جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_11 *
□داخل ماشین، خیابان، عصر یک روز زمستانی
در داخل پژو پرشیایی، نشسته بر صندلی عقب، مرد میانسالی با مردی هم سن خودش که هوشنگی نام دارد صحبت می کند.
مرد میانسال: از چیزهایی که تیموری درباره نوشته رضاییان می گفت، باید از اون کارهای دونه درشت باشه.آقای هوشنگی! اول این که خیلی مفصله، دوم این که خیلی دقیق و بی پرده اس، البته تیموری با بی رغبتی ازش حرف می زد و یه مقدار هم تعجب کرد که چرا من اینقدر درباره اش سوال می کنم.
هوشنگی: قرار نبود از این بی توجهی ها بکنی، سوژه رو بدون ایجاد حساسیت باید تعقیب کنی، این دفعه هزارم.
مرد میانسال: تعداد صفحاتش هزار و خورده ایه. همه اش هم با عکس و کروکی و تاریخ دقیق، از لابه لای تعریف های تیموری بر می آمد که نوشته، خیلی تصویری و پر حادثه و مختصر و مفیده. دیگه این که...
هوشنگی: خوب با حرف هایی که پسرش زده تو به چه علتی رفتی مغازه کتابفروشی؟
مرد میانسال: احتمال دادم دستنوشته همراه کتاب ها به اونجا رفته باشه. شاید هم داخل یکی از کارتن ها بوده باشه.
هوشنگی: احتمال نمی دی نوشته رو پسر رضاییان یه جایی قایم کرده باشه؟
مرد میانسال: نه بابا، اصلاً تو این فضاها نیست؛ معبدش اینترنته و یه بسته صددلاری، آرزوی همه عمرش.
هوشنگی: با این حال پسره رو رهاش نکن، با کتابفروشه هم خیلی با احتیاط و حساب شده برخورد کن، اگه کتابفروشه راضی نشد، سریع اطلاع بده تا تیم شبونه بره مغازه اش رو تفتیش کنه.
مرد میانسال: نه، سعی می کنم راضیش کنم.
هوشنگی: خب، دیگه چه خبر؟
مرد میانسال: آل اسحاق بالاخره از نوشتن اون رمان درباره معلولای جنگ منصرف شد.
هوشنگی: با چقدر؟
مرد میانسال: با هزارتا، پونصدتا به پدر زنش دادیم، پونصدتا هم به اون رفیق مطبوعاتیش، خیلی خوب گرفتن، تقریباً دوماه بود که روش کار می کردن.
هوشنگی: چی دست گرفته؟
مرد میانسال: به وسیله تیموری بهش پیغام دادیم که انتشارات قرن بیستم، برای نوشتن یه سری رمان تخیلی کودکان حاضره باهات قرارداد ببنده.
هوشنگی: چی جواب داده؟
مرد میانسال: گفته بذارید فکر کنم.
هوشنگی: اگه رقم قرارداد بالا بود، دیگه آل اسحاق فکر نمی کرد.
مرد میانسال: تیموری بیشتر از این قرارداد نمی بنده.
هوشنگی: به وسیله بچه هایی که تو وزارت خونه داریم، رو تیموری فشار بیارید. که باید آمار کتابای کودکانت بره بالا و الا دکونت رو می بندیم.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_12 *
مرد میانسال، سریع و با دقت تذکرات هوشنگی را داخل دفترچه کوچکی یادداشت می کند، سپس می گوید:
رمان داوودی هم متوقف شد.
هوشنگی: اسمش چی بود؟
مرد میانسال: خداحافظ برادر.
هوشنگی به یاد می آورد، به تلخی لب وَر می چیند و با حساسیت می گوید:
چطوری؟ خودش منصرف شد؟
مرد میانسال: نه، خودش که براتون گفتم از اون قدیمی های جنگه، یه چشمش هم نابیناست، رای سفارش دهنده اش رو زدیم. دیروز به داوودی اعلام کردن به علت سیاستگذاری های جدید، از ادامه تهیه اون رمان منصرف شدن. ده درصد هم به عنوان خسارت به داوودی پرداخت کردند و پرونده خداحافظ برادر هم بسته شد.
خب، آقای هوشنگی، شما بفرما بدونیم از نشر نو چه خبر؟
هوشنگی: حدود پونصد جلد از کتابای حزب سوسیالیست فرانسه با موضوع بیهودگی انقلاب در جهان سوم و دعوت جوونای دانشجو به شورش های فرمیستی رو بهشون دادیم، نشستن و عین چی دارن ترجمه شون می کنند...
