eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 ✨ رفیق‌قلب‌تو! صندوقچه‌مادر‌بزرگت‌نیست . . که‌هرچیزی‌توش‌جابشه:) قلب‌تو♥️ حریم‌خداست🙂 میدونی‌حریم‌یعنی‌چی‌دیگه! غیر‌خودش‌کسیو‌راه‌نده🦋
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗💗 بعد از تمام شدن کلاس ،وسیله هامو جمع کردم سهیلا: بهار ،حالا که دیگه تموم شده ،با هم بریم خونه... - ماشین آوردم میخوام بازار مریم: اخ جوون بازار ،ما هم میایم دیگه - نه جایی کارم دارم بعد میرم بازار سهیلا: مشکوک میزنیااا ،بازار واسه چی - ععع نگفتم بهتون، فردا عقده داداش جواده مریم: عععع چه خوب،اون خانم خوشبخت کیه - همکارشه سهیلا: اوه اوه کل خانواده نظامی شدن... - فعلن من برم ،دیرم شده مریم : باشه برو تن تن از کلاس زدم بیرون که به احمدی برسم ماشینشو ندیدم .... اه لعنتی سوار ماشین شدم اعصابم خورد بود ،ای کاش یه کم زودتر میاومدم بیرون ماشین و روشن کردم یه دفعه از آینه نگاه کردم ،احمدی سوار موتور شده... - وااا ماشینش کو پس منم پشت سرش حرکت کردم نزدیکای ظهر بود اول رفت سمت یه مسجد وارد مسجد شد ،صدای اذان و میشنیدم ،فهمیدم که رفته نماز بخونه منم رفتم یه گوشه ماشین و پارک کردمو رفتم داخل مسجد بعد از خوندن نماز سریع اومدم بیرون ،تا دوباره ناپدید نشه با دیدن موتورش یه نفس آروم کشیدم سوار ماشین شدم و منتظر موندم بعد ده دقیقه اومد بیرون حرکت کرد از خیابونا گذشتیم وارد یه کوچه شد و ایستاد موتورشو وپارک کرد و پیاده شد وارد یه موسسه تدریس خصوصی شد نیم ساعتی منتظر شدم نیومد از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل موسسه مثل دزدا سرمو داخل بردم ... اثری از احمدی نبود وارد شدم یه دفعه یه خانم پرسید ببخشید کاری داشتین - میخواستم ببینم اینجا چه کارایی انجام میدین؟ خوب تدریس دیگه! - چه درسایی؟ فیزیک،ریاضی، .... - خوب منم میتونم بیام تدریس کنم؟ چی؟ - همه چی، من ریاضی ، فیزیک، ادبیات ،هنر همه چی،؟ دانشجو هستین؟ - بله اتفاقن یه مدرس واسه ریاضی پایه متوسطه نیاز داریم ،این فرمو پر کنین برین داخل اون اتاق ،با مدیر آموزشگاه صحبت کنین - چشم...
💗💗 بعد از پر کردن فرم ،رفتم سمت در اتاق مدیریت در زدم و وارد شدم... (یه مرد جوون،سی و هفت،هشت ،ساله به نظر میرسید) - سلام سلام ،بفرمایید... - گفتن که نیاز به یه نفر دارین که تدریس ریاضی کنه شما مدرکتون چیه؟ - دارم واسه کارشناسی میخونم رشته ام حسابداریه.... خوبه ،چرا میخواین تدریس کنین (نمیدونستم چی بگم): به پولش نیاز دارم باشه ،از فردا به مدت یه هفته میتونین تدریس کنین اگه راضی بودیم با هم قرار داد میبندیم - چشم فرمو بدین به من - بفرمایید نگاهی به فرم کرد خوب ، خانم صادقی ،به سلامت - خیلی ممنون ،با اجازه در و باز کردم ،یه نگاهی به بیرون انداختم و رفتم ،بدو بدو رفتم سمت ماشین سوار شدم واااییی دستی دستی چه گندی زدم من این چه کاره احمقانه ای بود کردم اگه بابا اجازه نده چی ؟ جواد و بگوو اینو چیکارش کنم یه دفعه احمدی اومد بیرون... - یعنی همش تقصیر توعه..... خواستم دیگه برگردم که باز یه چیزی وسوسه ام میکرد که دنبالش برم گوشیم زنگ خورد جواد بود ساعت و نگاه کردم وااای ساعت یه ربع به سه بود - جانم داداش جواد: کجایی بهار - دارم میام جواد: باشه زود بیا - چشم دنبال احمدی رفتم ،بعد از مدتی رسید به یه خونه ،در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد ،متوجه شدم اینجا خونشه بعدش حرکت کردم سمت بازار جوادم هی زنگ میزد ،دیگه از ترس جوابشو نمیدادم بعد از کلی چرخیدن، یه لباس پیدا کردم مناسب جشن حساب کردم و سوار ماشین شدم که به گوشیم نگاه کردم ۱۰ تماس از جواد با یه پیام پیامو باز کردم نوشته بود: دختر لااقل بگو زنده ای خیالم راحت بشه ،ماشینم نیاز ندارم خانم محمدی اومده دنبالم دارم میرم... یه لبخندی زدمو براش نوشتم الهی قربونت برم،کارم طول کشید ،دارم میرم خونه شرمنده تا برسم خونه هوا تاریک شده بود ماشین و گذاشتم پارکینگ و رفتم تو خونه مامان: معلوم هست کجایی؟ - خوب خونم مامان:بیچاره جواد از خجالت آب شد که زهرا اومده دنبالش... - وااا مامان،زنشه هااا، اگه اون نیاد کی بیاد دختر همسایه... مامان: برو نمک نریز دختر... - چشم... یکی نیست بیاید این دختر بگیر من راحت شم خدا... الهی آمین مادر جان... نمیدونم تو اگه این زبان نداشتی میخواستی چکار کنی...
💗💗 سویچ ماشین و گذاشتم رو میز اتاق جواد خودمم رفتم تو اتاقم ،خیلی خسته بودم لباسمو عوض کردم، اول رفتم نمازمو خوندم تا قضا نشه بعد صدای در خونه رو شنیدم سجاده مو جمع کردم ،رفتم پایین بابا اومده بود.. - سلام بابایی بابا: سلام دخترم بعد نیم ساعت جواد اومد ،با دیدن جواد از خجالت صورتم سرخ شده بود سر سفره شام یاد موسسه افتادم - بابا جون ،میشه من برم تدریس خصوصی؟ بابا: چرا میخوای بری تدریس کنی؟ - خوب دوست دارن مستقل بشم... جواد: خوب پول میخوای بگو بهت بدیم ،سرکار چرا میخوای بری؟ - داداشی الان شما هم بعد ازدواج نمیزارین زهرا جون بره سرکار؟ جواد:چکار داری به زن من، این موضوعش فرق میکنه! تو درسات تمام بشه ،خودم میبرمت یه جای خوب کار کنی خوبه؟ - اما من دلم میخواد الان یه کاری کنم، تازه میخوام درس بدم کاره بدی که نمیکنم بابا: بهار جان ، آدرسشو بده جواد بره ببینه اگه جایه خوبی بود برو... - چشم ،دستتون درد نکنه... روی تختم دراز کشیده بودمو به اتفاق های امروز فکر میکردم نمیدونم چرا حس بدی ندارم نمیدونم چرا رفتم و خواستم اونجا درس بدم اینقدر تو ذهنم خیال بافتم که خوابم برد جواد: بهار تنبل خانم، پاشو دیگه لنگه ظهره - داداشی بزار یه کم بخوابم امروز جمعه هااا جواد: مثل اینکه امروز عقده خان داداشت هم هستااا - ( چشمام مثل بابا قوری باز شد) ای وااای یادم رفته بود ،بدبختی هات از امشب شروع میشه... جواد: بدبختی !؟ یه دفعه یه لیوان آب ریخت رو صورتم منم جیغ کشیدم جواد : خوب میگفتی! - خیلی لوسی، تلافی میکنم ... جواد رفت و من حرص میخوردم از کارش..
💗💗 بعد از کمی این طرف و اون طرف کردن بلند شدم و یه دوش گرفتم بعد خوردن ناهار همه مشغول آماده شدن شدیم لباس خوشکلی که خریدمو پوشیدم یه لباس خریدم که هم مانتو میشد گفت هست هم پیراهن یه شال سفید هم گذاشتم یه عطر خوش بو زدم اهل آرایش کردن نبودم ، کیف کوچیک مو برداشتم و رفتم پایین مامان و بابا روی مبل نشسته بودن ومنتظر من بودن - من آمادم بریم بابا با دیدنم اومد سمتم ،پیشونیمو بوسید : انشاءالله عروسی خودت مامان: انشاءالله لباست خیلی قشنگه بهار - خیلی ممنونم ، همه حرکت کردیم سمت محضر وارد محضر شدیم مهمونا کم کم اومده بودن بعد احوالپرسی با مهمونا رفتم سمت جایگاه عروس دوماد... چند تا عکس از خودم و سفره عقد گرفتم بعد مدتی زن دایی اومد سمتم بلند شدم و سلام کردم ( زن دایی بغلم کرد ) زندایی: سلام عزیز دلم، انشاءالله جشن عقد خودت (میدونستم منظورش چیه) خیلی ممنون چند باری بود که زنداییم واسه پسرش سعید میاومدن خواستگاری منم هر بار جواب منفی میدادم سعید پسره خیلی خوبی بود، ولی نمیدونم چرا هیچ حسی بهش ندارم با صدای صلوات مهمونا متوجه شدم عروس و دوماد اومدن منم یه لبخندی زدمو نشستم روی صندلیشون بعد مدتی جواد و زهرا اومدن که بشینن که من با لبخند نگاهشون میکردم... جواد: بهار جان ،اینجا الان جای ماستااا، انشا سری بعد نوبتت شد بیا بشین اینجا - میدونم ،بلند شدنم از اینجا خرج داره... ( زهرا خندید) جواد: عع خرج دیگه چیه، بلند نشی بغلت میشینمااا - بشین ، منم جیغ میکشم آبروی جناب سروان میره... جواد: الان چی میخوای؟ - دوتا تراول ناقابل... جواد: چرا دوتا - نکنه میخوای زهرا پول یکیشو بده ،آخ آخ آخ از همین اول زندگی داری خسیس بازی در میاری؟ جواد: باشه بابا ،بیا بگیر حالا پاشو دارن نگاهمون میکنن... - ای قربونت برم من ،بفرمایید بعد از تمام شدن مراسم ،رفتیم خونه، زهرا هم همراه جواد رفتن دور دور،آخر شب اومدن خونه...
💗💗 صبح زود بیدار شدم لباسامو پوشیدم رفتم پایین مشغول صبحانه خوردن بودم که جواد و زهرا هم اومدن - سلام به عروس و دوماد جواد: سلام بر خانم باج گیر - عع باج نبود و شیرینی بود زهرا: سلام - داداش جواد آدرس موسسه رو برات میفرستم حتمن صبح برو ،چون بعد ظهر باید برم اونجا جواد: باشه بلند شدم و کیفمو برداشتم و خداحافظی کردم رفتم سمت در - داداش جواد: جانم - هنوزم خانم محمدیه؟ جواد: بازم آب خنک میخوای؟ خندیدم و خداحافظی کردم رسیدم دانشگاه ،چشمم به سهیلا و مریم افتاد رفتم پیششون - سلام سهیلا: به سلام خواهر شوهر عزیز مریم: سلام خوبی؟ خوش گذشت؟ - اره جاتون خالی سهیلا: بچه ها بریم داخل دارم قندیل میبندم رفتم توی کلاس و بعد چند دقیقه احمدی وارد شد ،چشمم بهش خشک شد مریم زد روشونم : الووو کجایی - جانم سهیلا: بهار عاشق شدیااا - مگه دیونم مریم : دیونه مگه شاخ و دم داره... ساعت ۱۰ بود که جواد زنگ زد که میتونم برم واسه تدریس از خوشحالی داشتم بال در می آوردم ولی علت خوشحالیمو نمیدونستم چیه به سهیلا و مریم چیزی نگفتم و بهونه آوردم که کار دارم تو دانشگاه بعد کلاس ،یه دربست گرفتم رفتم سمت موسسه وارد موسسه شدم رفتم سمت دفتر مدیریت در زدم ، رفتم داخل - سلام سلام - میتونم کارمو شروع کنم؟ - بله ،برین پیش خانم هاشمی راهنماییتون میکنن -خیلی ممنون اقایه... صالحی هستم - بله ،بازم ممنونم رفتم بیرون ،دنبال خانم هاشمی میگشتم که صدایی شنیدم رفتم دنبال صدا دیدم احمدی مشغول درس دادن فیزیک بود هاشمی: خانم صادقی - بله هاشمی : میتونی برین اتاق شماره ۳ ، بچه ها اومدن - چشم اتاقم کنار اتاق احمدی بود درو باز کردم ،تعدادی پسر روی صندلی هاشون نشسته بودن خودمو معرفی کردمو درسو شروع کردیم بعد از تمام شدن کلاس رفتم بیرون از موسسه داشتم خارج میشدم که اقای صالحی صدام زد آقای صالحی: خانم صادقی - بله اقای صالحی: امروز چه طور بود - خوب بود همین لحظه احمدی از اتاق اومدی بیرون وااای گند زدم با دیدنم تعجب کرد اقای صالحی ،متوجه قیافه هامون شد آقای صالحی: ببخشید شما همدیگه رو میشناسین؟ - بله با آقا احمدی همکلاسی هستیم آقا صالحی: چه خوب، سجاد جان چه طور بودن امروز بچه ها احمدی(با اینکه هنوز تو شوک بود) خوب بودن - ببخشید من برم دیرم شده صالحی: به سلامت...
