eitaa logo
کافه کتاب♡📚
73 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
سال ها شنیده بودم که دعا زیر قبه امام حسین رواست همیشه در رویاهایم به زیارت تل زینبیه و کف العباس شش گوشه فکر می کردم وقتی خودم زیر آن قبه ایستادم به جز اشک هیچ نداشتم ایستادن در آن ایوان باصفا سوز و آتشی در دل هر شیعه به پا می کرد که جز اشک دوایی نداشت به اندازه همه روضه ها و نوحه های عالم اشک ریختم اشک از سر عشق . عشق به کسی که در رگ همه زمان و مکان ها روح آزادگی و خون انسانیت روان ساخت بود و من جز پر کاهی بر دامنه کوه وجودش نبودم آن جا فقط یک چیز از خدا خواستم امام حسین را واسطه و وسیله این حاجت کردم که تا سایه جنگ در جهان بلند است نسل شیرعلی در خط ظلم ستیزی و یاوری مظلوم باشند انگار کربلا جایی بود که باید تکلیفم را روشن تر می کردم باید راه را انتخاب می کردم مبارزه و مبارزه و مبارزه را تنها راه حسین دیدم از این سفر که برگشتم نگاهم خیلی عوض شده بود از آن روز روی رفتار بچه ها حسابی حساس شدم مرضیه را تشویق کردم وارد بسیج شود و هرچه را از پدر و هم رزمان پدرش شنیده است برای نسل جدید بگوید و همان شیوه های تربیتی پدر را برای نسل امروز هم اجرا کند فهیمه را هم تشویق کردم به حوزه علمیه برود و درسش را ادامه دهد و مثل پدرش یک روحانی و مبلغ بشود فهیمه و مرضیه دوشنبه ها سر قبر پدرشان جلسه می گذاشتند و روشنگری سیاسی و مذهبی می کردند عمار هم ترم آخرش را در رشته مهندسی عمران می گذراند فخرالدین هم که تازه صاحب دختر دیگری به نام عسل شده بود هر روز در شرکت نفت تلاش مضاعف تری داشت و یک مهندس تمام عیار شده بود یکی از مدیرانش می گفت اگه یه روز ایشون نباشه ما همه رو تعطیل می کنیم برن خونه چون بدون فخرالدین کار شرکت لنگ میشه شهرک گلستان شهرک نو در غرب شیراز بود که مرا از دود و دم شهر راحت می کرد یک بار دیگر جابه‌جا شدم راستش انگار نمی توانستم یک جا بمانم تا می خواستم به جایی انس و الفت بگیرم از آن جا بلند می شدم این بار هم از ایستگاه چهار رفتم و در شهرک گلستان ساکن شدم... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاشقم شد میرود تا پای جان؟معلوم نیست...❤️ 🌱https://eitaa.com/kafekatab
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت با من راه نشین باده مستانه زدند دستم را در دستش گرفت و گفت خانم ناز خودتی گفتم بله مادر منم الهی فدات شه گفت قول بده بهم گفتم چه قولی گفت صفدر رو یادت نره هر سال سر قبر صفدر بری بچم گور غریب نشه خانم ناز گفتم مادر این چه حرفیه صفدر کوکامه ان شا الله هر سال با هم میریم هر سال خودم می برمت سر قبرش رنگش که کامل زرد شده بود رفته رفته نورانی می شد و بدنش که مثل یک تکه چوب خشک شده بود داشت جان تازه می یافت دست و پایش را به آرامی تکان می داد به چهره گریان ما که دور تا دور تخت ایستاده بودیم نگاه می کرد‌. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
