eitaa logo
کهف الشهداء
413 دنبال‌کننده
334 عکس
5 ویدیو
1 فایل
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادوخاطره ی #شهدا کمتراز #شهادت نیست #امام_خامنه_ای 🚫کپـــے مطـــالبـــــ #آزاد🚫 💢جهتــــ حمایت؛ کانــال رو به دوستــانتون معــــرفی کنید🌹 جهت #تبادل با آیدی ادمین هماهنگ کنید @Mehran_110
مشاهده در ایتا
دانلود
576934877.mp3
8.54M
خودِ مَن بدرقہ اَت ڪردم عزیزم خودَم بنداےپوتینت و بَستم ... همونجا فَهمیدم میشے ڪه ظرف آب افتاد از تو دستم 🌱 | @kahfolshohada
🌹شهید محمود کاوه🌹 🍂گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش می کرد. 🌱بچه ها هم با او شوخی می کردند: - اخوی دیر اومدی. - برادر می خوای بکُشیمون از گُشنگی؟ - عزیز جان ! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟ 🔸گونی بزرگ بود و سرِ آن بنده ی خدا پایین. کارش که تمام شد. گونی را که زمین گذاشت . همه شناختنش. او کسی نبود جز محمود کاوه ، فرمانده ی لشکر... @kahfolshohada
رمانـــ✨ -ساکت شدم اما تمام افکارم پیرامون آتوسا، دختر افسانه، دخترخاله ی مامانم میگشت. دختری که اندازه ی تمام دنیا ازش بیزار بودم و حتی یک بار هم نشده بود که بدون بار کردن حرف کلفت به هم، همدیگه رو ببینیم.این مامان هم خوب نقطه ضعفم رو فهمیده بود. همون لحظه تصمیم گرفتم حال آتوسا رو تو این مورد هم بگیرم. مامان تا خود خونه ی مهلقا از آرشام و تیپ و قیافش و موقعیت مالیش گفت و گفت، غافل از اینکه من از تمام افراد و اشناهایی که مورد پسند مامان باشه بیزارم، چون از تمام علایقش بیزار بودم. تمام فکرم در اون لحظه پیچوندن این آقا آرشام بود تا طرف اون بوفالو نره. البته اینکار بیشتر به نفع خود آرشام بود و برای جلوگیری از رویا پردازی بوفالو لازم بود. داخل ساختمان که رفتیم، بابا جلوتر از ما رفت و ما به اتاقای تعویض لباس رفتیم.مامان اول یه دستی به موهای مدل مصری و هایلایتش که تا روی شونش می رسید کشید. من شنل طلاییم رو درآوردم و برای آخرین بار به سفارش های مامان مبنی بر سنگین بودن و متانت گوش کردم و بی حوصله وارد سالن شدم. - وای الینا جان! با صدای فریاد مهلقا که بیشتر شبیه قارقار کلاغ بود، به سمتش برگشتم و مامان هم در آغوشش جای گرفت. واقعا که حتی دنیای دوستيای من و مامان متفاوت بود. برای مامان شرط اول دوستی اصالت و پول بود و برای من مرام و صفا. با این فکر پوزخندی زدم و به مهلقا خیره شدم. در اون لباس پر از پولک و رنگارنگش یاد داستان کلاغی در لباس طاووس افتادم و پوزخندم عمیق تر شد، مهلقا منو هم در آغوشش فشرد و در گوشم زمزمه کرد: - چقدر ناز شدی.... حرفم رو ادامه ندادم. مقصودم این بود که بگم شما هم مثل بوقلمون شدید، ولی بیچاره این طور برداشت کرد که شما هم نازشدی و،لبخندی دندون نما زد. ...
رمانـــ✨ -مامان تا میزی که بابا نشسته بود صد بار ایستاد و با شونصد نفر سلام و احوالپرسی کرد و من بیخیال دنبالش راه افتاده بودم و عین لک لک سرم رو بالا پایین میکردم و زبونم رو آکبند نگه می داشتم. بالاخره آتوسا جونم رو دیدم، کنار یه پسر خوشتیپ نشسته بود و همین که دیدمش یاد هنرپیشه های ایتالیایی افتادم. پسره هم به سمتم برگشت و با دیدنم از جاش بلند شد و کنارمون اومد، انگار نه انگار که آتوسا بیچاره با اون لباس دکلته ی کوتاهش داشت دو ساعت براش فک میزد. مامان با دیدنش گفت: -وای آرشام جان، خوبی خاله؟ اُ اُ، پس آرشام اینه؟ استثنائا مامان یه بار در مورد تیپ و قیافه سلیقش با من یکی شد. مامان با خوشحالی اون رو تحویل میگرفت و من مشغول دید زدن آتوسا بودم که داشت از حرص منفجر می شد. پوزخندی به روش زدم و رو به مامان گفتم: - مامان من رفتم پیش بابا، تنهاست. ...
#رسم_رفاقت🍃 وفاداری،از ویژگی هایی هست که خیلی ها فکر میکنند در #رفاقتِ الهی دیگه مهم نیست، درحالی که اتفاقا آدم باید پایِ "رفیق باتقوا" بمونه... #صبحتون_شهدایی 🌱 | @kahfolshohada
ازش پرسیــدن چرا همیشہ دست به سینہ ای؟ گفت:نوڪر امام حسین (ع) باید همیشه دست بہ سینه باشہ... برادرش میگفت: از یڪ ماه 20روز،روزه بود... 🌹#شهید_عباس_آسیمه #مدافع_حرم_جاویدالاثر🕊 @kahfolshohada
سَـھم شآن از سفره انـقلابـ دو قوطے ڪنسرو بود! گرفتــند وبا اخلاص رفتند.. 😔💔 #مردان_بی_ادعا |✋ 🕊 @kahfolshohada 🕊
🔻هر آمدنی رفتنی دارد جز 🔻شهیدکه شدی میمانی، 🔸یعنی خدا نگهت میدارد برای همیشه @kahfolshohada
#شهیدانه_زیستن ▫️در عشق اگر چه منزل آخر #شہادت است ▫️تکلیف اول است #شہیدانه_زیستن ... @kahfolshohada
رمانـــ✨ -مامان عین ماست وا رفت و رو به من از اون اخم عمیقا کرد که معنیش این بود: "خونه که رسیدیم پوستت رو می کنم و فردا هم با عباس آقا میری دانشگاه." آ آ، این رو اشتباه اومد. فردا که پنجشنبه س و کلاس ندارم. با این فکر نیشم باز شد که آتیش مامان شعله ورتر شد و با حرص گفت: -ملیسا جان، ایشون آقا آرشامه پسرخواهر ... برای اینکه کمی از گندی رو که زده بودم ماست مالی کنم، وسط حرف مامان پریدم و گفتم: - وای شما آقا آرشامید؟ پسرخواهر مهلقا جان؟ واقعا که تعریفتون رو خیلی شنیدم. نفس عمیق مامان نشان داد که از خیر کندن پوستم گذشته. با لبخند گفت: - من میرم پیش بابات. با اجازتون آرشام خان. رو به من چشمک نامحسوسی زد و رفت. رو به آرشام که به من خیره شده بود گفتم: - لطفا چند دقیقه منو تحمل کنید تا این مامانم بیخیال من بشه و بعد ... - متوجه منظورتون نمی شم. لبخند نازی زدم و گفتم: - بریم اون جا بشینیم تا کامل توضیح بدم. و به میز دو نفره ی گوشه سالن اشاره کردم. همراهم اومد و از جلوی چشم های پر خشم آتوسا گذشت می و به میز مورد نظر رسیدیم. صندلی رو برام جلو کشید. اصلا از این سوسول بازی ها خوشم نمی اومد، برای همین میز رو دور زدم و روی صندلی مقابلش نشستم. در حالی که با تعجب نگاه میکرد، خودش روی صندلی نشست. سریع اون چه رو در مغز فندقیم می گذشت به زبون آوردم. -ببین آرشام، می دونم پیش خودت فکر میکنی دیوونم، ولی من کلا از این شعارهای فرست لیدی و صندلی عقب کشیدن و در ماشین رو باز کردن و چه میدونم هر کاری که احساس کنم بین دخترا و پسرا فرق میذاره خوشم نمیاد، اوکی؟ منتظر جوابش نشدم و ادامه دادم: - و اما برا این بهت گفتم بیای این جا تا راحت حرفام رو بهت بزنم. مثل این که مامان من و خاله مهلقات واسه ما دوتا نقشه های فراوون تو سرشون دارن، نمی خوام امشب دل کوچولوشون بشکنه. میفهمی که؟ من اهل ازدواج و این حرفا نیستم و به قول بچه ها، منظورم دوستامن، دهنم هنوز بو شیر میده، شما هم که سنی نداری ،فعلا باید از زندگی مجردیت استفاده کنی. مثل این که خیلی تند رفتم.بیچاره با دهن باز نگاهم می کرد، چشماشم مثل دوتا گردو شده بود. انگار زبونشم موش خورده بود، چون فقط نگاهم می کرد و حرفی نمیزد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - من دیوونه نیستم اینطوری نگاهم میکنی ، فقط یه کم رکم. از بهت دراومد و لبخندی زد و گفت: - فقط یه کم؟ جالبه! و بلند زد زیر خنده. انقدر خندید که اکثر مهمونا سرشون صد و هشتاد درجه چرخید و به ما خیره شدند. با حرص گفتم: - زهر مار! مگه واست جوك گفتم؟ ...
رمانـــ✨ -از بس خندیده بود اشک قطره قطره از چشماش میچکید. بریده بریده گفت: -وای خدا ... مردم از خنده ... دختر تو فوق العاده ای ! انقدر خندید تا آخر مهلقا هم کنارمون اومد و در حالی که به خنده های آرشام که به خاطر بد و بیراهای من کمی ولومش کم شده بود نگاه می کرد، گفت: - خاله جان پا شید با ملیسا یه خودی نشون بدید و به پیست رقص اشاره کرد. زیر لب گفتم: - خدا خانوادگی شفاتون بده. -آمین! به چهره ی خندان آرشام نگاه کردم و گفتم: - خب آقای دکتر، من دیگه میرم پیش مامانم. امیدوارم دفعه ی اول و آخری باشه که زیارتتون میکنم. باز خندید و گفت: - می بینمتون. - خدا نکنه بای هانی! به سمت میز مامان و بابا رفتم. مامان که مشغول صحبت با یه خانم تپل بود و بابا هم طبق معمول با شوهر مهلقا خانم مشغول به لاف زدن از تجارتاشون بود. سلامی کردم که یعنی من اومدم،یکی بلند شه من جاش رو صندلی بشینم؛ اما انگار نه انگار. منم رفتم یه صندلی بیارم. از دوستای مامانم تا حد مرگ متنفر بودم. یک مشت آدم تجملگرای افاده ای و در عوض مامان هم از دوستای من به جز کوروش که به قول مامان سرش به تنش می ارزید و مال یه خونواده ی پولدار بود و از قضا مامانش با مامانم دوست بود، متنفر بود. اگه با دوستام میدیدم خربیارو باقالی بار کن، تا دو روز زندگی به کامم زهر می شد، اما من عاشق دوستام بودم و مامانم هم ایضا. در همین فکرا بودم که سروش طبق معمول خودش رو نخود هر آشی کرد و کنارم اومد و گفت: - نبینم تنها نشستی، مگه سروشت مرده؟ ...
هَـمیشہ مآندنـ دلیلِ ؏ـاشق بودنـ نیست شُـھدا رفتند ڪِ ثابت ڪُنند ؏ـاشقند #نثارروح‌مطھرشھداصلواتـ #صبحتون_شهدایی 🕊 @kahfolshohada 🕊
سلام و عرض ادب داریم خدمت همه اعضایی که تاکنون کانال کہف الشہداء؛ رو دنبال کردند و همچنین ازهمه شما عزیزان تشکر و قدردانی میکنیم و از جانب خداوند متعال برای تک تک شماعزیزان علوّدرجات رومسئلت داریم. ****باتوفیق‌الهی‌ومددشهدا پیج‌رسمی‌کهف الشهداءرو در‌ #اینستاگرام‌ راه‌اندازی‌کردیم‌وازتمامی خادمینی‌که‌دراینجاحضوردارنددعوت‌میکنیم‌همراه‌ما باشید. https://www.instagram.com/kahf_olshohada
در سفر عاشقــی،هر کہ سبڪبارتر قافلۂ عشــق را قافلہ سالارتـر ... اولین شهید مدافع وطن لشکر۲۵کربلا #شهیدرضاقربانی_میانرودی #سالـروز_شهـادت @kahfolshohada
خرما گرفته بود دستش به تک تک بچه ها تعارف میڪرد. +گفتم:مرسی +گفت:چی گفتی؟ +گفتم:مرسی ایستاد و گفت: دیگه نگو مرسی؛ بگو خدا پدر مادرتو بیامرزه. #حاج_احمد_متوسلیان🍃 🌱 | @kahfolshohada
#شهید_از_شهید_می_گوید 🌹شهید سید مرتضی آوینی: ▫️بعضی ها ما را سرزنش می کنند که چرا دم از #کربلا می‌زنید و از عاشورا ؛ آنها نمیدانند که برای ما کربلا بیش از آنکه یک شهر باشد یک افق است که آن را به تعداد شهدایمان #فتح کرده ایم ، نه یک بار نه دو بار … #به_تعداد_شهدایمان 🆔 @kahfolshohada
رمانـــ✨ یهو با هیجان گفتم: - واقعا! - چی؟ -همین که سروش مرده. اخماش رو تو هم کشیدو گفت: - هنوز این زبونت مثل نیش ماره؟ - آره هانی،می خوای دوباره نیشت بزنم؟ - میدونی ، گاهی وقتا آرزو می کنم که لال بشی. اون وقت با این چهره خواستنی تری. - خوبه خوبه. آرزو بر جوانان عیب نیست. سروش با حرص از من جدا شد و رفت. - کنه! - باز چی شده؟ - وای کوروش جونم تو این جا چه میکنی؟ کی اومدی من ندیدمت؟ - اوه پیاده شو با هم بریم . اول این که من الان رسیدم. دوم این که مگه میشه مامانت یه مهمونی بره که مامان من نباشه؟ سوم این که چیشده شدم کوروش جونت؟ - آ، قربون دهنت! همون کوری بهتره. هم من راحت تر تلفظش می کنم، هم تو باهاش آشنایی داری ... - بیخیال خب بابا. اون وقت تعجب کردم گفتم یه ملیسای دیگه ای، حالا مطمئن شدم خود بی لیاقتتی. -جوش نزن عزیزم، پوستت جوش می زنه. - بیخیال. نگفتی چرا امشب این همه خوشگل کردی؟ میخوای کار دست دل پسرای مردم بدی؟ -برو بابا دلت خوشه. مامانم گیر سه پیچ داد. ...
رمانـــ✨ -انگار آرشامم تازه منو دیده بود. با اخم نگاهم کرد و باز دل آتوسا رو شکوند و به سمتم اومد. به من که رسید گفت: - ملیسا جان معرف نمی کنی؟ و با سر به کوروش اشاره کرد. گفتم: -ایشون کورش جان هم کلاس و دوست بنده هستند. کوروش ایشونم آقا آرشام پسرخواهر مهلقا خانم هستند. کورش دستش رو دوستانه فشار داد و گفت: - از آشناییتون خوشبختم. آتوسا بدون این که به من نگاه کنه، خودش رو انداخت وسط ما و گفت: - آرشام، عزیزم بیا بریم.... آرشام بدون توجه به بقیه حرفاش گفت: - میایید بریم بشینیم؟ برای ضایع شدن بیشتر آتوسا گفتم: - البته. و هر سه به سمت میزهای ته سالن رفتیم. در کمال تعجبم آتوسا از رو نرفت و همراه ما اومد. کوروش آدمی بود که سریع با همه صمیمی می شد، دقیق بر عکس من. سریع با آرشام رفیق شد و همون موقع یه پیامک براش اومد که باز یه موضوع جدید برای معرکه گیری دستش داد. پیامش رو سریع خوند و گفت: -وای آرشام گوش کن. "مزیت مذکر بودن. یک، دختر نیستید. دو، همیشه خودتون هستید "صد مدل آرایش نمیکنید. سه، فقط شما میتونید رییس جمهور بشید. دی چهار، برای دعوا کردن به بابا یا داداش بزرگ تر احتیاج ندارید. پنج، توی اتوبوس جای بیشتری نسبت به دخترا دارید. شش، در کمتر از ده دقیقه میتونید دوش بگیرید. هفت، هر جور که حال کنید لباس می پوشید. هشت، در کمتر از دو دقیقه لباس می پوشید و آماده اید. نه، و مهم تر ازهمه اینکه شما هیچ وقت نمی ترشید. - هر هر! زهر مار، اصلا جالب نبود. میدونی چیه؛شما پسرا خیلی دلتون بخواد مثل ماها باشید. دخترا خودشون رو خوشگل میکنن، چون خوب فهمیدن که چشم پسرا تکامل یافته تر از مغز اوناست! - اوه اوه، زیر دیپلم حرف بزن بفهمم! - مهم نیست، تو همیشه نفهم بودی. - مرسی ؛ ولی از تو عاقل ترم. - کوری جون، پسرم تو دوباره جوش آوردی ؟ جوش میزنیا! ...
#شهیدانه_زیستن ✨به اشک اگر وضو سازی و به #امام_عشق اقتدا کنی #شهادت نمی دهی، شهادت می گیری و سلام را در بهشت خواهی داد. 🔅#صبحتون_شهدایی @kahfolshohada
بازار حـُســـــین در هم مےخـرد پیـر و جــوان را حــبیب و وهــب را .. @kahfolshohada
شهیـد ڪه شوے🕊 یڪبار شهیـد میشوے🕊 مـادرشهیـد ڪه باشے صد بار💔 و مـادر شهیـد مفقودالاثر ڪه باشے هرثانیـہ💔 @kahfolshohada
رمانـــ✨ -از مهمونی برگشتیم... تا ساعت دو ظهر خواب بودم. سوسن جون با تهدید منو بیدار کرد. همین که بیدار شدم، ناهار و صبحونم رو یه جا لازانیا خوردم و بعد اون به اتاقم برگشتم. خیر سرم می خواستم فقط برا یه بارم که شده به درس و دانشگاهم برسم. همین که کیفم رو باز کردم، دفتر متین رو دیدم و بازش کردم. تو صفحه اول بزرگ نوشته بود: "به نام او" و زیرش با خط ریز نوشته بود: "خدایا این ترمم مثل ترم های پیش کمکم کن، من محتاج کمکتم." اوه اوه پس بگو چرا هر ترم شاگرد اول میشه. خب خدا جون از این کمکا به ما هم بکن. صفحات بعدی همه جزوه بود و خیلی تمیزو مرتب نوشته شده بود. سریع همه جزوش رو کپی گرفتم و دوباره داخل کیفم گذاشتم تا فراموشش نکنم. حالا وقت کشیدن یه نقشه درست و حسابی برا این آقا پسر بود. مامان بدون در زدن وارد اتاقم شد و رو به من ایستاد. - جونم مامانم؟ - مهلقا الان زنگ زد. - خب بزنه، به من چه؟ - ملیسا مودب باش. گفت آرشام از تو خیلی خوشش اومده و خواسته بیشتر باهات آشنا بشه. - مامان من دلت خوشه ها. پسره افسردگی داره، فکر کرده من دلقکم و فقط می تونم بخندونمش. - بسه چرت نگو. اون برای بحث ازدواج می خواد باهات بیشتر آشنا بشه. - اینا فیلمشه. مامان که از این طرز جواب دادن من حسابی کفری شد داد زد: - اَه، بسه. هر چی من می گم تو یه چیز دیگه میگی. - ملیسا به خدا اگه بخوای با آبروی من جلوی آرشام بازی کنی، من میدونم و تو. - اوه، باشه بابا، چرا انقدر سرخ شدی؟ حالا انگار کی هست این آرشام خان. اصلا من به آبروی شما چی کار دارم؟ - همین که گفتم. از اتاقم بیرون رفت و در رو محکم بست. *** دم در کلاس منتظرش ایستادم. هنوز با شقایق کمی سرسنگین بودم؛ اما به هر حال از امروز باید عملیات تور کردن بچه مثبت رو انجام میدادم. این رو خوب می دونستم که متین با همه پسرای دور و برم فرق داره. نمی شد با دادن یه شماره موبایل یا یه نخ دیگه منتظر واکنش ازش باشم. - سلام. متین بدون این که سرش رو بالا بیاره جوابم رو داد. - آقا متین من چند جای جزوتون مشکل داشتم، میشه راهنماییم کنید؟ نگاهی به ساعتش کرد و گفت: - بعد از کلاس بعدی ربع ساعت وقت اضافه دارم. ...