💗💗 قلبم داشت میاومد تو دهنم ،نمیدونستم چیکار کنم که یه دفعه یکی صدام زد برگشتم نگاهش کردم ،احمدی بود آخ آخ آخ بهار الان پوستتو میکنه احمدی دوید سمتم از نگاهش پیدا بود توپش پره پره ابروهاش تو هم رفته بود احمدی: میشه بپرسم اینجا چیکار میکنین ؟ - خوب همون کاری که شما میکنین... احمدی: منو تعقیب کردین ؟ - نه احمدی: آها پس اتفاقی اومدین اینجا،نمیدونم چرا اینکارا رو انجام میدین ،ولی این کاراتون بیشتر نفرت انگیزه تا .‌‌... لطفا با آبروی من بازی نکنین من خشک شده بودم که چی بگم بهش، چقدر راحت به من توهین کرد ، من که کاره اشتباهی نکردم بغض داشت خفم میکرد باید حرفامو بهش میزدم به خودم اومدم دیدم رفته مثل دیونه ها تو خیابون پرسه میزدم گوشیم زنگ خورد ،مامان بود - جانم مامان مامان: کجایی بهار ،دیر کردی نگرانت شدم - مامان جان کلاسم تازه تمام شده ،میرم بازار یه کاری دارم بر می گردم مامان: باشه ،زودتر بیا خونه ،تا هوا تاریک نشده - باشه ،اگه شب شد آژانس میگیرم نگرانم نباش ،خدا نگهدار تصمیممو گرفتم ،باید میرفتم میدیدمش اما کجا ،میرم خونشون ،برای آخرین بار حرفامو بهش میزنم دوتا شاخه گل یاس خریدم و رفتم سمت خونشون رسیدم دم خونه قلبم تن تن میزد دستمو روی زنگ فشار دادم یه دختری چادری درو باز کرد قلبم ایستاد ،نکنه واقعن این خانومشه &سلام بفرمایید - ببخشید ،منزل آقای احمدی؟ بله بفرمایید - همسرتون هستن؟ همسر؟ - بله آقا سجاد ! آها ،داداش و میگین نه نیستن،کاری داشتین باهاش؟ ( یه نفس راحتی کشیدم ) - یه کاری داشتم باهاشون بفرمایید داخل ،الاناست که پیداش بشه - نه خیلی ممنونم ،میرم یه روز دیگه میام ( دستمو کشید و داخل حیاط برد) بیا عزیزم ،چرا اینقدر خجالت میکشی یه دفعه در خونه رو باز کرد ،مشخص بود مادر احمدی باشه فاطمه جان کیه ؟ فاطمه: یه خانومیه ،با داداش کار داره مادر آقای احمدی اومد داخل حیاط: خیلی خوش اومدی دخترم ،بیا اینجا بشین تا سجاد بیاد - خیلی ممنون گوشه حیاط یه میز چوبی بود که روش یه فرش پهن بود رفتم نشستم ،داشتم از خجالت آب میشدم فاطمه: ببخشید اسمتونو میگین؟ - بهار فاطمه: چه اسم قشنگی - خیلی ممنونم فاطمه: شما داداشو از کجا میشناسین ؟ - هم دانشگاهی هستیم فاطمه : عع ،چه خوب، باورم نمیشه داداش سجاد با یه دختر صحبت کنه... مادر آقای احمدی: فاطمه جان برو یه چایی واسه بهار جان بیار فاطمه: چشم بعد رفتن فاطمه مادر احمدی یه نگاه به گل انداخت : از کجا میدونین که سجاد گل یاس دوست داره سرمو پایین آوردم و چیزی نگفتم...
💗💗 میتونم بپرسم چیکارش داری؟ - نمیدونم چه جوری بگم، ( بعد از کلی من و من کل ماجرا رو واسه مادرش تعریف کردم ) - ( اشک تو چشمام جاری شد) : خانم احمدی ،من دختر کثیفی نیستم ،من توی خانواده ای بزرگ شدم که هیچ وقت کاره بدی به من یاد ندادن نمیدونم شاید من اشتباه کردم حرف دلمو به زبونم آوردم ،هر چند اوایل همه چی بازی بود ،ولی بعد کم کم فهمیدم این بازی نیست این دل منه که باخته ،باخته به قلب کسی که دلش پیش یه نفر دیگه اس ،امروزم اومدم فقط عذر خواهی کنم ازشون من از چشمای تو جز پاکی و صداقت چیزی نمیبینم دخترم ،اما یه چیز دیگه، سجاد دلش پیش هیچ کسی نیست ،نمیدونم چرا این حرف و به تو زده ،ولی کسی تو زندگیش نیست ،تنها عشقش رفتن به سوریه اس با شنیدن این حرف اشکام مهمون صورتم شد فاطمه از پشت اومد کنارم فاطمه: به به ،پس خانوم عاشق داداشمون شدی داداش منو بگو ،میبینم چند وقته کلافه اس نگو که تو دیونه اش کردی عع فاطمه زشته فاطمه: ببخشید مامان جان، ولی کی میاد عاشق اون پسر مغرور و از خود راضیت بشه ( خندم گرفت از حرفش واقعن راست گفت مغرورو از خود راضی) - ببخشید اگه میشه حرفایی که زدم بین خودمون باشه چشم دخترم در خونه باز شد و احمدی وارد خونه شد فاطمه دوید رفت سمتش فاطمه: سلام داداشی ،چرا اخمات تو همه احمدی: ول کن فاطمه ،حوصله ندارماا فاطمه: آخ آخ بهار جون چیکار کردی با داداشمون که اینجوری درب و داغون شدن ( با گفتن این حرف ،احمدی سرشو چرخوند به طرف ما ،زبونش قفل شده بود) سلامت کو مادر.. احمدی: سلام ببخشید حواسم نبود فاطمه: حواستون پیش کیه آقا ؟ پس ازدواجم کردی که ما خبر نداریم اره؟ احمدی یه اخمی به فاطمه کرد و فاطمه هم میخندید احمدی خواست بره سمت خونه که ،مادرش صداش زد سجاد مادر ،بهار جان اومده باهات صحبت کنه... سجاد: مادر جان من حرفی ندارم با کسی ( با بغض نگاهش میکردم و جلوی اشکامو گرفته بودم ) نگفتم که تو حرف بزنی، تو حرفاتو زدی ،الان باید بشنوی ،بیا بشین اینجا مادر احمدی بلند شد و فاطمه رو صدا زد برد داخل خونه احمدی هم کلافه هی دست میبرد تو موهاش و قدم میزد احمدی: خوب ،مسیر بعدی که باید رسوام کنین کجاست ؟ ( منظور حرفاشو نمیفهمیدم) احمدی: اول دانشگاه، بعدم موسسه ،الان که خونه ،لااقل بگین،فکر بعدیتون چیه که اینقدر با دیدنش شوکه تر نشم. ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗💗 - بسه دیگه ،هر چی گفتین تا حالا چیزی نگفتم ،من فقط اومده بودم ازتون عذر خواهی کنم ،ولی نه الان پشیمون شدم ،شما حتی لیاقت عذر خواهی کردن و ندارین مادرتون گفته که عشقی وجود نداره ،گفته که عشقتون رفتن به سوریه اس (یه نگاهی بهش انداختم) مطمئن باشین عشقی که شما ازش حرف میزنین،هیچ وقت اجازه نمیده به یه دختر تهمت بزنین و هر چی دلتون میخواد بهش بگین من دیگه مزاحمتون نمیشم برادر یاعلی بلند شدم و از خونه زدم بیرون و اشکام شروع به باریدن کردن رفتم سر کوچه یه دربست گرفتم رفتم خونه رسیدم خونه ،هنوز بابا و جواد نیومده بودن در و باز کردم و وارد خونه شدم مامان و زهرا در حال صحبت کردن بودن نگاهشون نکردم تا چشمای پف کرده مو نبینن - سلام مامان: سلام ،معلوم هست کجا بودی،الان بابات میومد منو دعوا میکرد که چرا دختر تا این موقع شب بیرونه - بله ،حق باشماست ،ببخشید دیگه تکرار نمیشه تن تن از پله ها رفتم بالا و رفتم توی اتاق بعد یه ساعت زهرا اومد توی اتاق اشکامو پاک کردم زهرا: اجازه هست؟ - بیا داخل زهرا اومد کنارم نشست زهرا: اتفاقی افتاده بهار جون - نه خوبم ،چیزی نیست زهرا: پس این چشمای پف کرده چی میگه - دلم گرفته بود ،یه کم گریه کردم الان بهترم زهرا: چی باعث شده دلت بگیره ؟ - چیز مهمی نیست ،دله دیگه ،یه دفعه میگیره ! زهرا: باشه ،بهار جان منم مثل خواهرت،اگه یه موقع کمکی خواستی،درو دلی داشتی ،خوشحال میشم کمکت کنم - باشه زهرا بلند شد ورفت حوصله دانشگاه و موسسه رو نداشتم ،دو روز از خونه بیرون نرفتم خیلی فکر کردم ،به کارایی که انجام داده بودم این مدت ،شاید واقعن حق با احمدی بود ،نباید همچین کارایی میکردم ، دیگه همه چی تموم شده بود ،پس دلیلی برای ناراحتی وجود نداشت ،بلند شدمو لباسامو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین مامان داشت خونه رو تمیز میکرد - سلام مامان جون مامان: سلام به روی ماهت ،چه عجب دل کندی از اون اتاقت زهرا هم از پله ها داشت میاومد پایین زهرا: سلام - سلام ،صبح بخیر مامان: سلام زهرا جان ،برین بشینین صبحانه تونو بخورین - من نمیخورم دیرم شده زهرا: بیا بشین ،میرسونمت... - نه مسیرمون یک نیست زهرا: حالا یه بارم مسیرمونو با خواهر شوهرمون یکی میکنیم مامان: بهار ،امشب مهمون داریماا دیر نیای - باشه سعی میکنم مامان: سعی چیه دختر ،میگم اولین بارشونه،بابا خیلی تعرفشونو میکنه ،مخصوصن تعریف پسرشو ،اگه دیر بیای چه فکری میکنن در موردت - باشه مامان جان چشم ،زهرا جان من میرم تو حیاط منتظرت میشم...
