دوستان یه حرف کوتاهی باهاتون داشتم🙂❤️
رماناییکه شما می خونید..واسه نوشتن کلمه به کلمه اش زحمت کشیده شده..
اون نویسنده می تونست از اول رمانو ول کنه تا وقتی که با ارزشه ازش بی خودی از دست نره..ولی با تمام مشکلات درس و مدرسه و با تمام خستگیشون واستون پارت می زارن..
گاهی وقتا رمان افت می کنه گاهی وقتا پیشرفت..اینشمایید که با بودنتون می تونید به نویسندمون کمک کنید تا بهترین چیزی که دوست داریدو واستون بنویسه..
لینک ناشناسی که میزارم صرفا جهت الکی پر کردنش نیست!
نکته ای دارید پیشنهادی دارید انتقادی دارید محترمانه مطرح کنید تا نویسنده اون رمان که تک تک پیاماتونو می خونه اگه جایی از کارش اشتباه داره بتونم اصلاحش کنه..
پس به جایه ترک کردنمون کنارمون باشید..
کمک کنید بهترین باشیم...
#نویسنده_رمان
#نویسنده_رمان
چشم دوستان من رمان رو کوتاه ترش می کنم اما واقعا انتظار ندارین که همین امشب تمومش کنم؟؟😶
دوستان گل درست شما هم درس دارین مدرسه دارین ولی واسه خوندن دو پارت ته تهش با دقت هم بخواین بخونین ۵ الی ۱۰ دقیقه ازتون وقت می گیره...
اما من چی؟؟
منی که باید واسه نوشتن همین دو پارت ۱ الی ۲ ساعت از وقتم رو بزارم چی؟؟
منی که بعد مدتی اومدم ناشناس بزارم واسه تون تا یکم انرژی بهم بدین چی؟؟
دوستان اصلا می دونین واسه نوشتن این رمان و در اختیار گذاشتنش برای شما عزیزان چقدر توسط پدر مادرم دعوا شدم؟؟
چقدر گریه کردم؟؟
من واسه رمان برنامه ریزی کردم تا بهترین باشه تا اینکه وقت با ارزش تون رو واسه خوندن یه رمان بی خود و زشت نزارین ...
به نظرتون این همه انرژی منفی حقم بود؟؟
...
خب ولش کن دیگه گذشت ...
چشم رمان رو کوتاه می کنم...
و ...
سعی می کنم زودتر تمومش کنم و فک نکنم دیگه فصل دوم داشته باشیم اگه هم داشته باشیم شاید داخل کانال نزارم ...
الان هم نمی خواستم ادامه بدم ولی به خاطر اون کسایی که رمان رو دوست دارن ادامه میدم🙃♥️
فعلا خداحافظ 👋🏻
هدایت شده از .کافـهـگـانــدو|حامیــن .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهار ساعتونیم بخواب رسول😂✌️👏👏🤩😍😍
#درخواستی
#کافه_گاندو
#گاندو
#کپی_ممنوع
#داوود
#رسول
#محمد
@Kafeh_Gandoo12😎
#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_نود_و_نهم
...
#داوود
با ذره ای تکون خوردن درد از پاهام میزد به کمرم و به تخت میخکوبم میکرد...
از این اوضاع کذایی خسته شده بودم...
آخه تا کی باید بخوابم...
از اداره و خونه و عالم بی خبر بودم...
خیلی دلم میخواست از یکی حال دریا خانم رو جویا بشم...
نمیدونم به اون هم گلوله ای اصابت کرد یا نه ...
من فقط یه حس غریب رو در قلبم پرورش میدادم و چه تلخ که برام ممنوع بود...
در مورد چی اصلا حرف میزنم!
چی دارم میگم با خودم!
خدایاا
دیوونه شدم ...
عزیز رو که دیدم یکم قلبم آروم گرفته بود...
چقدر به نگاه و نوازشش نیاز داشتم...
با اینکه دیگه بزرگ شده بودم ولی خیلی خودمو واسه عزیز لوس میکردم.چه میشه کرد پسرا مامانین دیگه!
لبخندی رو لبام نقش بست که با اومدن دکتر و چندتا پرستار به تعجب تبدیل شد
رو به دکتر گفتم:
_اتفاقی افتاده آقای دکتر؟؟
_نه بسه دیگه هرچی نگاهمون کردی پاشو نقش بازی نکن ...
میخوام منتقلت کنم بخش ...
_واقعااااا؟؟؟
ایوللل آیییی...
_هوففف اصلا کنسله با این وضعیت باید بگم بیان به تخت ببندنت ...
_نه نه آقای دکتر به خدا قول میدم هرکاری رو که گفتین رو انجام بدم غلط کردم...
_باشه بابا باشه آروم ...
بعد هم به طرفم اومدن و دستگاه های مزاحم رو از بدنم جدا کردن...
نفس عمیقی کشیدم و دوباره با شدت نفسمو بیرون دادم...
از تخت و بیمارستان و این دم و دستگاه ها متنفر بودم ...
...
#محمد
سه ساعتی میشد که بچه ها متمرکز بودن رو کارشون ...
فرصت نداشتیم و باید هرچه زودتر به یه سرنخ میرسیدیم...
از اتاق رفتم بیرون و بچه هارو صدا زدم تا بیان اتاقم...
چند دقیقه گذشت و هرکدوم بعد از دادن سلام وارد اتاق شدن و به درخواست من نشستن ...
رو به علی و دریا گفتم:
_چیکار کردین؟
تونستین اطلاعات بیشتری در مورد این دو کیس پیدا کنین؟؟
دریا: بله آقا تونستیم این سیما رو پیدا کنیم ، الان هم کاملا روش تسلط داریم ...
محمد: خوبه ،عالیه دیگه چی؟
علی: آقا ما از طریق تماس ها و ایمیل های شارلوت فهمیدیم که با یکی از کارمند های شرکت نفت در ارتباطه ...
حساب سنگینی هم توی بانک های متعدد در مناطقه شمال تهران داره که هیچگونه برداشتی ازش صورت نمیگیره ولی ماهیانه هفت میلیون تومن به این حساب ها واریز میشه...
محمد:جالب شد...
یک زن با تبعیت یک کشور دیگه توی ایران و چنین و ... حساب های سنگینی داشته باشه...
بازم حواستون باشه...
بعد آها تاریخ واریز همه این پول ها و اینکه از کجا و چه کارتی واریز شدن رو میخوام ...
خب سعید،فرشید شما چیکار کردین؟
فرشید: آقا حقیقتش ما دنبال سباستین بودیم...
تا یه مسیری هم باهاش رفتم ...
اما توی فرعی پیچید و گمش کردم...
هرچی وایستادم و روی نقشه رو نگاه کردم خبری ازش نبود...
سعید هم تو اداره نتونست استعلام بگیره ببینه کجاست...
محمد:چی؟؟؟
گمش کردین؟؟
یعنی چی گمش کردی فرشید؟؟؟
میدونی ما چقدر از این پرونده عقبیم؟؟؟
سعید: آقا محمد حرص نخور این مرض داره میخواست حال و هواتو عوض کنه...
اینم محل ورود و خروج و اطلاعات کامل الیا و محسن رو هم گذاشتیم مراقبش باشن...
محمد: فرشید؟!
فرشید:جانم آقا بفرمائید درخدمتم...
محمد:ای خدا چرا منو حرص میدی...
ولی...
عالی ...
همه چی خوبه...
سعید حساب بانکی سباستین چیشد؟؟
سعید: آقا محمد باورت نمیشه اصلا...
این یه کاره ای هست...
تو همین هفته چهارده هزار دلار به به صورت پراکنده به کارتش واریز شده...
محمد: چند دلاررر؟؟؟؟
چهارده هزارر؟؟
بعد برداشت هم داشته؟؟
سعید: بله آقا حدود صد میلیون برداشت کرده که همش هزینه پوشاک و غذا و یه مهمونی یا تولد کوچیک بوده ...
محمد:سعید آمار این مهمونی رو در بیار برام ...
بچه ها کارتون عالی بود خسته نباشید دمتون گرم...
ادامه دارد...
#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_صدم
...
#محمد
لبخند روی لب های دریا کش اومد و گفت:
_آقا فکر نمی کنید دمتون گرم برای ماموری چون شما یه کوچولو خیلی کوچولوها نامناسب باشه؟!
نگاهی متفکر و پر از سوال نثار جان بی جانش کردم که گفت:
_ داداش سعید مگه آقا محمد بهت نگفت آمار مهمونی رو در بیار...