درسته مطالبشون مال سی سال پیشه، اما خیلی به کار میان.کله گنده های امروزی روشنفکری پاریس، آدمایی از قماش لیونل ژوسپین، سر کرده های داغ جوونای شورش دانشجویی سال ۱۹۶۸ علیه ژنرال دوگل بودند. دوگل نمی خواست مطیع باشه، خب، نویسنده های همین کتابا با اون شورش وادارش کردن استعفا بده، بیست سال بعد، همین ژوسپن شورشی، شد نخست وزیر فرانسه... واسه جارو کردن زیر پای آخوندها هم، این نسخه جواب می ده، فکرش رو بکن، هیچکدوم از این کارها تا دوسال پیش امکان نداشت، بچه های گروه رسانه ها هم تو این دوسال کولاک کردن، همچین ذائقه مردم و جوونای امروزی رو عوض کردن که دیگه اسم سنگر و عملیات حال اونا رو بهم میزنه، چه برسه به ادبیات انقلاب.
مرد میانسال: خب اگه همون تعدادهزار و پونصد نفری که تو مطبوعات و رسانه ها فعال هستن، ما تو بخش ادبیات و انتشارات داشتیم، امروز یه دونه کتاب جنگ هم تو ویترین همین دوتا کتابفروشی فسقلی راسته خیابون انقلاب نبود.
هوشنگی: ممکنه تعداد شما کمتر باشه ولی دستمزداتون که کم نیست.
(هوشنگی به ساعتش نگاه می کند)
هوشنگی: پنج دقیقه دیگه باید تو جلسه باشم(خطاب به راننده) نگه دار، (خطاب به مرد میانسال) تا آخر این هفته نسخه اصل #وقتی_کوه_گم_شد رو باید بذاری روی میزم، فهمیدی؟
ماشین می ایستد. (مرد میانسال در حین پیاده شدن می گوید)
مرد میانسال: تا چه قدر می تونم خرج راضی شدن کتابفروشه کنم؟
هوشنگی: زیاده زیاد، صدتا یه دلاری.
مرد میانسال: اگه راضی نشد.
هوشنگی: اطلاع بده تا تیم عملیات رو بفرستم. تعیین شب مناسب برای این کار با خودته.
مرد میانسال درب ماشین را می بندد و ماشین می رود.
مرد با احتیاط به اطراف می نگرد و سپس به سمت ماشین روشنی که در کنار خیابان ایستاده می رود. به سرعت داخل آن می نشیند و راننده حرکت می کند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_13 *
□مغازه كتابفروشی
مرتضی در حال گفتگو با سعيد، پسر صاحب مغازه است در جلوی سعيد، نامه نيمه كاره ای ديده می شود. دست های او بر روی نامه است.
مرتضی: سلام، مرتضی رضاييان هستم، پدرتون تشريف دارن؟
سعيد: امرتون چی بود؟
مرتضی: چيز مهمی كه نبود، البته بی اهميت هم نبود. يعنی برای من مهم بود. خواستم ببينم پدر شما همراه كتاب هايی كه از منزل ما خريدن، نوشته ای، يادداشتی، چيزی پيدا نكرده، يعنی اتفاقی، لابه لای کتاب ها بوده باشه و تصادفاً آورده باشن مغازه؟
سعيد: تا اونجايی كه من خبر دارم از همچين موضوعی بی خبرم، يعنی از پدرم چيزی نشنفتم.
يك جوان داش مشدی که انگار مشغول تمیز کردن ماشین بوده با شتاب وارد مغازه می شود و خطاب به سعيد با دستپاچگی می گويد:
سعيدجون يه تيكه كاغذ نداری؟ (چشمش به كاغذهای چيده شده بر روی ميز می افتد)
يه برگ از اون كاغذها تو بده برای اين اصغر آقا آدرس فروشگاه رفاه رو بنويسم.
سعيد يك برگ از آن كاغذها را به جوان می دهد. جوان با عجله خارج می شود.
مرتضی: پدرتون كی تشريف می آرن؟
ناگهان فريبا - دوست حميده - با خوشرويی وارد مغازه می شود و مؤدبانه سلام می كند. سعيد با ديدن فريبا رنگش می پرد و دست و پايش را گم می كند و بدون اين كه پاسخ مرتضی را بدهد، با صدايی لرزان، جواب سلام فريبا را می دهد و برای اين كه مرتضی را دك كند، با عجله به او می گويد:
قربانِ شما، ديگه همين بود كه خدمتتون عرض كردم.
مرتضی از بی ربطی پاسخ سعيد متعجب می شود. گويا متوجه اوضاع شده، در حالی كه قصد رفتن می كند از سعيد می پرسد:
پدرتون كی تشريف دارن؟
سعيد: غروب؛ ساعت شيش، هفت. مرتضی: خيلی ممنون خداحافظ.
مرتضی از مغازه خارج می شود.
سعيد با دستپاچگی به فريبا می گويد:
بفرماييد...
فريبا: ممكنه خنده دار باشه، دوستم... متوجه كه هستيد؛ دوستم می خواست نامه بنويسه، اومدم ببينم شما كاغذ سفيد داريد؟
سعيد: ممكنه ما كاغذ نامه نداشته باشيم، ولی همين الان براتون تهيه می كنم، شما همين جا تشريف داشته باشيد.
فريبا: نه، پنج، شش برگ از همين كاغذ سفيدها كافيه.
مشتری پيری وارد می شود.
(كات به خيابان روبه روی كتابفروشی)
□خیابان
دو مرد در داخل ماشينی نشسته اند. به محض عبور مرتضی از كنار ماشين، مرد ۱ به راننده می گويد: خودش بود. ولی چيزی تو دستش نيست.
مرد راننده: پس اون مشمع چيه تو دستش؟
مرد ۱: به اون مشمع نمی آد كه توش كاغذ باشه.
مرد ۱ موبايل را برمی دارد و سريع شماره می گيرد.
(كات به داخل كتابفروشی)
□داخل كتابفروشی
پيرمرد مشتری با بی حوصلگی ايستاده و به سعيد و فريبا نگاه می كند. سعيد چهار، پنج برگ از آن كاغذها را به فريبا می دهد. فريبا با حالتی ساختگی مشغول نوشتن چيزی بر روی صفحه اول می شود.
سعيد: اگه بيشتر می خواين بازم بهتون بدم؟!
فریبا: نه حالا فعلاً اين آقارو راه بيندازيد.
پيرمرد: سری رمان های دانيل استيل رو می خواستم. دختره بيچاره ام كرده، دارين؟
سعيد: رمان های دانيل استيل رو بله، همه اش رو می خواين؟
پيرمرد: اگه گرون در نمی آد، بله. سعيد به سمت قفسه ها می رود. پيرمرد هم دنبالش می رود.
فريبا شرايط را مناسب می بيند و به سرعت دست برده، چهار، پنج برگ ديگر از كاغذها را برمی دارد و بر روی كاغذهای جلويش می گذارد.
ناگهان پدر سعيد با چند بسته كتاب وارد مغازه می شود و بی توجه به فريبا با نگاه به دنبال سعيد می گردد.
كتابفروش: سعيد، سعيد.
مرد سپس بسته های كتاب را روی ميز می گذارد، فريبا با ديدن مرد كتابفروش اوضاع را وخيم می بيند به سرعت خطاب به انتهای مغازه می گويد:
خيلی از همكاری تون متشكرم، خداحافظ.
و سريع از مغازه خارج می شود.
مرد كتابفروش با نگاهی متعجب به رفتن فريبا می نگرد.
(كات به روبه روی مغازه)
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🔺"قوی باشید، احساس ضعف نکنید!
به خدا متکی باشید، اشداء علی الکفار رحماء بینهم باشید، و اگر با هم بودید، هیچکس نمی تواند به شما آسیبی برساند."
امام خمینی رحمة الله علیه
🆔 @javid_neshan
▪️#روح_خدا به خدا پیوست...
✔️" #امام_خمینی یک حقیقت همیشه زنده است." رهبر انقلاب
🔺معمار کبیر جمهوری اسلامی حضرت امام خمینی ره :
"هر کس به مقدار توانش و حیطه ی نفوذش لازم است در خدمت #اسلام و میهن باشد.
تا بانگ لا اله الّا الله بر تمام جهان طنین نیفکنَد مبارزه هست و تا مبارزه در هر کجای جهان علیه مستکبرین هست، ما هستیم"
🔺شاگردِ مکتب امام خمینی ره #حاج_احمد_متوسلیان :
"هر نقطه از جهان که گوینده ی لا اله الّا الله است، همانجا نیز مرز اسلامی ماست"
سالها می گذرد حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه ی خرداد کشم
🆔 @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_14 *
□خيابان روبروی كتابفروشی
حميده با نگرانی از آن طرف خيابان به مغازه می نگرد.
(از زاويه ديد او فريبا را می بينيم كه از سمت مغازه به سوی حميده می آيد و لبخند بر لب دارد.)
