🛤 #سفرنامه بهشت تا بهشت
📝 روز اول
اعلام شده بود ساعت سه عصر باید #اتحادیه باشیم.
بعد دست بوسی والدین با کوله سنگین راهی اتحادیه شدم.
حدود ساعت سه بود که رسیدم
از یک کاروان چهل پنجاه نفره فقط پنج نفر اومده بودن
طبق برنامه های همیشگی اتحادیه باید میدونستم همه دیر میان🙄
#وقت رو تلف نکردم و برگشتم خونه
به لطف مسیر دو دقیقه ای اتحادیه تا خونه سه و ربع خونه بودم پیراهن رو در آوردم و خوابیدم ، یک چرت نیم ساعته زدم و چهار برگشتم اتحادیه
بالاخره همه اومده بودن
گعده های گفتگو و بازی عین همیشه در اتحادیه به راه بود
راه افتادیم سمت راه آهن و کم کم جمع میشدیم.
بالاخره اندک اندک جمع مستان میرسد 😢❤️🔥
مستان #امام_حسین......
بسه دیگه زیاد معرفتی نوشتم 😅
رسیدیم راه آهن
میدونید راه آهن چه فرقی کرده بود ؟
از #بهشت_تا_بهشت قبل که اومدم راه آهن خیلی فرق کرده بود...
#رییس_جمهور مون #شهید شده بود و راه آهن به نامش مزین شده بود.
ایستگاه راه آهن #شهید_رئیسی......
به نیابت از شهید سفر رو شروع کردم
سوار قطار شدیم و بازی های توی قطار شروع شد.
دور و جاسوس و #مافیا و......
برای نماز قطار ایستاد.
بین خودمون بمونه لذت نماز شکسته چیز دیگه ست 😂
شام خوشمزه مون رو زدیم و کم کم کوپهها به سمت خواب رفتن...
ادامه دارد...
✍ نویسنده: سیدعلی حسینی
#انصارالمهدی_ها
#بهشت_تا_بهشت
#پسران_انجمنی_مشهد
💫 @behesht_ta_behesht
🆔 @jonbesh_ir
🛤 #سفرنامه بهشت تا بهشت
📝 روز دوم
وقت کمه بیدار شید ،
الان راه میوفته پاشید #نماز
با این صداها📣 بیدار شدیم ، قطار چند دقیقه ای بود توقف کرده بود
سریع رفتیم نماز خونه و نماز رو خوندیم
وقتی برگشتیم توی کوپه ، جز #سرگروه کسی قصد خواب نداشت
بالاخره #انجمنی ها #انرژی بالایی دارن 😁💪
پس سرگروه رو به زور بیدار نگه داشتیم و بازی شروع شد
«جاسوس» بازی کردیم و از #دو_رویی دوستان لذت بردیم 😅
بالاخره دروغ گو های خاصی توی کوپه داشتیم
صبحانه کم طرفدار (#حلوا_ارده) رسید و نوش جانمون کردیم 🫤
کم کم داشتیم به #همدان نزدیک میشدیم
شروع به جمع کردن وسایل کردیم ، البته تلفات هم دادیم ، یک سری وسایل مون هم گم شد 🤦♂
رسیدیم به همدان و ایستگاه راه اهن
ایستگاه راه آهنی که وسط بیابون و بیرون شهر بود 😅
از قطار که اومدیم بیرون یک بیابون بود و اون وسط بوته های خار غلط میزد ، صدای قار قار پرنده ها هم بود و دیگر هیچ .....
از ساختمون راه اهن که رد شدیم اولین #موکب این سفر رو دیدیم الویه میدادن و چایی☕️
قطعا طرفدار الویه از حلوا ارده بیشتره
دلی از عزا در آوردیم و بعد کمی انتظار کشیدن اتوبوس ها رسید
راه افتادیم و سه چهار ساعتی تو راه بودیم.
