💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_بیست_و_چهارم
دو روز مونده بود به عید صبح زود بیدار شدم که برم بهشت زهرا،که شاید داخل عید نتونم برم یه لباس گرم پوشیدم
از خونه زدم بیرون رفتم سمت بهشت زهرا
اول رفتم سمت گلزار یه کم اونجا نشستم و قرآن خوندم بعد رفتم سمت غسالخونه...
- سلام
اعظم خانم: سلام هانیه جان...
- زهرا خانم نیستن؟
اعظم خانم: پسرش مریض شد نتونست بیاد ،به جاش رقیه جون اومدن...
- سلام رقیه خانم خوبین؟
رقیه خانم: سلام دخترم ،شکر ،شما خوبین؟
- خیلی ممنونم
رفتم لباسامو عوض کردم شروع کردم به کمک کردن بعد نیم ساعت گوشیم زنگ خورد
فاطمه بود ....
- سلام عروس خانم خوبی؟
فاطمه: سلام عزیزم مرسی،تو خوبی؟
- نه به خوبی تو؟شوهر جان خوبه؟
فاطمه : اره خوبه شکر
میگم بلا الان ما نامحرم شدیم؟
- یعنی چی منظورتو نمیفهمم...
فاطمه:تو آقای صالحی رو از کجا میشناسی
- صالحی کیه؟
فاطمه: الان تو نمیشناسی ؟
شب عروسیمون دیدیش...
- آها آقا مرتضی رو میگی؟
فاطمه: اوه چه زود خودی شدی باهاش ،اسم کوچیکشو میدونی...
- عروس خانم،اسمشو نمیدونستم، شادوماد صداش زد متوجه شدم
فاطمه: اررره منم باور کردم،حتمن تو همون کوچه هم عاشقت شده نههه ....
- چی گفتی؟
فاطمه: بلا و چی گفتی چیکار کردی با این بدبخت ،خواب و خوراک نداره
دیونمون کرده این چند روزه...
- واسه چی آخه...
فاطمه: واسه جناب العالی دیگه ،عاشقت شده ،میگه میخواد بیاد خاستگاری گفت اول از تو بپرسم،اصلا ازش خوشت میاد یا نه...
- فاطمه جون ،میشه بهشون بگی بیاد بهشت زهرا
فاطمه: دختر دیونه جای بهتر سراغ نداشتی
- نه بگو بیاد همینجا
فاطمه : باشه ،نگفتی چیکار کردی که اینجوری مارو از خواب و خوارک انداخته ....
- میگم بهت بعدن
فاطمه : باشه فعلن
با صدای اعظم خانم ،به خودم اومدم
اعظم خانم: هانیه جان ،
- جانم...
اعظم خانم : نمیای کمک
- الان میام
یه نیم ساعتی گذشت و گوشیم دوباره زنگ خورد، ناشناس بود
- بله
سلام خانم اخوان ،من صالحی هستم ...
- سلام حالتون خوبه؟
مرتضی: ببخشید من بهشت زهرام کجا باید بیام - برین سمت گلزار شهدا منم میام
مرتضی: چشم
- اعظم خانم میتونم برم
اعظم خان: اره عزیزم برو
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_بیست_و_پنجم
لباسمو عوض کردم رفتم سمت گلزار توی راه فقط داشتم ذکر میگفتم گلزار که رسیدم داشتم دنبال آقا مرتضی میگشتم
یه دفعه از پشت یکی گفت: سلام
برگشتم آقا مرتضی بود
- سلام ،ببخشید دیر کردم
آقا مرتضی: نه خواهش میکنم این چه حرفیه
- بریم یه جایی بشینیم
آقا مرتضی: بله بریم
اقا مرتضی جلو تر حرکت میکرد من پشت سرش رفتیم نزدی یه قبر که مدافع حرم بود نشستیم...
- خوب من میشنوم
(سرش پایین بود و شروع کرد به حرف زدن)
آقا مرتضی: نمیدونم باید از کجا شروع کنم
من همون شبی که شما رو دیدم و سوارتون کردم ازتون خوشم اومد ،فکر میکردم شاید یه حس من به شما گناه باشه...
اما وقتی اون شب عروسی اقا رضا شما رو دیدم ،فهمیدم این یه نشونه اس که من شما رو دوباره دیدم و فهمیدم حسی که به شما دارم حس گناه نیست ، میخواستم اگه شما واقعن راضی باشین با مادرم بیایم خدمت خانواده تون
اگر نه زحمت کم کنم...
