eitaa logo
جاویدنشان
65 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □اتاق پدر حميده پدر حميده در حالی كه عينك به چشم دارد و سيگار می كشد با دقت دست نوشته ها را می خواند و هر از چند گاهی بر روی كاغذی ديگر يادداشت هايی بر می دارد. راديو روشن است و از سرويس فارسی BBC اخبار مربوط به تحولات فرهنگی - اجتماعی ايران پخش می شود. تحليل گر رادیو BBC صادق صبا، از وضع افكار عمومی ايران و مسئولين نظام می گويد. مردم ايران با كسب تجربه از حوادث گذشته، نسبت به برقراری رابطه با اروپا با ديد مثبت تری نگاه می كنند و طرفدار نمايندگانی هستند كه مدافع آزادی های اجتماعی و سياسی و اقتصادی باشند. در تهران روزنامه های زيادی انتشار می يابد كه شعارهايشان از پايان يك دوره از انقلاب اسلامی حكايت دارد. اين جرايد، برای احقاق حقوق مدنی مردم، مسئولين را تحت بازخواست قرار می دهند. به همين دليل در ميان وزراء كابينه، بيشترين فشار افراطیون، متوجه آقای مهاجرانی وزير ارشاد شده است. زيرا پروانه روزنامه های فوق به دستور ايشان صادر شده است. پدر حميده همچنان دست نوشته ها را می خواند و فكر می كند و سپس يادداشت هايی برمی دارد. □رستوران سنتی بر روی سن، گروه اركستر، موسيقی شاد و ريتم داری را می نوازد. در جلوی سن، دو سه دختر كم سن، مشغول رقصيدن هستند. در قسمت بالكن رستوران، نيما و حميده در پشت ميز مملو از غذا و دسر، روبروی هم نشسته اند. نيما: خودت احساس نمی كنی يه ذره عوض شدی؟ حميده لبخند كم رنگی می زند و همچنان ساكت است. نيما قطعه ای ژله در دهان می گذارد. نيما: نمی دونم، شايد هم كسی بدگويی منو كرده. حميده همچنان لبخند می زند. نيما: نكنه هنوز ذهنت درگير اون بحث كهنه اختلاف طبقاتی من و خودته... من كه حرف هام رو گفتم. برای من اصلاً مهم نیست که از نظر اقتصادی خانواده تو در حد متوسطه. تو برام مهمی، تو! مگه يه پسر كارخونه دار نمی تونه يه دختر از طبقه متوسط رو دوست داشته باشه؟ حميده مات و بی حالت به نيما، می نگرد. نيما كلافه شده، موضوع صحبت را عوض می كند. نيما: جوری نگام می كنی كه انگار دروغ می گم... شايد هنوز ارتباط من با شيلا و نازی تو ذهنته... آخه چرا نمی خوای قبول كنی اين جور ارتباطها و دوستی ها، تو طبقه ما یه چیز عاديه. مثلاً همين الان پدر من با ده، پونزده نفر از زن های فاميل و غيرفاميل دوسته و در عين حال، مادرم رو هم می پرسته. چون همسر جای خودش رو داره، دوست هم جای خودش رو. حميده همچنان به نيما خيره است - تصويری بسته از چشمان حميده را می بينيم - تصويری بسته از دهان نيما كه بی صدا تكان می خورد - تصوير چشم های حميده - تصوير دست نوازنده ضرب كه بر ضرب می كوبد - تصوير نيما كه حرف می زند و صدايش را نمی شنويم. تصوير چشم های حميده كه مات می نگرد. _تصويری از سقوط هادی به اعماق پر برف دره، به سمت محل سقوط او می دود و با وحشت و ناباوری بر صورت خود سيلی می كوبد. _تصويری از رقص عروسكی جوان های داخل پارك. _تصويری از كه به سمت مجروح ضدانقلاب می دود و شال خود را باز می كند و بر شكم مجروح می بندد. _تصويری از سعيد كه نامه را در شكاف صندوق صدقات می گذارد. _تصوير اتاق شكنجه كه داوود بر روی صندلی بسته شده و با سرعت صندلی می چرخد. _تصوير سردار هاشمی؛ كه با موهای ريخته، چهره ای به رنگ مهتاب، لب هايی كبود و خشكيده و دندان های كرم خورده، بر تخت دراز كشيده و در حالی كه دستش را به سمت دوربين دراز كرده ناگهان از هوش می رود. _تصوير كشيدن روسری از سر آن زن به وسيله يكی از آن سه تفنگچی . _تصوير كلت كشيدن و زدن آن سه . _تصوير انفجار و شهيد شدن بی سيم چی و زخمی شدن ؛ فرمانده گردان. _تصوير مجروحين و شهدا كه در پشت خاكريز دژ كوت سواری در هر سو بر خاك افتاده اند و در اطرافشان انفجارهای پی درپی ديده می شود _تصوير پر گرد و غبار از آمدن كه بر سر راننده تانك فرياد می زند _تصوير مبهمی از چهره خبرنگار، در وسط انبوهی از كاغذ و عكس. او اشک می ریزد، بدون اینکه صدایش را بشنویم و بإ؛×× دوربین صحبت می كند. _تصوير سعيد كه نامه را در شكاف صندوق صدقات می گذارد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * : ، اين بيمارستان روی اصول اداره می شه... سيستم مديريتی اين جا، تشكيلاتيه، به فرض كه در اين مورد اهمال هم شده باشه، مسئول اش من نيستم... هر بخشی مدير داخلی داره، مقصر مدير داخليه. ناگهان از پاسخ به شدت از كوره در می رود، در حالی كه به دنبال چيزی می گردد كه با آن را بزند فرياد می زند: باز توجيه می كنه بی دين، مسئول اين بيمارستان تويی... از حالت برآشفته وحشت می كند و به سرعت پا به فرار می گذارد و به محض باز كردن در اتاق، تعدادی از مسئولين بيمارستان كه در پشت در گوش ايستاده بودند نيز فرار می كنند. به محض بسته شدن در، پارچ استيل آب را كه به سمت پرتاب كرده به در اصابت می كند. با رفتن و ساكت شدن اتاق، را می بينيم كه خسته و شكسته و ناتوان، برصندلی كنار تخت بسيجی خراب می شود. در حالی كه با دست هايش صورت خود را می پوشاند، آرام آرام شانه هايش می لرزد. درست در جلوی صورت ا، دست باندپيچی شده بسيجی قرار دارد. بسيجی با چشمان پراشك به می نگرد، و پريشان و بغض كرده به نگاه می كنند. بی صدا اشك می ريزد و سپس با همان حالت كه با دستهايش صورتش را می پوشاند می نالد. : خاك بر سر كه اين جوری امانت داری می كنه، خاك... برادر جان تو رو به حق قسم می دم، مارو ببخش... بسيجی مجروح، به زحمت خم می شود و با دست های باندپيچی شده اش سر را می گيرد و با سختی خود را به جلو می كشد، لب های خود را بر سر می چسباند و می بوسد. و اشك از چشمانشان سرازير می شود و بی تاب و پريشان از اتاق خارج می شوند. زير لب می نالد. : خدا لعنتت كنه ، خدا لعنتت كنه. فريبا در حالی كه ورق می زند رو به حميده می كند و جدی می پرسد: اينا مريض بودن؟! اينا عقده ای بودن؟ حميده كه با چهره ای متأثر به فريبا می نگرد، ناگهان از كوره در می رود و می گويد: حالا نيما يه غلطی كرد، ادامه اش رو بخون. فريبا شروع به خواندن صفحه بعد می كند. صدای رسول رضاييان، مطالب را می خواند. رسول رضاييان: هميشه شنيده بودم كه هركس رو كه می خوای بشناسی، از اطرافيانش بشناس، اما اين موضوع رو وقتی با تمام گوشت و پوستم احساس كردم كه چهره رو تو آينه همرزمانش ديدم، برای می مرد و هم برای . هميشه خدا، كار می داد دست بچه ها، هر وقت تو جمع بچه ها وارد می شد، همه در انتظار يه قِشقِرِق بودن. اون روز برای سر زدن به و اومده بوده ، ترك زبان بود و بچه ناف تهرون، داروهای حساس و خطرناك رو داشت تو قفسه می چيد. □اتاقی در مشغول چيدن شيشه های دارو با رنگ های مختلف است در حالی كه به اعمال نگاه می كند، می گويد: آخه اينم شد كار كه شما می كنيد؟ شيشه جابه جا كردن كه نشد جهاد در راه خدا... اگه مردی بيا همراه ما تو اين شهر قحطی زده آرد و نخود و نفت پخش كن، آقای دكتر، سوسول بازی ها رو بذار كنار، درسته لهجه ات تركيه اما از من كه از زيركار درروتر نيستی. : ریضا شلوغ نكن، حواسم قاطی پاتی می شه، اونارو اشتباهی می چينم و مردمو به كشتن می دی ها. : هركی می رسه به اين بيمارستان، خودبه خود می ميره، تو نگران مردم نباش. : يعنی بيز قاتل مردم هستيم. : نه دايی جون، به محض اين كه تو می ری بالا سر مريض و با جيك جيك معاينه اش می كنی، مريض اشهدش رو می گه. : آخه ناموسلمون من كی موقع فشار خون گرفتن جيك جيك می كنم. : وقتی به مريض، به جای اين كه بگی چته شما، می گی جته جوما، يا وقتی پمپ فشار خون رو فشار می دی تا بادكنی، مريض كر نيست، جيك جيك پمپ رو می شنوه، انوقت اشهدش رو می گه می ره پی كارش. قاطی می كند و در چيدن شيشه های دارو دچار اشتباه می شود. : اَ بابا. ريضا حواسميز پرت اله دين آخ نيو بله ليين. آدام ال َاوغلان. می آيد جلو و در حالی كه به شيشه ها نگاه می كند با تمسخر می پرسد: باز كه رفتی كانال آذربايجان. در اين لحظه وارد می شود و در حالی كه دو شيشه دارو در دست دارد خطاب به می گويد: ، پيت می گشت. مثل اين كه دو تا گرفتن. : من وزير تعاونی و ارزاق شهرم، برو به بگو كه وزير دفاعه. : آخه اطلاعات نمی دن، گفت بايد بياد، چون اون متخصص مُخ تليت كردنه. : اَی گربان اَغزيين. اين ريضا فقط ايكی ساعات با اون ها حرف بزنی، ها بع بع می كنو. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * محمدحسين برمی خيزد در اتاق اينور و آن ور می دود، مجتبی همچنان بر صورت رضا می زند، محمدحسين يك ليوان آب سرد می آورد و به سرعت در كنار صورت رضا می نشيند و به كمك سرانگشتانش آب به صورت رضا می پاشد اما انگار نه انگار گويی روح در بدن ندارد.در اين هنگام دو نفر از بچه ها وارد اتاق می شوند. با ديدن اين صحنه، وحشت زده به كنار و می آيند و شتاب زده می پرسند. رزمنده ۱ : چی شده، اين چرا افتاده زمين؟! رزمنده ۲ : مجروح شده؟! : اون قاپونو آچ يعنی بازش كن اون دررو. رزمنده ۱ : به سرعت بر می خيزد در اتاق را باز می كند. رزمنده ۲ : تو محوطه اس، اومده عيادت اون مجروحه. عسكری محكم بر سرش می كوبد. : ای وای، برو اون در رو ببند. محمدحسين در حالی كه بغض كرده، شانه های رضا را پی درپی تكان می دهد. : پاپونو اورت بابا، ای وای اگه بيفهمه... رزمنده ۱ به سرعت می رود و در اتاق را می بندد. : ريضا، بابا نمه الدو دور، دور قارداش. : رضا، رضا، اين دفعه منو تيربارون می كنه. رزمنده ۲ با پوشه ای مشغول باد زدن رضا می شود. با شتاب و عجله پوشه را تکان می دهد. رزمنده ۱ : نکنه مرده؟! : لال اول، الله علمه سين بابا. كاغذهای لای پوشه بر اثر بادزدن های رزمنده از لای پوشه بيرون می ريزد و بر سر و روی رضا پاشيده می شود. محمدحسين و عسكری با ديدن اين حادثه بر سر رزمنده ۲ فرياد می زنند. : چرا همچين می كنی تو؟! : ای بابا نيه بله ليين؟ اوضاع آشفته شده، ناگهان صدای در اتاق می آيد. محمدحسين و عسكری وحشت زده به در می نگرند. هر دو دستپاچه به يكديگر و سپس به می نگرند. : اينو بگير بلندش كنو بذاريم روی اون تخته. همزمان با ضربه دوم به در اتاق، محمدحسين و عسكری به كمك دو رزمنده، رضا را بلند می كنند و بر روی تخت كنار اتاق می گذارند. محمدحسين دستپاچه و بغض كرده رو به در اتاق می گويد: تشريفات داشته باشيد، دستمون بنده. از پشت در صدای شنيده می شود. صدای : برادر عسكری كجان؟ با صدای و سوال او، دنيا بر سر عسكری و محمدحسين خراب می شود. محمدحسين گريه اش گرفته، به سرعت خود را جمع می كند و با صدايی لرزان و عادی رو به در می گويد: بورداديول . صدای : يعنی چی برادر جان. عسكری با ايما و اشاره به محمدحسين اعتراض می كند اما معلوم نيست منظورش چيست. محمدحسين دستپاچه و گيج می گويد: يعنو اينجا هستش، آما دستش بنده ايشون... صورت رضا بی حالت است، اما ناگهان از حلقومش صدای خرخر برمی خيزد و به سرعت بلند و بلندتر می شود. با صدای خرخر رضا، محمدحسين و عسكری به شدت دستپاچه می شوند. محمدحسين در حالی كه از نگرانی اشك می ريزد، دست بر دهان رضا می گذارد تا صدای خرخر او قطع شود، اما صدای خرخر رضا با وضعی فجيع تر از بينی اش شنيده می شود. ديگر تمام دنيا برای محمد حسين و عسكری سياه شده است. ناگهان صدای از پشت در شنيده می شود. : چه اتفاقی افتاده؟ كسی مجروح شده؟ صدای خرخر رضا بيشتر و بيشتر می شود. محمدحسين و عسكری با دستپاچگی دهان رضا را گرفته اند، عسكری دست بر روی بينی رضا می گذارد، ناگهان انگار نفس رضا بند می آيد، به يكباره شروع به دست و پا زدن می كند و لگد محكمی به شكم محمدحسين می زند. محمد حسين فرياد خفه ای می كشد و در خود مچاله می شود. : وای ددم... صدای از پشت در با عصبانيت شنيده می شود. : برادر عسكری، برادر عسكری... مجتبی كه از وحشت نفسش بند آمده، نمی داند چه كند، با صدايی لرزان،ناخودآگاه می گويد: بله ... صدای : كسی مجروح شده؟ صدای خرخر رضا بالا و بالاتر می رود، محمدحسين با دل درد اين طرف و آن طرف می دود و از فرط اضطراب، اشك می ريزد. ضربات محكم تری به در می كوبد. مجتبی كه از وحشت كم مانده بميرد، به محمدحسين می نگرد. مجتبی: داره می آد تو... صدای : [با فرياد] برادرها چی كار می كنيد اونجا. محمدحسين ناخودآگاه به سمت در اتاق می رود و در را از پشت نگاه می دارد. عسكری نيز سعی دارد خرخر رضا را قطع كند. به يكباره، چشم باز می كند و با حالتی بسيار عادی و سريع دست عسكری را كنار می زند و بر تخت می نشيند و در عرض دو ثانيه به سمت پنجره باز اتاق می رود؛ از پنجره به داخل حياط می پرد و در حين دور شدن از پنجره برای محمدحسين و عسكری با حالتی بسيار عادی دست تكان می دهد. در اين هنگام و كه از اين حركت رضا خشك شان زده، به در اتاق نگاه می كنند. لحظاتی ناباورانه به در اتاق و پنجره می نگرند، به خود می آيد و با لكنت می گويد: ... سلام نليكم، شوما امری داشتيد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * با شنيدن صدای گريه ، پشت در بی حركت می ماند. باورش نمی شود كه صدای گريه از اتاق می آيد، لحظاتی می ماند. سپس با احتياط، لای در را باز می كند و را در پشت ميزش می بيند كه سخت می گريد و با خود نجوايی دارد. : خدا پشت و پناه هر دوتون... ناباور و غرق تعجب به می نگرد. سپس زير لب با خود نجوا می كند: يعنی اين همون كه رو به خاك سياه نشونده؟!! يعنی اين همون كه تو اون جاده ناامن، سوار ماشين ها شد؟ را با در جاده ای كوهستانی می بينيم. هر دو با لباس كردی كنار جاده ايستاده اند و گاه چند قدم راه می روند و گاهی برای ماشين در حال عبوری، دست تكان می دهند. : ، تو اين جاده مثل مور و ملخ و ريخته، اكثر اين ماشين ها كه عبور می كنن هستن، صلاح نيست سوار اونها بشيم. : نگران نباش برادر مجتبی. همزمان، يك ماشين كمپرسی از انتهای جاده نمايان می شود، می رود وسط جاده و به ماشين علامت ايستادن می دهد، ماشين كمپرسی به ناچار می ايستد. به محض ايستادن ماشين، ا سريع در سمت شاگرد را باز می كند و سوار می شود، در حين سوار شدن به می گويد: عجله كن بيا سوار شو. عسكری نيز به سرعت می آيد و در پی سوار ماشين می شود. راننده كمپرسی، با هيكلی بسيار قوی و بزرگ و با سبيلی پرپشت و آويزان دنده را جا می زند و ماشين حركت می كند. ساكت و بی صدا در كنارش نشسته و نيز با تشويش و نگرانی، زيرچشمی راننده را زير نظر دارد. راننده با لهجه بسيار غليظ كردی می گويد: خيلی وقته منتظر ماشينيد؟ : ای همچين. راننده: كرد نيستيد، از تهران آمديد؟ : ای همچين. راننده: هستيد يا ؟ : ای همچين... محرمانه اس. راننده: خوشم آمد، خوب حواس جمعيد. : اين جوری بهتره... خب، اوضاع كار و بار چطوره؟ زندگی می گذره؟ راننده: خوب می گذشت، خيلی خوب. : مگه الان نمی گذره. راننده: ای چی بگم، اين پاسدارهای خمينی مگه زندگی برای ما گذاشتن. : چطور؟ راننده: از وقتی كه اين بی پدر... چی بود اسمش اين پاسداره... پا تو اين منطقه گذاشته تمام كاسه كوزه مارو بهم ريخته. : كدوم پاسدار؟ راننده: اين پاسداره كه از تهران آمده... آهان ، از وقتی اين نامرد پاشو گذاشته تو اين منطقه، نفس همه مارو بريده، يه مشت رعيت گداگشنه كرد رو دور خودش جمع كرده، و همه حساب كتابارو ريخته به هم. تا قبل از آمدن اين بی پدر راحت از سليمانيه عراق، ودكا، ويسكی، پاسور می آورديم می فروختيم، آقايی می كرديم برای خودمان، چيزی نمانده بود كه خودمختار بشيم و كاروبارمون سكه بشه كه يك باره سر و كله اين پيدا شد، يك شبه شد رئيس جمهور ! نفس همه رو گرفت، ارباب شده رعيت و رعيت شده ارباب. : عجب، اين كه می گی چه شكليه؟ تا حالا ديديش؟ ادامه دارد... 🆔️ @javid_nashan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * سعيد، با دستپاچگی، پانصد تومان را برمی دارد و به سمت در می دود. سعيد: قابل نداشت، نيازی به اين پول نبود. پدر سعيد: چيه باز ديوونه شدی؟ سعيد: صبر كنيد بقيه اش رو بگيريد. پدر سعيد دست بر سينه سعيد می گذارد و او را به عقب هُل می دهد. پدر سعيد: ديگه بقيه نداره پدر سوخته،كی می خوای دست از اين كثافت كاری هات برداری. □خيابان حميده مات و پريشان گام بر می دارد. حميده: اگه همه كاغذهارو هم می خواستيم می داد. فريبا با ذوق به كاغذها می نگرد و با خود می گويد: لعنت به اين شانس، اگه پدرش سی ثانيه ديرتر اومده بود، همه رو ازش گرفته بوديم. از دید راننده ماشین و مرد ۱ حمیده و فریبا را می بینیم. مرد ۱ با هیجان به راننده می گوید: نگفتم؟!... حركت كن، مواظب باش متوجه ما نشن. راننده: از يه مسير ديگه دارن می رن، مثل اين كه داره يه چيزهايی گيرمون می آد. □مغازه كتابفروشی سعيد در پشت ميز نشسته و در حالی كه متفكرانه دست در زير چانه اش گذاشته و به پانصد تومانی روی ميز خيره شده، بی صدا اشك می ريزد. از انتهای مغازه، صدای داد و بيداد پدرش به گوش می رسد. صدای پدر: چقدر مفت خوری، چقدر هرزگی، چقدر لات بازی، تورو بايد به گاری بست و باهات ذغال جابه جا كرد. از همين امشب، تا دو ماه ديگه، پول توجیبی بی پول توجیبی. آقا عاشق پيشه شده، من، همسنِ تو بودم، طَبَق سرم می ذاشتم و چاقاله می فروختم. طَبَق چاقاله رو سرم بود وقتی رفتم خونه مادرت برای خواستگاری. نفهم، اينو بفهم؛ كسی به يابو زن نمی ده، باید کاسبی داشته باشی، بايد پول بشمری بذاری كفِ دستِ زن، پول که وسط باشه وزير و وكيل برات “سكينه دايی قيزی” می رقصن، چه برسه به زن و دختر. سعيد با چشم های اشكبار، همچنان به اسكناس پانصد تومانی می نگرد، بی صدا می گريد و زير لب به خود می گويد: يعنی اين پولِ اونه؟!! □خيابان حميده: پس قرارمون شد، سر ساعت هفت. به خونه هم بگو كه شام پيش مايی. فريبا: شام می خورم و می آم. حميده: پس راهت نمی دم. شام خونه مايی، بحثم نكن. فريبا: پس تو هم قول بده هيچی از اينهارو نخونی تا منم بيام. حميده: سخته ولی قول می دم. فريبا: خداحافظ. از ديد راننده و مرد ۱ می بینیم که حميده و فریبا از هم جدا می شوند. حمیده داخل خانه می شود و فريبا به سمت سر خيابان حركت می كند. راننده روی كاغذ چيزی را يادداشت می كند. راننده: آدرس رو نوشتم. مرد ۱ : به محض اين كه دختره به سر خيابون رسيد، پاشو برو ببين چه اسمی روی زنگشون نوشته. راننده سر می چرخاند با ديدن فريبا كه به سر خيابان رسيده، آهسته از ماشين پياده می شود و به سمت در خانه حميده می رود، به محض رسيدن به در خانه، به سرعت به اف اف می نگرد. بر روی محل اسم نوشته شده: دانشور. راننده اسم را زير لب با خود تكرار می كند. □خيابان داخل ماشين مرد ميانسال در صندلی كنار راننده نشسته و با موبايل حرف می زند. مرد ميانسال: دانشور؟!... چيه دانشور؟... آخه برام آشناست... بسيار خوب... نه امشب هم بايد بمونيد، آخه بچه های خونه تكونی، امشب می رن مغازه، بايد هواشون رو داشته باشيد... بسيار خوب شماره شون رو می دم. مرد ميانسال موبايل را قطع می كند. سپس خطاب به مردی كلاه شاپويی كه در صندلی عقب نشسته می گويد. مرد ميانسال: شما از ساعت يك امشب مهلت داريد. تمام سوراخ سمبه های اون مغازه بايد زير و رو بشه، به احتمال هفتاد، هشتاد درصد اين دستنوشته اونجاست. مرد كلاهی: ما هر دستنوشته ای پيدا كنيم با خودمون می آريم، اما اگه يك نمونه دست خط ازش بود، كارمون راحت تر می شد. مرد ميانسال: متأسفانه نداريم. مرد كلاهی: به بچه های مراقبتون بگيد تا وقتی ما از مغازه بيرون نيومديم، اوضاع بيرون رو امن نيگه دارن. فراموش نشه، تا وقتی ما بيرون نيومديم، به هيچ وجه پستشون رو ترك نكنن. مرد ميانسال: بسيار خوب مطمئن باشيد. □پشت بام خانه حميده حميده و فريبا در زير نور لامپ پشت بام كنار هم نشسته اند و حميده دستنوشته را می خواند. در جلوی حميده و فريبا، شهر با دريای چراغ هايش ديده می شود. حميده: خيلی عجيب بود. همه گيج شده بودن، آخه مدت ها بود كه مریوان رو از اشرار و کاملاً پاكسازی كرده بود. به همين خاطر، هيچ كس سر در نمی آورد كه اين تيراندازی های شبانه، اونم تو وسط ، از كجا آب می خوره. بارها از صبح تا شب تمام راه های ورودی شهر رو محكم بستن، اما فايده ای نداشت. درست نيمه های شب، رگبار تيراندازی و انفجار بود كه تو شهر ايجاد می شد. در وسط شهر، رگبارهای تير رسام زده می شود و در چند نقطه شهر انفجار صورت می گيرد. اين صحنه در برابر حميده و فريبا اتفاق می افتد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan