جاویدنشان
📚 #وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javed_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_4 *
حسابی گیج و منگ شده بودم. این همه عجله و پیگیری برای پیدا کردن یک گمشده؟!، تازه چرا برای این کار من رو انتخاب کرده؟! یه خبرنگارو؟!
احتمالاً این گمشده، یه گمشده ی عادی نیست و نیروی انتظامی هم به درد این کار نمی خوره، اما چرا اینقدر عجله، اونم درست تو یک ماه آخر عمر؟!
_ دست های دخترک صفحه ی دوم نامه را کنار می گذارد و مشغول خواندن آخرین برگ نامه می شود، در بالای صفحه، شماره صفحه دیده می شود.
در اواسط نامه تصاویر مختلف از رسول رضاییان، نویسنده دستنوشته ها را در حالات و اعمال مختلف می بینیم.
ادامه صدای رسول: ص۱۰۳۶
دیگه مغزم کار نمیکنه، ناامیدی و خشم، کینه و غصه تمام وجودم رو پر کرده، از طرف دیگه، احساس می کنم که همه مردم کور و کر شدن.زیر بار این همه تحقیق و گزارش و مصاحبه کمرم له شده، چندهزار صفحه تحقیق برای پیدا کردن سرنخی از یه گمشده...
از سه سال پیش، که سردار تو بیمارستان تموم کرد و توی بهشت زهرا دفنش کردن، این ناراحتی اعصاب من هم شروع شد...
وقتی داشت جون می داد، نزدیک به ده، بیست بار همین دو جمله رو تکرار کرد: رسول پیداش کن، این گمشده، فقط، گمشده من نیست، گمشده خیلی هاست، رسول پیداش کن، آره پیداش کن.
حاج ممد کجایی؟
جناب تیمسار سردار بیا تماشا کن، به هر کی میگم آقا، گمشده شما رو پیدا کردم، فوری ازم می پرسه، چند میلیونه؟!، نقده یا چکه؟!، از پسرم مرتضی نزدیک تر کیه دیگه؟ سه روز پیش اومد به زور، یه هفت هشت جلد کتاب های قدیمی کتابخونه رو برد فروخت و با پولش رسیور و ال.ان.بی و دیش ماهواره خرید.
حاج ممد گمشده کیلویی چنده؟!
منی که سه سال آزگار دنبال گمشده ات گشتم و پیداش کردم، الان، بین این مردم گم شدم و حتی پسرم هم دنبالم نمی گرده، ای روزگار،...
هرچی به این چرخ گردون می گم بابا این کره زمین رو نگه دار، از دست مردمش ذله شدم می خوام از این کره نامرد پیاده بشم و برم پیش حاج ممد و رفقاش، گوشش بدهکار نیست.
یه هفته پیش برای چهل و ششمین بار رفتم به انتشارات قرن بیستم.فقط خدا بهم رحم کرد که کتک نخوردم، آقای تیموری تمام دستنوشته هام رو ازم گرفت و پرتش کرد توی خیابون و گفت: ما حرف حساب چاپ می کنیم، آقای رضاییان! این افسانه هایی که تو نوشتی، فقط به درد نقالی تو قهوه خونه می خوره.
بابا به کی بگم؟ به کجا بگم؟ به خدا، به پیر، به پیغمبر این هایی که من نوشتم افسانه نیست، واقعیته، صفحه به صفحه اون اتفاق افتاده، اگه عجیب و غریبه به خاطر اینه که اون گمشده عجیب و غریب بوده نه این که من از خودم چاخان پاخان نوشتم، ایناهاش؛ این همه عکس، بابا این عکس ها که دروغ نیست. ایناها این آدرس مکان ها...
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_5 *
_ آخرین برگ نامه پایان می یابد، دخترک حیرت زده و مات برای خواندن ادامه نوشته، پشت آخرین برگ را می نگرد، دست خط سعید _پسر مرد کتابفروش_ را می شناسد. شروع به خواندن می کند.
صدای سعید: حمیده عزیزم، هیچ می دانی که تازگی از عشق تو سیگاری شده ام؟، هرشب ضبطم را به پشت بام می برم و به یاد تو سیگار می کشم و ترانه"چشای تو" را گوش می دهم.
از آن روزی که دیدم تو شلوار لی می پوشی من هم رفتم هفت شلوار لی خریدم و هر روز یکی از آنها را به پا می کنم، می بینی به سر من چه بلایی آوردی، می بینی تا چه اندازه تسلیم تو شده ام؟!
تازه این حال و روز من در زمانی است که تو هنوز یک کلمه هم با من حرف نزده ای، وای به حال آن روزی که تو فقط یک کلام جواب سلام مرا بدهی...
یعنی آن روز فرا می رسد؟...
به امید آن روز، سعید.
حمیده با کنجکاوی و حیرت، برگ های قبلی را دوباره بررسی می کند و به پشت آن ها می نگرد.تازه متوجه می شود که نامه رمانتیک پسرک، پشت این کاغذها نوشته شده است، دخترک مات و منگ دوباره به نوشته های رضاییان می نگرد.
شماره صفحه را چک می کند.در بالای صفحه اول عدد ۲ و در بالای صفحه ی دوم عدد ۳ و دربالای صفحه سوم عدد ۱۰۳۶ دیده می شود.
حمیده غرق فکر از جا بر می خیزد و در اتاق شروع به قدم زدن می کند.
_ حیاط دبیرستان در لحظات زنگ تفریح، پر از های و هوی بچه هاست. حمیده در کنار دوستش فریبا ایستاده و به محض این که دوستش مطالعه نوشته های خبرنگار را تمام می کند، خطاب به او می گوید:
خیلی عجیبه نه؟
فریبا به تایید، سر تکان می دهد و به حمیده پیشنهاد می کند که برای به دست آوردن ادامه نوشته خبرنگار به بهانه خرید کتاب، به کتابفروشی بروند.
_ در راه برگشت از دبیرستان، حمیده راهش را از فریبا جدا می کند و فریبا به سمت مغازه کتابفروشی می رود.
در حین ورود به داخل مغازه، سعید با فریبا روبه رو می شود.
پسرک به شدت دست و پایش را گم می کند و زبانش بند می آید.
دختر کتابی را برای خرید نام می برد. سعید دستپاچه برای یافتن به میان کتاب ها می رود، صاحب مغازه، از پسرش می پرسد که چه کتابی را می خواهد؟، سعید گیج و دستپاچه جواب بی ربطی به او می دهد. پدر حیران از رفتار پسر به فریبا می نگرد. فریبا نیز با دقت به اطراف نگاه می کند.
ناگاه چشمش به کاغذهای دسته شده روی میز می افتد.
به محض دیدن کاغذها با زیرکی یک برگ از کاغذها را بر می دارد و پشت آن را بررسی می کند، خط خبرنگار دیده می شود. هم زمان مرد کتابفروش به فریبا می گوید:
شما کتاب میخواین یا کاغذ؟!
فریبا با دستپاچگی پنهان پاسخ می دهد:
خواستم اسم یه سری کتاب رو بنویسم، معذرت میخوام.
مرد کتابفروش: اشکالی نداره، یه برگش میشه پنج تومن.
فریبا با عصبانیت سه برگ بر می دارد و سه سکه پنج تومانی بر روی میز می گذارد و و از مغازه خارج می شود.
دست های سعید با دستپاچگی، از قفسه های بالا، کتابی را بیرون می کشد اما به علت هول بودن تعداد زیادی از کتاب ها را همراه آن کتاب بیرون می کشد و از بالای قفسه بر زمین می ریزد.
پدر با خشم به سمت او می دود. سعید گیج و دستپاچه کتاب مزبور را برداشته و بی توجه به پدر به سمت در مغازه می دود. ناگاه می بیند که فریبا رفته و جای او خالیست.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_6 *
_ بر روی صندلی پارک، حمیده و فریبا نشسته اند.فریبا نوشته های خبرنگار را به حمیده نشان می دهد.
دو پسر اَلَکی خوش، با مشاهده فریبا و حمیده، از لابه لای درختان برایشان سوت می زنند.دخترها به آن ها اعتنایی ندارند.
جوانک ها، سرخورده و دمغ از آنجا دور می شوند.فریبا با هیجان شروع به خواندن می کند. بعد از دوخط، ما تصویر نوشته های خبرنگار را می بینیم.
□ #سوریه #پادگان_زبدانی #پنجم_جولای_۱۹۸۲
وقتی خبر دزیدن حاجی به بچه ها رسید، همه خشک شون زد، تا مدتی همه عین یخ زده ها تکون نمی خوردن. هیچ کس باورش نمی شد، آخه مگه ممکنه؟!
#همت مثل مرغ سرکنده شروع کرد پرپر زدن.منصور حتی اصلحه ورداشت بره حاجی رو پیدا کنه، #رضا_دستواره نفسش بند اومد و مثل مرده، رو زمین نشست.
این امکان نداره، یعنی به همین سادگی فرمانده ی هزاران مرد جنگجو گم شد؟!
#همت : دزدیدنش، حاجی رو بردن، زندگی مون فنا شد.هیچکس هیچی نمی دونه، فقط ماشین خالی رو توی شهر #طرابلس پیدا کردن، درحالی که اونارو چهل کیلومتری #بیروت گرفتن!... خب چیکار کنیم؟، سوری ها به ما هیچی نمی گن.
در پادگان رضا بر زمین نشسته، شکسته و پژمرده اشک می ریزد.
رضا: ای وای، همه چی تموم شد. کمرمون شکست. بدون حاجی چه جوری ایران برگردیم؟
منصور با خشم و غیض بالای سر رضا می آید و بر سرش فریاد می زند.
منصور: پاشو، اینجوری نشین، باید بریم پیداش کنیم.
رضا: کجا رو بگردیم؟ چه جوری بگردیم؟ اونا انتقام همه شکستاشونو از ما گرفتن. نقره داغمون کردن.
□ #ایران #ستاد_مرکزی_سپاه #شانزدهم_تیر_۱۳۶۱
یکی از فرماندهان ارشد سپاه با تلفن حرف می زند، پریشان و مضطرب.
فرمانده: سوری ها میگن داریم دنبالش می گردیم. اما انگار به پیدا شدنش زیاد امید ندارن... به نظر من فعلا نباید خبر ربوده شدن #احمد به گوش بچه ها تو ایران برسه، چون همه روحیه شونو می بازن، باید #همت و بچه ها رو سریع برگردونیم ایران.
(نامه در دست حمیده و همچنان صدای رسول رضاییان شنیده می شود.)
صدای رضاییان: ...دو روز قبل از دزدیدن حاجی، اشتباهاً دو تا از بچه ها رو دزدیده بودن که بعد از این که او رو به چنگ میارن، این دو نفر رو آزاد می کنن.
یکی از همین بچه ها، همین جور که ضجه می زد برای من تعریف می کرد که:
(صدای نویسنده کات می خورد به تصویر داوود، که رو به دوربین، وحشت زده حرف می زند.)
داوود: خدا کنه که حاجی رو بکشن، خدا کنه حاجی زنده نمونه، ای وای. این ها علمی شکنجه می دن.هیچ شکنجه ای تو این دنیا نیست که اینا بلد نباشن. از همون دقیقه اول دستگیری، با یه شیوه هایی تمرکز فکرت رو نابود می کنن.
وقتی پادوهاشون اشتباهاً منو جای حاجی گرفتن، فوری بردنم تو یه اتاق نیمه تاریک که از در و دیوارش، هزار رقم صدا پخش می شد.
_ تصویر اتاق نیمه تاریک، زندانی را داخل اتاق می برند و بر روی صندلی می بندند. به محض تنها شدن زندانی، صدها نوع صدا و افکت از در و دیوار پخش می شود، زندانی وحشت زده به در و دیوار می نگرد، صدای قطار، صدای شکسته شدن درب و شیشه و بطری، صدای زوزه ی گرگ. صدای پارس سگ، صدای گوش خراش موتور جت و ...
ناگهان، فضای زیر صندلی خالی می شود و زندانی با صندلی به داخل حوضچه روشنی می افتد.
زندانی همچنان که در داخل آب غوطه ور است جنازه های شناوری را که باد کرده اند می بیند، زندانی هر چه تقلا می کند که از صندلی جدا شود نمی تواند.
جنازه ی باد کرده ای به کندی، به سمت زندانی می آید و با او برخورد می کند و او را در زیر آب واژگون می کند، ناگهان از بالای آب میله ای فلزی وارد آب می شود و به سمت زندانی در زیر آب می آید، به یکباره صندلی زندانی با زندانی می چرخد و به میله ی فلزی می چسبد، گویا میله فلزی آهن رباست.
سپس زندانی و صندلی، به صورت سر و ته از آب خارج می شود.[کات]
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_7 *
زندانی خیس و آشفته بر روی همان صندلی فلزی نشسته و گیج و منگ حالت تهوع پیدا کرده، ناگهان صندلی زندانی با سرعت سرسام آوری در جا شروع به چرخیدن می کند.
پس از بیست، سی دور، به یکباره صندلی می ایستد و در خلاف جهت قبل شروع به چرخیدن می کند.
زندانی از شدت فشار فقط فریاد می کشد.دفعتاً صندلی از چرخش شدیدش باز می ایستد.