فريبا در حالی كه به سوی حميده می آيد، كاغذها را به بالا می آورد و به حالت فتح و پيروزی آنها را نشان می دهد. حميده از شعف، در پوست نمی گنجد.
حميده: آفرين فريبا.
□پارك ديگر
حميده و فريبا بر روی نيمكت كنار درخت ها نشسته اند. حميده مشغول خواندن دست نوشته هاست، هماهنگ با نزديك شدن دوربين به آنها، صدایِ مبهم رسول رضاييان بر اين تصوير شنيده می شود. صدا و تصوير، حل می شود به مكانی ديگر:
دوربين به داخل قهوه خانه ای كه در جنب ساختمان سپاه است وارد می شود. داخل قهوه خانه، انبوه مردم كه برای ديدار #احمد آمده اند نشسته اند. قهوه چی خوشحال و سرحال ميان مردم چايی توزيع می كند و پی در پی با صدای بلند می گويد:
بخوريد، نترسيد هر چند تا دلتون می خواد بخوريد، مجانيه، اينم شیرینی ماست برا اومدن #کاک_احمد. سَرِ زمستان كه می رفت جنوب، قول داد كه برگرده... حق نگهدارش باشه كه به قولش وفا كرد و با برگشتنش، بهار #مريوان، بهار شد!
پیرمرد ۱: عجب يليه برای خودش، عين شير می مونه اين جنگاور، تا به حال نديده بودمش.
مرد ۲: یعنی این همون #کاک_احمدِ كه دمكرات ها و كومه له هارو ذله كرده بود؟!
مرد ۳: آره برادر، اين همونه كه كردهای عراق بهش می گن #احمد_اسد!... از خوزستان داره می آد، همين يه هفته پيش، تو يه عمليات، دو تا لشكر خيلی گنده بعثی هارو درب و داغون كرده، می گن فقط ده هزار اسير ازشون گرفته.
قهوه چی: از اون روزی كه اين مرد پاشو #مريوان گذاشت، ريشه نامردی سوخت و مردم روی آرامش و امنيت رو ديدن.
مرد ۴: پس برای چی چو انداخته بودند كه با مجاهدين ارتباط داره و منافقه؟
زن ميانسال: لعنت به اون زبونی كه به #كاك_احمد بگه منافق. لعنت! همه مردم #مريوان اون ماجرارو فقط دهن به دهن شنيدن؛ اما من خودم از نزديك شاهد بودم كه #كاك_احمد تا پای جون از ناموس شما دفاع كرد. #كاك_احمد منافقه!
مرد ۴: من غلط كردم همچين حرفی زده باشم، من گفتم چرا اون موقع ها اين حرف رو چو انداختن.
زن ميانسال: اين شايعه رو كومه له دمكراتها پخش كردن، می خواستن محبت مردم رو به #كاك_احمد كم كنن. همين.
قهوه چی: ننه رژان ماجرارو تعريف كن، شايد اين مردم به غيرت بيان و نذارن #كاك_احمد به خوزستان برگرده، نيگرش دارن تو همين #مريوان.
ننه رژان ساكت به مردم نگاه می كند، همهمه انبوه حاضرين داخل قهوه خانه كاهش پيدا می كند. صورت زن را می بينيم. او شروع می كند به تعريف كردن. پس از دو سه جمله، تصوير صورت او ديزالو می شود به جاده ای در جنب مزرعه ای سرسبز، سه زن كه هر كدام انبوهی پُشته يونجه بر سر گرفته اند از سرازير جاده ای خاكی، در حال رفتن به سمت شهر می باشند. ننه رژان يكی از آنهاست. صدای او شنيده می شود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_15 *
صدای ننه رژان: ما سه نفر بوديم، خسته و مونده داشتيم از مزرعه برمی گشتيم. روی دوش هر كدوم، به اندازه بار يه قاطر، يونجه بود. بارها خيلی سنگين بودند اما تلاش می كرديم قبل از غروب آفتاب به شهر برسيم آخر از غروب به بعد، جاده ناامن می شد. وسط راه، جوان تنهايی رو ديديم كه ساكت و سر به زير داره به سمت شهر می ره، جوان با ديدن ما پا شل كرد تا ما بهش برسيم. به او كه رسيديم، جلو آمد و بار خواهرم رو كه كوچكتر از همه بود گرفت و روی كولش گذاشت و جلوتر از ما راه افتاد.
تمام اين تصاوير در لانگ شات (نمای دور) ديده می شود و ما به هيچ وجه چهره آن جوان را از نزديك نمی بينيم.
صدای ننه رژان: بار خواهرم اينقدر بزرگ بود كه سر و كله اون جوون از زیرش اصلاً پيدا نبود.
به نزديكی مريوان رسيده بوديم كه چند تا تفنگچی قلچماق كومه له، راه بر ما بستن و شروع كردن به مردم آزاری، مثل اين كه مست بودن. يكی شون با چوبی كه تو دست داشت به سر و دوش ما می زد و هی به ما نزديك می شد و ما هم از ترس، عقب عقب می رفتيم. اون جوون همين طور كه بار روی كولش بود برگشته بود و به كارهای اونا نگاه می كرد. همين طوری كه ما از ترس عقب عقب می رفتيم و اونا با قهقهه جلو می آمدن، يكهو خواهرم پاش گير كرد و زمين خورد...
خواهر كوچك ننه رژان بر زمين می خورد و سه مرد به او می رسند، تفنگدار چوب به دست، به آرامی نوك چوبش را به صورت دخترك می كشد و لبخندی شيطانی بر لب دارد، ناگهان وحشيانه به طرف دختر درست دراز می كند و روسری او را از سرش می كشد.
(صحنه را در لانگ شات می بينيم) دختر جيغ می كشد و هر سه مرد با صدای بلند شروع به خنده می كنند، ناگهان بر روی تصوير اين سه مرد، صدای فرياد آن جوان شنيده می شود.
صدای جوان: آهای نامردای بی شرف، مگه شما ناموس نداريد؟
سه مرد يكی يكی با تعجب رو می چرخانند و به جوان می نگرند.
(ما در تمامی اين تصاوير چهره جوان را نمی بينيم)
سپس با تمسخر به همديگر نگاه می كنند و می خندند.
کومه له ۱: كرد كه نيست، ريش هم كه داره، معلومه از اون جاش های رژيمه.
کومه له ۲: زياد وقت نداريم، بايد برگرديم پايگاه، بزن خلاصش كن. كومه له ۳: من می رم خدمت خانوم ها، شما خلاصش كنيد.
كومه له ۳ به سمت خواهر ننه رژان هجوم می برد، ناگهان دوباره فرياد جوان برمی خيزد: دست كثيفت رو به او نزن، نامرد.
کومه له ۳ با شنيدن فرياد دوباره جوان، خشكش می زند. با خشم به سمت جوان که در فاصله ۲۰متری آنها ايستاده می چرخد و همزمان گلنگدن اسحله اش را می كشد و به سمت جوان رگبار می بندد.
تمامی گلوله ها در اطراف جوان بر زمين می خورد. از نمای پشت سر جوان، می بينيم كه او بدون هيچ حركتی، همچنان ايستاده و خيره به آن سه مرد می نگرد.
سه مرد با حیرت به همدیگر می نگرند. مرد کومه له ۲ ناگهان به سرعت گلگندن می كشد و تمام زمين اطراف جوان را به رگبار می بندد، فضای اطراف جوان را خاك و دود پر می كند. هر سه مرد با دقت، به جوان كه در ميان دود و خاك گم شده می نگرند، هر سه زن نيز با وحشت و اضطراب به جوان می نگرند.
با فرو نشستن خاك و دود اطراف جوان، قامت بی حركت و ايستاده او نمايان می شود كه ساكت و مات به آن سه مرد می نگرد. سه مرد از شهامت جوان كلافه شده اند.
ناگهان كومه له ۳ همزمان با کشیدن گلنگدن عربده می كشد:
بزنيد، خلاصش كنيد بابا...
هر سه مرد اسلحه هايشان را با حركت اسلوموشن به سمت جوان می گيرند. در لانگ شات جوان را می بينيم كه او هم با حركت اسلوموشن، اسلحه بِرِتايی را از داخل پيراهنش بيرون می كشد و با چابكی سه گلوله پی در پی به سمت سه مرد شليك می كند.
سه مرد همزمان بر زمين پرتاب می شوند و دوربين بر روی چهره وحشت زده و گريان زنها می ماند.
جنازه سه مرد بی حركت بر زمين افتاده و غبار اطراف آنها آهسته آهسته بر طرف می شود.
ننه رژان با وحشت چشم از جنازه سه مرد كومه له می گيرد و سپس به جوان می نگرد. از ديد ننه رژان، جوان را می بينيم كه بار بزرگ علف را از زمين برمی دارد و بر دوش می گذارد، جوان همزمان با حركت به سمت شهر، با صدای بلند خطاب به زنها می گويد: هوا داره تاريك می شه، راه بيفتيد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan