🗓 #روزشمار
4️⃣ روز مانده تا #هفدهم_رمضان سالروز تأسیس #مسجد_مقدس_جمکران به دستور #حضرت_حجت(عج)
🔵#جمعه_های_انتظار...
📜#جمعه که میشود انگار دیوانه میشوی. انگار لهله میزنی تا نامت دوباره در میان زائران جمعه #جمکران ثبت شود. انگار #حسن_جمکرانی میشوی. انگار بر میگردی به وقتیکه #امام_عصر(عج) صدوهجده ساله بود، اما چون جوانی هجدهساله در سرزمینی برهوت دورادور کشتزاری را زنجیر کشیده بود. جمعه که میشود همراه بز سفیدی میشوی که خود خواسته پیشآمده بود تا در زمینی که میرفت نام #مسجد برخورد بگیرد، قربانیاش کنند. خواسته تو هم این است در قربانگاه دلت، #قربانی کنی نفست را؛ شاید که سبک شوی، سرخوش شوی.
بقیه کتابی را که دستت است میخوانی تا بیشتر در شوق دیدار حسن جمکرانی با #امام_غائب_از_نظر، شریک شوی.
📙 برشی از کتاب #زنی_که_پشت_خزر_خواب_بود
🖋 به قلم #مریم_بصیری
🛒 https://ketabejamkaran.ir/78082
📘📘📘📘📘
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran
🗓 #روزشمار
3️⃣ روز مانده تا #هفدهم_رمضان سالروز تأسیس #مسجد_مقدس_جمکران به دستور #حضرت_حجت(عج)
🔵#آقای_خوبی_ها...
📜#گنجشکک پرید و روی بالاترین شاخۀ درخت نشست. از آنجا #گنبد_فیروزه_ای را به بچهگنجشکها نشان داد و گفت: «آنجا بهترین #باغ دنیاست. همه به آنجا میروند تا #آقای_خوبی_ها برایشان #دعا کند. آقای خوبیها برای من هم دعا کرد تا بتوانم به ترسم #پیروز شوم. اگر از او بخواهید برای همۀ ما دعا میکند.»
تیزپر کنار گنجشکک نشست و پرسید: «آقای خوبیها برای من هم دعا می کند؟» گنجشکک گفت: «البته که دعا میکند. او برای همه دعا میکند.» تیزپر به گنبد فیروزهای نگاه کرد و گفت: «آقای خوبیها! من دلم میخواهد #دوست خوبی برای گنجشکک باشم.» گنجشکک بالش را روی شانۀ او گذاشت و گفت: «من هم میخواهم دوست خوبی برای تو باشم.»
📙 برشی از کتاب #گنجشکک_و_حوض_آرزوها
🖋 به قلم #سمیه_علی_نقی_پور
🛒 https://ketabejamkaran.ir/137740
📘📘📘📘📘
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran
🗓 #روزشمار
2️⃣ روز مانده تا #هفدهم_رمضان سالروز تأسیس #مسجد_مقدس_جمکران به دستور #حضرت_حجت(عج)
🔵#مهربان_تر_از_مادرم...
📜بغضم گرفت. میخواستم دوباره #گریه کنم؛ اما با دیدن #مرد خندیدم. قیافهاش خیلی قشنگ و #مهربان بود. حتی قشنگتر و مهربانتر از مادرم. با خندهاش همه اشکهایم خشک شد و من هم خندیدم. از او هم پرسیدم #مادرم کجاست؟ لبخندی زد و گفت همین نزدیکیهاست. حسابی ذوق کردم. بالاخره یکی زبانم را فهمید. دست کشید روی سرم و من را بوسید. او هم مثل مادرم بوی خوبی میداد... مرد رفت و رفت تا اینکه دیدم من را گذاشت داخل کالسکه خودم. حس خوبی داشتم. من هم بوی خوبی گرفته بودم... همه جا پر از #نور و #چراغ بود. داشتم برای خودم دست میزدم و آواز میخواندم. مرد هم کالسکه را به چپ و راست میچرخاند و جلو میرفت...
📙 برشی از کتاب #مامان_من_گم_شده
🖋 به قلم #مریم_بصیری
🛒 https://ketabejamkaran.ir/120429
📘📘📘📘📘
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran
🗓 #روزشمار
1️⃣ روز مانده تا #هفدهم_رمضان سالروز تأسیس #مسجد_مقدس_جمکران به دستور #حضرت_حجت(عج)
🔵#دستور_امام_عصر(عج)
📜#شیخ خیرهخیره به چادرنمازِ توی دستم نگاه میکند و با خنده جواب میدهد: «اما #مسجد کوچک ما که قسمت زنانه ندارد. همهاش یک #شبستان کوچک است!»
یاد همان داستانی که از او و #ساخت_مسجد خواندهام میافتم و میگویم: «من میدانم که در نیمه یک شب، #امام_زمان(عج) شما را فراخواندند و دستور ساخت این #مسجد_مقدس را دادند. بعد هم شما به سراغ #سیدابوالحسن در #قم رفتید، میخواهید بگویم امام زمان(عج) از شما چه خواستند؟!»
- آری... آری، داستانت را تعریف کن!
من اول ماجرای آمدن آن چند مرد به در خانه شیخ و رفتن او به بیرون #روستا را تعریف میکنم...
📙 برشی از کتاب #دیدار_با_مسجد_زیبای_جمکران
🖋 به قلم #مجید_ملامحمدی
🛒https://ketabejamkaran.ir/75300
📘📘📘📘📘
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran
🗓 #هفدهم_رمضان سالروز تأسیس #مسجد_مقدس_جمکران به دستور #حضرت_حجت(عج)
🔵#اتوبوس_فیروزه_ای...
📜هوا #سرد بود و دانه های درشت برف، #اتوبوس را در آغوش خودش میگرفت.
جمعی که در اتوبوس کنار هم نشسته بودند، نه دانههای برف را میدیدند و نه به #جاده دقت میکردند. فقط فکر و ذکرشان، چیزهایی بود که برای خودشان و شاید کسی که دوستش داشتند، میخواستند.
#اندوه و #خوشحال، آدمهایی بودند که هر کدام برای خودشان قصهای داشتند و بیان قصه آنها، کار نویسندگانی است که برای نوشتن داستانهای آنها بیتاب بودند.
اتوبوسی که رنگش شاید #فیروزه_ای نبود، اما برای کسانی که در آن #لحظات_خاص همراه مسافران بودند، از هر فیروزهای درخشانتر و پررنگتر بود...
📙 برشی از کتاب #اتوبوس_فیروزه_ای
🖋 جمعی از نویسندگان به سرپرستی #حمید_بابایی
🛒 https://ketabejamkaran.ir/144678
📘📘📘📘📘
✅ کانال رسمی کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran