#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد_وپنج
خواهر هم جفتش خوبه الان کی جوراب و کفشهای منو جفت کنه اینها را میگفت از حرص خوردنهای من بخندد و لذت ببرد اما من حتی دیگر دل و دماغ حرص خوردن را هم نداشتم حتی حال و هوای فضای مجازی و چت کردن با بچهها هم از سرم پریده بود هستی کلی خیلی وقتها حوصلهاش را نداشتیم آن روزها وقتی میآمد خیلی خوشحال و سرحال میشدیم خصوصاً خانم جون که ساعتها و سرگرم بود و برایش حرف میزد و قصه میگفت بعضی وقتها حتی ته دلم میخواست ویدا و شوهرش دعوا کنند تا حداقل یک تنوعی در زندگیمان به وجود بیاید من که از ته دل برایشان دعا میکردم که با هم خوب و خوش باشند آنها هم شکر خدا از وقتی به خانواده عشرت خانم دعوای ایشان شده بود و یک دشمن مشترک پیدا کرده بودند برای حالگیری هم که شده ظاهراً به صورت تاکتیکی تظاهر به اتحاد میکردند و دیگر پر سر و صدا و جدی دعوا نمیکردند هرچند از حرفها و غرغرهای ویدا برای خانم جون میفهمیدم که هنوز مشکل دارند بالاخره تا زمانی که ویدا و همسرش در آن دنیای کوچک که برای خودشان ساخته بودند سیر میکردند آنچه البته به جایی نرسد نالههای خانم جون است عشرت خانم و دخترهایش هم که دیگر بهانهای برای رفت و آمد نداشتند احتمالاً بیشتر از پنجره و چشمی در و راه پله اتفاقات ساختمان و محله را رصد میکردند البته سوسن بعضی وقتها به بهانه کتاب دادن و کتاب گرفتن میآمد پیش من نه کمی هم از بیکاری و علافی و بیخاستگاری و روزمرگی زندگیش برایم درد دل میکرد و میرفت ساناز هم هر از گاهی به بهانه خرید و اینها غیبش میزد مادر و خواهرش هم نمیدانستند کجاست اما من دو سه بار را از دور و نزدیک با یک پسر هم سن و سال خودش دیده بودم قیافهاش میخورد از پسرهای علاف بیمصرف باشد یک بار هم احساس کردم خود ساناز متوجه شد که دارم را میبینم و زود در رفت با روشی که ستارخان برای زندگیشان در پیش گرفته بود خیلی بعید نبود دخترهایش دنبال اینجور کارها هم بروند چادر سر کردن برایشان اجباری بود اگر چادر سرشون نبود ستارخان دمار از روزگارشان در میآورد ولی مهم نبود چطوری.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد_وشش
چادر آنها به هیچ جا بند نبود نکش داشت نه آستین دائم هم باد میخورد و لباسشان از زیر چادر مشخص میشد یعنی تقریباً با چادر سر نکردن فرق زیادی نداشت این آخرها هم با چادر روی سرشان آرایشان میکردند اولها کمرنگ بود ولی با افزایش غصههای روحی و روانیشان غلظت آرایششان هم بالاتر میرفت خصوصاً ساناز که دوست پسر هم داشت ولی انگار ستارخان با آرایش هم مشکل نداشت حتی شاید احساس کلاس هم میکرد سوسن برای من تعریف میکرد وقتی فامیلهایشان مثل شوهر خاله و پسر دایی و اینها به خانهشان میآیند با هم دست هم میدهند ولی حق ندارند بدون چادر از خانه بیرون بیایند خلاصه ستارخان فقط چادر برایش مهم بود نه حجاب و نه حتی روابط درست با نامحرم بعد از عروسی فرزانه و سوتوکوری خانه بیشتر به موضوع ازدواج فکر میکردم دوری از فرزند من را بیشتر با واقعیتهای زندگی مواجه کرده بود هفته اول و هفته دوم بعد از عروسی فرزانه دانشگاه نرفتم تا با خانم افتخاری و بحث ازدواج با الیاسی روبرو نشود اما دیگر بیشتر از آن نمیشد سر کلاسها غیبت کرد خصوصاً آن کلاس آخری را که نرفته بودم خانم افتخاری دستم را خوانده بود و برایم یک عکس ملخ فرستاده بود با این متن:
" یه بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک آخرش کف دستی ملخک"
و من فقط چند شکلک خنده برایش فرستادم اما احساس میکردم که واقعاً دارم مثل همان ملخک بال بال میزنم و بالا و پایین میکنم که جواب الیاسی را چه بدهم یکی دوبار تصمیم گرفتم با واقعیت کنار بیایم و به خانم افتخاری زنگ بزنم و بگویم جوابم مثبت است ولی هر بار اضطراب همه وجودم را فرا میگرفت و دست و دلم به این کار نمیرفت بالاخره دلم را به دریا زدم و بعد از ۱۰ ۱۵ روز رفتم دانشگاه حال و هوای دانشگاه به طور ناخودآگاه مرا یاد امیر میانداخت ولی چون عادت کرده بودم که به خودم تلقین کنم که دیگر این قصه یک قصه تمام شده است خودم را به فراموشی میزنم و حواسم را به چیزهای دیگر پرت میکردم آنقدر تمرین کرده بودم او را نبینم که انگار دیگر واقعاً نمیدیدمش نمیخواستم او را ببینم چون نباید میدیدمش.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
هدایت شده از طنز و سرگرمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش درست کردن پاپیون👌🏻
🐣 @e_sargarmi 🐣
ﮔﻨﺎﻩ ، ﺭﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﻢ !
” ﺧﺪﺍ ” ﺩﺍﺭﺩ ﻓﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ !
ﺍﯾﻦ “ﺍﺷﮏ” ﻫﺎ ﺑﯽ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﯿﺴﺖ . .
:آقای من
#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد_وهفت
با دیدن رویا و مریم با خانم افتخاری دلم باز شد بوسیدمشون و از حال و هوای کلاسها پرسیدم خوشبختانه در بعضی کلاسها حضور و غیاب نکرده بودند یکی از کلاسها هم تشکیل نشده بود اما استاد میرخانی گفته بود به خانم حقجو بگید سقف غیبتهاش پر شده اگه یه جلسه دیگه نیاد حذف رویایی که سرش سخت به نامزدش گرم بود بلافاصله بعد از اتمام کلاس رفت بیرون تا به قرارش با او برسد همون روز بعد از ظهر خانم افتخاری از من خواست جواب بدهم و من به او گفتم که هر چقدر شوخی و جدی عقلی و دلی فکر میکنه میبینم نمیتوانم قبول کنم او هم بعد از یک ربع صحبت کردن و حلاجی حرفهایم حق را به من داد و گفت بالاخره ازدواج چیزیه که نمیشه توش احساس رو نادیده گرفت هر چقدر هم که از لحاظ عقلی درست باشه قضیه را تمام شده دیدم و دوباره آرامشم برگشت اما چند روز بعد امیر الیاسی با شماره خانهمان تماس گرفت و با خودم صحبت کرد به حرفهایی زد که واقعاً حال روحیم را دوباره به هم ریخت حتماً فکر کرده بود اگر به گوشیم زنگ بزند با جوابهای سخت همیشگی مواجه میشود زده بود به سیم آخر و یک راست زنگ زده بود خانهمان و به مامان گفته بود من امیر الیاسی هستم و میخواهم با خانم فرشته حقجو صحبت کنم آنقدر جدی و قاطع صحبت کرده بود که مامان بدون هیچ حرفی مرا صدا کرد و گوشی را دستم داد الیاسین نزدیک یک ربع صحبت کرد از خودش گفت از زندگیش از خانوادهاش از هدفهاش و از احساسش به من گفت که هیچ وقت قصد مزاحمت و اذیت کردن من را نداشته و ندارد و اینکه واقعاً دوست دارد خوشبختم کند اما من در تمام این مدت که حرف میزد فقط با خودم درگیر بودم و سعی میکردم ابراز احساساتش من را از مواجهه با واقعیت ناتوان نکند و پای عقل و احساس واقعیم را لنگ نکند به همین خاطر در جواب به او گفتم که دارد فقط به خودش و احساسش فکر میکند بدون اینکه احساس واقعی یا منو بداند یا اصلاً بخواهد که بداند آخر سر هم همه توانم را بتوانم بگویم که هیچ احساسی نسبت به او ندارم چون تو همان موقع هم واقعا هیچ احساسی به او نداشتم یعنی هیچ خصوصیت بارز و با اهمیتی در وجودش نمیدیدم که توجهم را جلب کند.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد_وهشت
الیاسی بعد از شنیدن حرفهای من سکوت کرد شاید حدود ۳۰ ۴۰ ثانیه و بعد در حالی که احساس کردم بغض کرده است گفت خانم حقجو شما میدونید عشق یعنی چی زبانم بند آمده بود نمیدانستم چه بگویم شاید اگر چند ماه پیش آن سوال را از من پرسیده بود میگفتم من نمیدونم یعنی چی اصلاً هم نمیخوام بدونم یعنی چی ولی آن موقع میدانستم یعنی چه میفهمیدم چه میگوید خودم درگیرش شده بودم درکش میکردم میخواستم به او بگویم آره میدونم یعنی چی من خودم عاشق شدم خودم گرفتارم دستانم خیس عرق شده بود گوشی تلفن چسبیده بود به دستم و نمیتوانستم چیزی به او بگویم گوشی را از دستم کندم و دادم به مامان که تا آن موقع کنار من ایستاده بود و به حرفهایم گوش داد گریم گرفته بود آنقدر دلم برایش سوخت که به من گفتم بگو مادرش بیاد ولی فعلاً خودش نه اصلاً نفهمیدم چرا این حرف را زدم ولی هرچه بود مثل روغن ریخته بود و نمیشد جمعش کرد فردای همان روز وقتی داشتم از دانشگاه برمیگشتم دم در خانه خانمی را دیدم که به زنگهای ساختمان نگاه میکرد جلو رفتم و سلام کردم خواستم کلید را بیندازم و در را باز کنم که گفت شما خانم فرشته حق جلو میشناسین گفتم بفرمایید خودم هستم چهرهاش شاد شد و با لبخند گفت ای وای عزیزم شما خانم حق رو هستی من را بوسید و گفت بیخود نیست امیر انقدر داره بال بال میزنه واقعاً که فرشتهای من مادر امیر الیاسیم اجازه داده بودیم بیام خدمتتون دلشورهای عجیب به جانم افتاد تعارف کردم آمد داخل نمیدانم چرا بدون هماهنگی قبلی آمده بود ولی هرچی بود از کارش اصلاً خوشم نیامد خانم جون خانه نبود مامان خیلی تحویلش گرفت و از او پذیرایی کرد اما من که فکر میکردم شاید با آمدن او دلم به قضیه گرم بشود نه تنها هیچ اثر مثبتی ندیدم بلکه دلشوره عجیبی به جانم افتاد بغض گلویم را گرفته بود و تصور اینکه باید ازدواج کنم دیوانهام میکرد تعارفها و چاق سلامتییهای مامان که با مادر الیاسی تمام شد رویش را به من کرد و گفت عروس گلم چطوره کی با امیر بیایم انگشتر بیاریم.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد_ونه
با شنیدن این جملهاش ترس وجودم را فرا گرفت بغضم ترکید و بیاختیار اشکهایم روی صورتم جاری شد لبهایم میلرزید و نمیتوانستم جوابش را بدهم بیچاره هول کرده بود مامان هم نگران شد و یک لیوان شربت ریخت برام هر دوی آنها منتظر بودند که من حرف بزنم ولی نمیتوانستم شربت را خوردم کمی که حالم جا آمد با لحن آرام و مهربان حرف دلم را به مادرش گفتم خانم الیاسی من به خدا آدم ظالم و خودخواهی نیستم دوست هم ندارم کسی را اذیت کنم از اولش هم جوابم را به آقا پسرتون گفتم من هم برای خودم معیارهایی دارم آرزوهایی دارم ولی خب من واقعاً نمیتونم دست خودم نیست و بعد دوباره گریهام گرفت مادر الیاسی نمیدانست چه بگوید مامان گفت خوب عزیزم چرا گفتی بیام چرا این بنده خدا رو به زحمت انداختی گفتم نمیدونم واقعاً دلم سوخت دلم نیومد دوباره بگم نه دوست نداشتم ناراحتشون کنه فکر کردم شاید نظرم عوض شه ولی الان میبینم نمیتونم و رو به خانم الیاسی گفتم من واقعاً شرمندم شما هم به زحمت افتادین او که از دیدن اشکهای من متاثر شده بود گفت نه خواهش میکنم شما ببخشید تقصیر پسر منه امیر عادتشه هرچی رو که بخواد باید بهش برسه ما هم خوب پدر و مادر بودیم هرچی خواسته براش فراهم کردیم ولی باید یاد بگیره که تو جامعه تو زندگی آیندهاش نباید اینجوری باشه به خدا این چند وقته منو هم دیوونه کرده از بس اصرار میکنه بعد رو کرد به منو گفت منم خودم زنم درکت میکنه تا حالا که اصرار و پیگیری میکردم واسه این بود که فکر میکردم شاید باهات حرف بزنم راضی بشی نمیدونستم که اینقدر سرسختی حال خودت رو ناراحت نکن من خودم باهاش صحبت میکنم یه جوری راضیش میکنم بالاخره باید با واقعیت کنار بیاد خیلی رفتار سنگین و عاقلانه نشان داد زن فهمیده و باشعوریست یک لحظه در دلم گفتم الیاسی پسر چنین مادریست میتواند آدم خوبی باشد چرا من اینقدر سرسختی میکنم چرا اینقدر ادای آدمهای بیاحساس را در میآورم ولی باز با خودم فکر کردم مادر خودش الان گفت که امیر عادتشه هرچی رو میخواد به زور به دست بیاره.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهشتاد
مادر الیاسی به مامان گفت جوانای این دوره زمونه خیلی خودخواه شدن غیر از خودشون به کسی فکر نمیکنند حتی مادرشون بعدشم که اون چیزی رو که میخوان به دست میارن یادشون میره با چه زحمتی به دست اومده خانم الیاسی با حالتی از غم و دلخوری گفت ببین این پسره چطوری من رو سنگ روی یخ کرد مزاحمتون شدم ببخشید مامان گفت خواهش میکنم این چه حرفیه توفیقی بود با شما آشنا بشیم ماجرای الیاسی برای همیشه تمام شد در دانشکده هم که گاهی با من روبرو میشد سریع راهش را کج میکرد و از یک راه دیگر میرفت دلم برایش میسوخت اما هرچه تلاش کرده بودم که بتوانم با قضیه ازدواج با او کنار بیایم نتوانسته بودم بعضی وقتها در برابرش حتی احساس گناه میکردم ای کاش اون هم از اول به جای اینکه آنقدر خودخواهان پی هوای دلش برود و خودش را به من وابسته کند با دلش مبارزه میکرد و منطقی به قضیه نگاه میکرد نمیدانم مادرش به او چه گفته بود ولی هرچه بود روی او خیلی تاثیر گذاشته بود کاش زودتر از مادرش کمک خواسته بودم بعدها شنیدم که الیاسی برای ادامه تحصیل و خارج از کشور رفته است مریم میگفت دیگه فوق لیسانس روانشناسی که چیزی نیست آدم بخواد بره خارج از کشور ادامه تحصیل بده بیچاره رفته از دست تو خلاص شه من و الیاسی هرچی که بود یک نقطه مشترک در زندگیمان داشتیم یک درد مشترک شاید خوب میتوانستیم حال همدیگر را درک کنیم هر دوی ما کسی را دوست داشتیم که محل ما نمیگذاشت ما را نمیخواست من امیر الیاسی را نمیخواستم و امیرحسین علوی هم مرا البته مطمئن نبودم که امیرحسین علوی مرا میخواهد یا نه در واقع وضع من بدتر از الیاسی بود چون علوی اصلاً به من فکر نمیکرد که ببیند مرا دوست دارد یا نه این من بودم که در ذهن خودم درگیر علاقه به او شده بودم به هر حال با اتمام قضیه الیاسی سخت چسبیدم به درسهایم مامان و خانوم جون هم به نبودن فرزند عادت کرده بودند و دوباره روحیه خودشان را به دست آورده بودند.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهشتاد_ویک
آدم به مرور زمان تقریباً به همه چیز عادت میکند به سختی کشیدن به خوشگذرانی به دروغ گفتن به راست گفتن به وضو گرفتن و غیبت کردن فقط کافیست تمرین کند تلاش کند جهاد کند
"آنان که در راه ما تلاش کنند راههایمان را نشانشان میدهیم"
فقط کافیست دست از تلاش برنداری خدا راهش را نشانت میدهد راهش باز میشود سختی ترک گناه برایت آسان میشود آن سال عید من با مریم و خانم افتخاری چند روز مانده به سال تحویل رفتیم اردوی راهیان نور و روز سوم فروردین برگشتیم رویا قرار بود با نامزدش بروند جنوب شهر خودشان خانم افتخاری که قبلا قضیه را با مجید نامزد رویا مطرح کرده بود از فرصت عید استفاده کرد و قبل از سفر رویا و خانوادهاش رفت خانه آنها و ماجرای زندگی رویا را برایش تعریف کرد ظاهراً رویا به قول خودش اولش هنگ کرده بود اما بعد با کمک خانم افتخاری و مجید کم کم با قضیه کنار آمده و حتی گفته بوده که علاقهاش به پدر و مادرش بیشتر هم شده است زمان تحویل سال سر مزار شهدای شلمچه بودیم آن سفر سفر خاطره انگیز و بسیار متفاوت و به یاد ماندنی برای من بود هنوز پستهایی را که همان جا با حال و هوای خوبی که داشتم نوشته و در صفحهام گذاشته بودم بیشتر دوست دارم خصوصاً حضور خانم افتخاری و همراهیاش با ما به عنوان یک راوی خصوصی صفحه را برایمان خاطره انگیزتر کرده بود با شوهر و دخترش آمده بود در همان سفر بود که فهمیدم شوهرش استاد دانشگاه در رشته فیزیکی هستهای است آدم بسیار متشخص و فهمیدهای بود دقیقاً برعکس چیزی که بچههای دانشکده در موردش میگفتند خیلی هم متواضع بود با اینکه استاد دانشگاه بود دائم از این اتوبوس به آن اتوبوس میرفت و به عنوان راوی برای دانشجوها خاطره تعریف میکرد دخترش زهرا هم خیلی با ما رفیق شده بود ما دائم با هم بودیم حتی مواقعی که مادرش به عنوان راوی به اتوبوسهای دخترانه دیگر میرفت زهرا کنار ما با اینکه زهرا حدوداً ۵ ۶ سال از ما کوچکتر بود ولی ما خیلی زود توانستیم رابطه خوبی با همدیگر برقرار کنیم و همین نزدیکی و صمیمیت با زهرا باعث شد که آخرین سوالی که در ذهنمان در مورد زندگی خانم افتخاری باقی مانده بود هیچ وقت هم روی ما نمیشد از خودش بپرسیم برایمان حل بشود.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهشتاد_ودو
بهانه حل سوال از آن جایی شروع شد که آنجا میدیدیم با اینکه خانم افتخاری خیلی پیش ما و زهرا نبود اما زهرا بیشتر از آنکه دنبال مادرش باشد دلواپس پدرش بود هرجا ماشینها توقف میکردند چشم میچرخاند و خودش را به پدرش میرساند اگر هم میتوانست میرفت جلو و با او چند کلمه حرف میزد داخل اتوبوس هم که بودیم گاهی به پدرش زنگ میزد و اگر جواب نمیداد به مادرش زنگ میزد و حال او را از مادرش میپرسید به این رفتارش چه کردیم سعی کردیم خودمان هر طوری شده از قضیه سر در بیاوریم یک بار بعد از اینکه زهرا از مادرش سراغ پدرش را میگرفت مریم گفت گفت خب حالت چقدرم هوای باباش رو داره زهرا خندید و گفت خوب دختر بابایین دیگه مریم گفت ما هم دختریم ولی نه اینطور بابایی و صبح تا شب که بابات سر کار چند بار بهش زنگ میزنی زهرا با حالتی از غم گفتی اینجا فرق میکنه مریم گفت مثلاً چه فرقی میترسی دوباره صدام حمله کنه بعد از ۲۰ ۳۰ سال زهرا لبخند تلخی زد و گفت راستش آره میترسم حمله کنه من و مریم با تعجب به هم نگاه کردیم زهرا که تعجب ما را دید گفت نه جنگ رو نمیگم اثرهای جنگ رو میگم به قول بابا یادگاریهای جنگ با این توضیحش هم انگار چیزی از تعجب ما کم نشد مریم پرسید یادگار جنگ یعنی چی زهرا لبش را کسی تا بغضش معلوم نشه بعد آب دهانش را قورت داد و گفت موج انفجار پرسیدم موج انفجار یعنی چی گفت بابا تو جنگ موجی شده وقتی حالت موجیش عود میکنه خیلی حالش بد میشه دست خودش نیست از سالی که اومده ایران فقط یه بار رفت مناطق جنگی همون بار هم حالت موجیش عود کرد و خیلی حالش بد شد حتی چند روز بیمارستان بستری شد.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab