جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_29 *
□اتاق پدر حميده
پدر حميده در حالی كه عينك به چشم دارد و سيگار می كشد با دقت دست نوشته ها را می خواند و هر از چند گاهی بر روی كاغذی ديگر يادداشت هايی بر می دارد. راديو روشن است و از سرويس فارسی BBC اخبار مربوط به تحولات فرهنگی - اجتماعی ايران پخش می شود. تحليل گر رادیو BBC صادق صبا، از وضع افكار عمومی ايران و مسئولين نظام می گويد.
مردم ايران با كسب تجربه از حوادث گذشته، نسبت به برقراری رابطه با اروپا با ديد مثبت تری نگاه می كنند و طرفدار نمايندگانی هستند كه مدافع آزادی های اجتماعی و سياسی و اقتصادی باشند.
در تهران روزنامه های زيادی انتشار می يابد كه شعارهايشان از پايان يك دوره از انقلاب اسلامی حكايت دارد. اين جرايد، برای احقاق حقوق مدنی مردم، مسئولين را تحت بازخواست قرار می دهند. به همين دليل در ميان وزراء كابينه، بيشترين فشار افراطیون، متوجه آقای مهاجرانی وزير ارشاد شده است. زيرا پروانه روزنامه های فوق به دستور ايشان صادر شده است.
پدر حميده همچنان دست نوشته ها را می خواند و فكر می كند و سپس يادداشت هايی برمی دارد.
□رستوران سنتی
بر روی سن، گروه اركستر، موسيقی شاد و ريتم داری را می نوازد.
در جلوی سن، دو سه دختر كم سن، مشغول رقصيدن هستند. در قسمت بالكن رستوران، نيما و حميده در پشت ميز مملو از غذا و دسر، روبروی هم نشسته اند.
نيما: خودت احساس نمی كنی يه ذره عوض شدی؟
حميده لبخند كم رنگی می زند و همچنان ساكت است. نيما قطعه ای ژله در دهان می گذارد.
نيما: نمی دونم، شايد هم كسی بدگويی منو كرده. حميده همچنان لبخند می زند.
نيما: نكنه هنوز ذهنت درگير اون بحث كهنه اختلاف طبقاتی من و خودته... من كه حرف هام رو گفتم. برای من اصلاً مهم نیست که از نظر اقتصادی خانواده تو در حد متوسطه. تو برام مهمی، تو! مگه يه پسر كارخونه دار نمی تونه يه دختر از طبقه متوسط رو دوست داشته باشه؟
حميده مات و بی حالت به نيما، می نگرد. نيما كلافه شده، موضوع صحبت را عوض می كند.
نيما: جوری نگام می كنی كه انگار دروغ می گم... شايد هنوز ارتباط من با شيلا و نازی تو ذهنته... آخه چرا نمی خوای قبول كنی اين جور ارتباطها و دوستی ها، تو طبقه ما یه چیز عاديه. مثلاً همين الان پدر من با ده، پونزده نفر از زن های فاميل و غيرفاميل دوسته و در عين حال، مادرم رو هم می پرسته. چون همسر جای خودش رو داره، دوست هم جای خودش رو.
حميده همچنان به نيما خيره است - تصويری بسته از چشمان حميده را می بينيم - تصويری بسته از دهان نيما كه بی صدا تكان می خورد - تصوير چشم های حميده - تصوير دست نوازنده ضرب كه بر ضرب می كوبد - تصوير نيما كه حرف می زند و صدايش را نمی شنويم. تصوير چشم های حميده كه مات می نگرد.
_تصويری از سقوط هادی به اعماق پر برف دره، #رضا به سمت محل سقوط او می دود و با وحشت و ناباوری بر صورت خود سيلی می كوبد.
_تصويری از رقص عروسكی جوان های داخل پارك.
_تصويری از #احمد كه به سمت مجروح ضدانقلاب می دود و شال خود را باز می كند و بر شكم مجروح می بندد.
_تصويری از سعيد كه نامه را در شكاف صندوق صدقات می گذارد.
_تصوير اتاق شكنجه كه داوود بر روی صندلی بسته شده و با سرعت صندلی می چرخد.
_تصوير سردار هاشمی؛ كه با موهای ريخته، چهره ای به رنگ مهتاب، لب هايی كبود و خشكيده و دندان های كرم خورده، بر تخت دراز كشيده و در حالی كه دستش را به سمت دوربين دراز كرده ناگهان از هوش می رود.
_تصوير كشيدن روسری از سر آن زن به وسيله يكی از آن سه تفنگچی #كومه_له.
_تصوير كلت كشيدن #احمد و زدن آن سه #كومه_له.
_تصوير انفجار و شهيد شدن بی سيم چی و زخمی شدن #مرتضی؛ فرمانده گردان.
_تصوير مجروحين و شهدا كه در پشت خاكريز دژ كوت سواری در هر سو بر خاك افتاده اند و در اطرافشان انفجارهای پی درپی ديده می شود
_تصوير پر گرد و غبار از آمدن #احمد كه بر سر راننده تانك فرياد می زند
_تصوير مبهمی از چهره خبرنگار، در وسط انبوهی از كاغذ و عكس. او اشک می ریزد، بدون اینکه صدایش را بشنویم و بإ؛×× دوربین صحبت می كند.
_تصوير سعيد كه نامه را در شكاف صندوق صدقات می گذارد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_34 *
#مجتبی: #برادراحمد، اين بيمارستان روی اصول اداره می شه... سيستم مديريتی اين جا، تشكيلاتيه، به فرض كه در اين مورد اهمال هم شده باشه، مسئول اش من نيستم... هر بخشی مدير داخلی داره، مقصر مدير داخليه. ناگهان #احمد از پاسخ #مجتبی به شدت از كوره در می رود، در حالی كه به دنبال چيزی می گردد كه با آن #مجتبی را بزند فرياد می زند: باز توجيه می كنه بی دين، مسئول اين بيمارستان تويی...
#مجتبی از حالت برآشفته #احمد وحشت می كند و به سرعت پا به فرار می گذارد و به محض باز كردن در اتاق، تعدادی از مسئولين بيمارستان كه در پشت در گوش ايستاده بودند نيز فرار می كنند.
به محض بسته شدن در، پارچ استيل آب را كه #احمد به سمت #مجتبی پرتاب كرده به در اصابت می كند.
با رفتن #مجتبی و ساكت شدن اتاق، #احمد را می بينيم كه خسته و شكسته و ناتوان، برصندلی كنار تخت بسيجی خراب می شود. در حالی كه با دست هايش صورت خود را می پوشاند، آرام آرام شانه هايش می لرزد. درست در جلوی صورت ا#حمد، دست باندپيچی شده بسيجی قرار دارد. بسيجی با چشمان پراشك به #احمد می نگرد، #محمد و #رضا پريشان و بغض كرده به #احمد نگاه می كنند.
#احمد بی صدا اشك می ريزد و سپس با همان حالت كه با دستهايش صورتش را می پوشاند می نالد.
#احمد: خاك بر سر #احمد_متوسليان كه اين جوری امانت داری می كنه، خاك... برادر جان تو رو به حق قسم می دم، مارو ببخش...
بسيجی مجروح، به زحمت خم می شود و با دست های باندپيچی شده اش سر #احمد را می گيرد و با سختی خود را به جلو می كشد، لب های خود را بر سر #احمد می چسباند و می بوسد.
#محمد و #رضا اشك از چشمانشان سرازير می شود و بی تاب و پريشان از اتاق خارج می شوند. #رضا زير لب می نالد.
#رضا: خدا لعنتت كنه #مجتبی، خدا لعنتت كنه.
فريبا در حالی كه ورق می زند رو به حميده می كند و جدی می پرسد: اينا مريض بودن؟! اينا عقده ای بودن؟
حميده كه با چهره ای متأثر به فريبا می نگرد، ناگهان از كوره در می رود و می گويد: حالا نيما يه غلطی كرد، ادامه اش رو بخون.
فريبا شروع به خواندن صفحه بعد می كند. صدای رسول رضاييان، مطالب را می خواند.
رسول رضاييان: هميشه شنيده بودم كه هركس رو كه می خوای بشناسی، از اطرافيانش بشناس، اما اين موضوع رو وقتی با تمام گوشت و پوستم احساس كردم كه چهره #احمد رو تو آينه همرزمانش ديدم، #رضا برای #احمد می مرد و #احمد هم برای #رضا. هميشه خدا، #رضا كار می داد دست بچه ها، هر وقت #رضا تو جمع بچه ها وارد می شد، همه در انتظار يه قِشقِرِق بودن. اون روز #رضا برای سر زدن به #محمدحسين و #مجتبی_عسكری اومده بوده #بيمارستان_مريوان، #محمدحسين ترك زبان بود و #رضا بچه ناف تهرون، #محمدحسين داروهای حساس و خطرناك رو داشت تو قفسه می چيد.
□اتاقی در #بيمارستان_مريوان
#محمدحسين مشغول چيدن شيشه های دارو با رنگ های مختلف است #رضا_دستواره در حالی كه به اعمال #محمدحسين نگاه می كند، می گويد: آخه اينم شد كار كه شما می كنيد؟ شيشه جابه جا كردن كه نشد جهاد در راه خدا... #محمدحسين اگه مردی بيا همراه ما تو اين شهر قحطی زده آرد و نخود و نفت پخش كن، آقای دكتر، سوسول بازی ها رو بذار كنار، درسته لهجه ات تركيه اما از من كه از زيركار درروتر نيستی.
#محمدحسين: ریضا شلوغ نكن، حواسم قاطی پاتی می شه، اونارو اشتباهی می چينم و مردمو به كشتن می دی ها.
#رضا: هركی می رسه به اين بيمارستان، خودبه خود می ميره، تو نگران مردم نباش.
#محمدحسين: يعنی بيز قاتل مردم هستيم. #رضا: نه دايی جون، به محض اين كه تو می ری بالا سر مريض و با جيك جيك معاينه اش می كنی، مريض اشهدش رو می گه. #محمدحسين: آخه ناموسلمون من كی موقع فشار خون گرفتن جيك جيك می كنم.
#رضا: وقتی به مريض، به جای اين كه بگی چته شما، می گی جته جوما، يا وقتی پمپ فشار خون رو فشار می دی تا بادكنی، مريض كر نيست، جيك جيك پمپ رو می شنوه، انوقت اشهدش رو می گه می ره پی كارش. #محمدحسين قاطی می كند و در چيدن شيشه های دارو دچار اشتباه می شود.
#محمدحسین: اَ بابا. ريضا حواسميز پرت اله دين آخ نيو بله ليين. آدام ال َاوغلان.
#رضا می آيد جلو و در حالی كه به شيشه ها نگاه می كند با تمسخر می پرسد: باز كه رفتی كانال آذربايجان.
در اين لحظه #مجتبی وارد می شود و در حالی كه دو شيشه دارو در دست دارد خطاب به #رضا_دستواره می گويد: #رضا، #برادراحمد پيت می گشت. مثل اين كه دو تا #كومه_له گرفتن.
#رضا: من وزير تعاونی و ارزاق شهرم، برو به #جواد_اكبری بگو كه وزير دفاعه.
#مجتبی: آخه اطلاعات نمی دن، #احمد گفت #رضا بايد بياد، چون اون متخصص مُخ تليت كردنه.
#محمدحسین: اَی گربان اَغزيين. اين ريضا فقط ايكی ساعات با اون #كومه_له ها حرف بزنی، #كومه_له ها بع بع می كنو.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_36 *
محمدحسين برمی خيزد در اتاق اينور و آن ور می دود، مجتبی همچنان بر صورت رضا می زند، محمدحسين يك ليوان آب سرد می آورد و به سرعت در كنار صورت رضا می نشيند و به كمك سرانگشتانش آب به صورت رضا می پاشد اما #رضا انگار نه انگار گويی روح در بدن ندارد.در اين هنگام دو نفر از بچه ها وارد اتاق می شوند. با ديدن اين صحنه، وحشت زده به كنار #محمدحسين و #مجتبی می آيند و شتاب زده می پرسند.
رزمنده ۱ : چی شده، اين چرا افتاده زمين؟!
رزمنده ۲ : مجروح شده؟!
#محمدحسين: اون قاپونو آچ يعنی بازش كن اون دررو.
رزمنده ۱ : به سرعت بر می خيزد در اتاق را باز می كند.
رزمنده ۲ : #برادراحمد تو محوطه اس، اومده عيادت اون #كومه_له مجروحه.
عسكری محكم بر سرش می كوبد.
#عسكری: ای وای، برو اون در رو ببند. محمدحسين در حالی كه بغض كرده، شانه های رضا را پی درپی تكان می دهد.
#محمدحسين: پاپونو اورت بابا، ای وای اگه #احمد بيفهمه...
رزمنده ۱ به سرعت می رود و در اتاق را می بندد.
#محمدحسين: ريضا، بابا نمه الدو دور، دور قارداش.
#عسكری: رضا، رضا، #احمد اين دفعه منو تيربارون می كنه.
رزمنده ۲ با پوشه ای مشغول باد زدن رضا می شود. با شتاب و عجله پوشه را تکان می دهد.
رزمنده ۱ : نکنه مرده؟!
#محمدحسين: لال اول، الله علمه سين بابا. كاغذهای لای پوشه بر اثر بادزدن های رزمنده از لای پوشه بيرون می ريزد و بر سر و روی رضا پاشيده می شود. محمدحسين و عسكری با ديدن اين حادثه بر سر رزمنده ۲ فرياد می زنند.
#عسكری: چرا همچين می كنی تو؟! #محمدحسين: ای بابا نيه بله ليين؟
اوضاع آشفته شده، ناگهان صدای در اتاق می آيد. محمدحسين و عسكری وحشت زده به در می نگرند. هر دو دستپاچه به يكديگر و سپس به #رضا می نگرند.
#محمدحسين: اينو بگير بلندش كنو بذاريم روی اون تخته.
همزمان با ضربه دوم به در اتاق، محمدحسين و عسكری به كمك دو رزمنده، رضا را بلند می كنند و بر روی تخت كنار اتاق می گذارند. محمدحسين دستپاچه و بغض كرده رو به در اتاق می گويد: تشريفات داشته باشيد، دستمون بنده.
از پشت در صدای #احمد شنيده می شود. صدای #احمد: برادر عسكری كجان؟
با صدای #احمد و سوال او، دنيا بر سر عسكری و محمدحسين خراب می شود. محمدحسين گريه اش گرفته، به سرعت خود را جمع می كند و با صدايی لرزان و عادی رو به در می گويد: بورداديول #برادراحمد.
صدای #احمد: يعنی چی برادر جان.
عسكری با ايما و اشاره به محمدحسين اعتراض می كند اما معلوم نيست منظورش چيست.
محمدحسين دستپاچه و گيج می گويد: يعنو اينجا هستش، آما دستش بنده ايشون... صورت رضا بی حالت است، اما ناگهان از حلقومش صدای خرخر برمی خيزد و به سرعت بلند و بلندتر می شود. با صدای خرخر رضا، محمدحسين و عسكری به شدت دستپاچه می شوند. محمدحسين در حالی كه از نگرانی اشك می ريزد، دست بر دهان رضا می گذارد تا صدای خرخر او قطع شود، اما صدای خرخر رضا با وضعی فجيع تر از بينی اش شنيده می شود. ديگر تمام دنيا برای محمد حسين و عسكری سياه شده است. ناگهان صدای #احمد از پشت در شنيده می شود.
#احمد: چه اتفاقی افتاده؟ كسی مجروح شده؟ صدای خرخر رضا بيشتر و بيشتر می شود. محمدحسين و عسكری با دستپاچگی دهان رضا را گرفته اند، عسكری دست بر روی بينی رضا می گذارد، ناگهان انگار نفس رضا بند می آيد، به يكباره شروع به دست و پا زدن می كند و لگد محكمی به شكم محمدحسين می زند. محمد حسين فرياد خفه ای می كشد و در خود مچاله می شود.
#محمدحسين: وای ددم...
صدای #احمد از پشت در با عصبانيت شنيده می شود.
#احمد: برادر عسكری، برادر عسكری...
مجتبی كه از وحشت نفسش بند آمده، نمی داند چه كند، با صدايی لرزان،ناخودآگاه می گويد: بله #برادراحمد...
صدای #احمد: كسی مجروح شده؟ صدای خرخر رضا بالا و بالاتر می رود، محمدحسين با دل درد اين طرف و آن طرف می دود و از فرط اضطراب، اشك می ريزد. #احمد ضربات محكم تری به در می كوبد. مجتبی كه از وحشت كم مانده بميرد، به محمدحسين می نگرد.
مجتبی: داره می آد تو...
صدای #احمد: [با فرياد] برادرها چی كار می كنيد اونجا.
محمدحسين ناخودآگاه به سمت در اتاق می رود و در را از پشت نگاه می دارد. عسكری نيز سعی دارد خرخر رضا را قطع كند. به يكباره، #رضا چشم باز می كند و با حالتی بسيار عادی و سريع دست عسكری را كنار می زند و بر تخت می نشيند و در عرض دو ثانيه به سمت پنجره باز اتاق می رود؛ از پنجره به داخل حياط می پرد و در حين دور شدن از پنجره برای محمدحسين و عسكری با حالتی بسيار عادی دست تكان می دهد.
در اين هنگام #محمدحسين و #عسكری كه از اين حركت رضا خشك شان زده، به در اتاق نگاه می كنند. لحظاتی ناباورانه به در اتاق و پنجره می نگرند، #محمدحسين به خود می آيد و با لكنت می گويد: #برادراحمد... سلام نليكم، شوما امری داشتيد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_38 *
#عسكری با شنيدن صدای گريه #احمد، پشت در بی حركت می ماند. باورش نمی شود كه صدای گريه از اتاق #احمد می آيد، لحظاتی می ماند. سپس با احتياط، لای در را باز می كند و #احمد را در پشت ميزش می بيند كه سخت می گريد و با خود نجوايی دارد.
#احمد: خدا پشت و پناه هر دوتون...
#عسكری ناباور و غرق تعجب به #احمد می نگرد. سپس زير لب با خود نجوا می كند: يعنی اين همون #احمدمتوسليانه كه #ضدانقلاب رو به خاك سياه نشونده؟!! يعنی اين همون #برادراحمديه كه تو اون جاده ناامن، سوار ماشين #كومه_له ها شد؟
#مجتبی_عسكری را با #احمد در جاده ای كوهستانی می بينيم. هر دو با لباس كردی كنار جاده ايستاده اند و گاه چند قدم راه می روند و گاهی برای ماشين در حال عبوری، دست تكان می دهند.
#عسكری: #برادراحمد، تو اين جاده مثل مور و ملخ #كومه_له و #دمكرات ريخته، اكثر اين ماشين ها كه عبور می كنن #ضدانقلاب هستن، صلاح نيست سوار اونها بشيم.
#احمد: نگران نباش برادر مجتبی.
همزمان، يك ماشين كمپرسی از انتهای جاده نمايان می شود، #احمد می رود وسط جاده و به ماشين علامت ايستادن می دهد، ماشين كمپرسی به ناچار می ايستد. به محض ايستادن ماشين، ا#حمد سريع در سمت شاگرد را باز می كند و سوار می شود، در حين سوار شدن به #مجتبی می گويد: عجله كن بيا سوار شو.
عسكری نيز به سرعت می آيد و در پی #احمد سوار ماشين می شود.
راننده كمپرسی، با هيكلی بسيار قوی و بزرگ و با سبيلی پرپشت و آويزان دنده را جا می زند و ماشين حركت می كند.
#احمد ساكت و بی صدا در كنارش نشسته و #مجتبی_عسكری نيز با تشويش و نگرانی، زيرچشمی راننده را زير نظر دارد.
راننده با لهجه بسيار غليظ كردی می گويد: خيلی وقته منتظر ماشينيد؟
#عسكری: ای همچين.
راننده: كرد نيستيد، از تهران آمديد؟ #عسكری: ای همچين.
راننده: #چريك_فدايی هستيد يا #مجاهد؟
#عسكری: ای همچين... محرمانه اس.
راننده: خوشم آمد، خوب حواس جمعيد. #عسكری: اين جوری بهتره... خب، اوضاع كار و بار چطوره؟ زندگی می گذره؟
راننده: خوب می گذشت، خيلی خوب. #عسكری: مگه الان نمی گذره.
راننده: ای چی بگم، اين پاسدارهای خمينی مگه زندگی برای ما گذاشتن.
#عسكری: چطور؟
راننده: از وقتی كه اين بی پدر... چی بود اسمش اين پاسداره... پا تو اين منطقه گذاشته تمام كاسه كوزه مارو بهم ريخته. #عسكری: كدوم پاسدار؟
راننده: اين پاسداره كه از تهران آمده... آهان #متوسليان، از وقتی اين نامرد پاشو گذاشته تو اين منطقه، نفس همه مارو بريده، يه مشت رعيت گداگشنه كرد رو دور خودش جمع كرده، و همه حساب كتابارو ريخته به هم. تا قبل از آمدن اين بی پدر راحت از سليمانيه عراق، ودكا، ويسكی، پاسور می آورديم می فروختيم، آقايی می كرديم برای خودمان، چيزی نمانده بود كه خودمختار بشيم و كاروبارمون سكه بشه كه يك باره سر و كله اين #متوسليان پيدا شد، يك شبه شد رئيس جمهور #مريوان! نفس همه رو گرفت، ارباب شده رعيت و رعيت شده ارباب.
#عسكری: عجب، اين #متوسليان كه می گی چه شكليه؟ تا حالا ديديش؟
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_nashan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_42 *
سعيد، با دستپاچگی، پانصد تومان را برمی دارد و به سمت در می دود.
سعيد: قابل نداشت، نيازی به اين پول نبود. پدر سعيد: چيه باز ديوونه شدی؟
سعيد: صبر كنيد بقيه اش رو بگيريد.
پدر سعيد دست بر سينه سعيد می گذارد و او را به عقب هُل می دهد.
پدر سعيد: ديگه بقيه نداره پدر سوخته،كی می خوای دست از اين كثافت كاری هات برداری.
□خيابان
حميده مات و پريشان گام بر می دارد.
حميده: اگه همه كاغذهارو هم می خواستيم می داد.
فريبا با ذوق به كاغذها می نگرد و با خود می گويد: لعنت به اين شانس، اگه پدرش سی ثانيه ديرتر اومده بود، همه رو ازش گرفته بوديم.
از دید راننده ماشین و مرد ۱ حمیده و فریبا را می بینیم. مرد ۱ با هیجان به راننده می گوید: نگفتم؟!... حركت كن، مواظب باش متوجه ما نشن.
راننده: از يه مسير ديگه دارن می رن، مثل اين كه داره يه چيزهايی گيرمون می آد.
□مغازه كتابفروشی
سعيد در پشت ميز نشسته و در حالی كه متفكرانه دست در زير چانه اش گذاشته و به پانصد تومانی روی ميز خيره شده، بی صدا اشك می ريزد. از انتهای مغازه، صدای داد و بيداد پدرش به گوش می رسد. صدای پدر: چقدر مفت خوری، چقدر هرزگی، چقدر لات بازی، تورو بايد به گاری بست و باهات ذغال جابه جا كرد.
از همين امشب، تا دو ماه ديگه، پول توجیبی بی پول توجیبی. آقا عاشق پيشه شده، من، همسنِ تو بودم، طَبَق سرم می ذاشتم و چاقاله می فروختم. طَبَق چاقاله رو سرم بود وقتی رفتم خونه مادرت برای خواستگاری. نفهم، اينو بفهم؛ كسی به يابو زن نمی ده، باید کاسبی داشته باشی، بايد پول بشمری بذاری كفِ دستِ زن، پول که وسط باشه وزير و وكيل برات “سكينه دايی قيزی” می رقصن، چه برسه به زن و دختر.
سعيد با چشم های اشكبار، همچنان به اسكناس پانصد تومانی می نگرد، بی صدا می گريد و زير لب به خود می گويد: يعنی اين پولِ اونه؟!!
□خيابان
حميده: پس قرارمون شد، سر ساعت هفت. به خونه هم بگو كه شام پيش مايی.
فريبا: شام می خورم و می آم.
حميده: پس راهت نمی دم. شام خونه مايی، بحثم نكن.
فريبا: پس تو هم قول بده هيچی از اينهارو نخونی تا منم بيام.
حميده: سخته ولی قول می دم.
فريبا: خداحافظ.
از ديد راننده و مرد ۱ می بینیم که حميده و فریبا از هم جدا می شوند. حمیده داخل خانه می شود و فريبا به سمت سر خيابان حركت می كند.
راننده روی كاغذ چيزی را يادداشت می كند. راننده: آدرس رو نوشتم.
مرد ۱ : به محض اين كه دختره به سر خيابون رسيد، پاشو برو ببين چه اسمی روی زنگشون نوشته.
راننده سر می چرخاند با ديدن فريبا كه به سر خيابان رسيده، آهسته از ماشين پياده می شود و به سمت در خانه حميده می رود، به محض رسيدن به در خانه، به سرعت به اف اف می نگرد.
بر روی محل اسم نوشته شده: دانشور.
راننده اسم را زير لب با خود تكرار می كند.
□خيابان داخل ماشين
مرد ميانسال در صندلی كنار راننده نشسته و با موبايل حرف می زند.
مرد ميانسال: دانشور؟!... چيه دانشور؟... آخه برام آشناست... بسيار خوب... نه امشب هم بايد بمونيد، آخه بچه های خونه تكونی، امشب می رن مغازه، بايد هواشون رو داشته باشيد... بسيار خوب شماره شون رو می دم.
مرد ميانسال موبايل را قطع می كند. سپس خطاب به مردی كلاه شاپويی كه در صندلی عقب نشسته می گويد.
مرد ميانسال: شما از ساعت يك امشب مهلت داريد. تمام سوراخ سمبه های اون مغازه بايد زير و رو بشه، به احتمال هفتاد، هشتاد درصد اين دستنوشته اونجاست.
مرد كلاهی: ما هر دستنوشته ای پيدا كنيم با خودمون می آريم، اما اگه يك نمونه دست خط ازش بود، كارمون راحت تر می شد.
مرد ميانسال: متأسفانه نداريم.
مرد كلاهی: به بچه های مراقبتون بگيد تا وقتی ما از مغازه بيرون نيومديم، اوضاع بيرون رو امن نيگه دارن. فراموش نشه، تا وقتی ما بيرون نيومديم، به هيچ وجه پستشون رو ترك نكنن.
مرد ميانسال: بسيار خوب مطمئن باشيد.
□پشت بام خانه حميده
حميده و فريبا در زير نور لامپ پشت بام كنار هم نشسته اند و حميده دستنوشته را می خواند. در جلوی حميده و فريبا، شهر با دريای چراغ هايش ديده می شود.
حميده: خيلی عجيب بود. همه گيج شده بودن، آخه مدت ها بود كه #احمد مریوان رو از اشرار #کومه_له و #دموکرات کاملاً پاكسازی كرده بود. به همين خاطر، هيچ كس سر در نمی آورد كه اين تيراندازی های شبانه، اونم تو وسط #مريوان، از كجا آب می خوره.
بارها از صبح تا شب تمام راه های ورودی شهر رو محكم بستن، اما فايده ای نداشت. درست نيمه های شب، رگبار تيراندازی و انفجار بود كه تو شهر ايجاد می شد.
در وسط شهر، رگبارهای تير رسام زده می شود و در چند نقطه شهر انفجار صورت می گيرد. اين صحنه در برابر حميده و فريبا اتفاق می افتد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan