جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_9 *
مرد میانسال: عجب، پس کتاب های کتابخانه کجاست؟
مرتضی: به علت غیرقابل استفاده بودن، همه رو فروختم و به جاش کتابخانه بین المللی اینترنت رو خریدم. هم به روز و مجهز تره، هم در مصرف جا، کلی صرفه جویی می شه. منظورم رو که متوجه می شید؟
علائم ناراحتی در چهره مرد میانسال نمایان می شود اما آن را پنهان می کند.
مرد میانسال: بله متوجه هستم. اما بد نبود اون کتاب ها رو به عنوان یادگاری نگاه می داشتید... منظورم نوشته هاشونِ... راستی، با آثارشون چیکار کردید؟
مرتضی: تو این کتابخونه، نوشته و یا آثاری از ایشون نبود. یعنی اصلاً نوشته های ایشون جایی چاپ نشد که به صورت کتاب در بیاد.
مرد میانسال: عجب! دست نوشته ای، یادداشتی، چیزی...
مرتضی: زمانی که کتاب ها رو از این جا بردن، من دست نوشته ای ندیدم.
مرد میانسال: اما آقای تیموری می گفتن ایشون یک نوشته مفصلی داشتن که بارها برای چاپ به اون جا بردن.
مرتضی: آه، بله، وقتی کوه گم شد. اسمش این بود، البته موضوعش خیلی جذاب و امروزی نبود.
مرد میانسال: خب، همین نوشته، الآن کجاست؟
مرتضی: من بی اطلاعم، فقط این قدر می دونم وقتی کتابهارو از این جا بردن، هیچ دست نوشته ای رو من ندیدم.
مرد میانسال: اون کسی که کتاب ها رو خرید می شناسید؟
مرتضی: بله، چطور مگه؟
مرد میانسال: کتاب هارو با چی حمل کردن؟
مرتضی: کارتن تو این جا زیاد بود. یه مقداری رو با دست بردن، یه تعدادی رو هم با اون کارتن ها.
مرد میانسال: می شه آدرس اون کتابفروشی رو به من بدید؟
مرتضی با تعجب به مرد میانسال می نگرد.
□کتابفروشی، عصر همان روز
سعید در حالی که بی صدا اشک می ریزد، مشغول نوشتن نامه است و همراه نوشتن، با صدایی لرزان می خواند:
کی اشکاتو پاک می کنه، شبا که غصه داری، دست رو موهات کی می کشه، وقتی منو نداری.
ناگهان پسربچه ای با داد و فریاد وارد مغازه می شود.
پسربچه: سلام دایی سعید، دفترچه نقاشی برام خریدی؟
سعید همچنان غرق نوشتن و اشک ریختن است.پسر بچه مقابل میز می آید و با فریاد می گوید:
دفتر نقاشی فیلی چی شد پس، مگه بهم قول ندادی؟
سعید: برات می خرم برو حالا کار دارم.
پسربچه: نخیر، این دفعه دیگه نمی رم، پاشو بریم اون دفتر رو برام بخر. والا نمی ذارم جریمه هات رو بنویسی، یالا دایی پاشو.
سعید کلافه از داد و فریاد پسربچه بر سر او جیغ می کشد.
سعید: بابا ولم کن، برو خونه.
پسربچه: حالا که سرم داد می زنی، میرم به بابا بزرگ میگم که قایمکی سیگار می کشی.
پسرک که از دست بچه کلافه شده به اطراف نگاه می کند.به ناگاه، فکری به خاطرش می رسد.
فوری ده پانزده برگ از آن کاغذهای دسته شده روی میز را بر می دارد و در حالی که آنها را تا می کند، می گوید:
آهان، صبر کن حسام جون، ببین، همین الآن یه دفتر نقاشی کوچولو برات درست می کنم تا فعلاً کارت راه بیفته. فردا که از مدرسه برگشتم یه دفتر نقاشی فیلی خوشگل هم برات می خرم.
حسام ناراضی شانه هایش را بالا می اندازد. سعید در حالی که پانزده برگ را تا کرده و با منگنه روی میز، وسط آن ها را منگنه می کند، ادامه می دهد: ببین...، ببین اینم یه دفتر نقاشی کوچولو برای آقا حسام، تا فردا که یه دفتر سیمی قشنگ برات بخرم.
سعید دفترچه منگنه شده را با یک مداد به دست پسربچه می دهد.
همزمان، مرد میانسالِ سکانس قبلی، وارد مغازه می شود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_10 *
مرد میانسال: سلام، روزتون بخیر، صاحب مغازه شما هستید؟
سعید: تقریباً بله.
