eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|🍂°•|🍂°•|🍂°•|🍂°•| اینجا‌براۍازتونوشتن‌هواڪم‌است دنیا‌براے‌ازتوسرودن‌‌مـراڪم‌است اڪسیرمن‌‌نہ‌‌این‌کہ‌مـرا‌شعرتازه‌نیست من‌ازتو‌مۍ‌نویسم‌و‌این‌ڪیمیا‌ڪم‌است °•|🍂°•|🍂°•|🍂°•|🍂°•| ❤ ╭═━⊰*🍁*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*🍁*⊱━═╯
🔶️ 🔶️ 🔸️ 🔸️ _آخرین باری که را دیدید چه زمانی بود؟ زمانی که با به مکه رفت و برگشت. من سه سال با جهاد دانشگاهی در ارومیه و سه سال در فرودگاه یزد بودم. ۲_۳ بار آمده بود اما من تهران نبودم و او را ندیدم. وقتی که می‌آمد حداکثر ۲_۳ روز می‌ماند و سریع بر می‌گشت. حتی یکبار او را در تلوزیون دیدم در زخمی شده بود. را شکست داده و تدارکاتشان را گرفته بودند. ما اینها را از تلوزیون می‌دیدم. واقعا اطلاعی از فعالیت های نداشتیم. زمانی که فرمانده‌ی و بود ۳۰_۴۰ روز یکبار به خانه می‌آمد و گاهی موقع رفتن چند جعبه شیرینی می‌برد. آن زمان هر کارتن ظروف ملامین ۲۸۰ تومن بود. هربار چند کارتن ملامین با خودش می‌برد. می‌گفت آنجا مردم از نظر مالی ضعیف هستند. از زمانی که در آن شرکت یا در قنادی پدرم کار می‌کرد حقوق می‌گرفت و پس انداز داشت و اینها را از حقوق خود می‌خرید. یادم هست از او علت این کار را می‌پرسدیم، می‌گفت مردم آنجا محروم هستند و از زمان پهلوی فرهنگشان عقب نگهداشته شده است. خود حاجی تعریف می‌کرد که یک شب یک کُرد به نیروهای ایرانی تعرض کرد و قصد خرابکاری و تیراندازی داشت اما ما او را گرفتیم. خودم از او سوال جواب می‌کردم. از او پرسیدم: مگه تو ایرانی نیستی، چرا با ما که هم وطنت هستیم چنین می‌کنی؟ چرا دوست داری ما از بین برویم؟ او جواب داد چون شما به اینجا آمدید تا لباس کُردی را از ما بگیرید. اوضاع طوری بود که وقتی یک کُرد با لباس کردی به تهران می‌آمد، مورد تمسخر قرار می‌گرفت. ادامه دارد... ┄۞✦۞🔸️۞✦۞┄ 🆔️ @javid_neshan ┄۞✦۞🔸️۞✦۞┄
🔶️ 🔶️ 🔸️ 🔸️ _چه زمانی خبر اسارت را شنیدید؟ حاجی دو مرتبه به رفته بود. بار‌ اول خودش تعریف می‌کرد که خواسته‌اند او را دستگیر کنند که از دستشان فرار کرده و بعد از مدتی به تهران برگشته بودند. اما اخبار مرحله‌ی دوم سفر ضد و نقیض بود. به نظرم سپاه مقداری کوتاهی کرده بود چون یکی از نشریات روی جلد خودش عکس را انداخته و زیرش نوشته بود: "فرمانده‌ی نیروهای اعزامی به ." آن موقع آقای وزیر سپاه بود که ما برای این کار به ایشان اعتراض کردیم که در پاسخ گفتند: "ما مجله را جمع کرده‌ایم." در صورتی که مجله به دست ماهم که افراد عادی بودیم هم رسیده بود. ادامه دارد... ┄۞✦۞🔸️۞✦۞┄ 🆔️ @javid_neshan ┄۞✦۞🔸️۞✦۞┄
🔶️ 🔶️ 🔸️ 🔸️ _در خانواده صحبت ازدواج پیش آمده بود؟ بارها صحبت پیش آمده بود. چون همه‌ی ما ازدواج کرده بودیم. من خودم سال ۵۹ ازدواج کردم. ۲_۳ روز قبل از ازدواج من تهران بود. حتی به او گفتم: عروسی ما بیا، تنها یکبار در زندگی‌اتفاق می‌افتد اما او گفت: رسیدگی به کار غرب کشور واجب تر است، مسئولیت من واجب تر از عروسی شماست. هر زمان که صحبت ازدواج می‌شد، می‌گفت: من موقعی ازدواج می‌کنم که جنگ‌ و درگیری وجود نداشته باشد و کشور احساس امنیت کند. به همین دلیل هیچ وقت ازدواج نکرد. _غیر از حس برادری‌تان، چه حسی نسبت به اسم " " دارید؟ ایشان در وهله‌ی اول برادر کوچکتر من بود. اما خب کارهایی که در زندگی‌اش انجام داده، چه کارهایی که ما می‌دانستیم و یا کارهایی که بر ما پوشیده بود و بعدها از آن اطلاع پیدا کردیم، همه نشانه از شجاعت و اراده و ایمان اوست. ایمان او خیلی قوی بود و این دنیایی نبود. (با گریه) _دوست دارید یکبار دیگر را ببینید؟ این اتفاق را ضعیف می‌دانم. اگر هم او را ببینم، این دیگر آن موقع نیست. پایان ┄۞✦۞🔸️۞✦۞┄ 🆔️ @javid_neshan ┄۞✦۞🔸️۞✦۞┄
·٠•●♥♡✿🌿✿♡♥●•٠· منــــــ مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور از او گویے ڪہ‌ نیشے دور از او، در استخوانم مےرود باز آے و بر چشمم نشینــــــ اے دلستان نازنین ڪاشوبــــــ و فریاد از زمینــــــ بر آسمانم مےرود ·٠•●♥♡✿🌿✿♡♥●•٠· ❤ ·٠•●♥♡✿🌿✿♡♥●•٠·         🆔️ @javid_neshan      ·٠•●♥♡✿🌿✿♡♥●•٠·
🌺 🌺 🔺️" در قامت یک فرمانده" در گفت و شنود شاهد یاران با 🔴درآمد: سالیان سال از آن روزها می گذرد. آن چهره‌های شاداب و جوان تبدیل به چهره‌های پخته و با تجربه شده. از جمله افرادی است که به یاران پیوست. با این حال توانمندی های او در این مدت کوتاه باعث جلب توجه شد. بررسی نحوه‌ی عملیات و آزادسازی شهر و همچنین بیان خاطره زیبا از تصویر مراسم ازدواجش در آن شهر که هم حضور داشت، از جمله نکات این گفت و شنود است. منبع: سایتِ‌نویدِ‌شاهد ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 _برخی از افراد تنها از سختگیری تعریف می‌کنند؛ نظر شما در این زمینه چیست؟ بسیار قاطع و با تقوا بود. بعضی ها می‌گویند او خشن بود اما این طور نبود. هر فرمانده‌ای در منطقه آن هم با آن وضعیت آن زمان کردستان که همه جور آدمی وارد منطقه می‌شد و ستون پنجم وجود داشت، باید قاطعیت نشان دهد. اگر قاطع نبود نمی‌توانست منطقه را اداره کند. متاسفانه کسانی که کنار بودند و بعدها به فرماندهی رسیدند وقتی صحبت خاطرات می‌شود می‌گویند خیلی خشن بود. اما چنین چیزی نبود. ممکن است چهره‌ی او جدی بوده‌ باشد اما وقتی درمورد او شناخت پیدا می‌کردید، عاشقش می‌شدید. اگر من هم کار خلافی می‌کردم؛ بسته به نوع خلافم تنبیه می‌کرد. حتی اگر لازم بود زندان می‌انداخت. با کسی رودربایستی نداشت اما این طور نبود که بزند و بکوبد و داغون کند. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 ... بچه‌هایی که در و کنار بودند شاهد ماجرا هستند که اگر هم تنبیه می‌کرد، فوقش سینه خیز می‌داد یا می‌گفت ده بار دور زمین صبحگاه بچرخ. حاجی قیافه‌اش جدی بود و یک مقدار هم سبزه بود. وقتی نیرو وارد منطقه می‌‌شد با اولین کسی که مواجه می‌شد بود. او برایشان صحبت می‌کرد و وضعیت منطقه را توضیح می‌داد. در همه‌ی عملیات‌ها یکسری می‌رفتند و یکسری می‌ماندند. بعضی‌ها که می‌رفتند، دوباره پیش حاجی بر می‌گشتند. اگر او اینقدر خشن بود ما که چند سال با حاجی بودیم باید از او فرار می‌کردیم! ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 _اولین بار که را دیدید چه زمانی بود؟ زمانی که امام فرمان دادند به داد مردم برسید. من به رفتم و از آنجا با و تعدادی از بچه‌ها به منطقه آمدیم. سوار مینی‌بوس شدیم و تقریبا نصف راه را به آمدیم و دیدیم مینی‌بوس‌ها ایستاده‌اند. اعلام کردند گفته‌اند نیروها را برگردانید؛ نیرو به اندازه‌ی کافی به منطقه آمده است. بچه‌ها خیلی ناراحت شدند و همه برگشتند. من به همراه و چندنفر دیگر از بچه‌های اصفهان یک مدتی در و و استانداری و مسجد جامع بودیم. در پلیس راه، فرودگاه سنندج هم مشغول به کار بودیم. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 ... تا اینکه یک آقای آمد و به ما گفت: اینجا چه کار می‌کنید؟ ماهم جریان را برایش تعریف کردیم. او گفت: شب‌ها از روی تپه‌های روبه‌روی فرودگاه به سمت فرودگاه تیراندازی می‌کنند و هواپیماها نمی‌توانند روی باند فرودگاه بنشینند. شما برای تامین فرودگاه بیایید و مشغول بشوید. گفتیم: ما برای کار نیامدیم. گفت: پس برای چه کاری آمده‌اید؟ گفتیم: آمده‌ایم با کسانی بجنگیم که اسلحه به دست گرفته‌اند و مقابل ما ایستاده‌اند. گفت: ما از دست شما چه کنیم؟ گفتیم: هیچی! مارا به دورترین نقطه‌ی کردستان بفرستید تا نتوانیم برگردیم. گفت: خب به تهران برگردید. گفتیم: اگر می‌خواستیم به تهران برگردیم که از اول دنبال درس و مشق و کارمان بودیم و به اینجا نمی‌آمدیم. چند دقیقه‌ای رفت و برگشت و گفت: یک هلی‌کوپتر سمت می‌رود. شما به سمت می‌روید؟ گفتیم: دورترین نقطه است؟ گفت: بله. ماهم قبول کردیم. ۵_۶ نفر بودیم که خواستیم سوار هلی‌کوپتر شویم، خلبان گفت: باید اسلحه‌ها را تحویل دهید. آن موقع هنوز ارتش پاکسازی نشده بود. گفت: اگر سلاح هایتان را ندهید نمیتوانیم شما را ببریم. گفتیم یک کاری کنید، اسلحه ها مال ما فشنگ ها مال شما. قبول کرد و سوار شدیم. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🖤انا لله و انا الیه راجعون🖤 متاسفانه با خبر شدیم برادر بزرگوار جناب آقای حاج اصغر متوسلیان به رحمت ایزدی پیوست. با نهایت تاسف و تاثر در گذشت مرحوم حاج اصغر متوسلیان را صمیمانه خدمت خانواده آنمرحوم، بالاخص مادر بزرگوارشان تسلیت و تعزیت عرض می نماییم و از خداوند متعال برای آن شادروان غفران و رحمت واسعه و برای بازماندگان صبر و سلامت مسئلت می نماییم. 🥀روحشان شاد  🆔️ @javid_neshan
🌺 🌺 🌺 🌺 ‌... به پادگان آمدیم و در آنجا پیاده شدیم. وقتی ما آنجا رسیدیم، اتاق ها همه تمیز و رنگ کرده، پتوها تمیز و گران قیمت، موکت‌های رنگی هم کف اتاق پهن بود. هر چند نفر در یک اتاق بودیم. چند بار به هم گفته بودیم که اگر قرار شد گرفته شود؛ ما نیروی رزمی هستیم، بزمی نیستیم که پشت میز بنشینیم. هم آدم افتاده‌ای بود. همیشه توسل داشت و تسبیح به دستش بود و ذکر می‌گفت. به چهره‌ها هم نگاه نمی‌کرد. همیشه سرش پایین بود فقط چشم می‌گفت. چندروزی گذشت و خبری نشد. یک روز در دفتر اعزامی‌ها نشسته بودیم که چند نفری وارد سالن شدند و رفتند گوشه‌ی سالن وسایلشان را قرار دادند. پتوهایی که اینها همراه خود داشتند، نظر مرا جلب کرد. همه پتوهای کهنه و مندرس به رنگ مشکی همراه داشتند. من همیشه واقعا از خدا خواسته بودم یک نفر را نصیب ما کند که از لحاظ عملیاتی و نظامی در سطح بالا باشد تا در کنار ایشان بتوانیم بهتر خدمت کنیم و تجربه کسب کنیم. _الحمدلله خدا دعای مارا مستجاب کرد_ در بین آنها یک‌نفر قد بلندی داشت که نشان میداد نسبت به بقیه ارشدیتی دارد. آنها دعا و نماز سر وقت می‌خواندند و صبح‌ها در محوطه حیاط می‌دویدند. ورزش می‌کردند و سینه خیز می‌رفتند. ماهم دوست داشتیم با آنها آشنا شویم. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·