سلام و عرض ادب داریم خدمت همه اعضایی که تاکنون کانال کہف الشہداء؛ رو دنبال کردند و همچنین ازهمه شما عزیزان تشکر و قدردانی میکنیم و از جانب خداوند متعال برای تک تک شماعزیزان علوّدرجات رومسئلت داریم.
****باتوفیقالهیومددشهدا پیجرسمیکهف الشهداءرو در #اینستاگرام راهاندازیکردیموازتمامی خادمینیکهدراینجاحضوردارنددعوتمیکنیمهمراهما باشید.
https://www.instagram.com/kahf_olshohada
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_پانزدهم
یهو با هیجان گفتم: - واقعا! - چی؟
-همین که سروش مرده.
اخماش رو تو هم کشیدو گفت:
- هنوز این زبونت مثل نیش ماره؟
- آره هانی،می خوای دوباره نیشت بزنم؟
- میدونی ، گاهی وقتا آرزو می کنم که لال بشی. اون وقت با این چهره خواستنی تری.
- خوبه خوبه. آرزو بر جوانان عیب نیست.
سروش با حرص از من جدا شد و رفت.
- کنه! - باز چی شده؟
- وای کوروش جونم تو این جا چه میکنی؟
کی اومدی من ندیدمت؟
- اوه پیاده شو با هم بریم .
اول این که من الان رسیدم. دوم این که مگه میشه مامانت یه مهمونی بره که مامان من نباشه؟
سوم این که چیشده شدم کوروش جونت؟
- آ، قربون دهنت! همون کوری بهتره. هم من راحت تر تلفظش می کنم، هم تو باهاش آشنایی داری ...
- بیخیال خب بابا. اون وقت تعجب کردم گفتم یه ملیسای دیگه ای، حالا مطمئن شدم خود بی لیاقتتی.
-جوش نزن عزیزم، پوستت جوش می زنه.
- بیخیال. نگفتی چرا امشب این همه خوشگل کردی؟ میخوای کار دست دل پسرای مردم بدی؟
-برو بابا دلت خوشه. مامانم گیر سه پیچ داد.
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_شانزدهم
-انگار آرشامم تازه منو دیده بود. با اخم نگاهم کرد و باز
دل آتوسا رو شکوند و به سمتم اومد. به من که رسید گفت:
- ملیسا جان معرف نمی کنی؟
و با سر به کوروش اشاره کرد.
گفتم:
-ایشون کورش جان هم کلاس و دوست بنده هستند. کوروش ایشونم آقا آرشام پسرخواهر مهلقا خانم هستند.
کورش دستش رو دوستانه فشار داد و گفت:
- از آشناییتون خوشبختم.
آتوسا بدون این که به من نگاه کنه، خودش رو انداخت وسط ما و گفت:
- آرشام، عزیزم بیا بریم....
آرشام بدون توجه به بقیه حرفاش گفت:
- میایید بریم بشینیم؟
برای ضایع شدن بیشتر آتوسا گفتم:
- البته.
و هر سه به سمت میزهای ته سالن رفتیم. در کمال تعجبم آتوسا از رو نرفت و همراه ما اومد.
کوروش آدمی بود که سریع با همه صمیمی می شد، دقیق بر عکس من. سریع با آرشام رفیق شد و همون موقع یه پیامک براش اومد که باز
یه موضوع جدید برای معرکه گیری دستش داد. پیامش رو سریع خوند و گفت:
-وای آرشام گوش کن. "مزیت مذکر بودن. یک، دختر نیستید. دو، همیشه خودتون هستید "صد مدل آرایش نمیکنید. سه، فقط شما
میتونید رییس جمهور بشید. دی چهار، برای دعوا کردن به بابا یا داداش بزرگ
تر احتیاج ندارید. پنج، توی اتوبوس جای بیشتری نسبت به دخترا دارید. شش، در کمتر از ده دقیقه میتونید دوش بگیرید. هفت، هر
جور که حال کنید لباس می پوشید. هشت، در کمتر از دو دقیقه لباس می پوشید و آماده اید. نه، و مهم تر ازهمه اینکه شما هیچ وقت نمی ترشید.
- هر هر! زهر مار، اصلا جالب نبود. میدونی چیه؛شما پسرا خیلی دلتون بخواد مثل ماها باشید. دخترا خودشون رو خوشگل میکنن، چون
خوب فهمیدن که چشم پسرا تکامل یافته تر از مغز اوناست!
- اوه اوه، زیر دیپلم حرف بزن بفهمم!
- مهم نیست، تو همیشه نفهم بودی.