-شما از زندگی من هیچی نمیدونین ،من الان چند ماهه که این شکلی ام،شایدم یه روزی از اینی که هستم خسته بشم دوباره برگردم به هانیه قبلی که بودم ...
آقا مرتضی: من از گذشتتون با خبرم و اصلا برام گذشتتون مهم نیست ترسی که اون شب من توی چشماتون دیدم و کاری که الان دارین انجام میدین مطمئنم هیچ وقت به سابق بر نمیگردین
( ای فاطمه دهن لحق کل زندگیمو گذاشت کف دست این آقا بی اجازه )
- یه مسأله خیلی مهم تر، پدرمه
اینکه مطمئنم راضی نمیشه به این وصلت
آقا مرتضی : توکلتون به خدا باشه ،شما راضی باشین بقیه اشو بسپریم دست خدا...
اگه قسمت باشه باهم ازدواج کنیم هیچکس نمیتونه مانع بشه ...
( بلند شدم )
- اگه با من کاری ندارین من دیگه برم
آقا مرتضی: اگه جایی میخواین برین برسونمتون؟
- فاطمه جون بهتون نگفته من میام بهشت زهرا واسه چی؟
آقا مرتضی: بله گفتن
- شما مشکلی با این کارم ندارین؟
آقایون نسبت به این چیزا حساس اند...
آقا مرتضی : نه چرا باید مشکلی داشته باشم،خیلی هم تحسینتون میکنم بابت این کار
- من برم به کارم برسم
آقا مرتضی: فقط یه چیزی ،شماره خونتونو میدین به مادرم بگم با مادرتون صحبت کنه؟
- صبر کنین بهتون خبر میدم ،
اول باید خودم صحبت کنم باهاشون بعدا مادرتون تماس بگیرن...
آقا مرتضی : چشم ،منتظر میمونم
- خیلی ممنونم،فعلن
آقا مرتضی: در امان خدا
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_بیست_و_ششم
اینقدر فکرم مشغول شده بود دیگه غسالخونه نرفتم دربست گرفتم رفتم خونه
مامان تو پذیرایی نشسته بود
- سلام
مامان: سلام عزیزم
- مامان ،حامد کجاست؟
مامان: تو اتاقش ،هانیه جان ما ناهارمونو خوردیم،غذای تو رو هم گذاشتم روی میز برو بخور...
- دستتون درد نکنه،من سیرم نمیخورم
از پله ها رفتم بالا ،پشت در اتاق حامد ایستادم یه نفس عمیق کشیدم و یه بسم الله گفتم
درو باز کردم...
حامد: یعنی تو هنوز یاد نگرفتی باید در بزنی ،شاید من لخت بودم حاج خانم...
ببخشید داداش حواسم نبود...
- حامد ،میخوام باهات حرف بزنم
حامد: اینجور تو با این سرو شکل اومدی خونه ،مشخصه یه گندی زدی میخوای من جمعش کنم
-یکی ازم خاستگاری کرده
( شروع کرد به بلند خندیدن )
- هیییس دیووونه چه خبرته ؟
حامد: آخه کی اومده عاشق تو دیونه شده
- بی مزه ،مثلا اومدیم از داداشمون کمک بگیریم ...
حامد: خوب حالا من باید چیکار کنم ؟
تحقیق کنم در مورد پسره...
- میخوام با بابا صحبت کنی بیان خاستگاری
حامد: خوب بیاد مگه کسی جلوشو گرفته...
- این آقا ازلحاظ مالی با ما خیلی فاصله دارن ،میدونم اگه بیاد بابا اجازه نمیده
حامد: پس صبر کن من اول برم ببینم کیه ؟ چیکارس؟
اگه خوب بود با بابا صحبت کنم...
- باشه ،قربونت برم...
حامد: هانیه بدهکاریات داره بیشتر میشه هااا
- الهی فدای مهربونیات بشم من....
رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم
روی تختم دراز کشیدم ،من که اصلا این اقا رو نمیشناسم گوشیمو از کیفم درآوردم شماره فاطمه رو گرفتم
- الو فاطمه
فاطمه: به عروس آینده چه طوری؟
- یعنی چیز دیگه ای نبود به این اقا بگی؟
یعنی هرکس اومد خواستگاری کرد
هرچی میدونی بهش بگی...
فاطمه: عزیزم من فقط گفتنش و برای تو آسون کردم ،تازه آقا مرتضی اینقدر آقاست که اصلا به حرفام هیچ اعتنایی نکرد ،گفت گذشته برام مهم نیس...
- میگم این اقا مرتضی چیکاره اس؟
فاطمه: تو ارتش کار میکنه ،فرمانده آقا رضا ست...
- یعنی اقا مرتضی هم میره سوریه؟
فاطمه: اره دیگه بیشتر موقع ها میره ،دوتا داداشاش هم میرن سوریه....
- والان من چیکار کنم؟
فاطمه: چیو چیکار کنی؟
- خوب من دلم اصلا نمیخواد بره سوریه...
فاطمه ،آقا رضا کی باید بره ؟
فاطمه: بعد عید انشاءالله...
- وایی ،یعنی آقا مرتضی هم باید بره
فاطمه: نمیدونم والا من
- باشه ،فعلن کاری نداری
فاطمه،: عع نگفتی چی شد؟
- گفتم اول با بابا و مامان صحبت کنم راضی شدن بگم بیان
فاطمه: انشاءالله هر چی قسمته همون بشه
- انشاءالله ،فعلن
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_بیست_و_هفتم
اینقدر ذهنم مشغول بود بعد نماز صبح خوابم برد با صدای اذان ظهر بیدار شدم رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم دوباره برگشتم داخل رخت خواب در اتاقم باز شد ...
حامد: واااایییی اینجوری میخوای شوهر داری کنی،دختر اینجوری باشی که دو روزه بقچه پیچت میکنن پس میفرستنت که...
- بزار یه کم بخوابم حامد
حامد: باشه ،میخواستم درباره این اقا مرتضی حرف بزنم که .... میرم دیگه پس
(سرمو از زیر پتو بیرون آوردم )
- دیدیش ؟
حامد : بخواب باز بعدن بهت میگم ...
- لوس نباش دیگه بگو
حامد: اره دیدمش ،خوشم نیومد ازش ،تو هم دیگه بهش فکر نکن ،فعلن...
به بابا هم چیزی نگیم بهتره...
(مات و مبهوت بودم ،یعنی چی خوشم نیومد)
یه دفعه درو باز میکنه میگه:نظرم عوض شد، خوشم اومد بابا باهاش صحبت میکنم ...
(بالشت روی تخت و سمتش پرت کردم)
فردا عید بود و بلند شدم اتاقمو مرتب کردم
رفتم پایین
مامان: سلام تنبل خانم ،هانیه چند وقته خوش خواب شدیاا....
- سلام ،چیزی واسه خوردن نداریم؟
مامان : رو گاز غذا هست ،برو گرم کن بخور
غذا خوردنت که تمام شد بیا این هفت سین و بچین
- چشم ،مامان گلم
غذامو خوردم ،رفتم روی میز گرد هفت سین و مرتب چیدم بوی سبزی پلو با ماهی کل خونه رو گرفته بود بابا ساعت ۱۰ شب اومد خونه
میز شام و چیدیم روی میز...
حامد: به به چه کرده مامانه خونه ،هانیه خانم یاد بگیر،چند روز دیگه رفتی سرخونه زندگیت ،چند تا چیز بلد باشی بزاری جلوش؟
(از زیر میز با پام محکم زدم به پاش)
حامد : آخ
مامان : چی شده
حامد : هیچی ...
حامد: راستی برنامه فردا چیه؟
بابا: طبق هر سال میریم خونه مامان بزرگت
حامد: واایی خیلی وقت بود کل فامیل و ندیدم
بعد شام ،با مامان میزو جمع کردیم،ظرفا رو شستم رفتم داخل پذیرایی یه گوشه نشستم
به حامد هم اشاره میکردم : بگو دیگه
حامد: بابا جان ،یه چیزی میخواستم بگم
بابا: بگو
حامد: یکی از دوستام هانیه رو دیده ،ازش خوشش اومده....
بابا: با قیافه الانش دیده ؟
حامد: اره
بابا : چه عجب یکی هم پیدا شد اینجوری پسندید
حامد: بابا جان خیلیا هستن که حجاب براشون خیلی مهمه...
بابا: حالا این دوستت چه کارست؟
باباش کیه؟ چی داره ؟
حامد: باباش شهیده، خودش هم تو ارتش کار میکنه ،میتونم بگم فقط یه ماشین داره ،با مادرش زندگی میکنه...
بابا: خوب پس بگو هیچی نداره دیگه ،بهش بگو خواهرت قصد ازدواج نداره
حامد: بابا جان، هانیه هم از این دوستم خوشش اومده ...
بابا: اره هانیه؟
تو از همچین آدمی خوشت اومده
(هیچی نگفتم و بلند شدم رفتم،رفتم تو اتاقم منتظر حامد شدم )
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_بیست_و_هشتم
صدای بلند مامان و میشنیدم ،که میگفت من دخترمو شوهر نمیدم ،همچین خانواده ای در شان ما نیستن،هانیه با رفتارش کم انگشت نمامون نکرد ،حالا با این ازدواج ،ابرمونو هم باید به حراج بزاریم
دلم با شنیدن این حرفا شکست،خدایا خودت شاهدی که من راهی رو که تو نشونم دادی و انتخاب کردم مگه من چکار بدی کردم...
در اتاقم باز شد حامد اومد کنارم نشست
حامد: هانیه بابا به یه شرط قبول میکنه!
- چه شرطی؟
حامد: هیچ ارثی نمیبری ،هیچ جهیزیه ای واست نمیخره ،هیچ وقتم مرتضی حق نداره پاشو تو این خونه بزاره
-میگفت میمردم بهتر نبود؟
حامد: هانیه تو بابا رو میشناسی ،خیلی روحرفاش جدیه و روی حرفش میسته...
- باشه ،قبول میکنم...
از بابا بپرس کی بیان خاستگاری
حامد: باشه ،فقط سرسری،حرف نزن خوب فکراتو بکن ،با رفتن حامد ،قطرات اشک مهمان صورتم میشدن پتو رو گذاشتم جلوی دهنم ،تا صدای گریه مو کسی نشنوه ،با گریه کردن وقتی اروم نشدم رفتم سمت سجاده ام
شرع کردم به درد و دل کردن با معبودم
سر سجاده خوابم برد:
موقع تحویل سال از اتاقم بیرون نرفتم
حتی صدای خنده کسی رو هم نمیشنیدم
بعد یه ساعت حامد اومد توی اتاقم نشست کنارم صورتمو بوسید ...
حامد: عیدت مبارک
- عید تو هم مبارک
حامد: ما داریم میریم خونه مامان بزرگ ،تو نمیای؟
- نه ،حالم خوب نیست ،خونه میمونم
حامد : میخوای منم نرم،بمونم پیشیت؟
- نه داداشی برو ،زشته اگه نری!
حامد: باشه، کاری داشتی زنگ بزن خودمو زود میرسونم خونه آبجی...
- چشم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دیگه گفتن نداره که!
✍استاد پناهیان
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#در_محضر_بزرگان
#پندانه
❇️علامه حسنزاده آملی(ره):
🍀اعمالتان همانند یڪ پرنده از شمـا
پرواز نمیڪند ڪه برود بلڪه مطلق
اعمــالتـان در جـانتــان میمــاند.
🌱و وقتی پردهها ڪنار رود ڪتاب
وجود خـود را میبینید.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتگوباجوانےکهمرگشقطعیبود...
#استاد_پناهیان
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💭 من چیکار کنم غیبت نکنم؟ چیکار کنم نمازم به تاخیر نیفته؟ چیکار کنم #گناه نکنم؟
👈🏻 این سوالها غلطه!
•یه سوال دیگهای رو باید هر شب از خودت بپرسی ...👌
🎙 #استاد_پناهیان
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#تلنگر
تو با هیچکس مثل خودش نباش..👌
آدم ها اصولا توان تحمل کسی مثل خودشان را ندارند..
تو برای هر کس مثل خودت باش.
اگر دوست نداشتنشان را به زبان آوردند تو باز مثل خودت دوستشان داشته باش..🌟
بگذار این ناعادلانه ترین اتفاق زندگی باشد.
بدی جوابش بدی نیست.
این را باور داشته باش گاهی اگر با خوبی جواب بدی را بدهی بدترین ضربه را وارد میکنی..!!✨
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
چشمـِ دلَمـ بہ سمتِ حَـرمـ باز مۍشود❣
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نماز_شب
🔸ابن عباس روایتی از پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله نقل میکند که ایشان فرمودند:
🔅«پس کسی که #نمازشب روزی او شود از مرد یا زن به پا خیزد برای #خدا با اخلاص پس وضويی باشادابی بگیرد و برای خدای عزوجل با نیت درست و قلب سلیم و چشم گریانی #نماز کند، خدای تعالی پشت سر او هفت صف از ملائکه قرار دهد که عدد آن را غیر از خدا کسی نداند، یک جانب آن به مشرق و جانب دیگرش به مغرب است. پس وقتی که فارغ شود خدای متعال برای او به عدد آنها درجاتی بنویسد»*۱
🔸در این روایت نماز شب به عنوان یک نوع رزق و روزی مطرح شده است به همین دلیل بعد از تعقیبات نماز عشاء از خداوند میخواهیم تا نماز شب را روزیمان کند.