تو یکی از موکب های سر راه صبر کردیم و به سرعت نماز رو خوندیم و ناهار جذاب (قیمه مجلسی 😋) رو زدیم و راه افتادیم
مدت زمان طولانی ای توی اتوبوس بودیم
بچه ها با بازی و گفتگو و حتی درس خوندن سرگرم بودن
اما وقتی صحبت شد دیدیم همه مون دلشوره خاصی داریم
این دلشوره و #اضطراب 😬 نمیذاشت مسیر #یکنواخت و خسته کننده بشه
ته دل هامون شور میزد ، نکنه مشکلی پیش بیاد
نکنه نتونم از #مرز رد بشم
نکنه نتونم پیاده روی رو شرکت کنم ، نکنه نتونم برم تو حرم 🕌
شوق وصاله دیگه ، دنیوی هم فکر کنی وقتی میخوای بری دیدن کسی که خیلی دوسش داری هم شوق دیدار داری هم اضطراب
لباسم اماده است ؟ عطر زدم ؟ موهام مرتبه ؟
برای دیدار #امام فرقش اینه که
به روحت نگاه میکنی
پرونده م مرتبه ؟ حق کسی رو نخوردم ؟ #حق_الناس گردنم نیست ؟
این دغدغه بود که بچه ها رو وادار به خوندن #زیارت_عاشورا کرده بود 🤲
از درون غلیان میکردند ......
هر بار که از مربی ها میپرسیدیم چند دقیقه راه تا مقصد داریم میگفتن بیست دقیقه یا نیم ساعت
ولی همین بیست دقیقه شد سه ساعت 😂😂
به قصر شیرین رسیدیم و محل اسکان ، هوا بشدت شرجی و گرم بود و عرق میریختیم
وارد حسینیه شدیم و نماز مغرب و استراحت
رفتم سر کوله تا لباس راحتی بپوشم ، ای دل غافل ، شلوار راحتی با خودم نیاورده بودم😕
با اجازه مربی خیلی سریع از یکی از بازار های قدیمی شهر شلوار خریدم و برگشتم
گعده کوچکی با مربی ها داشتیم و روی زمین پهن شدیم .....🥴
دوستان سفره رو پهن کردند و غذا اومد ، عدس پلوی خوشمزه ای بود ، اما چیزی که به دلم ننشست این بود نوشابه #کوکاکولا #اسرائیلی سر سفره بود ، حتی رمق نشستن سر اون سفره رو نداشتم دیگ 😞
غذا رو خوردیم و به استراحت پرداختیم ، البته عده ای پر انرژی و بیش فعال استارت مافیا زدند 😅
میانه ی مافیا مراسم سخنرانی شروع شد
از عزیزان همراه بر روی منبر رفتند و سخنرانی شروع شد
سخنرانی با موضوع خاصش جذاب شد 😅 و گروه دوم هم بهمون پیوستند. بعدش هم روضه و سینه زنی انجام شد و دوستان با خستگی به سمت خواب رفتند 😴😴
.
ادامه دارد...
✍ نویسنده: سیدعلی حسینی
#انصارالمهدی_ها
#بهشت_تا_بهشت
#پسران_انجمنی_مشهد
💫 @behesht_ta_behesht
🆔 @jonbesh_ir
🛤 #سفرنامه بهشت تا بهشت
📝 روز سوم
تقریبا ساعت دو خوابیده بودم
ولی ساعت سه و ربع بیدار مون کردن
قیافه ما : 😵💫
خیلی سریع اماده شدیم و سوار اتوبوس شدیم
و تا #مرز رفتیم
مرز #خسروی خیلی شرایط خوبی داشت ، و هوا هم خنک بود ، یک ربعه از مرز رد شدیم و نماز رو توی خاک عراق خوندیم
به محض رد شدن از مرز ، پذیرایی و #مهمان_نوازی عراقی ها شروع شد ، املت و عدسی و چای و آب و .....
جاتون خالی 😋
سوار اتوبوس ها شدیم و کولر های خیلی قوی ای داشتن
کم کم خواب مون برد
حدود ساعت شش بود که اتوبوس برای صبحانه ایستاد
هوا بشدت خوب بود ، موکب خلوت بود و غذا بسیار ، فرش تمیزی هم برای نشستن داشت ، یک #پیک_نیک حسابی
اونجا داشتیم و بعدش سوار شدیم و تا #سامرا رفتیم
سامرا خیلی شلوغ بود ، باور نکردنی بود
و بشدت گرم
اولین برخورد جدی مون با هوای عراق سامرا بود
دما 🌡چهل و پنج درجه بود و همه خیس عرق ....
میزبان مون #موکب امام رضا علیه السلام بود ، #امام_رضا حتی تو کشور دیگه هم هوای #همسایه هاش رو داره
غذا رو خوردیم و راهی حرم شدیم
#امنیت حرم کاملاً تامین شده بود ، گروه ها زیارت کردند و برگشتیم جای اتوبوس
حدودا نیم ساعت منتظر راننده اتوبوس و بقیه گروه ها بودیم ، همه این مدت افتاب☀️ در حال سوزوندن مون بود
این هم نمونه ای از تاخیر های عزیزان اتحادیه بود 😅🤦♂
به هر حال سوار شدیم و چند ساعت بعد کاظمین بودیم
اول از همه کیف ها رو یک جا گذاشتیم و رفتیم زیارت
حرم کاظمین بشدت زیبا #معماری شده بود ،
حرم کاملا قرینه بود و رنگبندی های #اسلیمی داشت
که همه اینها بچه ها رو هر چه بیشتر ترغیب به #عکاسی📸 میکرد
هوا هم خنک تر بود و بچه ها کمتر اذیت میشدن
زیارت رو انجام دادیم و برگشتیم و کوله هامون رو برداشتیم و آماده شدیم بریم سمت موکب ، نیم ساعتی پیاده روی کردیم و به این نتیجه رسیدیم که پیاده نمیشه این مسیر رو طی کرد
سعی کردیم تا یک ماشین بگیریم ، بعد تقریبا ی ربع
یک ماشین شبیه وانت نگه داشت و سی نفر از بچه ها عقبش سوار شدن و حرکت کردن
ما همچنان دنبال ماشین بودیم
یک ماشین دیگه هم اومد و ده نفری رو سوار کرد
و حالا فقط ده نفر مونده بودیم دنبال ماشین ، جالبیش اینجا بود که هیچ خبری از مدیر کاروان نداشتیم 😂
بالاخره به هر زور و ضرب و خستگی ای بود دو تا تاکسی گیر آوردیم و سوار شدیم
وقتی به موکب رسیدیم ، اون سی نفر که با یک ماشین رفته بودن رو ندیدیم 🫤
تقریبا ده دقیقه بعد ما رسیدن ، پرس و جو کردیم کجا بودین
گفتن راننده ما رو توی جاده پیاده کرده نمیدونیم کجا بود
اونجا داشتن پل و .... میساختن ، بنده های خدا نیم ساعت پیاده روی کردن تا به موکب رسیدن 😂
موکب بشدت تمیز و خنک بود ، جاهامون رو انتخاب کردیم و شام هم خوردیم و باز هم گعده های همیشگی بازی و صحبت و استراحت جهت آماده شدن برای پیادهروی ....
ادامه دارد...
✍ نویسنده: سیدعلی حسینی
#انصارالمهدی_ها
#بهشت_تا_بهشت
#پسران_انجمنی_مشهد
💫 @behesht_ta_behesht
🆔 @jonbesh_ir
🛤 #سفرنامه بهشت تا بهشت
📝 روز پنجم و ششم
این دو روز فقط پیاده روی بود و براتون قبل تر توصیف کردم
چیزی فرق نکرده بود ، هنوز همون گرما هنوز میزبانی عراقی ها و هنوز مسیر ....
شب به عمود ۱۲۵ رسیدیم و خوابیدیم
ساعت چهار و نیم عصر از موکب زدیم بیرون
قرار اول مون رو گذاشتیم
ساعت پنج و نیم 🕠
سی تا عمود مونده به #کربلا
همه خسته و کوفته رسیدیم ،دیگه بوی کربلا به مشام مون میرسید
قرار بعدی دیگه عمود نبود ، موکب توی کربلا بود
وارد #شهر داشتیم میشدیم و هر لحظه مسیر #شلوغ تر میشد
مسیر هایی رو توی شهر رفتیم
بعد از یک چهار راه خیلی ناگهانی #قمر🌕 نمایان شد ، حرم حضرت عباس به وضوح و #قشنگ دیده می شد
بچه ها جا خوردن ، کنار هم رو به حرم وایستادن ، کسی حواسش به بقیه نبود و همه #خلوت کرده بودن ، جز من چون داشتم احوالات شون رو بررسی می کردم
دونه دونه اشکاشون 💧💧داشت زمین رو خیس میکرد ، یکی از بچه ها که صداش خوب بود #غیر_ارادی و طبق #عادت شروع به خوندن کرد
سلام آقا ✋......که الان روبه رو تونم
اون لحظات خیلی لذت داشت
تو دلت میگی آقاجون چهل کیلومتر رو به #عشق❤️ شما پیاده اومدم
با خودم گفتم آقا من که برای شما هیچ کاری نمیتونم بکنم ، حداقلش شدت علاقه مو به شما بهتون نشون دادم
می ارزه ، واقعا پیمودن اون همه عمود فقط برای همین یک لحظه دیدن حرم می ارزه
بالاجبار راه افتادیم سمت موکب ، با اینکه هیچ کدوم مون دلمون نمیخواست از حرم دور شیم
رسیدیم موکب زنجانی ها و هیئت هم داشتند ، سخنرانی رو گوش👂 کردیم و روضه خون اومد ، روضه ای که خوند خیلی سنگین بود خیلی از بچه ها تحمل شو نداشتن آخه روضه خانوم سه ساله رو خوند
قابل روایت نیست ، خیلی از حس و حال های اینجا خیلی از چیز هایی که دیدیم و شنیدیم قابل روایت نیست ، باید اربعین بیاید کربلا🕌 تا این ها رو درک کنید
روضه تموم شد و حاج مهدی رسولی مداحی کرد و سینه زدیم
بعد از مراسم هم کم کم همه آماده خواب شدن و غذاها 🍚 رو هم خوردن
دیگه کسی حس و حال گعده و گفتوگو و ... نداشت
همه خوابیدند😴
✍ نویسنده: سیدعلی حسینی
#انصارالمهدی_ها
#بهشت_تا_بهشت
#پسران_انجمنی_مشهد
💫 @behesht_ta_behesht
🆔 @jonbesh_ir
🛤 #سفرنامه بهشت تا بهشت
📝 روز هفتم
برای نماز بیدار مون کردند و خیلی خسته و کوفته بودیم
بعد نماز خوابیدیم 😴و ظهر بیدار شدیم
صف غذا 🍚خیلی طولانی بود
توی صف وایستادیم و ناهار رو زدیم ، و گعده های بازی و گفتگو شروع شد
کم کم آماده شدم برم حرم
تو راه حرم خیلی عراقی ها اطعام میکردن
کم کم به حرم امام حسین رسیدم ، همه نماز مغرب و عشا رو بسته بودن ، منم از فرصت استفاده کردم و خیلی سریع وارد حرم شدم
چون همه سر نماز بودن رفتن داخل و نزدیک شدن به ضریح کار راحت تری بود
رفتم دور ضریح ، انقدر فشار روم بود کنار ضریح پاهامو که از روی زمین بر میداشتم رو هوا میموندم 😅
به ضریح رسیدم حالا هر جوری که میخواستم برگردم عقب نمیتونستم
چند دقیقه ای بین مردم و ضریح متبرکه فشار خوردم
بعد جدا شدن از ضریح ی کنج از حرم شب نشینی کردم
با خودم زمزمه میکردم ، یه کنج از حرم بهم جا بده ، دلم تنگته خدا شاهده ❤️
بالاخره به دعا هام جواب داده بودن 🤲
بالاخره ی کنج از حرم جا داشتم
بلند شدم از حرم خارج بشم ، چند نفری از دوستان رو باید یاد میکردم
یک ایده خلاقانه به ذهنم رسید ، رفتم سراغ مرکز مفقودین بین الحرمین
اسم رفقا رو دادم ک بخونن 🎤و فیلم گرفتم از پخش شدن اسمشون 😅
راه افتادم سمت موکب و اخر شب رسیدم
خسته خوابیدم به امید فردا اذان صبح و حرکت به سوی نجف اشرف...
