eitaa logo
کافه کتاب♡📚
73 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
همان چند ثانیه ۱۰۰ جور فکر بزنم خطور کرد با همه وجودم منتظر بودم که ببینم چه کاری با من دارد با صدای خیلی آروم حرف می‌زد ببخشید مزاحمتون شدم زهرا خانم تو ماشین شماست یه لحظه جا خوردم فکر کردم می‌خواهد از زهرا خاستگاری کند اما من چه کاریه زهرا هستم لب‌هایم را به سختی ازم باز کردم و گفتم بله پیش ما هستند الان هم تو اتوبوس می‌خواین صداش کنم سریع گفت نه اتفاقاً می‌خوام نفهمن من درباره ایشون با شما صحبت کردم نگه داشتم گیج می‌شدم و هزار جور فکر جدید ذهنم را آزار می‌داد سرش را کمی جلوتر آورد و گفت راستش خانم افتخاری گفتن باهاتون صحبت کنم بگم هوای زهرا رو داشته باشید مثل اینکه حاجی یکم حالش بد شده نمی‌خوام زهرا خانم بفهمه ناخودآگاه صدایان بلند شده گفتم چی شده دست‌هایش رو کمی بالا آورد و گفت آروم گفتم که چیزی نشده قرار شد شما هوای زهرا خانم را داشته باشید خودتون که حالتون داره بد میشه به خودم مسلط شدم و گفتم نه من یعنی نگران شدم با لحن آرامی گفت نه نگران نباشید چیزی نیست یعنی اونجوری که همیشه حالش بد میشه نشده فقط یکم بی‌حال شده دکترها هم گفتن از ضعف شدید سرم وصل کردن تا شب هم مرخص میشن شما فقط حواستون باشه زهرا خانم نفهمه همین نفس راحتی کشیدم و گفتم به خانم افتخاری بگید خیالش راحت باشه ما حواسمون هست با همسرشو بلند کرد و به طرف اتوبوس نگاه کرد و گفت خدا خیرتون بده فقط گوشی حاجی خاموشه خانم افتخاری هم گفتی کاری بکنید به من زنگ نزنید دوباره گفتم چشم حواسمون هست خداحافظی کرد و رفت باید می‌رفتم و در برابر تعجب مریم و زهرا جواب کاملی می‌دادم ماجرای مسئول فرهنگی اتوبوس را توضیح دادم. https://eitaa.com/kafekatab
و با لحن ساده و بی‌خیال به زهرا گفتم راستی آقای علوی گفت پدرتون گوشیش خاموش شده نگران نشید مامانتم درگیر کاره اگه زنگ زدی جواب نداد نگران نشین مثل اینکه شب داریم میریم اردوگاه شهید حبیب اللهی اونجا می‌بینیمشون آنقدر لحنم عادی و بی‌خیال بود که زهرا شکم نکرد بعد تو مسئولیت پخش بروشورها در اتوبوس را به او دادم وقتی رفتار جلوی اتوبوس پخش کردن را شروع کند ماجرا را برای مریم تعریف کردم تا با من همراهی کند تقریبا از همان ساعت تا آخر شب پشت سر هم برای او تعریف کردیم تا فیلش یاد هندوستان نکند خدا را شکر آخر شب که رسیدیم اردوگاه هم پدر و هم مادرش را دید و همه چیز به خیر گذشت البته برای اون نه برای من که اون وسط مسئول فرهنگی اتوبوس شدن دلشوره جدیدی بود چون امکان دیدن و حرف زدن با امیر را برایم بیشتر می‌کرد من هم که از سرکش شدن دوباره دلم می‌ترسیدم آن دو سه بار دیگری که قرار بود امیر را ببینم و بسته‌های فرهنگی را از او تحویل بگیرم هر بار به بهانه زهرا و مریم را دخیل می‌کردم تا نزدیک امیر نشوم و با او حرف نزنم به برکت نور شهدا و کمک‌های همیشگی خدا از این مرحله امتحان هم گذشتم و نگذاشتم دلم به سوی او هوایی شود او که معلوم نبود سهم من باشد اما راستش ته دلم از اینکه اونور بیشتر شناخته احساس خوبی هم داشتم مخصوصاً اینکه بهانه این آشنایی بیشتر را خود خدا فراهم کرده بود نه من همه چیز را سپرده بودم به خود خدا که هرچه آن خسرو کند شیرین بود و زمزمه دعای حسین در صحنه کربلا بود که بیشتر از همه در اوج این امتحان الهی کمکم می‌کرد خدایا راضیم به رضای تو تسلیم فرمانت هستم هیچ معبودی جز تو نیست پس به فریادم برس ای فریاد رس فریاد خواهان خدایا اگر به صلاحم هست قسمتم کن با آقای علوی ازدواج کنم احساس می‌کنم او گزینه خیلی خوبی برای ازدواج است اما اگر تو صلاح ندانی که قسمتم شود مطمئن مطمئنم که بهتر از او را نصیبم خواهی کرد که تو مهربان‌تر و کریم‌تر از آنی که بنده‌هایت از تو چیزی را بخواهند و تو به انها ندهی مگر اینکه بهتر از آن را به ما بدهید غیر از این عظمت تو خدای مهربان من نیست. https://eitaa.com/kafekatab
از سفر که برگشتم خانه حال و هوای عید هم نتوانست حال و هوای شیرین سفر را از ذهنم دور کنید عید آن سال چون فرزانه تازه عروس بود و پا کجا و دید و بازدیدها زیاد شده بود بیشتر از سال‌های قبل سر ما شلوغ بود و برای من شاید عید دیگری بود که داشتم هویتی جدید برای خودم می‌ساختم هویتی که برگرفته از افکاری بود که خانم افتخاری نهالش را در وجود من کاشته بود و داشت از من فرشته دیگری می‌ساخت. https://eitaa.com/kafekatab
امتحانات آخر ترم رو به اصفهان با فرا رسیدن تابستان و تعطیلی دانشگاه آرامش بیشتری پیدا می‌کردم آخرین امتحانات ما را که دادیم خانم افتخاری برای جشن مولودی حضرت زهرا ما را به خانه‌شان دعوت کرد جشن ساعت ۳ تا ۵ بود با مریم قرار گذاشتیم ساعت ۲ خانه خانم افتخاری باشیم تا کمکش کنیم رویا هم گفت مجید می‌آید و او را می‌رساند حدود ساعت ۲ بود که رسیدیم تقریباً هیچ کاری نبود خودش با زهرا همه کارها را انجام داده بودند و همه چیز مرتب بود جشن خوب و پرشوری بود تولد بهترین زن عالم بود حس خیلی خوبی داشتم خیلی باهاش درد دل کردم مخصوصاً بعد از خواندن دعای توسل با تمام وجود ازشون خواستم کمکم کند به او گفتم بانوی دو عالم تو از حالم بهتر از مادرم خبر داری برای دلم مادری کن من و مریم در طول مراسم در آشپزخانه مشغول کمک کردن بودیم روی هم مشغول پذیرایی از مهمان‌ها بود به خاطر همین درست مهمان‌ها را ندیدیم و خودمان هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم بعد از رفتن مهمان‌ها هم مشغول شستن ظرف‌ها و جمع و جور کردن آشپزخانه بودیم. https://eitaa.com/kafekatab
که خانم افتخاری با یک خانم تقریباً همسن و سال خودش آمد داخل آشپزخانه و او را معرفی کرد گفت ایشون پریوشه همسر برادرم علی خیلی ذوق کردم چند وقتی بود که وعده داده بود ما را پیش پریوش خانم ببرد تا خاطراتش را برای من تعریف کند مشتاقانه را انجام دادیم و با خوشحالی به سمت حال رفتیم خانم افتخاری با مادرش و پریش خانم و یک خانم دیگر داخل حال منتظرمان بودند جلوتر رفتی و سلام و علیک کردیم اما نگاهم که به چهره آن خانم افتاد ماتم برد برای چند ثانیه همانطور فقط به او نگاه کردم او را قبلاً دیده بودم خانم افتخاری گفت ایشون رو هم که می‌شناسین فهیمه خانم مادر آقای علوی با شنیدن اسم آقای علوی دلم ریخت صورتم تا بزرگ شد دست و پایم را گم کردم نمی‌دانستم باید چیکار کنم نشستم ولی انگار هیچ صدایی نمی‌شنیدم انگار باز دلم می‌خواست سرکش شود داشت به جانم چنگ می‌انداخت که بمان دل بده دلدادگی شیرین است دلبری کن شاید همین جا دل مادرش را به دست آوری به جانم افتاده بود که داشت قلبم را از جا می‌کند اما من با خودم قرار گذاشته بودم که هر چیزی را که یادآور امیرحسین علوی باشد از خودم دور کنم ترک این وابستگی عاطفی جز با دوری و فراموشی ممکن نبود خدایا چه کار باید می‌کردم مدت‌ها بود که منتظر بودیم فرصتی پیش بیاید تا پریوش خانم را ببینیم اما حالا به چه بهانه‌ای می‌شدن جلو ترک کنم چند دقیقه‌ای نشستم بدون اینکه حواسم به حرف‌هایشان باشد داشتم دنبال راه و بهانه‌ای می‌گشتم تا فرار کنم از جایی که باز دلم هوایی می‌کرد هوای عشق پسری که مادرش اونجا بود دلم می‌رود ز دستم از یک طرف می‌ترسیدم بمانم دوباره دلم برود از دستم دوباره بی‌قراری دوباره دلشوره و ناآرامی از طرف دیگر به خودم دلداری می‌دادم که می‌مانم ولی با دلم کنار می‌آیم که یاد او نیفتم که حواسم پرت نشود اما نمی‌شد این عشق و دلبستگی ممکن بود دوباره منو با خود ببرد می‌ترسیدم من یوسف پیامبر نبودم که یوسف هم در برابر وسواس فرار کرد چه خانم افتخاری با یک خانم تقریباً همسن و سال خودش آمد داخل آشپزخانه و او را معرفی کرد گفت ایشون پریوشه همسر برادرم علی خیلی ذوق کردم چند وقتی بود که وعده داده بود ما را پیش پریوش خانم ببرد تا خاطراتش را برای من تعریف کند مشتاقانه را انجام دادیم و با خوشحالی به سمت حال رفتیم خانم افتخاری با مادرش و پریش خانم و یک خانم دیگر داخل حال منتظرمان بودند جلوتر رفتی و سلام و علیک کردیم اما نگاهم که به چهره آن خانم افتاد ماتم برد برای چند ثانیه همانطور فقط به او نگاه کردم او را قبلاً دیده بودم خانم افتخاری گفت ایشون رو هم که می‌شناسین فهیمه خانم مادر آقای علوی با شنیدن اسم آقای علوی دلم ریخت صورتم تا بزرگ شد دست و پایم را گم کردم نمی‌دانستم باید چیکار کنم نشستم ولی انگار هیچ صدایی نمی‌شنیدم انگار باز دلم می‌خواست سرکش شود داشت به جانم چنگ می‌انداخت که بمان دل بده دلدادگی شیرین است دلبری کن شاید همین جا دل مادرش را به دست آوری به جانم افتاده بود که داشت قلبم را از جا می‌کند اما من با خودم قرار گذاشته بودم که هر چیزی را که یادآور امیرحسین علوی باشد از خودم دور کنم ترک این وابستگی عاطفی جز با دوری و فراموشی ممکن نبود خدایا چه کار باید می‌کردم مدت‌ها بود که منتظر بودیم فرصتی پیش بیاید تا پریوش خانم را ببینیم اما حالا به چه بهانه‌ای می‌شدن جلو ترک کنم چند دقیقه‌ای نشستم بدون اینکه حواسم به حرف‌هایشان باشد داشتم دنبال راه و بهانه‌ای می‌گشتم تا فرار کنم از جایی که باز دلم هوایی می‌کرد هوای عشق پسری که مادرش اونجا بود دلم می‌رود ز دستم از یک طرف می‌ترسیدم بمانم دوباره دلم برود از دستم دوباره بی‌قراری دوباره دلشوره و ناآرامی از طرف دیگر به خودم دلداری می‌دادم که می‌مانم ولی با دلم کنار می‌آیم که یاد او نیفتم که حواسم پرت نشود اما نمی‌شد این عشق و دلبستگی ممکن بود دوباره منو با خود ببرد می‌ترسیدم من یوسف پیامبر نبودم که یوسف هم در برابر وسواس فرار کرد. https://eitaa.com/kafekatab
باید دوباره گره می‌زدم دلم را با خالق عشق با معشوق واقعی خدایا خودت شاهد باش که همه وجودم او را طلب می‌کند و من همش را برمی‌دارم و می‌روم از این مهلکه چون نمی‌خواهم به راه غلط دنبال دلم بروم و نمی‌روم بمانم حواسم پی مرد نامحرمی می‌رود که تو نمی‌پسندی می‌خواهم خودم را از هوس و گناه دور کنم می‌خواهم برایت خوب بندگی کنم تو چه خوب خدایی هستی هوای دلم را داشته باش دنبال راه فراری بودم که خانم افتخاری رفت به طرف آشپزخانه تا چیزی بیاورد من هم آرام بدون اینکه مریم و رویا متوجه بشود رفتم لباس‌ها و کیفم را برداشتم و رفتم داخل آشپزخانه و به خانم افتخاری گفتم اگه اجازه بدین من می‌خوام برم با تعجب نگاهم کرد و گفت کجا گفتم کار دارم گفت تازه می‌خواستم بگم زنگ بزن ببین چرا فرزانه دیر کرد دریوش می‌خواد خاطره تعریف کنه برامون وای فرزانه رو پاک فراموش کرده بودم حتماً خیلی دلخور می‌شد اما بهتر که نیامد خودم هم باید بروم فرزانه اینجا بود رفتم سخت‌تر بود با چهره‌ای مصمم به خانم افتخاری گفتم انشالله یه وقت دیگه با اجازتون آمدم بروم طرف درک خانم افتخاری مچ دستم را گرفت و گفت اجازه بی‌اجازه این دفعه نمی‌خواد بری دقیقاً معنی کلمه این دفعه را که گفت نفهمیدم شاید فهمیده بودن دفعه که واحدهای درسیم را حذف کردم با این دفعه که می‌خواهم بروم یک انگیزه مشترک دارم بغض حنجره ام را فشرده حمله اشک به چشمانم را احساس کردم نگاه التماس آمیزی کردم و گفتم خواهش می‌کنم اجازه بدین برم مشم را رها کرد و چادرم را از روی سرم برداشت و در حالی که به طرف میز کابینت می‌رفت تا گوشی‌اش را بردارد پرسید گفتی شماره فرزانه چند بود دست‌هایم می‌لرزید و لبه چادرم را گرفته بودم تا آن را از من نگیرد مستسل گفتم خانم افتخاری من باید برم برای چند ثانیه ملتمسانه در چشم‌هایش نگاه کردم اما او رفتارش خیلی قاطعانه و شاید هم آمرانه بود https://eitaa.com/kafekatab
به چشمانم خیره شده گفت فرشته خانم گفتم این دفعه رو می‌مونی اگه به مبارزه ادامه می‌دادم اشک‌هایم رسوایم می‌کردم خانم افتخاری هم کوتاه بیا نبود آرامشم را باز کرد تا گوشه چادرم را رها کنم دست‌هایم شل شده چادرم از دستم رها شد تسلیم شدم اما تسلیم چی تسلیم هوای دلم نبود من دلم رو برداشته بودم تا ببرم با فرزانه تماس گرفتیم و از رضا دادیم و با هم به سمت حال خانه رفتیم به خودم تلقین کردم که فهیمه خانم هیچ نسبتی با امیرحسین علوی ندارد و سعی کردم با همین ذهنیت در انجام بنشینم و به حرف‌های جان گوش بدهم فقط گوش بدهم دل ندهم به هوای پسر فهیمه خانم درویش خانم داشت از زندگی و اعتقادات خانواده‌اش صحبت می‌کرد اینکه یک خانه خیلی بزرگ در محله‌ای در بالا شهر تهران داشتند و پدرش از کله گنده‌های زمان شاه بوده است و وضع مالیشان خیلی خوب بوده است می‌گفت پدرم توی دربار رفت و آمد داشت و برای درباری‌ها و سناتورها و ساواکی‌ها کار می‌کرد خانم‌ها رو براشون جور می‌کرد پارچه‌ها و جشن‌هاشون رو مدیریت می‌کرد چه می‌دونم بساط قمار و عرق خوری و زن پارگی براشون ردیف می‌کرد و از اینجور کارها من و مادر و خواهرم هم همه زندگیمون خلاصه شده بود توی اینکه جلوی آینه وایستیم و سر و صورتمون رو آرایش کنیم و لباس عوض کنیم یه آرایشگر خصوصی هم به اسم ماریا داشتیم که کلیمی یعنی یهودی بود ماریا همیشه آخرین مدل‌های لباس و آرایش رو برامون می‌آورد بعد هم که آرایش می‌کردیم از این مهمونی به اون جشن و از این پارتی به اون سالن مد می‌رفتیم تو خونه ما دائماً معلم خصوصی زبان انگلیسی و فرانسه و معلم رقص و موسیقی به راه بود اکثر شب‌ها هم تو سالن بزرگ خونمون این کله گنده‌ها میومدن و بساط قمار بازی و مشروب خوری و منقل و بافور راه می‌اندا کشی می‌کردند زندگیم برام تبدیل به روزمرگی شده بود مادر و خواهرم هم خیلی احساس خوشبختی نمی‌کردند خصوصاً مادرم از شوهر و زندگیش راضی نبود. https://eitaa.com/kafekatab
ولی خوب بیچاره چاره‌ای هم نداشت این بود که شرایط را تحمل می‌کرد و سر خودش رو گرم می‌کرد هیچ وقت یادم نمیره یه شب که قرار بود دوباره اون گردن کلفت‌ها بیان خونمونو بساط قمار و عرق خوری راه بندازن پدرم با زن جوونی که خیلی زیبا بود اومد خونه زنه رو تحویل ماریا داد و گفت تا یه ساعت دیگه بزک دوزکش کن قولش را به شوکتی دادم شوکتی رو می‌شناختم از اون پیرمردای گردن کلفت هوس باز بود هر وقت میومد خونمون من و مادر و خواهرم خودمون رو قایم می‌کردیم چشم‌های هرزه‌ای داشت خیلی بد اونقدر که وقتی نگاهت می‌کرد حالت از زن بودن خودت به هم می‌خورد دلم برای اون زن جوان سوخت رفتم پیشش باهاش صحبت کردم تا بتونم چرا می‌خواد این کار را بکنه اسمش گلبهار بود تازه ازدواج کرده بود باردار هم بود شوهرش رئوف ظاهرا دست فروش بوده و اشتباهی به جای یه نفر انقلابی یا به قول خودشون خرابکار دستگیرش کرده بودن آورده بودنش زندان خیلی شکنجش کرده بودند در صورتی که رئوفه بدبخت از هیچ چیز خبر نداشت خلاصه گل بهار با یه واسطه با پدر من آشنا شده و دست به دامن پدرم شده بود که شوهرش را آزاد کند پدر من هم که می‌بینه دختر خیلی زیبا و جوونه بهش میگه یه شب خودت رو در اختیار ما بزار تا کاری کنم شوهرت آزاد بشه گلبهار هم بیچاره تو تهران غریب بوده باردارم که بوده می‌بینه هیچ راهی جز این نداره که بتونه رئف رو از زندان آزاد کنه به خاطر همین شرط پدرم رو قبول کرده بود طفلک از ترس و ناراحتی داشت می‌لرزید ولی فکر می‌کرد چاره‌ای جز این نداره همش می‌گفت می‌ترسه شوهرش زیر شکنجه از بین بره بهش گفتم تو شوکتی رو می‌شناسی گفت نه از لایه در قیافه نحس آن کفتار پیر رو بهش نشون دادم حالش بدتر شد نشست رو زمین و زارزار گریه کرد ماریا هم از درس بابام هی به گلبهار می‌گفت زود باش بی آرایشت رو تموم کنم الان آقا میاد می‌بینه این شکلی هستی پدرم رو در میاره. https://eitaa.com/kafekatab
خیلی دلم براش سوخت چون باردار هم بود خودم رو جای اون گذاشتم و قیافه شوکتی را تصور کردم ماریا داشت به زور و خشونت گل بهارومی نشون روی صندلی جلوی آینه اونم داشت گریه می‌کرد تو صورتش رو چنگ می‌انداخت من رفتم جلو ماریا رو که دیگه با گلبهار گلاویز شده بود پرت کردم اون طرف و یه بسته پول به گلبهار دادم چون مطمئن بودم حالا که شوهرش نیست پول هم لازم داره بهش گفتم اینا که اینجان فقط یه مشت آدم عیاش هستند که فکر خوشگذرونی خودشونن آزادی شوهرت رو از خدا بخواهی حتما کمکت می‌کنه و فراریش دادم رفت نیم ساعت بعد پدرم اومد دنبال گلبهار مست و لول بوی گند از دهنش میومد ماریا از ترسش رفت تو حیاط خودشو گم و کور کرد پدرم عربده می‌کشید و ماریا رو صدا می‌کرد و سراغ گلبهار رو می‌گرفت با ترس و لرز رفتم جلو و گفتم حالش بد بود آزادش کردم رفت اینو که شنید با چوب بیلیاردش افتاد به جونم این مست‌ها با عرق‌ها هم که مثل حیوون وحشی متعفن بودند هیچ چیز حالیشون نبود شنیدین که میگن مستلا یعقل واقعاً بی‌عقل بودن خیلی خاطره بدی بود پدرم زشت‌ترین برای کیک‌ترین حرف‌ها رو به زبون می‌آورد بابا هرچی که دستش میومد من رو می‌زد با کمربند با شیشه کلاس شکسته حتی مجسمه‌های رومیز رو به سمتم پرت می‌کرد مادر و خواهرم هم بیچاره‌ها جیغ می‌زدن ولی به اونا هم رحم نمی‌کرد خون سر و صورتم می‌ریخت همش می‌گفت من جواب جناب شوکتی رو چی بدم آخر سر من رو کشون کشون برد تو سالن گفت خودت باید بیای به جای اون زنه بری پیش شوکتی یه تیکه شیشه هم گذاشت روی گردنم تا من رو بترسونه پریش خانم سرشو بالا گرفته جای بریدگی شیشه را نشان داد و گفت ایناهاش هنوز جاش تو روی گردنم مونده رویا با دیدن جای زخم گفت یا امام هشتم با دختر خودش پریش خانم گفت وقتی پای لذت و قدرت دنیا بیاد وسط خدا پیغمبر همسرت نمی‌شه دیگه هیچ کاری از آدمیزاد بعید نیست خصوصاً اینکه مست هم باشه حاج خانم گفت الهی بمیرم ببین چی کشیده این دختر. https://eitaa.com/kafekatab
جناب قربان صادقی عروسش می‌رفت که انگار بچه کوچکش است از رفتارهایش معلوم بود که با تمام وجود عروسش را دوست دارد در همین موقع هم فرزانه که خانم افتخاری با او تماس گرفته بود رسید و با همه سلام و احوالپرسی کرد دلم برایش خیلی تنگ شده بود محکم در آغوش گرفتم و بوسیدمش کنارم که نشست در گوشم گفت نامرد چرا خودت خبر نداری زودتر بیام گفتم من خودم هم خبر نداشتم یه دفعه شد حالا هم دیر نشده اولاش پریوش می‌گفت آره خلاصه من هم زدم به سیم آخر شروع کردم به داد و هوار کشیدن و پرت و پلا کردن هرچی اطرافم بود کم کم داشت حواس مهمون‌های بابام به من جلب می‌شد که بابام از ترسش من را ول کرد من هم همون شب فرار کردم رفتم پناه بردم به خونه یکی از دوستام اونم خانواده‌اش همه ضد شاه بودن از این گروه‌های چپ مثلاً طرفدار آزادی خلق مجبور بودم همونجا بمونم دیگه پای برگشتن نداشتم تو خونه اونام با اعتقاداتشون آشنا شدم و کم کم به تفکراتشون گرایش پیدا کردم بعد هم که باهاشون همراه شدم دیگه از همون جا بود که مبارزات ضد شاهنشاهی هم رو شروع کردم اول‌ها حس و حال خیلی خوبی داشتم ولی کم کم از بعضی رفتارهاشون زده شدم مثلاً تو خونه یکی از مسئولان تشکیلات بودم که دیدم تو اوضاع فقر و نداری مردم گوشت و مرغ سرخ کرده می‌خورند با این توجیه که ما باید خودمون خوب بخوریم تا بتونیم به خلق کمک کنیم از اینجور کارهاشون خیلی بدم میومد دیگه از اون به بعد براشون پول جمع نکردم از اینکه از احساساتم سو استفاده شده بود خیلی سرخورده شده بودم ولی هرچی بود اون‌ها را بهتر و سالم‌تر از رژیم شاه می‌دیدم تازه اگه می‌خواستم ولشون کنم دیگه جایی نداشتم که برم یه بار به خاطر فعالیت‌های ضد شاهنشاهیم دستگیر و زندانی شدم شکنجه‌هاشون واقعاً وحشتناک بود یه چیزی من میگم یه چیزی شما می‌شنوید پریوش خانوم پوزخندی زد و گفت یعنی تو شکنجه‌گری جزو کشورهای پیشرفته دنیا بودیم شکنجه‌گرهامون زیر دست استادهای اسرائیلی آموزش می‌دیدند البته تو کاباره‌داری و خونه‌های فساد و فیلم‌های سوپر و اینجور پدر سوخته بازی‌ها هم جزو کشورهای پیشرفته دنیا بودیم عوضش تو بحث‌های علمی جزو کشورهای عقب افتاده دنیا محسوب می‌شدیم. https://eitaa.com/kafekatab
سلام شرمندم امروز نمیتونم پارت بگذارم اما به جاش منتظر چند بیت شعر خوشگل باشید...