💗💗 سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم زهرا: خوب کجا میری؟ - موسسه زهرا: اها میدونم آدرسش کجاست! - میدونی؟ زهرا: اره اون روز که آقا جواد میخواستن بیان اینجا ببینن محیطش مناسبه یا نه ،منم همراهش بودم - آها زهرا: بهار جان، جواد از شوخی کردنات و بامزه بودنت خیلی تعریف کرده بود ولی الان دارم خلافشو میبینم ،چی اذیتت میکنه؟ -چیزی نیست هر چی بوده تمام شد زهرا: پس یه چیزی بوده ،کسی اذیتت کرده؟ - نه زهرا دیگه سوالی نپرسید ،ای کاش میشد حرفای دلمو به زبون بیارم تا کمی سبک بشه این دل ناآرومم زهرا منو رسوند موسسه و رفت وارد موسسه شدم و رفتم دفتر مدیریت ، چند تقه در زدمو وارد شدم - سلام آقای صالحی: سلام خانم صادقی،چرا نیومده بودین سر کلاس - شرمنده یه مشکلی پیش اومد نتونستم بیام صالحی: لطفا از این به بعد هر موقع نتونستین بیای قبلش یه خبر بدین - چشم،ولی میخواستم بگم ،من دیگه نمیتونم بیام موسسه صالحی: چرا ؟ اتفاقی افتاده؟ - نه ،با اومدن به اینجا از درسای دانشگاهم عقب افتادم،ترجیح میدم دیگه نیام صالحی: باشه، ولی اگه یه موقع دوست داشتین میتونین برگردین - چشم ،خیلی ممنون ،با اجازه تون...
💗💗 از اتاق اومدم بیرون از خانم هاشمی خداحافظی کردم رفتم سمت خروجی موسسه که احمدی جلوم ظاهر شد چندثانیه چشمامون به هم افتاد و من سریع ازش دور شدم و رفتم یه دفعه شنیدم دارم صدام میزنه بدون هیچ توجهی سرعتمو زیاد کردم رفتم سر کوچه سوار تاکسی شدم و رفتم سمت دانشگاه دوساعت زودتر رسیدم دانشگاه رفتم داخل کافه نشستم تا کلاسم شروع بشه نزدیکای یازده بود که رفتم سمت کلاس وارد کلاس شدم سهیلا و مریم و دیدم رفتم کنارشون نشستم سهیلا: معلوم هست کجایی تو ،چرا جواب پیاما رو نمیدی - سلام خوبین؟ مریم: ما که اره ولی تو فک نکنم ،چیزی شده - نه سهیلا: نکنه عاشق شدی؟ - نه مریم: مریض شدی؟ - نه سهیلا : نه و حناق ،چیه هر چیه میپرسیم میگی نه نه نه - ول کنین بچه ها حوصله ندارم مریم : هی بچه ها طرف اومد ( نگاه کردم ،منظورش احمدی بود، احمدی یه نگاهی به من کرد و منم سرمو پایین انداختم و مشغول نوشتن شدم ) سهیلا: بهار،خبریه؟ - چه خبری؟ سهیلا: آخه احمدی داشت نگاهت میکرد - خوب نگاه کنه، آدم چشم داره که نگاه کنه دیگه مریم: نه دیگه ،چشم احمدی تا چند وقت پیش داشت مورچه های زمین و نگاه میکرد ،اما امروز داره تو رو نگاه میکنه - ول کنین ،این بحث و سهیلا: یه کاسه ای زیر نیم کاسه تون هستااا با اومدن استاد ،دیگه حرفی نزدیم کلاسم تا غروب طول کشیده بود ، از کلاس زدم بیرون که چشمم به یه عکسی افتاد ،عکس گنبد فیروزه ای جمکران تا جمکران نیم ساعت راه بود به زهرا پیام دادم که میرم جمکران به مامان بگه نگران نشه از دانشگاه زدم بیرون ،هوا تاریک بود رفتم سر جاده یه ماشین گرفتم و رفتم سمت جمکران توی راه بودم که گوشیم زنگ خورد ،زهرا بود - جانم زهرا زهرا: بهار جان ،یه ساعت دیگه میام دنبالت - نه نمیخواد خودم میام.... زهرا: نه،درست نیست این موقع شب تنهایی بیای خونه ،با هم باشیم بهتره... - باشه دستت درد نکنه....
