eitaa logo
کافه کتاب♡📚
77 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
الیاسی بعد از شنیدن حرف‌های من سکوت کرد شاید حدود ۳۰ ۴۰ ثانیه و بعد در حالی که احساس کردم بغض کرده است گفت خانم حقجو شما می‌دونید عشق یعنی چی زبانم بند آمده بود نمی‌دانستم چه بگویم شاید اگر چند ماه پیش آن سوال را از من پرسیده بود می‌گفتم من نمی‌دونم یعنی چی اصلاً هم نمی‌خوام بدونم یعنی چی ولی آن موقع می‌دانستم یعنی چه می‌فهمیدم چه می‌گوید خودم درگیرش شده بودم درکش می‌کردم می‌خواستم به او بگویم آره می‌دونم یعنی چی من خودم عاشق شدم خودم گرفتارم دستانم خیس عرق شده بود گوشی تلفن چسبیده بود به دستم و نمی‌توانستم چیزی به او بگویم گوشی را از دستم کندم و دادم به مامان که تا آن موقع کنار من ایستاده بود و به حرف‌هایم گوش داد گریم گرفته بود آنقدر دلم برایش سوخت که به من گفتم بگو مادرش بیاد ولی فعلاً خودش نه اصلاً نفهمیدم چرا این حرف را زدم ولی هرچه بود مثل روغن ریخته بود و نمی‌شد جمعش کرد فردای همان روز وقتی داشتم از دانشگاه برمی‌گشتم دم در خانه خانمی را دیدم که به زنگ‌های ساختمان نگاه می‌کرد جلو رفتم و سلام کردم خواستم کلید را بیندازم و در را باز کنم که گفت شما خانم فرشته حق جلو می‌شناسین گفتم بفرمایید خودم هستم چهره‌اش شاد شد و با لبخند گفت ای وای عزیزم شما خانم حق رو هستی من را بوسید و گفت بیخود نیست امیر انقدر داره بال بال می‌زنه واقعاً که فرشته‌ای من مادر امیر الیاسیم اجازه داده بودیم بیام خدمتتون دلشوره‌ای عجیب به جانم افتاد تعارف کردم آمد داخل نمی‌دانم چرا بدون هماهنگی قبلی آمده بود ولی هرچی بود از کارش اصلاً خوشم نیامد خانم جون خانه نبود مامان خیلی تحویلش گرفت و از او پذیرایی کرد اما من که فکر می‌کردم شاید با آمدن او دلم به قضیه گرم بشود نه تنها هیچ اثر مثبتی ندیدم بلکه دلشوره عجیبی به جانم افتاد بغض گلویم را گرفته بود و تصور اینکه باید ازدواج کنم دیوانه‌ام می‌کرد تعارف‌ها و چاق سلامتیی‌های مامان که با مادر الیاسی تمام شد رویش را به من کرد و گفت عروس گلم چطوره کی با امیر بیایم انگشتر بیاریم. https://eitaa.com/kafekatab
گفتم چرا گفت تحصیلاتت چیه گفتم مهندسی عمران گفت یعنی تو پسر همچین آدمی باید با مدرک مهندسی توی پیک موتوری کار کنی گفتم نون باید حلال باشه حاجی پیک موتوری و خلبانی و وزیر و وکیل بودنش برای خدا فرقی نداره گفت احسنت بعد اشاره به اتیکت روی لباسش کرد که اسمش رو نوشته بود منو حتما میشناسی فردا صبح بیا سپاه فجر خودم یه کار اساسی برات جور می‌کنم نایلون غذا رو دستش دادم و گفتم یه مهندس بیکار بیاد یا پسر سردار بی سر فتح المبین گیج شد قبل اینکه جوابی بده خبردار واستادم و یه احترام نظامی دادم و سوار موتور شدم و گفتم یا علی! گفتم تو خودت جواب اون بنده خدا رو دادی مادر همین طور که من مجبورت نمی کنم چون پسر حاج شیرعلی هستی بری نماز جمعه این لباس رو بپوشی اون روضه رو بری این زن رو بگیری اون دانشگاه رو بری و توی زندگی همیشه تو خودت انتخاب می کنی بهت هم نمی گم چون پدرت وصیت کرده حتما باید مثل بقیه باشی من می دونم که تو تا پارسال نمازهات رو هم درست نمی خوندی اما چیزی نگفتم الان هم هر تصمیمی بگیری من به عنوان مادرت حمایتت می کنم گفت مادر تو برای من یه دوستی نه یه مادر گفتم خیلی خب پس همون دوستت بهت می گه ارزون نفروش من نفروختم ضرر نکردم گفت یعنی چی مادر یعنی اونا که از یه سری امکانات استفاده کردن خودشون رو فروختن گفتم نه اصلا ... 🌱https://eitaa.com/kafekatab