چرا الان نشستی؟!
سعید: وا تقصیر من چیه دقیقا!!
پاشو بحث و عوض نکن کله مانیتوری ...
داداش فرشید سینه سپر کرد و گفت: غریب گیر آوردی سعید خان...
بزار فقط داوود و رسول مرخص بشن یه دماری از روزگارت دربیاریم خودت بگی ایولا ...
تا دریا اومد حرفی بزنه دستامو زدم رو میز و با خنده گفتم :
-بلند شید برین دیگه عهه...
نشستن دارن مخ منو میخورن!!
یکی یکی سر به زیر و با خنده بلند شدن رفتن بیرون ...
بلند شدم و رفتم بیرون...
طفلی ها از وقتی داوود و رسول به هوش اومده بود خیلی شاد و سرحال بودن
خداروشکر!!
داشتم میرفتم سمت میز سعید که نگاهم توسط میزی که علی روش نشسته بود جلب شد...
برگشتم سمتش...
سرشو گذاشته بود رو میز و چشماش رو بسته...
نفس های پیوسته و آرومش نشان میداد که خوابه ...
رفتم سمت و دستمو گذاشتم رو شونش...
_علی؟
یکدفعه سرشو از میز گرفت و چشماش رو با دو انگشتش ماساژ داد...
_سلام آقا ببخشید ...
_قیافه رو ببین ...
بلند شو علی بلند شو...
چشمات کاسه خونه،پاشو برو هم یه سری به خانوادت بزن هم یکم استراحت کن...
دریا و محسن هستن،بلند شو...
_نه آقا خوبم حواسم هست...
بفرمائید شما...
_عه میگم پاشو رو حرف مافوقت حرف نزن ...
_آخه آقا...
پریدم وسط حرفش
_آخه ماخه نداریم بلند شو...
بعد هم دست به کار شدم و مانیتورش رو خاموش کردم ...
بلند شد و سویشرتش رو پوشید و بعد از خداحافظی با من بچه ها رفت...
منم رفتم پیش سعید...
_سعید بلند شو بریم به داوود و رسول سر بزنیم...
فک کنم آوردنشون بخش...
_ آقا محمد برو مزاحم کار من نشو مگه نمیبینی دارم کار میکنم...
برو پسر خوب برو به کارت برس اینقدر از زیر کار در نرو...
_عه نه بابا!!
از کی تا حالا با من اینجوری حرف میزنی ؟!
_از همون بعد از تولدت ...
_روتو برم...
بلند شو ببینم...
فرشید ، آبجی دریا پاشین بریم یه سر به داوود و رسول بزنیم آوردنش بخش...
هردو با خوشحالی و هیجان گفتن:ایوللل بریم آقا چشمم...
از رفتارشون خندم گرفت ...
سعید هم بلند شد و مانیتورش رو خاموش کرد...
فرشید و دریا هم باهم کل کل میکردن که کی بشینه پشت فرمون...
خدایا سالم برسم بیمارستان خیلیه!!
بعد از کلی جدال و کل کل سعید هردو تارو که نه ، فرشید رو یه پس کله زد و خودش نشست پشت فرمون...
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎
کلی کلیپ داریم🤩🤩و ....
یه سوپرایز دارم....🥰
بگم؟؟؟
میخام....
درآمار...
950تا ...
مصاحبه استاد رسولمون رو بزارم🤩
@Kafeh_Gandoo12😎
تا خون غیرت در رگ ماست...
این سرزمین را پاسداریم.🇮🇷
#گاندو
#کافه_گاندو
#ادیت_خودم
#کپی_ممنوع
#داوود
#پروف
#نظامی
#مدیر
@Kafeh_Gandoo12😎
🧸🔗سلام سلام🔗🧸
🧸🔗چالش داریم🔗🧸
🧸🔗نوع: راندی🔗🧸
🧸🔗توسط:#اد_رمان_فاطمه🔗🧸
🧸🔗ظرفیت: ده نفر🔗🧸
🧸🔗جایزه: خفن🔗🧸
🧸🔗راندها: پنج🔗🧸
🧸🔗شرط:اف نشی...لف ندی...🔗🧸
🧸🔗فقط خواهران🔗🧸
🧸🔗ایدی🔗🧸
@le