چانه هایش کمی لرزید با گریه گفت اومدی حاجی با تعجب نگاهش کردم سرش را به آرامی چرخاند بالای تختش گفت عزیز مادر صفدر اومدی عزیزم اول فکر کردیم ما را اشتباه گرفته است همه شروع کردیم خودمان رو معرفی کردن انگار اصلا حرف ما را نمی شنید دائم می گفت حاجی پایین تخت من نشسته و صفدر بالای سرم همه آرام اشک می‌ریختیم که پرستار وارد اتاق شد و گفت این جا چه خبره بفرمایید بیرون لطفا، این همه آدم ریختن توی یه اتاق مریض نمی تونه نفس بکشه پرده اتاق مادر را کنار زد و آمد کنار تخت حیا جلوی پرستار پرید و گفت خانم پرستار مشکل مادرم چیه کی مرخص می شه پرستار در حالی که فشار خون مادر را کنترل می کرد گفت عزیزم سنش بالاست خب این کم و زیاد شدن توی این سن طبیعیه درباره مرخص شدنش هم من چیزی نمی دونم باید دکترش بیاد وضعیتش رو کنترل کنه اگه مشکلی نباشه مرخصش می کنه حیا دوباره پرسید دکترش کی میاد تورو خدا اگه میشه مرخصش کنین ببریمش خونه پرستار عصبانی شده گفت دکتر یا پرستار خانم سن مادرتون بالاست این باشه که اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته این همه آدم متخصص هست دور و برش اگه بردینش خونه مشکلی پیش اومد شما می تونی چکار کنی به حیا اشاره کردم دست از سر پرستار بردارد و آرام باشد پرستار از اتاق بیرون رفت مادر شروع کرد و حرف زدن با کسانی که ما در اتاق نمی دیدیم اش از آمدن حاجی و صفدر ابراز خوشحالی می کرد هر لحظه رنگش نورانی تر می شد در میان سرفه هایش بریده بریده حرف می زد نمی دانم وصیت می کرد یا درد دل احساس کردیم حال مادر دارد هر لحظه بدتر می شود کاملا منقلب شده بود خطوط روی مانیتور غیرطبیعی شدند دویدم توی راهرو دنبال پرستار پرستار تا مرا دید سراسیمه وارد اتاق شد نگاهی به دستگاه کرد و فریاد زد همتون برین بیرون زود اتاق رو خالی کنین... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
همه مضطرب شدن و از پرستار پرسیدن چی شده چی شده پرستار با صدای بلند سرپرستار را صدا زد داشت فشار مادر را چک می کرد چند پرستار با هم ریختند داخل اتاق یکی همه ما را از اتاق بیرون کرد حسابی ترسیده بودیم صدای گریه و دعاهای خواهرها و برادرهای حاجی در راهروی بیمارستان پیچید دکتر دوان دوان وارد اتاق شده در را بست قرآن کوچک را از جیب مانتو درآوردم و سعی کردم در این لحظات سخت از خداوند برای آرامش مادر و بچه هایش کمک بگیرم هنوز به نیمه های سوره مریم نرسیده بودم که در اتاق باز شد دکتر بدون اینکه جوابی به ما بدهد از اتاق بیرون آمد پرستارها مادر را در حالی که ملافه سفید روی صورتش کشیده شده بود روی برانکارد گذاشتند و از در اتاق بیرون آمدند همه شروع به شیون و گریه کردن حمزه سرش را روی دیوار گذاشت و بلند بلند گریه کرد دخترها و نوه ها دنبال برانکارد مادر دویدند همه اتاق ها و پرسنل خیلی سریع فهمیدند که مادر شهیدان سلطانی به لقا الله پیوست بیمارستان حسابی شلوغ شد هرکس از هر جا برای ادای احترام به مادر دو شهید می آمد نمی دانستم بچه ها را چگونه آرام کنم آقا جواد را صدا زدم و گفتم حاجی این گریه ها فایده نداره خانواده رو جمع کنین تا مهیای مراسم آبرومندی برای حاج خانم بشیم زیر بغل دخترها را گرفتیم عده ای هم ماندند بیمارستان کارهای مادر را انجام دهند در مسیر رفتن به خانه که صدای شیون و گریه نمی گذاشت صدای دیگری را بشنویم سرم را به شیشه پیکان آقای عدمی تکیه داده بودم و به غروب خورشید نگاه می کردم غروبی که مادر مهر باران مرا گرفت در تمام سال هایی که عروسش بودم جز چهره نورانی و لبخند مادرانه چیزی از او ندیدم همیشه با صبوری و احترام و دلسوزی با عروس هایش حرف می زد یک سید به تمام معنا بود در این چند سال که داغ دو فرزند و فراق همسر نصیبش شده بود هیچ وقت ندیدم گله ای داشته باشد یا خدای نکرده از موضوعی برنجد...🥀 🌱https://eitaa.com/kafekatab
حتی در روزهای سخت بیماری اش در این اواخر هم ندیدم نمازش را ترک کند یا در عباداتش سهل انگاری کند برای من مثل یک معلم مثل یک الگوی مادری بود چقدر سخت بود که برکت وجودش از ما دریغ شود چقدر حاجی در وصیت هایش ما را به مراقبت از مادر توصیه کرده بود خودم به یک مدیر بحران تبدیل شده بودم که همیشه در مواقعی چنین برای بقیه تصمیم می گرفتم چه کند مراسم کجا باشد به چه کسانی خبر بدهند پذیرایی چه باشد کدام یک از سنت ها را عملی کنند و کدام را نه با چه حرفایی بقیه را آرام کند و چطور یک مراسم باشکوه برای یک مادر برگزار کند خبر درگذشت مادر شهیدان سلطانی به سرعت همه جا منتشر شد از سپاه بنیاد شهید مساجد هیئت های مذهبی دفتر آیت عظام صداوسیما و همه جا برای برگزاری یک مراسم بزرگ آمدند و همفکری کردند شهیدان این خانواده هیچ سمت مهم و رسمی در شیراز نداشتند اما محبوب بودند همه مردم دوستشان داشتند همه باورشان داشتند این ارادت به شهدا سرمایه مردم شیراز بود قدرشناسی مردم در روز تشییع مادر برای من حیرت آور بود حتی تشییع حاج شیرعلی چنین عظمتی نداشت روی دست های مردم با نوای لبیک یا حسین تابوت مادر تا دارا الرحمه شیراز تشییع شد مردم انگار در جایی نانوشته خوانده بودند که همه عظمت اسلام و انقلاب مرهون زنانی مثل سیده خانم هستند . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد که چند سال به جان خدمت شعیب کند تازه از حج عمره برگشته بودم این بار با مادر به این فیض رسیدم مرضیه کفشم مرا برداشت و پوشید و گفت مادر با اینکه به این کار اعتقاد ندارم ولی شنیدم هر کس پا توی کفش حاجی کنه خودش هم خیلی زود مشرف میشه خندیدم و گفتم به این حرفا نیست از خود خدا بخواه حتما میشه دستش را بالا گرفت و گفت به حرمت خون پدر شهیدم از خدا یه حج می خوام انگار خدا منتظر دعای مرضیه بود دو هفته بعد ناگهان همه کارهایشان ردیف شد و با همسرش آقای مکار نیا به حج مشرف شدند بچه ها تعجب می کردند اما من تعجب نمی کردم اگر خونه حاج شیرعلی این همه برکت نداشت پس پنجشنبه به پنجشنبه سر قبرش این همه زائر چه کار می کردند این ها همه برکتی بود که امام حسین به این نوکر کوچکش داده بود درس عمار تمام شده بود هر روز از این اداره به آن اداره و از این شرکت به آن شرکت دنبال کار مناسب می گشت اما به نتیجه نمی رسید. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
از طرفی مادرم به من اشاره کرده بود که عمار خاطرخواه فاطمه دختر نرگس شده است از بچگی علاقه عمار به فاطمه را دیده بودم و می دانستم چقدر دلبسته فاطمه است با این حال غیرمستقیم گفتم اولین نشونه مرد داشتن کاره هیچ کی حاضر نیست به مرد بیکار زن بده حالا یکی همین خواهر خودم همیشه می گه اگه صد تا دختر هم داشته باشه به آدم شل و کور می ده ولی به آدم بیکار نمیده عمار هم حسابی افتاده بود دنبال پیدا کردن کار هر روز یک کار جدید را تجربه می کرد از نقاشی ساختمان گرفته تا در میدان میوه و تره بار خجالت می کشید از من پول بگیرد می گفتم به خدا تو برو درست رو ادامه بده من خودم خرج همه چیت رو می دهم. صدایش را کلفت می کرد و می گفت اولین نشونه مردک کار داشتنه. یک روز از همین روزهایی که در دنبال کار بود از راه رسید درحالی که ناراحت و گرفته بود سلامی کرد و رفت تو اتاق در را بست حدس زدم به علت بیکاری ناراحت است گذاشتم چند دقیقه در اتاق تنها باشد بعد یک لیوان شربت درست کردم و به سراغش رفتم در زدم و وارد شدم حالش را پرسیدم طفره رفت بعد؛ گفت مامان به نظر تو چرا بابا نذاشت ما اسمش رو بیاریم اگه ما برای کار و درس از سهمیه خانواده شهدا استفاده کنیم گناهه؟ گفتم نه مامان کی گفته گناهه؟ گفت پس چرا نباید بگیم فرزند شهیدیم؟ گفتم اگه می خوای بگو. گفت پس وصیت پدر چی میشه ؟ گفتم وصیته دیگه وحی که نیست. گفت خب آخه آدم این جوری احساس گناه می کنه ... گفتم به نظرت چرا پدرت چنین وصیتی کرد ؟ گفت اگه یه چیزی بگم ناراحت نمی شی ؟ گفتم نه بگو مادر.... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفت شاید پدر فکر نمی کرد که بیست و چند سال بعد شهادتش چه اتفاقایی می افته که. من تحصیل کرده باید برم توی پیک موتوری و میدون تره بار کار کنم خیلیا که هیچ زحمتی هم نکشیدن بهترین درآمد رو داشته باشن من الان یه جوونم از شما چه پنهون دلم پی کسیه دلم می خواد بهش برسم دلم می خواد دستم توی جیب خودم باشه کار کنم زحمت بکشم ولی باید با این سن بعد چند سال درس خوندن هنوز دستم توی جیب مادر بیوه ام باشه به نظرت بابا به این چیزا فکر کرده بود حالا من هیچی من اصلا مردم به تو که زن جوونش بودی با چهار پنج تا بچه فکر کرده بود که گفت از بنیاد چیزی نگیرین من خیلی بابام رو دوست دارم خیلی بهش افتخار میکنم همین اسمی که برای من گذاشته برام بسه اما آخه چرا باید این روزای سخت رو بگذرونیم میشه شما به من جواب بدی لیوان شربت را جلوی دستش گذاشتم و گفتم این رو بخور یکم آروم شی نگران نباش با هم صحبت می کنیم تشکر کرد لیوان را برداشت و تا نیمه خورد پرسیدم چی شده امروز اول به من بگو گفت شرمنده من به شما نگفتم ولی چند روزی میشه که می روم توی یک پیک موتوری کار می کنم امروز چند پرس غذا خواستند برای یکی از ساختمونای سپاه غذاها رو گذاشتم تو باکس رفتم وقتی رسیدم جلوی منازل مسکونی سپاه یکی از سرهنگ های سپاه منتظر غذا بود تا مرا دید اول کارت شناسایی خواست من هم فقط کارت ملی باهام بود بهش دادم عینکش رو جابجا کرد و با تعجب پرسید اسم پدرت چیه گفتم شیرعلی گفت حاج شیرعلی گفتم بله با اجازه تون ! گفت تو پسر سردار بی سر فتح المبین هستی مگه درس نخوندی ؟ 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفتم چرا گفت تحصیلاتت چیه گفتم مهندسی عمران گفت یعنی تو پسر همچین آدمی باید با مدرک مهندسی توی پیک موتوری کار کنی گفتم نون باید حلال باشه حاجی پیک موتوری و خلبانی و وزیر و وکیل بودنش برای خدا فرقی نداره گفت احسنت بعد اشاره به اتیکت روی لباسش کرد که اسمش رو نوشته بود منو حتما میشناسی فردا صبح بیا سپاه فجر خودم یه کار اساسی برات جور می‌کنم نایلون غذا رو دستش دادم و گفتم یه مهندس بیکار بیاد یا پسر سردار بی سر فتح المبین گیج شد قبل اینکه جوابی بده خبردار واستادم و یه احترام نظامی دادم و سوار موتور شدم و گفتم یا علی! گفتم تو خودت جواب اون بنده خدا رو دادی مادر همین طور که من مجبورت نمی کنم چون پسر حاج شیرعلی هستی بری نماز جمعه این لباس رو بپوشی اون روضه رو بری این زن رو بگیری اون دانشگاه رو بری و توی زندگی همیشه تو خودت انتخاب می کنی بهت هم نمی گم چون پدرت وصیت کرده حتما باید مثل بقیه باشی من می دونم که تو تا پارسال نمازهات رو هم درست نمی خوندی اما چیزی نگفتم الان هم هر تصمیمی بگیری من به عنوان مادرت حمایتت می کنم گفت مادر تو برای من یه دوستی نه یه مادر گفتم خیلی خب پس همون دوستت بهت می گه ارزون نفروش من نفروختم ضرر نکردم گفت یعنی چی مادر یعنی اونا که از یه سری امکانات استفاده کردن خودشون رو فروختن گفتم نه اصلا ... 🌱https://eitaa.com/kafekatab