- مرسی ؛ ولی از تو عاقل ترم.
- کوری جون، پسرم تو دوباره جوش آوردی ؟ جوش میزنیا!
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_هفدهم
-از مهمونی برگشتیم...
تا ساعت دو ظهر خواب بودم. سوسن جون با تهدید منو بیدار کرد. همین که بیدار شدم، ناهار و صبحونم رو یه جا لازانیا خوردم و بعد اون
به اتاقم برگشتم. خیر سرم می خواستم فقط برا یه بارم که شده به درس و دانشگاهم برسم. همین که کیفم رو باز کردم، دفتر متین رو دیدم و بازش کردم. تو صفحه اول بزرگ نوشته بود: "به نام او" و زیرش با خط ریز نوشته بود: "خدایا این ترمم مثل ترم های پیش کمکم
کن، من محتاج کمکتم." اوه اوه پس بگو چرا هر ترم شاگرد اول میشه. خب خدا جون از این کمکا به ما هم بکن. صفحات بعدی همه جزوه بود و خیلی تمیزو مرتب نوشته شده بود. سریع همه جزوش رو کپی گرفتم و دوباره داخل کیفم گذاشتم تا فراموشش نکنم. حالا وقت
کشیدن یه نقشه درست و حسابی برا این آقا پسر بود.
مامان بدون در زدن وارد اتاقم شد و رو به من ایستاد.
- جونم مامانم؟
- مهلقا الان زنگ زد.
- خب بزنه، به من چه؟
- ملیسا مودب باش. گفت آرشام از تو خیلی خوشش اومده و خواسته بیشتر باهات آشنا بشه.
- مامان من دلت خوشه ها. پسره افسردگی داره، فکر کرده من دلقکم و فقط می تونم بخندونمش.
- بسه چرت نگو. اون برای بحث ازدواج می خواد باهات بیشتر آشنا بشه.
- اینا فیلمشه.
مامان که از این طرز جواب دادن من حسابی کفری شد داد زد:
- اَه، بسه. هر چی من می گم تو یه چیز دیگه میگی.
- ملیسا به خدا اگه بخوای با آبروی من جلوی آرشام بازی کنی، من میدونم و تو.
- اوه، باشه بابا، چرا انقدر سرخ شدی؟ حالا انگار کی هست این آرشام خان. اصلا من به آبروی شما چی کار دارم؟
- همین که گفتم.
از اتاقم بیرون رفت و در رو محکم بست.
***
دم در کلاس منتظرش ایستادم. هنوز با شقایق کمی سرسنگین بودم؛ اما به هر حال از امروز باید عملیات تور کردن بچه مثبت رو انجام
میدادم. این رو خوب می دونستم که متین با همه پسرای دور و برم فرق داره. نمی شد با دادن یه شماره موبایل یا یه نخ دیگه منتظر
واکنش ازش باشم.
- سلام.
متین بدون این که سرش رو بالا بیاره جوابم رو داد.
- آقا متین من چند جای جزوتون مشکل داشتم، میشه راهنماییم کنید؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- بعد از کلاس بعدی ربع ساعت وقت اضافه دارم.
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_هجدهم
-دلم می خواست خفش کنم. واسه من زمان تعیین میکنه. من، منی که پسرا واسه دادن یه لحظه قرار ملاقات باهاشون خودشون رو میکشن. نفس عمیقی کشیدم تا خشمم رو کنترل کنم.
-خیلی خب بعد از کلاس میبینمتون.
داخل کلاس رفتم و کنار یلدا نشستم. کلاس شروع شد و استاد شروع کرد به ور ور کردن و من فقط به دهانش چشم دوخته بودم و گاهی
هم دو سه خط یادداشت برمی داشتم، اونم واسه این که استاد شک نکنه. استاد با گفتن خسته نباشید از کلاس خارج شد و من بدون توجه
به حرفای يلدا از جا بلند شدم و با جزوه زیراکس متین که دیشب برای نقشه امروز قشنگ مطالعش کرده بودم و به قول سوسن خانم از
عجایب هفتگانه بود که من تو اتاقم مشغول درس خوندن باشم، به سمت متین رفتم. فقط یه لحظه سرش رو بالا آورد و من تونستم رنگ
جذاب چشماش رو ببینم.
- بفرمایید اینجا بشینید.
به صندلی کناریش اشاره کرد. کنارش نشستم و زیر نگاه سنگین همکلاسی هام که گاهی با تعجب و گاهی با شیطنت بود، جزوه رو باز
کردم و یک به یک اشکالاتم رو پرسیدم.متین با طمأنینه همه رو توضیح داد و من کاملا تموم اون قسمتا رو متوجه می شدم. توضیحاتش چه
بسا کامل تر از استاد هم بود و اون تاکید میکرد این رو از فلان کتاب خوندم. به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:
-وای نیم ساعت شد. کلاس بعدیم الان شروع میشه. با اجازه.
- ممنون که وقتتون رو در اختیارم قرار دادید.
اوه اوه چه غلطا، من و این حرفا؟
- خواهش می کنم. با اجازه.
خاك تو سر بی احساسش، نه یه لبخندی نه یه احساسی. مثل مجسمه میمونه این پسر، ولی من آدمش می کنم. با خروج متین از کلاس که
خیلی با عجله صورت گرفت، بچه ها وارد کلاس شدن.
- مارمولک چی شد؟ مخش رو زدی؟
- نه بابا، این خیلی پاستوریزه س.
ذهنم بدجور درگیر رام کردن متین شده بود، به طوری که بچه ها هم متوجه سکوتم شده بودن، از طرفی هم مجبور بودم هر روز مامان و
آرشام رو بپیچونم.
تو کافی شاب مشغول هم زدن شکلات داغم بودم که یلدا محکم با آرنجش توی پهلوم زد.
- هان؟ چته وحشی؟
- ملی دو ساعته داریم باهات حرف میزنیم اصلا تو این ونیا نیستی، معلوم هست کجا سیر میکنی؟
-هیچ جا، یه کم فکرم درگیره.
- اُ اُ، چی ذهن ملی خانم رو درگیر کرده؟
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
رمانـــ✨
#بچــــہ_مثبتـــ
#قسمت_نوزدهم
-نگاهم به سمت کوروش کشیده شد. آهی کشیدم و گفتم:
- اول از همه باید این آرشام رو از سرم باز کنم. مامان بدجوری پیله کرده.
کوروش خندید و گفت:
- نگو به زور می خواد شوهرت بده که باور نمی کنم. ملیسا و چشم گفتن به بابا و مامانش؟!
- ببند اون نیشت رو . تو که رفیق فابریک اون پسره شدی...
- ملی باور کن از سرتم زیاده. انقدر باحاله . اوه اوه حلال زاده هم که هست.
و گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت:
- به به، آرشام خان!
- ممنون.
- کجایی الان؟
- واقعا؟
- پس بیا کافی شاپ آخر خیابون.
- منتظرتم.
گوشی رو روی میز گذاشت و گفت:
- الان میاد.
- کوروش واقعا خری یا خودت رو به خریت میزنی؟ من میگم از این پسره خوشم نمیاد، تو ...
- میدونم بابا، جوش نیار. من به خاطر تو دعوتش کردم. اول این که رو به روی دانشگاهمون بود و دوم این که وقتی بیاد تو جمع ما می
فهمه چقدر تو بچه ای و حالا حالاها به درد ازدواج نمیخوری.
نازنین گفت:
- راست میگه. اون جوری دیگه خودش کنار میکشه و تو هم مجبور نیستی به خاطر این موضوع با خونوادت درگیر بشی.
با ورود آرشام شقایق سوت آهسته ای کشید و گفت:
- اولالا، عجب تیکه ایه!
با حرص گفتم:
- زهر مار! تابلو!
#بچـــہ_مثبتـــ
#نویسندهالف_ستارے
#ادامہ_دارد...
#آسمانيها_خاكى_ترند!
🌹ساعت یڪ و دو نصف شب بود. صدای شُرشُر آب می آمد. یڪى ظروف رزمنده ها رو جمع کرده بود و خیلى آروم، به طوری که کسى بیدار نشود، پای تانکر آب مى شست...
🌹جلوتر رفتم، دیدم حاج ابراهیم همتِ! فرمانده ی لشڪره. انسانهای بزرگ هر چه بالاتر می روند؛ خاڪى تر می شوند! این خصوصیت مردان خداست.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@kahfolshohada
شـاید جـنگ خـاتمـہ یـافـتـہ بـاشد
امـا مبـارزه هـرگـز پـایـان نـخـواهد یـافـت...
شـهـیـد سـیـد مـرتـضــے آویـنـے
🍃•°| @kahfolshohada |°•
هدایت شده از New words-grade11
🔴فوری
🔴 #معجزه ای که در #حرم #امام_حسین (ع) اتفاق افتاد❗️ 😳😱😳
🔴همه رو شگفت زده کرد❗️ 😳
⬇️⬇️⬇️⬇️
http://eitaa.com/joinchat/1113653249Cd6f4262060