زندانی همچنان فریاد کنان چشمانش را بسته و در صندلی مچاله شده است، همزمان بازجوی کوتاه قدی، صندلیش را در کنار زندانی می گذارد و بدون این که حتی به او نگاه کند، بسیار خونسرد می گوید:
فارسی شکر است...! چیه؟ تعجب کردی؟ من پنج سال در تهران رابط #موساد با #ساواک بودم... چه روزهای باشکوهی بود، اما... بگذریم...
اسمش چی بود؟! فرماندتون رو می گم. آهان #احمد_متوسلیان ،نقشه ی عملیات رو به کمک کی طراحی میکنه؟؟ انهدام دو تا از چهارتا سپاه ارتش عراق، اونم تو کمتر از ۹۰ روز! خیلی خوش فکره، میگن ژنرال های #صدام رو ذله کرده...
نگفتی؟! روس ها بهش مشورت میدن؟ چینی ها؟... چیه؟ فکرنکن! جواب بده، به کمک کی طراحی می کنه؟
زندانی: #حاج_احمد_متوسلیان الان #دمشقه، روده هام داره می ترکه...
بازجو بر می خیزد و صندلیش را کنار می گذارد و می گوید:
آخه خیلی غیر عادیه، اطلاعات ما نشون می ده تو همه فرمانده های رده بالاتون کسی مثل #احمد_متوسلیان نیست.
اون یه نابغه اس، حالا یه همچین فرمانده ی چهار ستاره ای برای چی جنگ با عراقیا رو رها کرده و با شما عازم #لبنان شده؟ این باید یه دلیلی داشته باشه، که تو از اون باخبری.
زندانی: نمیدونم!
بازجو سیلی محکمی زیر گوش زندانی می خواباند و با تحکّم می گوید:
نفوذ شبانه به مواضع تانک های ما در راشیاالوادی #بقاع، چسبوندن عکس های #خمینی روی جک اونا، همین هفته گذشته... چی می گی؟
دستور #متوسلیان بوده، درسته؟!
زندانی متحیر از وسعت دانسته های بازجو، بازهم سعی می کند به انکار ادامه دهد.
زندانی: نمی دونم از چی حرف می زنی.
بازجو: واقعاً؟!، ولی من می دونم!... اون خواسته با این کار، به ما تفهیم کنه به همون راحتی که تونسته شبونه افرادش رو به قلب مواضع یه تیپ زرهی #اسرائیل نفوذ بده و عکس های #خمینی رو به بدنه تانک های ما بچسبونه، می تونه جای عکس ها، از بمب های ساعتی استفاده کنه!...
ما پیام اونو گرفتیم، صبح همون شب، تانک ها رو سه کیلومتر از اون دره عقب کشیدیم...بگو ببینم، چه چیزی مانع #متوسلیان بود؟ چرا تانک هامون رو به هوا نفرستاد؟... نکنه سوری ها...(مکث می کند و سرخوش می خندد)... خودشه! می دونستم... عرب های ترسو! درسته؟!
زندانی: به خدا من بی خبرم.
ناگهان صندلی و زندانی با سرعت سرسام آور در جا می چرخند، سرعت چرخش از قبل بیشتر است.
پس از پنج ثانیه، صندلی درجا می ایستد. زندانی استفراغ می کند. دوباره صندلی شروع به چرخش در جهت عکس می کند.زندانی فریاد می زند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_8 *
□پارک
فریبا با بهت و اضطراب چشم از انتهای برگ سوم بر می دارد و به حمیده نگاه می کند. حمیده حیرت زده به فریبا می نگرد.
همزمان صدای کف و سوت به گوش می رسد.فریبا به رو به روی خود می نگرد. در فاصله سه، چهارمتری آنها، چهار، پنج جوان، درحال رقص عروسکی و پشتک وارو زدن هستند و در حین انجام این رقص، پی در پی به حمیده و فریبا اشاره می کنند.
آن دو، گیج و عصبانی به رقص پسرها می نگرند.
□خیابان
حمیده و فریبا سر در گم و آشفته در کنار هم آهسته قدم بر می دارند.
حمیده: گیجی ما شاید به این دلیله که از یه ماجرای هزار و خرده ای صفحه ای، چهار پنج صفحه پراکنده رو خوندیم.شماره صفحه این سه برگ، نهصد و شصت و پنج تا هفته.شماره اون صفحه های قبل ۲ و ۳ و ۱۰۳۶ بود.