نمازگزاری که در وضویش دقت کند و با نیتی صادقانه قیام كند و با چشمانی گریان از خوف خداوند نماز را ادا کند، امامتِ هفت صف از ملائکه که تعدادشان از شمارش خارج است به او عطا میشود.
🖋استاد بروجردی
هرشب به عشق #امام_زمان نمازشب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_بیست_و_نهم
دلم میخواست برم بهشت زهرا ولی تمام بدنم بی حس شده بودن ،حتی توان خوردن چیزی رو نداشتم با شنیدن صدای اذان ،کمی جون گرفتم و بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ،سجاده مو پهن کردم نمازمو خوندم بعد نماز ،حدیث کسا خوندم ،باخواندن حدیث کسا،اشکام جاری شدن و حق حق صدام بلند شد...
خانم جان من به خاطر شما چادری شدم
مگه چادر ارثیه شما نیست ،پس چرا من باید به خاطر این ارثیه زخم زبون بشنوم ...
کمکم کن بی بی جان ،دلم گرفته از این دنیا،دلم از این شهر گرفته ،بغض داره خفم میکنه ،خودت یه راهی بزار جلوی پام...
،سر سجاده خوابم برد یه دفعه در اتاق باز شد
حامد بود
حامد: هانیه پاشو غذا آوردم باهم بخوریم
- تو اینجا چیکار میکنی؟
حامد: خونه مامان بزرگ ،فکرم پیش تو بود ،میدونستم خل بازی درمیاری چیزی نمیخوری
- من گرسنه ام نیست
حامد: اره از قیافه ات معلومه یه کم دیر تر رسیده بودم ،ایندفعه واقعن عزرائیل میومد سراغت....
پاشو ( به اصرار حامد یه کم غذا خوردم دوباره رفتم روی تختم دراز کشیدم)
حامد: هانیه من با بابا صحبت کردم ،گفت بهشون بگو فرداشب بیان...
- میشه تو زنگ بزنی ،من روم نمیشه
حامد: باشه ،خودم زنگ میزنم
(صدای درخونه اومد)
حامد : مامان و بابا اومدن ،الان میان کله منم میکنن....
( در اتاق باز شد ،مامان اومد داخل)
مامان: حامد کجا گذاشتی رفتی؟
حامد: مامان جان حوصله اون جمع و نداشتم
مامان : یعنی ما چه گناهی کردیم که باید به خاطر شما اینقدر خجالت بکشیم ...
حامد: مامان جان ،من وهانیه که کار اشتباهی نکردیم ،اگه مثل اون آدما چشم چرون و هرزه بودیم مایه سربلندیتون میشدیم؟
مامان: اردلان تازه میخواست بیاد باهات صحبت کنه ،تو گذاشتی اومدی خونه ،زشت نبود کارت؟
حامد: ول کنین مامانه من ...
مرتیکه خودش زن داره با چشمای کثیفش داره همه رو تیک میزنه ،هانیه کاره خوبی کرد زنش نشد، وگرنه تا الان باید صد بار چشماشو درمیاوردم...
مامان: نمیدونم دیگه چی باید بگم، من که دیگه از کارای شما دیونه شدم...
حامد: راستی مامان جان،فردا شب مهمان داریم
مامان : باشه...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_سی
با رفتن مامان ،حامد هم رفت...
فردا صبح زود بیاد شدم اتاقمو مرتب کردم
رفتم پایین ،مامان تو اشپز خونه بود...
- سلام( مامان حتی جواب سلاممو نداد ،یه دفعه از پشت سر)
حامد: سلام ،حاج خانوووم ،سحر خیز شدین؟
خندیدم و چیزی نگفتم
حامد: پدر عشق بسوزه...
( لبمو گاز گرفتم،به این معنی که مامان اینجاست زشته)
صبحانه مو خوردم خونه رو یه کم مرتب کردم
چقدر زمان زود گذشت چشم به هم زدم غروب شد مامان میوه ها رو شست ،شیرینی رو داخل ظرفی گذاشت خواستم میوه رو داخل جا میوه بچینم....
مامان: نمیخواد ،تو خراب میچینی ،خودم میچینم
( رفتم بغلش کردم)
- الهیی ،فدای این صداتون بشم
( بغض مامانم شکست)
مامان: هر پدر و مادری آرزوی خوشبختی بچه هاشونو دارن ،تو داری چیکار میکنی هانیه
( منم شروع کردم به گریه کردن)
- الهی بمیرم که این اشکاتونو نبینم...
مامان جون مگه نمیگی خوشبختی، خوب من با این اقا خوشبخت میشم ،همه چیز به پول نیست مامان خوشگلم....
مامان: انشاءالله که خوشبخت بشی...
( یه دفعه حامد اومد کنارمون ،دستشو گذاشت رو صورتش و شروع کرد به گریه کردی)
مامان: تو چرا گریه میکنی ؟
حامد: چرا هیچ کس به من توجه نمیکنه، خوب منم زن میخوام ( همه یه دفعه خندیدیم )
مامان: هانیه جان برو آماده شو ،من همه چیو آماده میکنم...
- چشم
(از آشپز خونه بیرون رفتم ،که در خونه باز شد،بابا بود)
-سلام بابا جون خسته نباشی
(بابا هم از روی بی میلی،آروم سلام کرد)
- رفتم داخل اتاقم ،لباسمو عوض کردم
چادره رنگی مو برداشتم رفتم پایین ،داخل آشپز خونه نشستم هی به ساعت نگا میکردم هی پامو به زمین میزدم...
حامد: ببین قیافه شو ،مثل دختر ترشیده ها منتظر که بیان....
- بی مزه
حامد: نترس اگه پشیمون زنگ میزن...
- ععع شوخی نکن اصلا حوصله ندارم...
( یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد )
قلبم میزد:
« خدایا خودت امشب به و خوشی تمام کن»
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_سی_و_یک
با صدای احوالپرسی هاشون فهمیدم که دو نفر هستن نمیدونستم باید چیکار ،اولین بار بود یکی اومده خاستگاری ...
یه ده دقیقه ای سکوت کل خونه رو فرا گرفته بود که با صدای حامد این سکوت شکسته شد
حامد: هانیه جان چایی بیار واایی عاشقتم حامد
داخل استکانا چایی ریختم ،چادرمو روی سرم مرتب کرد رفتم داخل...
- سلام
مامان آقا مرتضی : سلام دخترم
اقا مرتضی هم زیر لب سلامی کرد
چایی رو به همه تعارف کردم
رفتم نشستم کنار حامد
باز دوباره سکوت ...
حامد: ععع ،میگم بابا جون نمیخواین چیزی بگین شما؟
بابا: چرا ،الان میگن آقای صالحی ،من همه حرفامو به هانیه زدم ،یه بار دیگه داخل این جمع هم میگم من با این وصلت راضی نیستم
به اصرار هانیه و حامد قبول کردم
من هیچ جهیزیه ای به هانیه نمیدم ، هانیه هیچ ارثی نمیبره ،و از همه مهم تر ،بعد ازدواجتون دلم نمیخوام تو هیچ مراسمی شما رو ببینم
(اشک تو چشمام جمع شد ،خیلی خجالت کشیدم ،یه نگاهی به اقا مرتضی کردم ،اون هم یه نگاهی به من کرد)
اقا مرتضی: آقای اخوان ،شما دارین بزرگترین ثروتتونو به من میدین ،و من چیزه دیگه ای از شما نمیخوام ،چشم حرفاتون برام قابل احترامه
با گفتن این حرفاش،اشک ازچشمام سرازیرشد.
حامد:( خنده ای کرد) پس مبارکه ،
،بفرمایین دهنتونو شیرین کنین
فردا به همراه حامد و آقا مرتضی ،رفتیم ازمایشگاه بعد از گرفتن جواب مثبت رفتیم سمت طلا فروشی دوتا حلقه خیلی ساده ست گرفتیم خیلی خوشحال بودم حامد کنارم بود، نمیدونستم اگه حامد نبود این اتفاقات میافتاد یا نهبعد سه نفری رفتیم رستوران ...
حامد: شما برین بشینین منم میرم غذا سفارش میدم و میام..
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_سی_و_دوم
با آقا مرتضی رفتیم یه نشستیم
- اقا مرتضی ،من بابت حرفای پدرم خیلی شرمندم...
آقا مرتضی: دشمنتون شرمنده ،پدرتون به خاطر حس پدرانه شون حق داشتن اون حرفا رو بزنن ،تمام سعی خودمو میکنم که شما از تصمیمی که گرفتین پشیمون نشین...
( من هیچ وقت پشیمون نمیشم)
بعد از خوردن ناهار ،رفتیم یه دست لباس واسه روز عقد خریدیم بعد آقا مرتضی منو حامدو رسوند خونه و رفت همه چیز خیلی سریع انجام شد ،قرار شد یه عقد ساده مزار شهدا بگیریم ،بعدش من همراه اقا مرتضی برم خونشون ،بدون هیچ عروسی...
صبح بلند شدم ،رفتم حمام دوش گرفتم
داشتم موهامو با حوله خشک میکردم که حامد اومد توی اتاق ،دستش سشوار بود
حامد: عروس خانم اجازه میدین موهاتونو سشوار بکشم ...
- بله
بعد از سشوار کشیدن ،لباسمو پوشیدمو چادر سفیدمو سرم گذاشتم،حامد اومد داخل اتاق نگاهم کرد ، بغض توی گلوشو قورت داد
گوشه اتاق چمدونمو برداشت...
حامد: بریم خواهری ( یه نگاهی به اتاقم کردم ،اتاقی که دیگه شاید هیچ وقت پامو نزارم داخلش ،اشک از چشمام سرازیر میشد)
- بریم
من به همراه حامد رفتم گلزار ،بابا و مامان زود تر از ما رفته بودن رسیدیم گلزار آقا مرتضی دم در بهشت زهرا منتظر ما بود پیاده شدیم
حامد با آقا مرتضی روبوسی کرد
بعد آقا مرتضی یه نگاهی به من کرد
آقا مرتضی: سلام
- سلام
رفتیم سمت گلزار ،کنار سفره عقد نشستیم
یه دفعه یه خانمی اومد کنارم سلام ،من مریمم ،خواهر شوهرت...
- سلام ،خوبین شما؟
مریم : پس شما بودین که ،هوش و حواس خان داداشمونو بردین ...
- لبخندی زدم...
مریم: ببخش که زودتر نتونستیم بیایم ببینیمت ،اخه خانداداشمون میگفت که عاشق شده ،ولی نگفته بود که رفته خاستگاری ،دیروز یه دفعه ای گفته ...
آقا مرتضی: عع مریم جان ،زشته
مریم: عع چیه ،بزار بگم ،که فک نکنه همین از همین الان دارم خواهر شوهر بازی در میارم...
(مریم واقعن خانمی شوخ طبعی بود ،ازش خیلی خوشم اومد)
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_سی_و_سوم
بعد چند دقیقه عاقد اومد و بابا با امضا زدن چند تا برگه ،بابا و مامان بلند شدن و رفتن
گریه ام گرفت ،چادرمو کشیدم پایین تر که کسی صورتمو نبینه بعد از خوندن خطبه عقد ،با بله گفتن من همه شروع کردن به صلوات فرستادن ،بعد هم اقا مرتضی بله رو گفت ( مهریه من ۱۲ تا شاخه گل نرگس بود ،ولی مامان اقا مرتضی یه سفر کربلا هم اضافه کرده بود )
بعد یکی یکی میاومدن کنارمون و تبریک میگفتن یه دفعه حامد اومد جلوم چادرمو برد عقب تر با دیدن چشماش خودمو انداختم توی بغلش و آروم گریه میکردم
حامد: اجی خوشگلم ،آدم که روز عقدش گریه نمیکنه منو از خودش جدا کرد و اروم گفت: میگم دیونه ای میگی نیستم ،خدا به داد اقا داماد برسه
( خندم گرفت از حرفش)
بعد دستمو گرفت گذاشت داخل دست مرتضی ،گرمای دستشو حس میکردم
حامد:اقا مرتضی ،این خواهرمون دیگه فقط شما رو داره ،مواظبش باشین
آقا مرتضی : چشم
بعد فاطمه و اقا رضا اومدن سمتمون ،
فاطمه بغلم کرد : تبریک میگم عزیزم، آخه نگفتی دل این اقا مرتضی رو چه جوری تصاحب کردی
(فاطمه از حالم باخبر بود ،واسه همین سعی میکرد با شوخیاش یه کم بخندم)
اعظم خانم و زهرا خانم هم یه گوشه وایستاده بودن رفتم کنارشون
- سلام،خیلی خوشحالم کردین ،اومدین به عقدمون...
اعظم خانم: سلام به روی ماهت ،ما خیلی خوشحالیم که تو مارو دعوت کردی
زهرا خانم: انشاءالله خوشبخت بشین
- خیلی ممنونم
اقا مرتضی: هانیه جان!
( برگشتم سمتش،از گفت این کلمه خیلی خوشم اومد)
- بله
اقا مرتضی: بریم ؟
- اره بریم
با همه خدا حافظی کردیم رفتیم سوار ماشین شدیم حامد اومد کنار ماشین...
حامد: داداش صندوقت و میزنی ،چمدون آبجیمونو بزاریم
آقا مرتضی : چرا که نه ...
