eitaa logo
کافه کتاب♡📚
73 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
من خورده ام زمین که زمین خورده‌ات شوم... نوکر بدون اذن شما پا نمی‌شود...!
مریم گفت آخه خوب شما که می‌دونستین اینجا بیاد اینطوری میشه نمی‌ذاشتین بیاد زهرا گفت بابا فقط اینجا اینطوری نمی‌شه بعضی وقتا تو خونه حالش بد میشه یه بار هم سر کلاس درسش حالش بد شده بود البته مامان میگه اول‌ها که اومده بود بیشتر بود ولی الان شکر خدا خیلی کمتر شده گفتم شما اینطور موقع‌ها چیکار می‌کنید زهرا همانطور که به دست‌هایش نگاه می‌کرد با ناراحتی گفت من که هیچ کاری از دستم بر نمیاد چیکار می‌تونم بکنم فقط می‌شینم و گریه می‌کنم و غصه می‌خورم اول‌ها که کوچکتر بودم نمی‌فهمیدم که بابا چه حالی بهش دست میده مامان سریع من رو می‌فرستاد خونه همسایه یا تلویزیون را روشن می‌کرد و صداش رو بلند می‌کرد و بابا رو می‌برد توی اتاق دیگه ولی بزرگتر که شدم کم کم فهمیدم بابا که حالش بد میشه اصلاً انگار اطرافش رو نمی‌بینه حتی ما رو نمی‌شناسه همش داد می‌زنه بچه‌ها برید کنار جلوی مسلم رو بگیرید مسلم کجاست نرو حتی وقتی به حالت طبیعی برمی‌گرده و مامان رو می‌شناسه می‌پرسه مسلم کجاست پرسیدم مسلم کیه زهرا گفت مسلم یه بچه بسیجی تبریزی بوده بابام فرمانده‌اش بوده مادر مسلم چند روز قبلش با بابام صحبت کرده بوده که عروسی پسرش نزدیکه و اینا خیلی هم سفارش اون رو به بابام می‌کنه بابا میگه تو اون عملیات تقریباً پیروز شده بودیم و کار داشت تموم می‌شد مسلم داشت می‌رفت طرف تانکر آب وضو بگیره برای نماز که بابا از دور می‌بینه یه خمپاره به طرف تانکر میره فریاد می‌زنه که مسلم به طرف تانک نره خودشم می‌دوه طرف مسلم تا همین جا یادشه دیگه هیچی یادش نمیاد الان هم وقتی حالت موجی بهش دست میده ممکنه هر چیزی رو که دم دستش باشه پرت کن ماها رو می‌زنه کنار و دنبال مسلم می‌گرده زهرا به همان لرزش لب‌هایش گفت خیلی بدجور خودش رو می‌زنه دست خودش نیست. https://eitaa.com/kafekatab
مامان اینجور موقع‌ها همیشه میره نزدیکش و نمی‌ذاره خودشو بزنه دستاش رو می‌گیره و صورتش رو نوازش می‌کنه اگه چیزی شکستنی یا سنگینی دستش باشه ازش می‌گیره باهاش حرف می‌زنی میگه محمد جان تو رو خدا خودت رو نزن من فاطمه‌ام مسلم شهید شده پیش امام پیش امام حسینه جاش خوبه خودتو نزن دستای بابا می‌خوره تو سر و صورت مامان ولی مامان که این کارو می‌کنه باعث میشه بابا به خودش کمتر آسیب بزنه اشک‌های زهرا گونه‌هاش رو خیس کرده بود و چشم‌هاش رو سرخ و ملتهب مریم دست‌های زهرا را گرفت و گفت الهی بمیرم چقدر سخت زهرا گفت سخت‌تر از اون برای من و مامان موقعیه که بابا به حالت طبیعی برمی‌گرده وقتی می‌بینه خونه رو به هم ریخته و بعضی چیزا رو شکسته خیلی ناراحت میشه از کار خودش خجالت می‌کشه آخه بابا خیلی آدم آروم و مهربونیه از همه بدتر وقتی می‌بینه که تو اون حال مامان رو زده خیلی غصه می‌خوره می‌شینه یه گوشه گریه می‌کنه دستای مامان رو می‌بوسه و میگه الهی بمیرم الهی دستام بشکنه هی میگه فاطمه تو رو خدا نیا جلو مامان هم بهش دلداری میده میگه محمدم من هیچ جام درد نمی‌کنه من خوب خوبم زهرا اشک‌هاش را پاک کرد و با لبخند گفت بابا که داره حالش جام میاد منو مامان سریع خونه رو جمع و جور می‌کنیم و سر خودمون را مثلاً گرم می‌کنیم به کارهای عادی خونه که وقتی بابا ما رو می‌بینه فکر کنه اتفاقی نیفتاده و همه چیز عادیه الان هم نگرانم دوباره مناطق جنگی رو ببینه باز حالش بد بشه اون وقت اگه من و مامان نزدیکش نباشیم... خیلی دلم برای ایشان سوخت فکر نمی‌کردم موج انفجار و آدمی مثل او که دکتر بود و استاد دانشگاه هم رحم کند مریم گفت انگار این جنگ همه بلاهاش رو سر خونواده شما آورده زهرا گفت فقط ما نیستیم که خیلی‌های دیگه همین اینطورین من یه شعر دارم که خدا بیامرز ابوالفضل سپه از زبون بچه‌ای که پدرش موجیه گفته خیلی قشنگه می‌خواین براتون بخونم گفتیم آره بخون. https://eitaa.com/kafekatab
زهرا چند ثانیه‌ای در گوشیش گشت و برایمان پیدا کرده خواند اتل متل یه بابا دلیر و زار و بیمار اتل متل یه مادر یه مادر فداکار اتل متل بچه‌ها که اونا رو دوست دارند آخه غیر اون دوتا هیچ کسی رو ندارن مامان بابا رو می‌خواد بابا عاشق اونه به غیر بعضی وقتا بابا چه مهربونه وقتی که از درد سر دست میزاره رو گیج گاش اون بابای مهربون فحش میده به بچه‌هاش همون وقتی که هرچی جلوش باشه می‌شکنه همون وقتی که هرکی پیشش باشه می‌زنه غیر خدا و مادر هیچ کسی را نداره اون وقتی که بابا جون موجی میشه دوباره https://eitaa.com/kafekatab
دویدم و دویدم سر کوچه رسیدم بند دلم پاره شد از اون چیزی که دیدم بابام میون کوچه افتاده بود رو زمین مامان هوار می‌زد که شوهرمو بگیرین مامان با شیون و داد می‌زد توی صورتش قسم می‌داد بابا رو به فاطمه به جدش تو رو خدا مرتضی زشته میون کوچه بچه داره می‌بینه تو رو به جون بچه زهرا بغضش را به سختی فرو خورد و بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد : بابا رو دوره کردن بچه‌های محله بابا یهو دوید و زد تو دیوار با کله هی تند تند سرش رو بابا می‌زد تو دیوار قسم می‌داد حاجی رو حاجی گوشی رو بردار! https://eitaa.com/kafekatab
نعره‌های بابا جون یهو پیچید تو گوشم الو الو کربلا جواب بده به گوشم مامان دوید و از پشت گرفت سر بابا رو بابا با گریه می‌گفت کشتن بچه‌ها رو بعد مامانو هولش داد خودش خوابید رو زمین گفت که مواظب باشین خمپاره زد بخوابین الو الو کربلا پس نخودا چی شدن کمک می‌خوایم حاجی جون بچه‌ها قیچی شدن تو سینه و سرش زد هی سرشو تکون داد رو به تماشاچیا چشماشو بست و جون داد بعضی تماشا کردن بعضی فقط خندیدن اون‌هایی که از بابام فقط امروزو دیدن https://eitaa.com/kafekatab
سوی بابام دویدم بالا سرش رسیدم از درد غربت اون هی به خودم پیچیدم درد غربت بابا غنیمت از نبرده شرافت و خون دل نشونه‌های مرده ای اونایی که امروز دارین بهش می‌خندین برای خنده‌هاتون دردشو می‌پسندین امروزشو نبینین بابام یه قهرمونه یه روز به هم می‌رسیم بازی داره زمونه موج بابام کلید قفل در بهشته درو کنه هرکسی هر چیزی رو که کشته یه روز پشیمون میشین که دیگه خیلی دیره گریه‌های مادرم یقه‌تونو می‌گیره https://eitaa.com/kafekatab
هدایت شده از  منجی/ savior two
استوریارو‌که‌باز‌میکنی: یکی‌کربلاس . . یکی‌مشهده . . یکی‌توی‌راهه‌ . . یکی‌نجفه . . یکی‌داره‌آماده‌میشه‌بره . . . و‌سوالی‌که‌پیش‌میاد !! +فقط‌من‌اضافه‌بودم؟:))))💔 ┏━━━ •●• ━━━┓ @savior69 ┗━━━ •●• ━━━┛
هدایت شده از  منجی/ savior two
15.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا‌رقیه💔 ┏━━━ •●• ━━━┓ @savior69 ┗━━━ •●• ━━━┛
یکی از بهترین کانال هایی که دارم اینجاست👆 هم مداحی داره و هم کلی کلیپ مذهبی و شهدایی دیگه مطمئنم دوسش داری یه نگاه بنداز خوشت اومد عضو شو😊
بالا رفتیم ماسته پایین اومدیم دوغه مرگ و معاد و عقبی کی میگه که دروغه؟ زهرا صفحه گوشیش را خاموش کرد و رویش را برگرداند به طرف پنجره که بیرون را نگاه کند و راحت‌تر بتوانید گریه کند نخل‌های بیشتری که در راه اروند کنار بودند آدم را یاد شهدای بی‌سر می‌انداخت اروند کنار محل شهادت دایی زهرا در عملیات والفجر ۸ بود و راوی داشت از غربت و مظلومیت بچه‌های غواص می‌گفت سفر به مناطق جنگی برای من بسیار خاطره انگیز تنها اشکال سفر حضور امیر علوی در کاروان بود که احساس می‌کردم ممکن است حال و هوای معنوی‌ام را به هم بزند شاید اگر از اول می‌دانستم که او هم می‌آید به آن سفر نمی‌رفتم ولی شاید خواست خدا بود که ندانم آنجا چند بار جلویم ظاهر شد و ناخواسته چشم‌هایم به او افتاد در محوطه دوکوهه در فکه آنجایی که همه نشسته بودند راوی داشت صحبت می‌کرد در طلاییه جایی که معروف به سه راه شهادت است و هر بار به خدا پناه می‌بردم آنجا بود که برای اولین بار از خدا خواستم که اگر به صلاح است ما را به هم برساند چون احساس می‌کردم دیگر علاقه من به امیر از جنس یک احساس هیجانی و بی‌منطق نیست من هوس دلم را کشته بودم تا چموشی نکند و اختیارم را از من نگیرد بعد از آن همه تمرین دیگر از لذت دیدن امیر دل کنده بودم اصلاً حتی لذت‌های بالاتری را چشیده بودم اما گوی ویژگی‌های همان اندیشه معنوی بالاتر بود که گاهی ذهنم را به سوی او می‌کشد گویی که به این راه نزدیک بود حتی نزدیک‌تر از من رفتارهای سنگین و احترام آمیزش در برخورد با خانم‌ها خیلی از ویژگی‌های دیگر بابا نگاه جدیدی که به دنیا پیدا کرده بودم مطابقت داشت اما از کجا معلوم این یک وسوسه جدید نباشد برای من حتماً خدا بهتر از من صلاحم را می‌داند پس بهتر از از این مرحله هم دل بکنم و باز به خودش بسپارم دل و ذهنم را به خودش سپردم و خودش باز مرا لایق امتحان دیگری کرد همان روز که اتوبوس در یکی از خیابان‌های منتهی به مسجد خرمشهر ایستاد با زهرا و مریم داشتیم حرف می‌زدیم که صدایی شنیدم خانم حقجو سرم را چرخاندم یکی از خانم‌ها بود https://eitaa.com/kafekatab
گفت خانم حقجو شمایید گفتم بله پایین اتوبوسی آقایی هست با شما کار داره خیلی تعجب کردم یک آقا با من مریم و زهرا هم با تعجب کردن خانم تاکید کرد همه در منتظرتونن این را گفت و نشست بلند شدم و رفتم پایین خودش بود امیر اونجا ایستاده بود سرم را چرخاندم چند متر پایین‌تر هم چند مرد دیگر بودند شک کردم که واقعا با من کار داشته باشد دستانم یخ کرده بود و ضربان قلبم تند شده بود با دیدنش باز دلم می‌خواست برود و من باز نگذاشتم به طرف دیگر داشت نگاه می‌کرد و انگار حواسش نبود برگشتم که از پله‌های اتوبوس بالا بروم پله دوم بود که صدایش را شنیدم :خانم حقجو بند دلم پاره شد زیر لب گفتم خدایا کمکم کن خدایم دلم را گذاشتم که فقط جای خودت باشد کمکم کن دستانم به لرزه افتاده بودند و توان برگشتن نداشتم همه زورم را جمع کردم و برگشتم اون هم جلوتر آمد و یک دسته بروشوری را که در دستش بود به طرفم گرفت و گفت بی‌زحمت اینا رو تو اتوبوستون پخش کنید با همان دستان لرزان برو شورها را گرفتم با خودم فکر کردم چرا این‌ها را به من داده با تردید به بروشورها نگاه کردم گفتم مسئول اتوبوسم آقای نجفی هستند گفت بلی می‌دونم مسئولین اتوبوس‌ها خیلی درگیر کارهای اجرایی هستند به خاطر همین برای هر اتوبوسی یا مسئول فرهنگ هم گذشتن اما من که مسئول فرهنگی اتوبوس هم نبودم خواستم همین را بپرسم که گفت ظاهرا مسئول فرهنگی اتوبوس شما مشکلی براش پیش اومده خانم افتخاری هم شما را معرفی کردن برای کارها کمی آرام شده بودم و لرزش دست کمتر آزارم می‌داد به خودم مسلط شدم و گفتم باشه ممنون می‌خواستم بروم داخل اتوبوس اما گفت ببخشید خانم حق جو یه کار دیگه‌ای هم داشتم میشه تشریف بیارید دوباره ضربان قلبم شدیدتر شده ذهنم درگیر یعنی با من چه کار دیگری می‌تواند داشته باشد پاهایم توان حرکت نداشتند اما هرجور بود از پله اتوبوس پایین رفتم کمی عقب‌تر رفت سرش را مثل همیشه پایین انداخت و منتظر شد تا منم نزدیک‌تر بروم رفتارش برایم عجیب بود به خودم گفتم نکنه می‌خواهد ار من خاستگاری کند اما چرا اینجا وسط خیابان از هم جلوی در اتوبوس که از هرجا چشم‌ها ما را می‌بینند و ممکن است حساس شود https://eitaa.com/kafekatab