فریبا: احتمالاً همه ماجرا توی اون کاغذهای دسته شده روی میزه.
حمیده: یعنی خود پسره و اون بابای عُنُق اش از نوشته های پشت این کاغذها خبر ندارن؟
فریبا: یا خبر ندارن، یا با دقت نخوندن.
حمیده: حالا چطوری اون کاغذهارو به چنگ بیاریم؟
فریبا: اگر دوباره برم مغازه و از اون کاغذها بخرم، شک می برن. به نظرم یه مدتی بهتره صبر کنیم تا دوباره برای تو نامه بنویسه.
حمیده: یه وقت می بینی برای کارهای دیگه هم روی اون کاغذها یادداشت می کنن و به این و اون می دن، اون وقت این نوشته ها ناقص می شه.
فریبا: خوب چی کار کنیم؟، نمیشه هم رفت همه اون کاغذا رو خرید، یارو شک می کنه و نمی فروشه.
□منزل رضاییان
مرد میانسالی که بسیار متشخص جلوه می کند، با مرتضی رضاییان پسر خبرنگار متوفی که در سکانس اول، کتاب ها را می فروخت گفت و گو می کند، مرتضی بر روی میز جلوی مرد میانسال، فنجانی قهوه می گذارد.
مرد میانسال: متشکرم.
مرتضی: حالا چه خدمتی از من ساخته است؟
مرد میانسال: این کار تحقیقی در واقع امر، مربوط می شه به یه پروژه بین المللی، که سفارش دهندش سازمان یونسکوست. به همین خاطر بودجه هنگفتی بابتش در نظر گرفته اند.
مرتضی: اوه، دلار، پس حق الزحمه شما به دلار پرداخت می شه.
مرد میانسال: حق الزحمه من و کسانی که در این پروژه با من همکاری کنن...(جرعه ای قهوه می نوشد و ادامه می دهد)این پروژه تهیه یک مجموعه شش جلدی کتاب، از زندگی و آثار خبرنگاران و نویسندگان کشورهای شرقیه و به علت این که بخش خبرنگاران و نویسندگان ایران به عهده من گذاشته شده، بنده به تمامی مراکز مطبوعاتی و انتشاراتی معتبر کشور سر می زنم تا با این افراد آشنا بشم و بیوگرافی و آثارشون رو به دست بیارم.متوجه شدید؟
مرتضی: گرفتم! حالا هم لابد به علت این که پدر من خبرنگار بوده، به بنده افتخار دادید و تشریف آوردید این جا.
مرد میانسال: من برای تکمیل این پروژه بارها به انتشارات قرن بیستم رفته بودم اما تا به حال اسم پدر شما رو توی لیست ندیده بودم.
دیروز آقای تیموری مدیر اون موسسه، لابد معرف حضورتون هست؟، این مرد نازنین، مدتیه از ناراحتی اعصاب رنج می بره... خلاصه، در اثناء صحبت، آقای تیموری خاطره جالبی هم از پدر شما و اون مجموعه تحقیقاتی شون گفت.
من با تعجب و کنجکاوی، آدرس پدرتون رو از ایشون گرفتم و به امید این که احتمالاً اسم پدر شما و آثارشون هم در این پروژه ذکر بشه، سریعاً آمدم و به خدمت شما رسیدم که متاسفانه با جای خالی ایشون روبه رو شدم.اما باید عرض کنم که من سرسخت تر از اینها هستم.
بنده معتقدم اگر پدر نیست، پسر او که هست. قطعاً فرزند چنان پدر اهل هنری، می تونه بیوگرافی و آثار پدر رو در اختیار تاریخ بگذارد.
البته با توجه به... هدیه ناقابلی که سازمان ما برای این جور افراد در نظر گرفته.
مرتضی ذوق زده لبخند می زند.
مرتضی: چوب کاری می فرمایید، از همین لحظه، من در خدمت شمام.
مکان کتابخانه، اینک تبدیل به اتاق کامپیوتر شده و پوسترهای رنگارنگ گرافیکِ کامپیوتری در و دیوار آن را پر کرده، مرتضی و مرد میانسال وارد اتاق می شوند.
مرتضی: اینجا کتابخونه پدر بود، اکثر شبها، من و پدر تو اینجا با هم جلسه می گذاشتیم و ایشون برای من درددل می کرد و آثارشون رو برای من می خوند.البته من هم به علت این که دل پدر نشکنه، هیچ وقت بهش نمی گفتم که این نوشته های شما موضوع های عقب افتاده و کسل کننده داره.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_9 *
مرد میانسال: عجب، پس کتاب های کتابخانه کجاست؟
مرتضی: به علت غیرقابل استفاده بودن، همه رو فروختم و به جاش کتابخانه بین المللی اینترنت رو خریدم. هم به روز و مجهز تره، هم در مصرف جا، کلی صرفه جویی می شه. منظورم رو که متوجه می شید؟
علائم ناراحتی در چهره مرد میانسال نمایان می شود اما آن را پنهان می کند.
مرد میانسال: بله متوجه هستم. اما بد نبود اون کتاب ها رو به عنوان یادگاری نگاه می داشتید... منظورم نوشته هاشونِ... راستی، با آثارشون چیکار کردید؟
مرتضی: تو این کتابخونه، نوشته و یا آثاری از ایشون نبود. یعنی اصلاً نوشته های ایشون جایی چاپ نشد که به صورت کتاب در بیاد.
مرد میانسال: عجب! دست نوشته ای، یادداشتی، چیزی...
مرتضی: زمانی که کتاب ها رو از این جا بردن، من دست نوشته ای ندیدم.
مرد میانسال: اما آقای تیموری می گفتن ایشون یک نوشته مفصلی داشتن که بارها برای چاپ به اون جا بردن.
مرتضی: آه، بله، وقتی کوه گم شد. اسمش این بود، البته موضوعش خیلی جذاب و امروزی نبود.
مرد میانسال: خب، همین نوشته، الآن کجاست؟
مرتضی: من بی اطلاعم، فقط این قدر می دونم وقتی کتابهارو از این جا بردن، هیچ دست نوشته ای رو من ندیدم.
مرد میانسال: اون کسی که کتاب ها رو خرید می شناسید؟
مرتضی: بله، چطور مگه؟
مرد میانسال: کتاب هارو با چی حمل کردن؟
مرتضی: کارتن تو این جا زیاد بود. یه مقداری رو با دست بردن، یه تعدادی رو هم با اون کارتن ها.
مرد میانسال: می شه آدرس اون کتابفروشی رو به من بدید؟
مرتضی با تعجب به مرد میانسال می نگرد.
□کتابفروشی، عصر همان روز
سعید در حالی که بی صدا اشک می ریزد، مشغول نوشتن نامه است و همراه نوشتن، با صدایی لرزان می خواند:
کی اشکاتو پاک می کنه، شبا که غصه داری، دست رو موهات کی می کشه، وقتی منو نداری.
ناگهان پسربچه ای با داد و فریاد وارد مغازه می شود.
پسربچه: سلام دایی سعید، دفترچه نقاشی برام خریدی؟
سعید همچنان غرق نوشتن و اشک ریختن است.پسر بچه مقابل میز می آید و با فریاد می گوید:
دفتر نقاشی فیلی چی شد پس، مگه بهم قول ندادی؟
سعید: برات می خرم برو حالا کار دارم.
پسربچه: نخیر، این دفعه دیگه نمی رم، پاشو بریم اون دفتر رو برام بخر. والا نمی ذارم جریمه هات رو بنویسی، یالا دایی پاشو.
سعید کلافه از داد و فریاد پسربچه بر سر او جیغ می کشد.
سعید: بابا ولم کن، برو خونه.
پسربچه: حالا که سرم داد می زنی، میرم به بابا بزرگ میگم که قایمکی سیگار می کشی.
پسرک که از دست بچه کلافه شده به اطراف نگاه می کند.به ناگاه، فکری به خاطرش می رسد.
فوری ده پانزده برگ از آن کاغذهای دسته شده روی میز را بر می دارد و در حالی که آنها را تا می کند، می گوید:
آهان، صبر کن حسام جون، ببین، همین الآن یه دفتر نقاشی کوچولو برات درست می کنم تا فعلاً کارت راه بیفته. فردا که از مدرسه برگشتم یه دفتر نقاشی فیلی خوشگل هم برات می خرم.
حسام ناراضی شانه هایش را بالا می اندازد. سعید در حالی که پانزده برگ را تا کرده و با منگنه روی میز، وسط آن ها را منگنه می کند، ادامه می دهد: ببین...، ببین اینم یه دفتر نقاشی کوچولو برای آقا حسام، تا فردا که یه دفتر سیمی قشنگ برات بخرم.
سعید دفترچه منگنه شده را با یک مداد به دست پسربچه می دهد.
همزمان، مرد میانسالِ سکانس قبلی، وارد مغازه می شود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan