#چراغ_راه ۱۲۶
🌺 تلنگرِ یک طلبهی شهید: جزو کدام دستهای؟!!
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
#شهید_ذبیحی #شهدای_بوشهر #طلبه_شهید #اهل_کوفه #ولایت_پذیری #تقوا
🔅#چراغ_راه ۲۱
✍ سردار شهید محمدجعفر سعیدی:
#کلام_شهید|امروز روزِ یاریِ اسلام و لبیکگویی به هل من ناصرِ امامحسین علیهالسلام است. امیدوارم راهی را که به رهبریِ امام خمینی در پیش گرفتهاید، تا انقلاب مهدی(عج) ادامه دهید. این انقلاب حاصلِ خونِ هزاران شهید است و شما در حفظ و حراست از آن تکلیف شرعی دارید...
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت چراغراه(۲۱) با کیفیت اصلی
___
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهدای_بوشهر #شهیدسعیدی #امام_زمان #انقلابیگری #مبارزه #انقلاب_اسلامی #دفاع_از_اسلام #آمریکا #اسرائیل
🔅#چراغ_راه ۲۲
✍ شهید مظلوم آیتالله بهشتی:
#کلام_شهید|زنِ دلسوز و با ایمان، که خانه و کاشانه و خانوادا را له بهترین صورت اداره میکند؛ تا مردش بتواند در میدانهای دیگر با فراغتِبال تلاش کند؛ مجاهد به شمار میآید
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت چراغراه(۲۲) با کیفیت اصلی
___
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم
●واژهیاب:
#شهدای_بوشهر #شهیدسعیدی #امام_زمان #انقلابیگری #مبارزه #انقلاب_اسلامی #دفاع_از_اسلام #آمریکا #اسرائیل
#چندخاطره
🔸بُرشهایی از زندگی جوانترین رایزن فرهنگی نظام؛ شهید صادق گنجی
🌼 #رویایصادقه|بچهدار نمیشد و غصهدار بود. یه روز تنها و ناراحت توی خونه دراز کشیده بود که پلکاش روی هم رفت. يه مرد سبزپوش رو دید که دو نانِ محلی به دست؛ سمتش اومد و گفت: مرضيه! چرا اينقدر گريه میكنی؟بيا این دو تا نون رو از من بگير. مرضیه رفت نونها رو گرفت و پرسید: آقا شما که هستید؟ فرمود: من علی بن ابيطالب(ع) هستم. کمی بعد از این خواب، صادق متولد شد.
🌼 #اردشیر|اهل برازجان بوشهر بودند، اما بخاطر شغل پدر، توی فسای فارس سکونت داشتند که صادق بدنیا اومد. پدر اسمشو گذاشت اردشیر. ولی بعدها که طلبه شد، به پیشنهاد استاد اخلاقش، اسمش شد صادق.
🌼 #نابغه|هميشه میگفت: دنيا سرای فانیه، ولی از همين سرای فانی بايد درست استفاده كرد. نابغه بود به تمام معنا. وقتی رایزن فرهنگی ما در پاکستان شد، خیلی زود زبان اردو رو یاد گرفت. با همه هم ارتباط میگرفت؛ هنرمند، ادیب، سیاسیون، شیعه، سنی و... اونقدر محبوب شد که آوازهش تا هندوستان رفت
🌼 #استکبار|توی یکی از سخنرانیاش گفت: مدارک مهمی از بعضی گروههای انحرافی دارم که وقتی برگردم ایران افشا میکنم...
جریانات سعودی انگلیسی هم سرمایهگذاری کرده بودند روی تفرقه بین شیعه و سنی. اما صادق با روشنگریاش همه رو خنثی، و بین مسلمین وحدت ایجاد میکرد. شاید علت اینکه روز تودیع و اتمام ماموریتش در پاکستان ترور شد، این باشه که میترسیدند صادق روزی مسئول مهمی در ایران بشه و نقشههاشون رو نقش برآب کنه...
🔸۲۸ آذر؛ سالروز شهادت صادق گنجی گرامیباد
_
#شهیدگنجی #وحدت #شهدای_بوشهر
#چندخاطره
🔸چند بُرش از زندگی پاسدار شهید سید محمد حسن سعادت
🌼 #مناجات|خیلی اهل مناجات بود. زمان شاه که کسی جرات نمیکرد دعای کمیل بخونه، همسایهها رو جمع میکرد و با صدای خوش دعای کمیل میخوند. صاحبخونهاش میگفت: باید آقای سعادت رو جواب کنم؛ میترسم حکومت پهلوی منو بگیره و اذیتم کنه.
🌼 #همهجا_خدا|همهجا بیاد خدا و اهلبیت بود؛ حتی توی تفریحها... گاهی به شوخی بهش میگفتیم: اومدیم تفریح کنیم، اینجا دیگه جای خدا و اهلبیت و قرآن، صحبت دیگه ای بکن . ایشونم میگفت: تنها سرمایهای که برا آخرت داریم قرآن و اسلامه؛ ما چیز دیگهای نداریم.
🌼 #تعارفکن|همیشه میگفت: وقتی چیزی میخرید؛ اگه کسی دید، یا بهش تعارف کنید یا بگیرید زیر چادرتون تا نبینه؛ شاید نتونه بخره...
🌼 #موتور|با اینکه موتور شخصی داشت، برا رفتن به مدرسه واسه تدریس، از وسایل نقلیه عمومی استفاده میکرد. میگفت: یه عده موتور ندارند و نمیتونن بخرن، من موتورمو سوار نمیشم که دلشون نشکنه.
🌼 #عدالت|یادمه وقتی مسئول کمیته انقلاب اسلامی و شورای مردمی سعدآباد شد؛ برخی از اقوام تقاضایی ازش داشتند که خلاف قانون یا شرع بود. سید بهشون میگفت: من اگه پدر یا مادر خودم هم خلاف کنند، میگم باید باهاشون برخورد بشه؛ باید خداپسند و قرآنی، و علیگونه رفتار کنم...
🌼 #لشکر_مهدیعج|یه شب اومد به خوابم. یه پرچم سبز روی دوشش بود و یه چفیه سبز بسته بود به پیشونیاش. جمعیتِ زیادی هم دنبالش بودند. ازش پرسیدم: اینا چه کسی هستند؟ گفت: لشکر حضرت مهدی(ع) هستند...
📚منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر
#شهیدسعادت #شهدای_بوشهر
#خاکریزخاطرات ۱۰۸
🔸میخوام مثلِ امیرالمؤمنین علیهالسلام زندگی کنم...
#متن_خاطره|تازه موتورسیکلت خریده بود، اما با وسیلهی نقلیهعمومی رفت و آمد میکرد. میگفت: خیلی از اقوام و دوستـان وسیلهی نقلیه ندارن؛ سعی میکنم کمتر موتورم رو سوار بشم، تا اونا حسرت نخورند... یه تابستون هم که هوا خیلی گرم بود، پدرم مقـداری پـول بهش داد و گفت: برو یه یخچال بگیر؛ تو متاهلی و لازم داری. اما سیدمحمدحسن پول رو نگرفت و گفت: هر وقت همهی همسایهها یخچال گرفتند و آبِ خنک خوردند، من هم یخچال میگیرم؛ من میخوام مثلِ حضرت علی علیهالسلام زندگی کنم...
👤خاطرهای از زندگی پاسدار شهید سیّدمحمدحسن سعادت
📚 منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر
🔰
___________________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهیدسعادت #تقوا #سادهزیستی #همسایهداری #خاکریز_خاطرات #شهدای_بوشهر #بیتفاوت_نبودن
14.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتشهید
🎥 شهیدی که دکتر چمران بارها به او گفت: تو مالک اشتر من هستی...
روایتی کوتاه از زندگی سردار شهید علیرضا ماهینی
🔸 ۱۰ دیماه؛ سالروز شهادت سردار شهید علیرضا ماهینی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهیدماهینی #شجاعت #تقوا #قرآن #تواضع #شهدای_بوشهر
#خاطره
✍ دو روایت؛ یک تلنگر...
🌼 #روایت_اول|دفاع از اسیر بعثی...
یادمه توی عملیات یکی از بچهها که دوستش جلوی چشماش شهید شده بود، با عصبانیت به صورت یکی از اسرای درجهدار بعثی سیلی زد و کمربندش رو بیرون آورد تا کُتکش بزنه. علیرضا تا این صحنه رو دید خودش رو رسوند و مانعِ کتک خوردن اسیر بعثی شد. کمی آب به اسیر داد و آرومش کرد. بعد هم رو کرد به سمت رزمنده و با ناراحتی گفت: به چه حقی با اسیر این برخورد رو میکنی؟ اگه کمبود نیرو نداشتم، ردت میکردم تا بری. من چنین نیرویی نمیخوام...
🌼 #روایت_دوم|نذاشت خجالت بکشم...
سوارِ موتور داشتیم برمیگشتیم، که روی یه تپه گاز دادم و با پَرِش رد شدم. یهو علیرضا از ترکِ موتور افتاد. نگاهش کردم و دیدم روی تپه در حال غلطیدنه... سریع پیاده شدم و رفتم سمتش. خجالت زده و سر به زیر گفتم: شرمندهام. بلافاصله با لبخند بحث رو عوض کرد و اصلاً به روم نیاورد. گفت: بهتره حرکت کنیم. وقتی رسیدیم کنار سنگرمون، از خجالت روم نمیشد برم توی سنگر. آخه باهاش همسنگر بودم و روی نگاه کردن به صورتش رو نداشتم. خواستم برم یه سنگر دیگه، که علیرضا اومد، دستم رو گرفت و گفت: سنگرت اینجاست؛ کجا میری؟ خلاصه چند روز از خجالت نمیتونستم باهاش روبرو بشم. علیرضا که این شرمساریام رو متوجه شده بود؛ یه روز اومد بغلم کرد و گفت: اتفاقی نیفتاده که! اشتباه از من بود که خودم رو محکم نگه نداشتم؛ اینقد خودتو اذیت نکن...
📚منبع:کتاب دلداده؛ صفحات ۷۵ و ۸۶
#تلنگر|خودتو بذار جای علیرضا...
خودتو بذار جای شهید علیرضا ماهینی؛ اگه توی این شرایط باشی چیکار میکنی؟
#شهیدماهینی #شهدای_بوشهر
14.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتشهید
🎥 شهیدی که دکتر چمران بارها به او گفت: تو مالک اشتر من هستی...
روایتی کوتاه از زندگی سردار شهید علیرضا ماهینی
🔸 ۱۰ دیماه؛ سالروز شهادت سردار شهید علیرضا ماهینی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
●واژهیاب:
#شهیدماهینی #شجاعت #تقوا #قرآن #تواضع #شهدای_بوشهر
#خاطره
✍ دو روایت؛ یک تلنگر...
🌼 #روایت_اول|دفاع از اسیر بعثی...
یادمه توی عملیات یکی از بچهها که دوستش جلوی چشماش شهید شده بود، با عصبانیت به صورت یکی از اسرای درجهدار بعثی سیلی زد و کمربندش رو بیرون آورد تا کُتکش بزنه. علیرضا تا این صحنه رو دید خودش رو رسوند و مانعِ کتک خوردن اسیر بعثی شد. کمی آب به اسیر داد و آرومش کرد. بعد هم رو کرد به سمت رزمنده و با ناراحتی گفت: به چه حقی با اسیر این برخورد رو میکنی؟ اگه کمبود نیرو نداشتم، ردت میکردم تا بری. من چنین نیرویی نمیخوام...
🌼 #روایت_دوم|نذاشت خجالت بکشم...
سوارِ موتور داشتیم برمیگشتیم، که روی یه تپه گاز دادم و با پَرِش رد شدم. یهو علیرضا از ترکِ موتور افتاد. نگاهش کردم و دیدم روی تپه در حال غلطیدنه... سریع پیاده شدم و رفتم سمتش. خجالت زده و سر به زیر گفتم: شرمندهام. بلافاصله با لبخند بحث رو عوض کرد و اصلاً به روم نیاورد. گفت: بهتره حرکت کنیم. وقتی رسیدیم کنار سنگرمون، از خجالت روم نمیشد برم توی سنگر. آخه باهاش همسنگر بودم و روی نگاه کردن به صورتش رو نداشتم. خواستم برم یه سنگر دیگه، که علیرضا اومد، دستم رو گرفت و گفت: سنگرت اینجاست؛ کجا میری؟ خلاصه چند روز از خجالت نمیتونستم باهاش روبرو بشم. علیرضا که این شرمساریام رو متوجه شده بود؛ یه روز اومد بغلم کرد و گفت: اتفاقی نیفتاده که! اشتباه از من بود که خودم رو محکم نگه نداشتم؛ اینقد خودتو اذیت نکن...
📚منبع:کتاب دلداده؛ صفحات ۷۵ و ۸۶
#تلنگر|خودتو بذار جای علیرضا...
خودتو بذار جای شهید علیرضا ماهینی؛ اگه توی این شرایط باشی چیکار میکنی؟
#شهیدماهینی #شهدای_بوشهر