💗 💗 از دور گنبد و که دیدم، اشکام سرازیر شد از ماشین پیاده شدم ،نزدیک ورودی شدم که یه خانم دستشو گذاشت روی شونم.. - جانم بفرما دخترم، با چادر برو داخل - دستتون درد نکنه چادر رنگی رو سرم گذاشتم وارد حیاط شدم تا ده دقیقه فقط ایستاده بودمو به گنبدش نگاه میکردم رفتم سمت سرویس ،وضو گرفتم و رفتم داخل مسجد بعد از خوندن نماز و دعا اومدم بیرون ،رفتم سمت چاه ،از بچگی عاشق درد و دل کردن با چاه بودم یه آرامش خاص میده (این نکته تأکید داشت که حرف زدن درد دل کردن با چاه منافات با مخاطب قرار دادن خداوند متعال ندارد. ممکن است در عین درد دل گفتن و راز و نیاز با خداوند متعال و پروردگار خویش، سر در چاه فرو بریم. معلوم است که مکان و زمان راز و نیاز، به خصوص هنگام مصائب بزرگ و جانکاه، در آرامش بخشیدن به انسان تأثیر دارد) ،هرکسی رد میشد یه کاغذ میگرفت، مشغول نوشتن میشد ولی من هیچ وقتی چیزی برای نوشتن نداشتم... (عريضه نوشتن و در چاه انداختن يكي از راه هاي توسل است همانطور كه دعاي لفظي از راههاي توسل است و چاه جمكران هم فقط به خاطر اينكه نزديك مسجد جمكران مي باشد مردم بعد از بجا آوردن اعمال مسجد حاجت هاي خود را نوشته و درون آن چاه مي اندازند نه اينكه اگر از امام در خواستي داشته باشند امام به آن آگاهي پيدا نمي كند بلكه يكي از راه هاي توسل در خواست كتبي و عريضه است و اگر مردم گريه مي كنند به خاطر عشق به امام زمان(عج)بوده و بخاطر گرفتاري هاي خودشان مي باشد. ولی اگر براي چاه گريه و زاري كرده و به خود چاه متوسل شوند هم شرک بوده و هم بدعت مي باشد كه در روايت و مكتب اسلام مردود است) همش سرمو نزدیک چاه میکردمو حرفامو میزدم کنار چاه نشستم خلوت بود انگار همه چیز فراهم شده بود برای درد و دل کردنم سلام به نظر شما عاشق شدن جرمه... به نظرتون اگه کسی عاشق بشه باید به بی حیایی متهم بشه میگن دل شکسته رو میخری دل شکسته منم میخری؟ (یه دفعه یه صدایی شنیدم) حلالم کنین سرمو بر گردوندم ،احمدی بود، اشکامو پاک کردمو بلند شدم و از کنارش رد شدم احمدی: خانم صادقی ،یه لحظه صبر کنین! برگشتم نگاهش کردم: توهیناتون نصفه مونده اومدین تمامش کنین؟ احمدی: من واقعن عذر میخوام به خاطر حرفایی که زدم - اگه بخشیدنه که نمی بخشم ، شما به همه چیزم توهین کردین ( اشک از چشما سر میخورد روی صورتم) نه شما به من توهین نکردین ،به پدر و مادرمم که همچین دختری و بزرگ کردن هم توهین کردین ،نه هیچ وقت نمیبخشم...
💗💗 از احمدی جدا شدم و رفتم سمت خروجی که زهرا رو دیدم همینجور گریه میکردم با دیدن زهرا رفتم توی بغلش زهرا هم هیچی نگفت و آروم نوازشم میکرد. زهرا: حالا که اومدم تا اینجا منم میرم یه زیارتی میکنم و میام... -باشه ،من همینجا منتظرت میمونم رفتم یه گوشه روی زمین نشستم دلم خیلی گرفته بود چادر و کشیدم روی صورتمو شروع کردم به گریه کردن بعد یه مدت زهرا برگشت وباهم خارج شدیم چادر و به خانمی که دم در ایستاده بود تحویل دادم و سوار ماشین شدیم حرکت کردیم سمت خونه توی راه زهرا هیچی نپرسید گوشی زهرا زنگ خورد.... زهرا: جانم جواد داریم میایم تو راهیم ،مهمونا اومدن،آخ آخ باشه باشه ،یاعلی... - چی گفت داداش زهرا: مهمونا اومدن،فک کنم امشب باید باهمدیگه محاکمه بشیم... -نترس،مامان کاری با عروسش نداره رسیدیم خونه و زهرا ماشین و گذاشت پارکینگ و با هم رفتیم داخل خونه در و باز کردم ،خشکم زده بود اینا اینجا چیکار میکنن آقای احمدی و خانواده اش زهرا شروع کرد به احوالپرسی کردن فاطمه با دیدنم ،اومد سمتم و بغلم کردم ،همه با تعجب نگاهمون میکردن از همه جالب تر قیافه احمدی دیدنی بود... فاطمه: وااای بهار باورم نمیشه اومدیم خونه شما - خوبی؟ خیلی خوش اومدی رفتم سمت مادر آقای احمدی... - سلام حاج خانم خوبین ؟ سلام عزیزم ،خیلی ممنون... (حاج آقا احمدی رو قبلن تو حجره بابا دیده بودمش ولی نمیدونستم که ... ای خداااا) - شکر بعد احوالپرسی با بابای آقای احمدی رفتم عذر خواهی کردم رفتم تو اتاقم روی تختم مثل دیونه ها نشسته بودم در اتاق باز شد زهرا اومد داخل زهرا: بهار لباست و هنوز عوض نکردی؟ - هااا،،، الان میام لباسمو عوض کردم ، یه پیراهن بلند پوشیدم روسریمو لبنانی بستم رفتم پایین اصلا نمیتونستم توی جمع باشم ،رفتم داخل آشپز خونه روی صندلی میز ناهار خوری نشستم مامان اومد داخل آشپز خونه مامان: بهار نگفتم زود تر بیا... زهرا: ببخشید مامان جون، من از بهار خواستم همرام بیاد بریم مسجد جمکران مامان: خیلی خوب، اشکال نداره ، وسیله ها رو آماده کنین ،یواش یواش سفره شامو بزاریم دیر شده زهرا : چشم...