مرد میانسال: تقریباً؟!
سعید: یعنی صاحب اصلی مغازه پدرم هستن و من پسرشونم.
مرد میانسال: عرض شود که گویا پدر شما، یک هفته پیش، کتاب های کتابخانه ای رو خریدن.
سعید: کدوم کتابخونه رو؟، پدرم هر روز از کتابخونه های شخصی کتاب می خره.
مرد میانسال: کتاب های کتابخونه شخصی آقای مرتضی رضاییان رو که آدرسشون اینه.
مرد میانسال کاغذی را بر روی میز می گذارد.سعید کاغذ را بر می دارد و می خواند، حسام در حالی که با عصبانیت مشغول خطخطی کردن صفحه اول دفترچه است، ناگهان محکم مدادش را بر روی میز می کوبد و دفترچه اش را بر می دارد و با خشم به سعید می گوید:
اگه فردا دفتر نقاشی خریدی که خریدی، وگرنه بابابزرگ رو از اون ماجرا با خبر می کنم.
سپس از مغازه خارج می شود.
سعید آدرس را به دست مرد میانسال می دهد و می گوید:
من این آدرس رو ندیدم، یعنی از خرید کتاب ها از این آدرس بی خبرم. شما باید با پدرم صحبت کنید.
مرد میانسال: کی پدرتون مغازه میان؟
سعید: آخرشب، دیروقت.
مرد میانسال: با این حساب من می رم و فردا خدمت می رسم، خیلی ببخشید، خداحافظ.
سعید با رفتن مرد میانسال با دستپاچگی به اطراف می نگرد و سپس به سرعت مشغول نوشتن نامه می شود، همزمان با صدای بلند می خواند:
برگ ریزون های پاییز، کی چشم برات نشسته، کی از جلو پات جمع می کنه، برگ های زرد و خسته.
□خانه حمیده
حمیده بر روی مبل نشسته. پدرش کامله مردی پنجاه و چند ساله، با ظاهری آراسته، ملبس به ربدوشامبر در برابرش سرگرم مطالعه است.
پدر آخرین برگ کاغذهای دستنویس را بر روی میز می گذارد و متفکرانه عینک مطالعه اش را از چشم بر می دارد.
حمیده: خیلی عجیبه، نه پدر؟
پدر ساکت به کاغذها می نگرد.
حمیده: خیلی برام مهمه که نظرتون رو بدونم.
پدر: درباره کدوم یکی؟
حمیده: درباره هر دوش. شما به عنوان یه داستان نویس قدیمی که این همه داستان خوندین و نوشتین، تا به حال یه همچنین ترکیب عجیبی رو از نامه های عاشقانه و تحقیقات بریده بریده یه خبرنگار از یه حادثه عجیب و غریب دیدید؟
پدر در حالی که لبخند می زند می گوید:
برای من یه موضوع دیگه است که خیلی شیرین و دلچسبه.
حمیده: چه موضوعی؟
پدر: اگه خودخواهی تلقی نکنی باید به خودم تبریک بگم.
حمیده: بابت چی پدر؟
پدر: بابت تربیت تو. تربیتی که باعث می شه تا دخترم، نامه عاشقانه ای که براش اومده رو به پدرش بده و پدر هم با کمال اشتیاق اون رو می خونه. این، یعنی رسیدن به سطح فرهنگ کشورهای پیشرفته؛ این، یعنی نابودی تعصبات جهان سومی.
حمیده: پدر، من نظرتون رو درباره ترکیب پشت و روی نوشته های این کاغذها پرسیدم، از نظر جذابیت داستان پردازی؟
پدر: خیلی دوست دارم ببینم نیما وقتی این نامه های عاشقانه خطاب به تو رو می خونه چه حالی می شه.
حمیده: احتمالاً جهان سومی برخورد می کنه.
پدر: عشاق در همه دنیا شبیه همن. نیما عاشقته دخترم.
حمیده: این رو میدونم، اما نظرتون درباره این ترکیب تصادفی رو نمی دونم.
پدر: زیباست،... نه، باید گفت خیلی بدیع و نو. اتفاق و حادثه چه سوژه های عجیبی رو پدید می آره.
پدر کاغذهای روی میز را بر می دارد و با تفکر به آنها می نگرد.
پدر: خوبه که یه بار دیگه با دقت بخونم. از کجا معلوم؟! شاید برای نوشتن یه داستان بهم الهام داد.
حمیده: پیشنهاد شما برای به دست آوردن مابقی این دست نوشته ها چیه پدر؟
پدر: با ابراز عشق، خودت رو به پسره نزدیک کن و کاغذهارو ازش بگیر، خیلی ساده.
حمیده: تظاهر به یه عشق دروغین، نه؟
پدر: چطور؟ این حرفت بوی افکار مزخرف مادرت رو می ده، تعصب خاله خان باجی، که صادق هدایت تشنه به خونش بود. برات متاسفم حمیده.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_11 *
□داخل ماشین، خیابان، عصر یک روز زمستانی
در داخل پژو پرشیایی، نشسته بر صندلی عقب، مرد میانسالی با مردی هم سن خودش که هوشنگی نام دارد صحبت می کند.
مرد میانسال: از چیزهایی که تیموری درباره نوشته رضاییان می گفت، باید از اون کارهای دونه درشت باشه.آقای هوشنگی! اول این که خیلی مفصله، دوم این که خیلی دقیق و بی پرده اس، البته تیموری با بی رغبتی ازش حرف می زد و یه مقدار هم تعجب کرد که چرا من اینقدر درباره اش سوال می کنم.
هوشنگی: قرار نبود از این بی توجهی ها بکنی، سوژه رو بدون ایجاد حساسیت باید تعقیب کنی، این دفعه هزارم.
مرد میانسال: تعداد صفحاتش هزار و خورده ایه. همه اش هم با عکس و کروکی و تاریخ دقیق، از لابه لای تعریف های تیموری بر می آمد که نوشته، خیلی تصویری و پر حادثه و مختصر و مفیده. دیگه این که...
هوشنگی: خوب با حرف هایی که پسرش زده تو به چه علتی رفتی مغازه کتابفروشی؟
مرد میانسال: احتمال دادم دستنوشته همراه کتاب ها به اونجا رفته باشه. شاید هم داخل یکی از کارتن ها بوده باشه.
هوشنگی: احتمال نمی دی نوشته رو پسر رضاییان یه جایی قایم کرده باشه؟
مرد میانسال: نه بابا، اصلاً تو این فضاها نیست؛ معبدش اینترنته و یه بسته صددلاری، آرزوی همه عمرش.
هوشنگی: با این حال پسره رو رهاش نکن، با کتابفروشه هم خیلی با احتیاط و حساب شده برخورد کن، اگه کتابفروشه راضی نشد، سریع اطلاع بده تا تیم شبونه بره مغازه اش رو تفتیش کنه.
مرد میانسال: نه، سعی می کنم راضیش کنم.
هوشنگی: خب، دیگه چه خبر؟
مرد میانسال: آل اسحاق بالاخره از نوشتن اون رمان درباره معلولای جنگ منصرف شد.
هوشنگی: با چقدر؟
مرد میانسال: با هزارتا، پونصدتا به پدر زنش دادیم، پونصدتا هم به اون رفیق مطبوعاتیش، خیلی خوب گرفتن، تقریباً دوماه بود که روش کار می کردن.
هوشنگی: چی دست گرفته؟
مرد میانسال: به وسیله تیموری بهش پیغام دادیم که انتشارات قرن بیستم، برای نوشتن یه سری رمان تخیلی کودکان حاضره باهات قرارداد ببنده.
هوشنگی: چی جواب داده؟
مرد میانسال: گفته بذارید فکر کنم.
هوشنگی: اگه رقم قرارداد بالا بود، دیگه آل اسحاق فکر نمی کرد.
مرد میانسال: تیموری بیشتر از این قرارداد نمی بنده.
هوشنگی: به وسیله بچه هایی که تو وزارت خونه داریم، رو تیموری فشار بیارید. که باید آمار کتابای کودکانت بره بالا و الا دکونت رو می بندیم.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_12 *
مرد میانسال، سریع و با دقت تذکرات هوشنگی را داخل دفترچه کوچکی یادداشت می کند، سپس می گوید:
رمان داوودی هم متوقف شد.
هوشنگی: اسمش چی بود؟
مرد میانسال: خداحافظ برادر.
هوشنگی به یاد می آورد، به تلخی لب وَر می چیند و با حساسیت می گوید:
چطوری؟ خودش منصرف شد؟
مرد میانسال: نه، خودش که براتون گفتم از اون قدیمی های جنگه، یه چشمش هم نابیناست، رای سفارش دهنده اش رو زدیم. دیروز به داوودی اعلام کردن به علت سیاستگذاری های جدید، از ادامه تهیه اون رمان منصرف شدن. ده درصد هم به عنوان خسارت به داوودی پرداخت کردند و پرونده خداحافظ برادر هم بسته شد.
خب، آقای هوشنگی، شما بفرما بدونیم از نشر نو چه خبر؟
هوشنگی: حدود پونصد جلد از کتابای حزب سوسیالیست فرانسه با موضوع بیهودگی انقلاب در جهان سوم و دعوت جوونای دانشجو به شورش های فرمیستی رو بهشون دادیم، نشستن و عین چی دارن ترجمه شون می کنند...
درسته مطالبشون مال سی سال پیشه، اما خیلی به کار میان.کله گنده های امروزی روشنفکری پاریس، آدمایی از قماش لیونل ژوسپین، سر کرده های داغ جوونای شورش دانشجویی سال ۱۹۶۸ علیه ژنرال دوگل بودند. دوگل نمی خواست مطیع باشه، خب، نویسنده های همین کتابا با اون شورش وادارش کردن استعفا بده، بیست سال بعد، همین ژوسپن شورشی، شد نخست وزیر فرانسه... واسه جارو کردن زیر پای آخوندها هم، این نسخه جواب می ده، فکرش رو بکن، هیچکدوم از این کارها تا دوسال پیش امکان نداشت، بچه های گروه رسانه ها هم تو این دوسال کولاک کردن، همچین ذائقه مردم و جوونای امروزی رو عوض کردن که دیگه اسم سنگر و عملیات حال اونا رو بهم میزنه، چه برسه به ادبیات انقلاب.
مرد میانسال: خب اگه همون تعدادهزار و پونصد نفری که تو مطبوعات و رسانه ها فعال هستن، ما تو بخش ادبیات و انتشارات داشتیم، امروز یه دونه کتاب جنگ هم تو ویترین همین دوتا کتابفروشی فسقلی راسته خیابون انقلاب نبود.
هوشنگی: ممکنه تعداد شما کمتر باشه ولی دستمزداتون که کم نیست.
(هوشنگی به ساعتش نگاه می کند)
هوشنگی: پنج دقیقه دیگه باید تو جلسه باشم(خطاب به راننده) نگه دار، (خطاب به مرد میانسال) تا آخر این هفته نسخه اصل #وقتی_کوه_گم_شد رو باید بذاری روی میزم، فهمیدی؟
ماشین می ایستد. (مرد میانسال در حین پیاده شدن می گوید)
مرد میانسال: تا چه قدر می تونم خرج راضی شدن کتابفروشه کنم؟
هوشنگی: زیاده زیاد، صدتا یه دلاری.
مرد میانسال: اگه راضی نشد.
هوشنگی: اطلاع بده تا تیم عملیات رو بفرستم. تعیین شب مناسب برای این کار با خودته.
مرد میانسال درب ماشین را می بندد و ماشین می رود.
مرد با احتیاط به اطراف می نگرد و سپس به سمت ماشین روشنی که در کنار خیابان ایستاده می رود. به سرعت داخل آن می نشیند و راننده حرکت می کند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_13 *
□مغازه كتابفروشی
مرتضی در حال گفتگو با سعيد، پسر صاحب مغازه است در جلوی سعيد، نامه نيمه كاره ای ديده می شود. دست های او بر روی نامه است.
مرتضی: سلام، مرتضی رضاييان هستم، پدرتون تشريف دارن؟
سعيد: امرتون چی بود؟
مرتضی: چيز مهمی كه نبود، البته بی اهميت هم نبود. يعنی برای من مهم بود. خواستم ببينم پدر شما همراه كتاب هايی كه از منزل ما خريدن، نوشته ای، يادداشتی، چيزی پيدا نكرده، يعنی اتفاقی، لابه لای کتاب ها بوده باشه و تصادفاً آورده باشن مغازه؟
سعيد: تا اونجايی كه من خبر دارم از همچين موضوعی بی خبرم، يعنی از پدرم چيزی نشنفتم.
يك جوان داش مشدی که انگار مشغول تمیز کردن ماشین بوده با شتاب وارد مغازه می شود و خطاب به سعيد با دستپاچگی می گويد:
سعيدجون يه تيكه كاغذ نداری؟ (چشمش به كاغذهای چيده شده بر روی ميز می افتد)
يه برگ از اون كاغذها تو بده برای اين اصغر آقا آدرس فروشگاه رفاه رو بنويسم.
سعيد يك برگ از آن كاغذها را به جوان می دهد. جوان با عجله خارج می شود.
مرتضی: پدرتون كی تشريف می آرن؟
ناگهان فريبا - دوست حميده - با خوشرويی وارد مغازه می شود و مؤدبانه سلام می كند. سعيد با ديدن فريبا رنگش می پرد و دست و پايش را گم می كند و بدون اين كه پاسخ مرتضی را بدهد، با صدايی لرزان، جواب سلام فريبا را می دهد و برای اين كه مرتضی را دك كند، با عجله به او می گويد:
قربانِ شما، ديگه همين بود كه خدمتتون عرض كردم.
مرتضی از بی ربطی پاسخ سعيد متعجب می شود. گويا متوجه اوضاع شده، در حالی كه قصد رفتن می كند از سعيد می پرسد:
پدرتون كی تشريف دارن؟
سعيد: غروب؛ ساعت شيش، هفت. مرتضی: خيلی ممنون خداحافظ.
مرتضی از مغازه خارج می شود.
سعيد با دستپاچگی به فريبا می گويد:
بفرماييد...
فريبا: ممكنه خنده دار باشه، دوستم... متوجه كه هستيد؛ دوستم می خواست نامه بنويسه، اومدم ببينم شما كاغذ سفيد داريد؟
سعيد: ممكنه ما كاغذ نامه نداشته باشيم، ولی همين الان براتون تهيه می كنم، شما همين جا تشريف داشته باشيد.
فريبا: نه، پنج، شش برگ از همين كاغذ سفيدها كافيه.
مشتری پيری وارد می شود.
(كات به خيابان روبه روی كتابفروشی)
□خیابان
دو مرد در داخل ماشينی نشسته اند. به محض عبور مرتضی از كنار ماشين، مرد ۱ به راننده می گويد: خودش بود. ولی چيزی تو دستش نيست.
مرد راننده: پس اون مشمع چيه تو دستش؟
مرد ۱: به اون مشمع نمی آد كه توش كاغذ باشه.
مرد ۱ موبايل را برمی دارد و سريع شماره می گيرد.
(كات به داخل كتابفروشی)
□داخل كتابفروشی
پيرمرد مشتری با بی حوصلگی ايستاده و به سعيد و فريبا نگاه می كند. سعيد چهار، پنج برگ از آن كاغذها را به فريبا می دهد. فريبا با حالتی ساختگی مشغول نوشتن چيزی بر روی صفحه اول می شود.
سعيد: اگه بيشتر می خواين بازم بهتون بدم؟!
فریبا: نه حالا فعلاً اين آقارو راه بيندازيد.
پيرمرد: سری رمان های دانيل استيل رو می خواستم. دختره بيچاره ام كرده، دارين؟
سعيد: رمان های دانيل استيل رو بله، همه اش رو می خواين؟
پيرمرد: اگه گرون در نمی آد، بله. سعيد به سمت قفسه ها می رود. پيرمرد هم دنبالش می رود.
فريبا شرايط را مناسب می بيند و به سرعت دست برده، چهار، پنج برگ ديگر از كاغذها را برمی دارد و بر روی كاغذهای جلويش می گذارد.
ناگهان پدر سعيد با چند بسته كتاب وارد مغازه می شود و بی توجه به فريبا با نگاه به دنبال سعيد می گردد.
كتابفروش: سعيد، سعيد.
مرد سپس بسته های كتاب را روی ميز می گذارد، فريبا با ديدن مرد كتابفروش اوضاع را وخيم می بيند به سرعت خطاب به انتهای مغازه می گويد:
خيلی از همكاری تون متشكرم، خداحافظ.
و سريع از مغازه خارج می شود.
مرد كتابفروش با نگاهی متعجب به رفتن فريبا می نگرد.
(كات به روبه روی مغازه)
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🔺"قوی باشید، احساس ضعف نکنید!
به خدا متکی باشید، اشداء علی الکفار رحماء بینهم باشید، و اگر با هم بودید، هیچکس نمی تواند به شما آسیبی برساند."
امام خمینی رحمة الله علیه
🆔 @javid_neshan
▪️#روح_خدا به خدا پیوست...
✔️" #امام_خمینی یک حقیقت همیشه زنده است." رهبر انقلاب
🔺معمار کبیر جمهوری اسلامی حضرت امام خمینی ره :
"هر کس به مقدار توانش و حیطه ی نفوذش لازم است در خدمت #اسلام و میهن باشد.
تا بانگ لا اله الّا الله بر تمام جهان طنین نیفکنَد مبارزه هست و تا مبارزه در هر کجای جهان علیه مستکبرین هست، ما هستیم"
🔺شاگردِ مکتب امام خمینی ره #حاج_احمد_متوسلیان :
"هر نقطه از جهان که گوینده ی لا اله الّا الله است، همانجا نیز مرز اسلامی ماست"
سالها می گذرد حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه ی خرداد کشم
🆔 @javid_neshan