✍ نویسنده: سیدعلی حسینی
#انصارالمهدی_ها
#بهشت_تا_بهشت
#پسران_انجمنی_مشهد
🆔 @jonbesh_ir
🛤 #سفرنامه بهشت تا بهشت
📝 روز هشتم و نهم (قسمت آخر)
اصلا حال خوبی نداشتم
عصر بود تب🌡 کردم و تبم خیلی بالا بود...
یکی از مربیان چفیه مو خیس کرد و گلاب هم بهش زد و روی صورتم انداخت
بعد یک تشت🪣 با دبه آب سرد اورد
فهمیدم میخوان پاشویهم کنن
از خجالت اب شدم 😓😓
خیلی اصرار کردم که منصرف شون کنم
اما قبول نکردن و پاشویهم کردن
تبم پایین تر اومد و آروم تر شدم
اینقدر حالم بهتر شد که تونستم بخوابم.
یهو بیدار شدم
تشت و اب و .... رو جمع کرده بودن
خیلی خجالت کشیدم
اولین باری بود که اساتیدم همچین کاری کردن
ازشون خیلی تشکر کردم 🙏
آخر شب باید راه میوفتادیم
اما حال من اصلا خوب نبود ، تدابیری اندیشیدیم ، حدود ساعت ده شب بود
بدون دیدن حتی یک لحظه حرم امیرالمومنین باید از نجف میرفتم
خیلی دلم گرفته بود...😔
تشنه تا لب چشمه اومده بودم و داشتم بر میگشتم
ون و اتوبوس اومدن
نشستیم توی ون و راه افتادیم سمت مرز
رفتن از عراق حس بدی داشت
بعد طلوع آفتاب☀️ رسیدیم مرز و به راحتی رد شدیم ....
تقریبا هفت هشت ساعت تا همدان با اتوبوس راه داشتیم.
توی اتوبوس یک سری از افراد قسمت جدید زخم کاری 🩸و گل یا پوچ🕳 رو میدیدن
یک عده جاسوس🥷 بازی میکردن و
تعدادی هم زیارت عاشورا میخوندن🤲
راه اهن رسیدیم 🚅
موکب توی راه اهن سیب زمینی آب پز و شربت میدادن
تقریبا نیم ساعت منتظر قطار بودیم و بعد با قطار بن ریل چهار ستاره راه افتادیم
توی قطار فیلم سینمایی🎥 دیدیم و شام فلافل خوردیم و استراحت کردیم.
ساعت ده صبح به راه اهن مشهد رسیدیم
و رفقا در حال بغل کردن و حلالیت گرفتن از همدیگه بودن
تموم شدن سفر سخت بود
انگار این جمله برای اینجاست
اینک شما و دنیای بی حسین ......
توی سفر اربعین همه به عشق❤️ امام حسین پا روی خودشون میزارن و زندگی اجتماعی خالصانه ای رقم میزنن ، هر کسی هر کاری از دستش بر میاد انجام میده تا به بقیه کمک کنه
ادم احساس تمدن هنگام ظهور رو داره
و وقتی ناگهانی میبینی مشهدی و همه چی برگشته به حالت قبلی دلگیر کننده است
تلفیق حس بد تموم شدن سفر با حس خوب رسیدن به خونه شد آخرین موضوعی که براتون نوشتم
به امید سفرنامه های بیشتر از سفرهای ماجراجویانه....
✍ نویسنده: سید علی حسینی
#انصارالمهدی_ها
#بهشت_تا_بهشت
#پسران_انجمنی_مشهد
🆔 @jonbesh_ir