برایم از فقر و فلاکت سخن می گفت . فقری که با هیچ شعری سروده نمی شد . در میان زنان زیور بر دوش ، بانوی بی ریایی دیدم که با همه ی آنها فرق داشت . زنی که تنها زینت او ، حیا و متانت بود ... برق چشمانش مرا مجذوب خود کرد . به دنبال او شتافتم ، سریع راه می رفت . آنقدر دویدم که دیگر نفس به سینه ام باز نگشت . صدای غوغای بازار در گوشم سنگین شد . سرم گیج رفت و پلک هایم تنها اجازه دیدن سیاهی را به من داد . دیگر هیچ صدایی نمی شنیدم ! چشمانم را باز کردم . خود را در خانه ی زیبایی دیدم . درحال نگاه کردن به اطرافم بودم که ناگهان شخصی وارد اتاق شد . با دیدنش قلبم تاپ تاپ شدیدی را آغاز کرد . خودش بود ، همان زن آراسته در بازار ... _عَلْ أرْضِ شِفْتُکِ مُسْتَلْقِیَة☆هَلْ أنْتِ فی خَیْرٍ یا غالِیْا (تو را افتاده بر زمین دیدم،آیا حالت خوب است عزیز؟) +مَنْ أنْتِ (تو که هستی؟) _أنا الخَدِیْجَةُ یا بِنْتِیا ☆وَ زَوْجَةُ الرَسُوْلِیا (من خدیجه و همسر رسول هستم ای دخترم) برایم می سرود و من به لبانش چشم دوخته بودم . چه پناهی بِه از پناه آنها ؟ خانه شان رنگ و بوی خدا را می داد . تازه فهمیدم امیرة القریش همان بهترین زن نزد پیامبر است . نمی دانستم در آن زمان چه می کنم و چگونه به آنجا رفته ام . بی آنکه بدانند کیستم ، ملجئم شدند . چقدر زندگی در این خانه شیرین است . آنقدر شیرین که تمام تلخی کوه حجون را نابود می سازد و به جایش عسل چکه می کند . دست در دست و قدم به قدم همراه خدیجه بانو راه می رفتم تا اینکه به جای عجیبی رسیدیم . جایی که پر بود از ناقه های سربالا و پرقدرت ... افتخار را در برق آسمان سیاه چشمانشان می خواندم ؛ شاید برق خوشحالی باشد . خوشحالی از فدا شدن در راه اسلام ... همان گونه که به آنها نگاه می کردم امیرة القریش دستش را بر کتفم گذاشت و گفت : وَ مِنْ أجْلِ دِیْنِ الاسْلاما☆ضَحَّیْتُ بِکٌلَ الإبِلِ وَ الأحْلاما (و به خاطر دین اسلام کل شتران و رویا هایم را فدا کردم) وَ فَدَیْتَ قَلْبِی،جِسْمی و أیاما ☆وَ قُلْتُ لِنَبِیی الاسْلامِی سَلاما (و قلبم جسمم و روز هایم را فدا کردم و به نبی اسلام درود فرستادم) وَ قُلْتُ لِاُمِ کُلثومِ،زَیْنَبْ،رُقَیة وزَهْرایا☆اِنَ الاسلامِ کانَ دینی وَ دُنْیایا (و به ام کلثوم،زینب،رقیه و زهرا گفتم که اسلام دین و دنیای من است) چقدر این منظره زیباست ، منظره ی خدمت به اسلام ... حتی این شتران نیز اسلام را به جانشان بسته بودند . از خواب که بیدار شدم ، عشق عجیبی در سینه ام پینه بسته بود ... عشق به اسلام ، عشق به پیامبر و عشق به امُّ الؤمنین.... خدیجه شکاف بزرگی را در قلبم ایجاد کرد و تمام زیبایی های اسلام را در آن ، جا گذاشت . گروه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«» بِسم‌ِ اللّه‌ِ الرَّحمٰن‌ِ الرَّحیم همه‌ی اهل آبادی درکنار زمین جمع شده‌اند. هیچکس کوچکترین تکانی نمی‌خورد. کسی جرأت حرف زدن و اعتراض کردن ندارد. حتی کدخدا که همیشه زبانش برای رعیت‌های بیچاره دراز بود، مثل موش خودش را پشت مردم پنهان کرده‌ است. تیمور، همان مأموری که دستور شلیک به پای صفدر را داده‌ بود؛ هیکل گنده‌اش را تکان می‌دهد و از اسب پایین می‌آید. تفنگش را روی دوش می‌اندازد وبه سختی در زمین گِل شده از باران، قدم بر می‌دارد. بایک دست کمربندش را می‌گیرد و با دست دیگر سبیل کلفتش را تاب می‌دهد. قدش بلند نیست، اما تا جایی که می‌تواند شانه اش را بالا می‌دهد تا ابهت نداشته‌اش را به رخ بکشد. خنده‌ی تمسخر آمیزی بر لب پهن و آویزانش نقش می‌بندد. دندان های چرکینش چهره‌اش را زشت و کریه تر می‌کند. به صفدر که از شدت خونریزی نای حرف زدن ندارد، اشاره می‌کند و بلند طوری که همه بشنوند می‌گوید: _ این... نتیجهٔ سرپیچی کردن از فرمان حکومته. نگاهش را از چشمان وحشت زده‌ی مردم می‌گیرد و با وقاحت به خاتون زل می‌زند: _ اگه دیوونگی نمی‌کردی ومثل بقیه زمینت رو با قیمتی که حکومت تعیین کرده به ما می‌فروختی، امروز این تیر زبون بسته حروم شوهرت نمی‌شد. هرکلمه را که می‌گوید، از گوشه‌‌ی دهانش چند قطره آب بیرون می‌ریزد. انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی تهدید تکان می‌دهد و جمله‌ی آخر را می‌گوید: _ از این به بعد این زمین متعلق به حکومته. دیگه حق ندارین پاتون‌ رو اینجا بذارین. خاتون زیرچشمی گوشه‌ای از زمین را نگاه می‌کند. انگار می‌خواهد با چشمش از یک گنج گرانبها مراقبت کند. چادرش را محکم بر پای تیر خورده‌ی صفدر می‌بندد. کمر صاف می‌کند و از کنار شوهرش بلند می‌شود. همیشه شانه به شانه‌ی صفدر بدون ذره‌ای گله و شکایت در شالیزارها کار کرده ونازپروردگی‌های خانه پدری را به خانه‌ی شوهر نیاورده‌ است. هرروز هم در جواب صفدر که شرمنده‌ی زحمت‌های او بود می‌گفت: _ اگه زن بخاطر خدا برای همسرش کاری انجام بده، خدا روز نیاز خودش جبران می‌کنه. همین زمین را هم باپولِ فروش قالی هایی که می‌بافت خریده‌ است. از همان اول هم نیت کرد، نصف سود هرسالش برای یتیم‌های آبادی باشد. اما این بار فقط حق یتیم‌ها نیست که او‌‌ را مصمم کرده‌ است؛ بلکه انگار در دل این زمین چیز گرانبهایی دارد که نمی‌خواهد از آن دست بکشد. خاتون، یکبار دیگر نگاه نگرانش را به صفدر می‌دوزد و بغض نشسته در گلویش را قورت می‌دهد. رو به مأمورها می‌کند و با صدایی رسا که نشانی از ترس ندارد می‌گوید: _ من اجازه نمی‌دم دست ناپاک شما به این زمین برسه. تیمور پوزخندی می‌زند: _ خواهیم دید؛ فردا همه چی معلوم میشه. این را می‌گوید و سوار بر اسب از آنجا دور می‌شود. دو سرباز دیگر هم اسبشان را هی می‌کنند و پشت سر تیمور می‌تازند و می‌روند. با رفتن آن‌ها چندنفر از هم‌ ولایتی‌ها، کمک می‌کنند و صفدر را به خانه می‌برند. حیدرقلی که دل خوشی از صفدر ندارد، به بغل دستی‌اش بلند طوری که خاتون بشنود می‌گوید: _ اینا همه نتیجهٔ وصلت کردن با یه آدم یه‌لاقباست، اگه همون بیست سال پیش عروس من می‌شد، حالا از اصل ونسب من استفاده می‌کرد و سختی نمی‌کشید. اجاقشم کوره؛ یکی رو نداره فردا زیر تابوتش رو بگیره. حیدرقلی آنچنان گذشته را شخم می‌زند که انگار نه انگار روز قبل مأموران شاه تمام زمین‌های آبا‌ و اجدایش را با نصف قیمت از چنگش بیرون آورده‌اند. آن اصل و نسبی هم که این چنین با آب و تاب درباره‌اش حرف می‌زند، اندازه‌ی یک پر پشه به کمکش نیامد. صدای زوزه‌ی گرگ‌هایی که در اطراف آبادی می‌چرخند، سکوت شب را می‌شکند. صفدر به پشتی تکیه داده و هردو پایش را زیر لحاف بزرگی فرو کرده‌ است؛ تا گرمای آن، سردی نشسته در جانش را کمتر کند. خاتون عرق صورت شوهرش را با دستمال سفیدی پاک می‌کند و آخرین قاشق سوپ را به دهان او می‌گذارد. صفدر کمی جان می‌گیرد و لبخند پر مهری بر لب‌های خشکیده‌اش نقش می‌بندد. ناگهان حادثه‌ی امروز در ذهنش تکرار می‌شود: _ شنیدی تیمور وقتی می‌رفت چی گفت؟! مطمئنم بازم پیداشون می‌شه. امروز با زخمی کردن من زهرچشم گرفتن، ولی معلوم نیست روزهای دیگه چه‌کنند؛ نمی‌خوام بلایی سرت بیاد. درثانی اگه بیشتر از این جلوشون وایسیم به قضیه شک می‌کنن. فکر نمی‌کنی بهتره اون وسایل رو شبانه از زمین بیرون بیاریم و جای دیگه پنهان کنیم؟ خاتون دستمالی خیس می‌کند و بر لب‌های ترک خورده‌ی صفدر می‌کشد: _ خودت بهتر میدونی این دور و اطراف پراز جاسوس و آدم‌های خائنه. که برای خوش خدمتی کردن به حکومتی‌ها، شب و روز زاغ سیاه مردم بدبخت‌رو چوب می‌زنن. چطوری دور از چشمشون وسایل رو بیرون بیاریم!؟ جایی هم امن تر از زیر اون زمین نداریم.
خاتون با حوصله دستمال دیگری بر لب های صفدر می‌کشد و ادامه می‌دهد: _ آقاصفدر، اون وسایل پیش من امانته، نسل در نسل دست به دست شده و به من رسیده. حالام خیالت راحت باشه؛ این امانتی‌ها صاحب دارن. من شک ندارم که صاحبش مواظب همه چی هست. صفدر سکوت می‌کند. با عشق به صورت همسرش زل می‌زند و در دل هزاران بار خاتون را تحسین می‌کند. دیشب درد پا، امان صفدر را بریده‌ بود. تا سپیده‌ی صبح نه خواب به چشم خودش آمد و نه خاتون. صبح بعد از اینکه نمازش را نشسته خواند تازه خوابش برد. آن هم چه خوابی، آنقدر در خواب آه و ناله کرد که خاتون، بی تابِ دردی شد که در جان همسرش افتاده‌ بود. قطره اشکی از چشمش جاری می‌شود؛ با پر روسری جلوی آن را می‌گیرد تا سیلابِ غم راه نیفتد. بی‌خوابی دیشب، باعث نمی‌شود بی‌تفاوت بماند. هرچه دوا و دارو درخانه می‌بیند؛ مخلوط می‌کند تا مرهمی برای دردِ پای صفدر آماده کند. درحین کار یاسین را از حفظ می‌خواند و روی دوا فوت می‌کند. ناگهان گوشش تیز می‌شود: _ خاتون... خاتون... خاتون... صدای جابر است، پسر ماه طلعت. خانه‌شان فقط چندمتر با زمین خاتون فاصله دارد. نوجوان زبرو زرنگیست. جای بچه‌ی نداشته‌ی خاتون را پرکرده‌ است. تابستان پارسال هم بعد از تعطیل شدن مدرسه‌اش، برای کِشت برنج ها به کمک صفدر آمد. خاتون با دلهره پایین می‌آید و روی آخرین پله می‌ایستد: _ هان ... چیه جابر؟! ... چه خبره؟ جابر فاصله‌ی بین خانه خودشان تا اینجا را آنقدر سریع دویده است که نفسش به سختی بالا می‌آید. با صورتی عرق کرده رو به خاتون می‌گوید: _ مأمورا ... مأمورا ... ریختن تو زمینتون، دارن زمین رو شخم می‌زنن. رنگ از چهرهٔ خاتون می‌پرد. پله هارا دوتا یکی بالا می‌رود. صفدر از سر وصداها بیدار می‌شود: _ چی‌شده خاتون؟!... اتفاقی افتاده؟ خاتون سراسیمه، گرهِ روسری‌اش را سفت می‌کند و چادرش را می‌پوشد. همانطور که به طرف در می‌دود، می‌گوید؛ _ امانتی‌ها صفدر... امانتی‌ها... باید زودتر خودم رو برسونم. اگه زمینو زیرو رو کنن اولین چیزی که می‌بینن... خدا رحم کنه. این را می‌گوید و به طرف زمین می‌دود. آنقدر باعجله می‌رود، که حتی صدای صفدر را نمی‌شنود که می‌گوید؛ _ تنهایی نرو ... وایسا منم یه جوری بیام ... خاتون... بارانی که از نیمه شب شروع به باریدن کرده بود، شدت بیشتری می‌گیرد. خاتون بی‌وقفه می‌دود و پای برهنه‌اش را مثل پتک، بر زمینِ گل آلود می‌کوبد. درعین حال حواسش هست بی‌هوا، محصولات مردم را لگد نکند. صورت سفید و مهتابی‌اش سیراب از باران می‌شود. روسری را جلوتر می‌کشد و چند تار مویی که از آن بیرون زده‌ است را کنار می‌زند. لب‌های یاقوتی‌اش را مدام تکان می‌دهد و هرچه دعا از حفظ است، می‌خواند. تا زمین راهی نمانده. پا تند می‌کند و سریع تر می‌دود. سربازها را می‌بیند. تیمور پیشاپیش آن‌ها دست به کمر زده و ایستاده است. گاوآهنی بزرگ زمین را شخم می‌زند. می‌خواهند هرچه کاشته شده، از بین ببرند. هنوز تا گوشه‌ی زمین که وسایل در دل آن است؛ چند قدم فاصله دارند. خاتون هوا را می‌بلعد و نفسی تازه می‌کند. خودش را به مأمورها می‌رساند. دستان کشیده و ظریفش را به عرض شانه باز می‌کند و مقابلشان می‌ایستد. تیمور، مثل بقیه‌ی مأمورها پلاستیک بزرگی روی سر کشیده است، تا از باران در امان بماند. چهره‌اش از دیروز، زشت‌تر شده. صدای بد ترکیبش را بلند می‌کند: _ هوی... ضعیفه... برو کنار بذار کارشونو کنن. خاتون بدون اینکه به او نگاهی کند جواب می‌دهد: _ به چه حقی بدون اجازه وارد زمین من شدین؟ مگه کورین!؟ نمی‌بینین برنج‌ها تازه کاشته شدن؟! تیمور، از آن پوزخندهای همیشگی می‌زند. اما یکباره خشم تمام صورتش را می‌پوشاند. باحالتی عصبی جلو می‌آید: _ حق!!! ... هه... تا دیروز شاید، ولی از امروز هیچ حقی نداری. انگار تیری که حواله‌ی شوهرت شد یادت رفته. یاهمین حالا گورت رو گم می‌کنی، یا خودم از هستی ساقطت می‌کنم. باران شدیدتر می‌شود. خاتون پا پس نمی‌کشد. قطره های باران، از سرو صورت و دستش سرازیر می‌شود و زیر پایش را بیشتر گِل می‌کند. تیمور، کلافه می‌شود. هیچ وقت نشده بود کسی اینچنین مقابلش بایستد و از دستورش سرپیچی کند: _ که اینطور... پس نمی‌خوای گورت رو گم کنی!؟... باشه... خودت خواستی. این را می‌گوید و رو می‌کند به مأموری که کنارش ایستاده است: _ تا پنج می‌شمارم، اگه این زن کنار نرفت. بهش شلیک کن... _ یک... سرباز، جا می‌خورد. به آرامی تفنگش را بر می‌دارد و خاتون را نشانه می‌گیرد. _ دو... تیمور، با غیظ به خاتون زل می‌زند. تند تند نفسش را بیرون می‌دهد. پره‌های دماغش پشت سرهم تکان می‌خورند. ابروهایش را بیشتر در‌‌هم می‌کِشد و بازهم می‌شمارد: _ سه... صفدر، با حال زار و آشفته چوبی بلند زیر بغل گرفته است و لنگان لنگان از دور می‌آید. _ چهار... خاتون اما، چشمانش را روی هم گذاشته و آرام ایستاده است.
کودکی‌هایش را به خاطر می‌آورد. مادربزرگش بی بی افسر همیشه می‌گفت: _ هیچی مثل عاقبت به خیر شدن نیست، تصدقت بشم. سر نمازات دعا کن خدا عاقبت به خیرت کنه. آن روزی هم که از بین بی‌شمار خواستگارهای مال و منال دار به صفدر جواب مثبت داد، پدرش خان محمد گفت: _ خاتون، دخترم. صفدر مرد خوبیه، شاید دارایی زیادی نداشته باشه ولی غیرت داره. می‌دونم که سپیدبخت می‌شی کنارش. تو هم مثل همیشه هوای زندگیت رو داشته باش. بعد هم پیشانیش را بوسیده و گفته بود: _ الهی عاقبت به‌خیر بشی دخترم. _ پنج... بزن... ذکری در یاد خاتون نقش می‌بندد و زیرلب آن را زمزمه می‌کند: «کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا» ناگهان، دستانش پایین می‌افتد. گرمای چیزی را احساس می‌کند. رگه ای از خون بر صورتش جاری می‌شود و چشمان دریایی‌اش را سرخ می‌کند. با دست، خون را از چهره می‌گیرد. بدنش سست می‌شود. توان از پایش می‌رود و نقش بر زمین می‌شود. با ته مانده‌ی جانی که در بدن دارد، خودش را کمی جابه‌جا می‌کند و با دست خون آلود، گوشه‌ی زمین علامتی می‌زند. صفدر تمام درد‌‌هایش را فراموش کرده است. چوب دستی اش را پرت می‌کند و گریه کنان چند قدمی خاتون، خودش را بر زمین می‌اندازد. خاتون مردم را می‌بیند که از دور و نزدیک بیل و داس بر دست گرفته اند و دوان دوان به طرف تیمور و دار و دسته اش می‌آیند. جابر هم جلوتر از همه می‌دود. خاتون بادیدن آن ها لبخندی می‌زند. انگار مأموریت بزرگی را به انجام رسانده‌ است. چشمانش را می‌بندد و در دعای خیر پدر غرق می‌شود: «الهی عاقبت به‌خیر بشی دخترم» در و دیوار آبادی سیاه پوش شده است. مردم از زن و مرد، کوچک و بزرگ جمع شده‌اند. صفدر، روی زمین می‌نشیند و پای تیر خورده‌اش را دراز می‌کند. با کمک جابر گوشه‌ی زمین را که با خون خاتون علامت گذاری شده حَفر می‌کند. جعبه‌ای را از زیر‌ زمین بیرون می‌آورد و در مقابل دیدگان همه قرار می‌دهد. جعبه را باز می‌کند. کلاه خُود، شمشیر، چندین پرچم، و زِره‌ی سبز رنگی را بیرون می‌آورد؛ می‌بوسد و به دست دیگران می‌دهد. در آخر، پارچه حریر و سنگینی را بیرون می‌آورد. کتیبه‌ای سیاه و طلا‌کوب شده از جنس ابریشم که هنر دست خاتون است، در میانش پدیدار می‌شود. کتیبه را باز می‌کند. روی آن با نخ‌های ابریشمی ذکری نوشته شده است. مردم ناله می‌زنند و گریه هایشان بلندتر می‌شود. از دیروز که آن اتفاق برای خاتون افتاد و دلیل مقاومت کردن‌هایش را فهمیدند؛ اشک چشمشان لحظه‌ای خشک نمی‌شود. هرچه داشتند در دست گرفتند و باهم، مزدوران و مأمورهای حکومت را از آبادی بیرون کردند. تفنگ و اسلحه‌هایشان را هم غنیمت گرفتند تا با دست پُر از خانه و ناموسشان دفاع کنند. حالا آمده‌اند تا گنج گرانبهای خاتون را از زمینش بیرون آورند. پرچم‌ ها را به دست می‌گیرند و راه می‌افتند. میرزا احمد با همان صدای دلنشین که هر روز اذان می‌گفت، نوحه سرایی می‌کند. مردم به سر و سینه می‌زنند و با میرزا احمد همخوانی می‌کنند. بدون اینکه ترسی از مامورهای شاه داشته باشند. ممنوع بودن عزاداری و تعزیه خوانی امام حسین، دیگر برایشان معنایی ندارد. ابایی ندارند از اینکه عَلَم و پرچم های «یاحسین» را مأمورها ببینند. زن ها شیون کنان به سر و صورت می‌زنند و پشت سر مردها با فاصله‌ای کم حرکت می‌کنند. صفدر با یک دست چوبدستی را می‌گیرد و دست دیگرش را بر شانه‌ی جابر می‌گذارد و حرکت می‌کند. تابوت خاتون روی دست‌ها بالا می‌رود. حیدرقلی با چشمانی اشکبار گوشه‌ای ایستاده است و با نگاهی پشیمان و شرمنده به جمعیتی که برای گرفتن زیر تابوت، دست یکدیگر را پس می‌زنند خیره می‌شود. کتیبه را چهار نفر بر دست می‌گیرند و جلوتر از همه پیش می‌برند؛ انگار خاتون در پی کتیبه می‌رود و مردم درپی خاتون. ذکر روی کتیبه را همه می‌بینند و بلند می‌خوانند: «کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا» باران، هنوز هم با شدت می‌بارد. گروه سرگروه: خانم نصیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یالطیف «» مرد با آن هیکل درشت سرنگ را بالا آورد، بازوی هاله را نشانه گرفته بود. چشم‌ها و دست‌هایش را بسته بودند. چشمانم تازه باز شده بود. همه جا را تار می‌دیدم. چندباری پلک زدم. خیره به صورت هاله، بغض گلویم را در برگرفت. دیگر عسلی‌‌های شفافِ پر از زندگی‌اش دیده نمی‌شد. به طرف هاله خیز برداشتم. دستی از پشت مرا کشید. با زانو روی قبری فرود آمدم. سرم را بالا آوردم. تا چشم کار می‌کرد قبرهای بزرگ، اطرافم را پر کرده بود. ما در گورستان بودیم. ته دلم خالی شد. چشم‌های نگرانم را به هاله دادم. اما قبر‌های اینجا بزرگتر از قبرهای عادی بود. شاید هم قبر دسته... دندان به لب گرفتم. مرد سوم که با همان هیبت دونفر قبل بود، نیشخند زد. تعجب را در سیاهی چشمانم دید. با شانه‌های پهن، لباس معمول سیستانی به جای زیر زانو تا بالای آن آمده بود. یک قدم به من نزدیک‌تر شد و روبرویم ایستاد. -این‌جا نفرین شدست، هر کس اومده جون سالم به در نبرده مگه اینکه طلسمشو بلد باشه. از حرف‌هایش چیزی نفهمیدم. خباثت صدایش ترس را در وجودم تزریق می‌کرد. از پشت آن کلاه سیاه که فقط چشم‌هایش مشخص بود؛ به وضوح رگه‌های خون، در سفیدی آن دیده می‌شد. دست‌هایم آن‌قدر محکم به پشت بسته‌شده بود که از درد نمی‌توانستم به چیز دیگری فکر کنم. نمی‌خواستم از هاله چشم بردارم. آسمان مثل تمام شب‌های سیستان پر از ستاره‌ بود. کوه‌ها در امتداد افق دیده می‌شد. مرد با قدم‌های عصبی از من دور شد. دوباره هاله روبرویم ظاهر شد. تقلا می‌کرد تا تکه‌ای از موهای قهوه‌ای رنگش را که از زیر مقنعه بیرون زده بود، داخل ببرد. در این اوضاع هم به این‌چیزها فکر می‌‌کرد. چقدر به خاطر این مانتوی بلند و مقنعه‌اش با او شوخی کرده بودم. شبیه راهبه‌ها شده‌ بود. دست بزرگ و خشنی گوشی‌ام را مقابل صورتم گرفت. -رمزشو بزن. به اون خبرنگاره بگو خبر تأییدنشده، پخشش نکنه. با صدای لرزان هاله چشم از گوشی گرفتم. - محمود این کارو نکن. می‌دونی اگه این خبر تایید بشه جون چند نفر نجات پیدا می‌کنه؟ می‌دونی چند نفر ترس از واکسن رو کنار می‌ذارن؟ چند نفر راضی میشن واکسن بزنن؟ این‌جوری اونایی که مردمو از واکسن می‌ترسونن به هدفشون نمی‌رسن. سرش را به سمت مرد چرخاند. -به اون رئیست بگو تو تهران که نذاشتی، حالا این‌جا هم آدماتو فرستادی؟ نمی‌دونم هدفش از این کار چیه؟ ولی نتونست جلومونو بگیره ما بالاخره موفق شدیم. هاله نمی‌دید که مرد پشت سرش قصد انجام چه کاری دارد. نمی‌خواستم جانش به خطر بیفتد. تا همین‌جا هم خیلی حمایتم کرده‌بود. وقتی فهمید در تهران کسی اجازه نمی‌دهد، طرحم عملی شود و قصد دارم به سیستان بیایم، سهامش را از بیمارستان پدرش بیرون کشید. همه را برای طرح من هزینه کرد. هاله تکانی خورد تا از جایش بلند شود. با لگدی از پشت سر، با صورت به زمین افتاد. خون بینی‌اش با خون لب شکافته‌‌ شده‌اش مخلوط شد. بی‌تاب صدا بلند کردم. -بی‌شرفا ولش کنین رمز گوشیمو میگم شماره خبرنگا رو بگیر. هاله معترض ناله می‌کرد. چطور می‌توانستم بین جان او و این خبر یکی را انتخاب کنم. کسی هم از ما خبری نداشت. باید همان موقع که راننده آژانس به جای مسیر همیشگی بیمارستان از بیراهه‌ رفت، شک‌ می‌کردم. چشمانم را به هاله دوختم. هرچه بد و بیراه بود بارشان کردم. نمی‌خواستم ضعف نشان بدهم. هاله مثل همیشه محکم و مقاوم بود. اما من چاره‌ دیگری نداشتم. خون که تا نزدیکی چانه هاله رسیده بود، روی لباسش چکه می‌کرد. بعد از اعتراضش دهانش را بسته بودند. تحملش را نداشتم. فریاد زدم. -زنگ بزن لعنتی، زنگ بزن.