💗💗 موقع شام فقط با غذام بازی میکردم،زیر چشمی به احمدی نگاه میکردم ،اونم مثل من انگار فضای خونه خیلی سنگین شده بود بعد از مدتی بلند شدم و رفتم سمت آشپز خونه استرس عجیبی داشتم، اگه مادر آقای احمدی حرفی بزنه چی؟ واااییی چه جوری تو چشم بابام نگاه کنم همین لحظه فاطمه اومد داخل آشپز خونه فاطمه: متوجه شدم که غذاتو نخوردی،اومدم بگم مامان گفته خیالت راحت حرفی نمیزنه... - خیلی ممنونم فاطمه: ولی به داداش نمیگم که تا آخر مجلس قیافه اش همینجوری باشه.... (خندم گرفت) زهرا هم اومد داخل آشپز خونه زهرا: شما همدیگه رو میشناسین؟ فاطمه: اره ،تو موسسه با بهار جون آشنا شدم ،ولی فکر نمیکردم که دختر دوست بابا باشه زهرا: عع چه خوب،داداشتونم تو موسسه درس میدن ؟ فاطمه: اره زهرا: میگم ایشونم غذاشونو نخوردن بعد از شستن ظرفا ،منو فاطمه رفتیم یه گوشه از پذیرایی نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن از خودمون موقع رفتن رسید که مادر آقای احمدی اومد جلو و بغلم کردو زیر گوشم گفت: خوشحال شدم که دوباره دیدمت دخترم... - منم همین طور.... احمدی هم از همه خداحافظی کرد و وقتی چشمش افتاد به من ،سرش و انداخت زمین و رفت توی اتاقم ،فقط به امروز فکر کردم ،نمیدونم چرا نمیتونم از این پسر متنفر باشم نمیدونم چرا با هر بار دیدنش قلبم به شمارش میافته اما افسوس که همه چی یه طرفه است نمیشه کسی رو به زور عاشق کرد...
💗💗 صبح زود بیدار شدم و لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم رفتم پایین کسی خونه نبود رفتم تو آشپز خونه دیدم یه کاغذ چسبیده به یخچال رفتم برداشتم... مامان نوشته بود: سلام بهار جان صبح بخیر ،من رفتم خونه خاله سمیه ،امروز قراره آش پشت پا برای میثم بپزه ،تو هم کلاست تمام شد بیا خونه خاله سمیه شام اونجا هستیم،مواظب خودت باش کی حوصله مهمونی رو داره تن تن صبحانه مو خوردمو رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم ،که از پشت یکی صدام میزد برگشتم نگاه کردم ، مریم و سهیلا بودن - به شما پت و مت یاد ندادن ،اسم کوچیک یه نفرو بلند صدا نکنین ... سهیلا: خوبه حالا ،اینا هم خودی هستن... مریم: چرا چند وقته ،پیدات نیست ؟ کجایی تو... - هستم شما نمیبینین سهیلا: اها پس فقط اون اقا خوشتیپه تو رو میتونه بببینه نه؟ مریم: اوه اوه گفتی داره میاد سمتمون،سهیلا قیافه ام چه جوریه؟ سهیلا: اره راستی راستی داره میاد سمت ما (فکر کردم دارن منو مسخره میکنن، واسه همین توجهی به حرفشون نکردم) سلام (برگشتم نگاه کردم،احمدی بود) سهیلا: سلام... مریم: سلام اقاا... من انگار لال شده بودم و حرفی تو دهنم نمیچرخید احمدی: ببخشیدخانم صادقی ،میشه بعد کلاس باهاتون صحبت کنم؟ (من همینجور مثل چوب خشک نگاهش میکردم، سهیلا زد به پهلوم) سهیلا: هوووو دختر کجایی؟ با توعه هااا! - ببب بله احمدی: پس بعد کلاس بیاین پارک نزدیک دانشگاه - باشه احمدی رفت ومن مات و متحیر مونده بودم مریم:بابا ول کن این پسره رو ،خوردیش با نگاه کردنت... - ها ،چی؟ سهیلا: به جان خودم ،عاشق شدی بهار... ( عاشق بودم، شما خبر دارین) - بریم،کلاس الان شروع میشه سهیلا: باز ما رو گذاشت تو خماری ، بلاخره که سر از کارات در میاریم دختر...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️سخنرانی حاج آقا دانشمند 🎬موضوع: توبه زن بدکاره کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین راه ارتباط با خدا در درجه اول همین نمازیست که می‌خوانید... صحبت‌های شنیدنی مقام معظم رهبری را از دست ندهید ... کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب: توجه کنید که حقّ گرفتنی است، آن هم از گرگی مثل آمریکا... کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔴 قرائت سوره کهف در روز و نجات از فتنه دجال 🔵 پیامبر اکرم (ص) فرمودند: 🌕 مَن قرأ الکهف یوم الجمعة فهو معصوم إلی ستّة أیَام من کلّ فتنة تکون، فإن خرج الدّجّال عصم منه 🔺 کسی که سوره کهف را در روز جمعه بخواند، تا شش روز از هر گونه فتنه ای دور خواهد بود و اگر دجال خروج کند، از شر وی مصونیت خواهد داشت. کلید بهشت🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