- حامد جان قبل رفتن بیا پیشم ببینمت
حامد : ای به چشم ،مواظب خودت باش
خدا حافظی کردیم و حرکت کردیم سمت خونه آقا مرتضی اینا...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_سی_و_چهارم
توی راه هیچی نگفتم مرتضی دستمو گرفت
مرتضی: نبینم خانومم ناراحت باشه هااا
( با حرفش آروم شدم ، آقا مرتضی یه خواهر و دوتا برادر بزرگتر از خودش داشت )
رسیدیم دم خونه همه منتظر ما بودن
از ماشین پیاده شدیم ،داداش اقا مرتضی یه گوسفند جلوموم قربونی کرد
مامان اقا مرتضی ،داشت اسپند دود میکرد اومد نزدیکمون گفت: خیلی خوش اومدی دخترم به خونت ( با شنیدن این حرفش ،اشک تو چشمام جمع شد ،خونم، پس اینجا خونمه ،چقدر این خانواده مهربونن )
وارد حیاط شدیم چه حیاط باصفاییه ،گوشه حیاط انگار یه خونه دیگه اس مرتضی دستمو گرفت و زیر گوشم آروم گفت: خانمم اون خونه گوشه حیاط ،خونه ماست
( چقدر از شنیدن این جمله خوشحال شدم ،خونه ما،مهم نبود متراژش چقدره، مهم این بود قرار بود منو مرتضی زیر این سقف کوچیک زندگی کنیم )
یه دفعه حسین اقا داداش بزرگه...
مرتضی گفت:
خوب حالا همه نخود نخود هر کس رود خانه خود این دوتا مرغ عشقم برن تو لونه اشون
( همه زدن زیر خنده )
یکی ،یکی اومدن خداحافظی کردن و رفتن
من و مرتضی هم از مامان مرتضی ،خدا حافظی کردیم و رفتیم داخل خونمون...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_سی_و_پنجم
دروباز کردم دوتا اتاق کوچیک بود،میشد گفت یه آشپز خونه یه پذیرایی
مرتضی: ببخش ،این اتاق کارم بود ،اینقدر همه چی عجله ای شد فقط تو نستم یه کمی سرو سامونش بدم ،انشاءالله یه کم شد بزرگترش میکنم نگاهش کردم ،: من به همینم راضی ام ،
بغلم کرد و گفت: ممنونم که با من ازدواج کردی نمیدونم چرا بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد مرتضی با دستاش اشکامو پاک میکرد...
مرتضی: دیگه نبینم چشمای عزیزم قرمز بشه هااا
صدای در اتاق اومد
چادرمو مرتب کردم ،مرتضی رفت در و باز کرد، عزیز جون بود
عزیز جون: مرتضی مادر بیا چند تا لحاف بهت بدم بیاری ،نمیشه روی زمین بخوابین که
مرتضی: چشم عزیز جون الان میام ،هانیه جان الان میام...
- بی زحمت اول چمدون منو هم بیارین ،لباسمو عوض کنم
مرتضی : چشم
مرتضی چمدونمو آورد ،منم تن تن لباسمو عوض کرم موهامو باز گذاشتم
مرتضی با چند تا بالش و پتو وارد خونه شد
منو دید یه لبخندی زد
مرتضی: ببخشید دیگه مجبوری روی زمین بخوابی
- شما کنارم باشین ،روی سنگ هم میخوابم
نزدیکای صبح بعد از نماز صبح خوابیدیم
با صدای در اتاق بیدار شدم چادرمو برداشتم روی سرم گذاشتم درو باز کردم...
- حامد تویی؟
اینجا چیکار میکنی؟
حامد: از اونجا که میدونستم جنابعالی تا لنگ ظهر میخوابی ،گفتم دوتا حلیم بگیرم بیام با هم بخوریم
- خوب الان یه حلیم دیگه ات کو ،این که یه دونه اس
حامد: آها ،یکی شو دادم به مامان اقا مرتضی ،بیچاره اومد درو باز کرد برام - کاره خوبی کردی ،بیا داخل...
حامد : زکی ، من میگفتم خواهر ما تنبله تا لنگ ظهر میخوابه
نگو خدا درو تخته رو باهم یک جور ساخته
مرتضی: سلام حامد جان خوبی؟
حامد: فک کنم شما بهتر باشین ،حاجی مرخصی گرفتی؟
مرتضی: ولا این خواهر شما تا صبح داشت از خاطرات بچگی و ابتدایش میگفت و گریه میکرد - ععع مرتضی...
مرتضی: جانم ،آها ببخشید دانشگاه و یادم رفته بود ،دیگه به لطف حرفای ایشون تا صبح بیدار بودیم ...
حامد: هانیه ،از همین اول بسم الهی ،دیونگیتو رو کردی...
- ععع حامممممد ،دیونه خودتی...
حامد: حالا پاشین بابا ،مردیم از گرسنگی