eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.5هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمام رو به زور باز کردم... چیزی یادم نمی یومد... چرا من اینجام؟؟ بعد از اینکه کلی به مغزم فشار اوردم یادم اومد چه اتفاقی افتاده... نزدیک های ۷ اومدم اینجا فک کنم خیلی گذشته و من اینجام حتما بچه ها نگران شدن... # رسول خیلی گذشته بود و از دریا خبری نبود ... خیلی نگرانش بودم ... دیگه نتونستم تحمل کنم و دویدم سمت اتاق آقا محمد ... در زدم و وارد شدم... بی مقدمه گفتم: من: آقا دریا غیبش زده و خیلی وقته که ازش خبری نی... محمد: یعنی چی؟؟ چرا غیبش زده؟؟ من: نمی دونم آقا خیلی نگرانشم... محمد: آروم باش رسول برو ردش رو بزن و ببین آخرین جایی که رفته کجا بوده... من: چشم... به همراه آقا محمد رفتم و رد دریا رو زدم... یه جایی بیرون از شهر بود... وقتی به آقا محمد گفتم گفت: محمد: رسول ببین اونجا دوربین داره روشن کنیم ببینیم چه اتفاقی افتاده... من: چشم... بعد از چند دقیقه یه دوربین پیدا کردم... من: آقا یه دوربین هست که احیانا مال یک کارخونه هست... محمد: خیلی خب روشن کن... من: چشم... روشن کردم و با دیدن اتفاقی که واسه دریا تک خواهر افتاد نفسم بند اومد... و به سرفه افتادم که آقا محمد اسمم رو صدا زد... و به داوود گفت به لیوان آب واسم بیاره... بعد از چند دقیقه همه دورم جمع شدن... فرشید و داوود هم نگران بهم نگاه می کردن... بلاخره داوود گفت: داوود: چیشده آقا محمد؟؟ چرا رسول اینجوری شده؟؟ محمد: راستش راستش دریا خانم رو دزدیدن... داوود و فرشید: چیی؟؟ کیی؟؟؟ محمد: نمیدونم فعلا هم به جای سوال پرسیدن برید سرکارتون و سعی کنید یه ردی از دریا خانم پیدا کنین... رسول هم ببرید نماز خونه تا به حامد( پزشک سایت ) بگم بیاد بالا سرش... من: نه می خوام کار کنم... محمد: اما رسو... من: لطفاً... محمد: خیلی خب... ولی زیاد به خودت فشار نیار... من: چشم... وقتی داداش گفت دریا خانم رو دزدیدن خیلی نگرانش شدم ... رفتم سر کارم تا بلکه یه ردی ازش پیدا کنم... مشغول کار بودم که یک پیامک برام اومد... پیامک👇🏻 ناشناس: سلام آقا داوود یا بهتره بگم آقای حسینی... حتما تا حالا سعی کردین ردی از دریا بزنین... دیگه سعی نکنین چون نمی تونین... بین آقای حسینی اگه جون دریا رو دوست داری سریع بیا به آدرس... اومد به آدرس اما قبلش به سعید گفتم اگه تا چند ساعت دیگه بر نگشتم بیان به این آدرسی که این یارو گفت... تفنگم رو در آوردم و داشتم با دقت به اطراف نگاه می کردم که چوبی به سرم خورد و دیگه هیچی نفهمیدم... انقدر زده بودنم که نای حرف زدن نداشتم... نمی دونم چقدر گذشته بود که در باز شد و اون دوتا مرد تا یکی دیگه که داشتن می کشیدنش اومدن داخل... اون مرد بیهوش بود... انقدر نور زیاد بود که نتونستم ببینم کیه... اون دوتا مرد اون رو بستن به ستون مثل من و بعد هم رفتن... وقتی در رو بستن و نوری دیگه داخل نبود چشمام رو باز و بسته کردم تا بتونم اون فرد رو ببینم... اون ، اون ، آقا داوود بود... اون اینجا چیکار می کرد... وای نههه... سعی کردم تمام توانم رو جمع کنم و صداش کنم... من: آقا..دا..وو..د ، آقا..دا..وود.. چند بار صداش زدم آما فایده ای نداشت و همچنان اون بیهوش بود... حدود یک ساعتی گذشته و آقا داوود هنوز بیهوش بود... ناگهان در باز شد و اون دوتا مرد با تفاوت اینکه یک زن با هاشون بود وارد شدن... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
در باز شد و اون دوتا مرد بیریخت با تفاوت اینکه یک زن با هاشون بود وارد شدن... چشمام رو باز و بسته کردم تا بهتر ببینم... با دیدن کسی که رو به روم ایستاده بود زبونم بند اومد... اون شارلوت بود ، آره خودش بود... کمی نزدیک تر اومد و به یکی از اون مردها اشاره هایی کرد... بعد از چند ثانیه اون مرد با یه سطل آب جوش که بخار ازش فوران می کرد اومد و جلوی آقا داوود ایستاد... گرفتم می خوان چیکار کنن برای همین به زور زبون باز کردم و گفتم: من: توروخدا اونو نریز روش ... با من هرکاری خواستی بکن ولی با اون نه... چیزی نگذشته بود که صدای نحسش رو شنیدم... شارلوت: نه بابا اون وقت چرا باید به حرف تو گوش کنم؟؟ مراد بریز روش... من: نهههه... با حس آتیش گرفتن پوستم چشمام رو باز کردم... چند تا پلک زدم تا همه چیز واسم واضح شد ... با دیدن دریا خانم که با چشمای اشکی بهم خیره بود همه چیز یادم اومد... نگاهی به دوتا مرد کردم بعد هم به زن... اون اون شارلوت بود؟؟ آره شارلوت بود... چون حجاب درستی نداشت سرم انداختم پایین... پوستم به شدت می سوخت اما بخاطر اینکه کم نیارم گفتم: من: به به خانم شارلوت والر... توی خارج دنبالت می گشتیم توی ایران پیدات کردیم... شارلوت: البته شما منو پیدا نکردین من شما رو پیدا کردم... عصبی گفتم: من: واسه چی ما رو اوردی اینجا ؟؟ سریع آزادمون کن ، جرم خودت رو از اینی که هست سنگین تر نکن... شارلوت: هین ترسیدم... آخی می خوای آزاد شی؟؟ خب این آزاد شدن شرط داره... من: چه شرطی؟؟ شارلوت: اطلاعات سایت تون... دریا خانم که تا حالا ساکت بود گفت: دریا: به هیچ وجه... حتی اگه به قیمت جون مون تموم بشه... شارلوت: عهه نه بابا... پس بشین و تماشا کن... اینو گفت و رفت سراغ دریا خانم... دریا: آقا داوود به هیچ وجه اطلاعات نمیدی... حتی اگه من مردم... این همه به کشور خدمت نکردیم که به خاطر یه گرگان گیری ساده بشیم جاسوس کشور مون... شارلوت: خفه شو... اطلاعات میدی یانه... دریا: نه نمیده... شارلوت: گفتم خفه شو... میدی یانه... من: نه نمیدم... شارلوت: باشه ... خودت خواستی... مرده که فک کنم اسمش مراد بود با یه شلاق اومد سراغم... ضربه اول رو که زد نفسم رفت اما برای اینکه احساسات آقا داوود جریه‍ه دار نشه به زور خودم رو نگه داشتم تا داد نزنم... انقدر زدم که دیگه نای باز کردن چشمام رو نداشتم... بعد از من رفت سراغ آقا داوود و شروع کرد به زدن اون... من نمی دیدم اما صدای شلاق نشون می داد که دارن می زننش... بعد از رفتن شون آقا داوود با نفس نفس گفت: داوود: خوبید؟؟ بدون اینکه چشمام رو باز کنم گفتم: من: خوبم... (دوستان این دو عزیز با نفس نفس و سرفه حرف می زنن برای اینکه شما راحت تر بخونید اینجوی نوشته شده) ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
Leili: علاوه بر دریا داوود هم اضافه شد بر نگرانی هامون... البته همه نگران بودن... حالا چیکار کنیم؟؟ چجوری پیدا شون کنیم؟؟ توی فکر بودم که جرقه ای توی ذهنم خورد... سریع دست به کار شدم... همه نگران بودن... رومینا بی قراری می کرد... توی فکر بودم که با داد رسول سریع به سمتش رفتم... رسول: ایول ایول من: چیشده رسول ؟؟ چیزی پیدا کردی ؟؟ رسول: آره آره پیدا شون کردم... من: واقعا چجوری؟؟ رسول: جی پی اس ساعت داوود رو فعال کردم... من: آفرین رسول کارت عالی بود... همه آماده شید راه می افتیم... دیگه نمی تونستم تحمل کنم باید احساسم رو به دریا خانم می گفتم... من: دریا خانم... دریا: بله... من: من ، من ... دریا: شما چی؟؟ من: من من به شما علاقه دارم... الان نمی خوام حواب بدین فک کنین و هر موقع خواستین جواب بدین... با گفتن این حرف آقا داوود رفتم تو شک... دو دل بود منم احساسم رو بگم یا نه ... دل زدم به دریا ( هع اسم خودم ) و گفتم: من: آقا داوود... داوود: بله... من: راستش راستش منم به شما علاقه دارم... داوود: چییی؟؟ یعنی الان جواب مثبت دادین ؟؟ من: خیر... داوود: چرا ؟؟ من: چون هنوز یادم نرفته سر اینکه رسول به رومینا علاقه مند شده بود می خواستین رسول رو بزنین... خندید و گفت: داوود: خب حالا ببخشید... من: دفعه آخرتون باشه... داوود: چشم... می تونم یه سوال بپرسم ؟؟ من: اگه فقط یه سوال بپرسید... داوود: چرا به همه بچه ها می گفتین داداش ولی به من نه... من: چون وقتی برای اولین بار بهتون گفتم احساس کردم خوشتون نمیاد... داوود: آهان... داشتیم حرف می زدیم که در باز شد و شارلوت با اعصبانیت اومد داخل... دست هامون رو باز کرد و گفت: شارلوت: شما به اون عوضی ها خبر دادین آره ؟؟؟ می کشمتون... خواست به آقا داوود شلیک کنه که خودم رو انداختم جلوش و سوزش خیلی شدیدی توی قفسه سینم حس کردم... توی شک اتفاقی که افتاد بودم که شارلوت از این موقعیت استفاده کرد و هولم داد که افتادم خودش هم دوید و فرار کرد... از شدت سرگیجه نای بلند شدن رو نداشتم....دوست داشتم فقط بخوابم...ولی الان وقت خوابیدن نبود...جون دریا ...چیز اممم.....دریا خانم مهم تره...به زور بلند شدم رفتم طرف دریا خانم... چشماش نیمه باز بود و لبهاش از شدت خشکی کبود شده بود... انگاری زیر لب چیزی زمزمه میکرد.... سوزش سینه ام امونمو بریده بود...حتی نمیتونستم حرف بزنم... گلوم ب شدت خشک شده بود ...دوست داشتم با آقا داوود....حر..ف بزنم.... _داوود: در...یا...خ..اانمممممم... توروخدا ...تو...رو...خداااا دووم بیارین....یکم ...دیگه تحمل کنین...رسول اینا الان میرسن ... توروخدا... من: آق..ا..د..اوو..د...الان..بی..حسا..ب..ش..د..یم... از نفس تنگی شدید نتونستم ادامه حرفمو بزنمم...فقط سرفه میکردم و نصفه و نیمه حرفامو ب گوش داوود رسوندم... دلم‌نمیخاست ب این زودی رسول و خونوادمو ترک‌کنم... ولی انگاری خدا اینجوری خواسته.‌.. با فکر کردن ب این موضوع آروم چشمامو بستم ... فریاد اسمم رو توسط داوود شنیدم ... و بعد هم سیاهی مطلق... چشماشو بست؟ تموم شد؟ یعنی زندگی منم تموم شد؟ ولی ...اگه...زنده باشه..چی؟ آره ...من میدونم! دریا خانم منو ب این زودی ترکم نمیکنه!من مطمئنم اونم منو.‌.. از شدت سرگیجه ای ک داشتم نمیتونستم تکون بخورم... ولی...یاعلی گفتم و پاشدم.... صداهایی از بیرون میومد ک سریع رفتم ب طرف در اتاق... لعنتییییی در رو قفل کرده .... داد زدم: محمدددددددددد... رسووووووووللللللل... صدای داوود بودددد... خودم شنیدممم... بی توجه ب صدا زدنای آقا محمد و فرشید رفتم سمت صدا... ی در اتاق ته سالن بود... با احتیاط وارد سالن شدم... دیگه خبری از صدای داوود نبود‌‌... یعنی اشتباه کردم؟ مدام صدای کشیدن دستگیره در میومد ک مشخص بود قفله... سریع ب طرف در اتاق رفتم... من: داوود؟ تو اونجایی؟... داوود: رس..و..ل..آر..ههه... من: برو کنار داوود برو کنار ... اسلحه رو نشونه گرفتم روی قفل ... درو باز کردم... با صحنه ای مواجه شدم ک زبونم بند اومد... اون خواهر من بود؟؟ سریع دویدم سمتش و سرش رو گرفتم توی بغلم و رو به بقیه گفتم: من: یه آمبولانس بگین بیاد... بعد هم شروع کردم به حرف زدن با دریا... من: خواهرکم... خوشگلم... توروخدا طاقت بیار... تو که نمی خوای داداشت رو تنها بزاری؟؟ طاقت بیار خواهرکم... آمبولانس اومد و داوود و آبجی دریا رو برد... آبجی دریا رو بردن اتاق عمل و داوود هم بستری کردن... منتظر نشسته بودیم که در باز شد و دکتر اومد بیرون... همه به سمتش هجوم بردیم... من: چیشد آقای دکتر ؟؟
دکتر دریا: خوشبختانه تیر و در اوردیم ولی به خاطر اینکه سطح هوشیاری شون پایین بود به کما رفتن... و از این بابت متأسفم... اتمام... به پایان آمد این دفتر حكایت همچنان باقیست... @Kafeh_Gandoo12😎 😎 نویسنده : لیلا 🌸