eitaa logo
کتاب جمکران 📚
9.9هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
121 فایل
انتشارات کتاب جمکران دریچه‌ای رو به معرفت و آگاهی بزرگترین ناشر آثار مهدوی ناشر برگزیده کشور فروش کتاب و استعلام موجودی 📞02537842131 ارتباط با مدیرکانال 09055990313📱 🧔🏻 @ketabejamkaran_admin ⏰ ۸ الی ۱۵ 🏢قم، خیابان فاطمی، کوچه ۲۸، پلاک ۶
مشاهده در ایتا
دانلود
🗓 4️⃣ روز مانده تا سالروز تأسیس به دستور (عج) 🔵... 📜 که می‌شود انگار دیوانه می‌شوی. انگار له‌له می‌زنی تا نامت دوباره در میان زائران جمعه ثبت شود. انگار می‌شوی. انگار بر می‌گردی به وقتی‌که (عج) صدوهجده ساله بود، اما چون جوانی هجده‌ساله در سرزمینی برهوت دورادور کشتزاری را زنجیر کشیده بود. جمعه که می‌شود همراه بز سفیدی می‌شوی که خود خواسته پیش‌آمده بود تا در زمینی که می‌رفت نام برخورد بگیرد، قربانی‌اش کنند. خواسته تو هم این است در قربان‌گاه دلت، کنی نفست را؛ شاید که سبک شوی، سرخوش شوی. بقیه کتابی را که دستت است می‌خوانی تا بیشتر در شوق دیدار حسن جمکرانی با ، شریک شوی. 📙 برشی از کتاب 🖋 به قلم 🛒 https://ketabejamkaran.ir/78082 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
🗓 3️⃣ روز مانده تا سالروز تأسیس به دستور (عج) 🔵... 📜 پرید و روی بالاترین شاخۀ درخت نشست. از آنجا را به بچه‌گنجشک‌ها نشان داد و گفت: «آنجا بهترین دنیاست. همه به آنجا می‌روند تا برایشان کند. آقای خوبی‌ها برای من هم دعا کرد تا بتوانم به ترسم شوم. اگر از او بخواهید برای همۀ ما دعا می‌کند.» تیزپر کنار گنجشکک نشست و پرسید: «آقای خوبی‌ها برای من هم دعا می کند؟» گنجشکک گفت: «البته که دعا می‌کند. او برای همه دعا می‌کند.» تیزپر به گنبد فیروزه‌ای نگاه کرد و گفت: «آقای خوبی‌ها! من دلم می‌خواهد خوبی برای گنجشکک باشم.» گنجشکک بالش را روی شانۀ او گذاشت و گفت: «من هم می‌خواهم دوست خوبی برای تو باشم.» 📙 برشی از کتاب 🖋 به قلم 🛒 https://ketabejamkaran.ir/137740 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
🗓 2️⃣ روز مانده تا سالروز تأسیس به دستور (عج) 🔵... 📜بغضم گرفت. می‌خواستم دوباره کنم؛ اما با دیدن خندیدم. قیافه‌اش خیلی قشنگ و بود. حتی قشنگ‌تر و مهربان‌تر از مادرم. با خنده‌اش همه اشک‌هایم خشک شد و من هم خندیدم. از او هم پرسیدم کجاست؟ لبخندی زد و گفت همین نزدیکی‌هاست. حسابی ذوق کردم. بالاخره یکی زبانم را فهمید. دست کشید روی سرم و من را بوسید. او هم مثل مادرم بوی خوبی می‌داد... مرد رفت و رفت تا اینکه دیدم من را گذاشت داخل کالسکه خودم. حس خوبی داشتم. من هم بوی خوبی گرفته بودم... همه جا پر از و بود. داشتم برای خودم دست می‌زدم و آواز می‌خواندم. مرد هم کالسکه را به چپ و راست می‌چرخاند و جلو می‌رفت... 📙 برشی از کتاب 🖋 به قلم 🛒 https://ketabejamkaran.ir/120429 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
🗓 1️⃣ روز مانده تا سالروز تأسیس به دستور (عج) 🔵(عج) 📜 خیره‌خیره به چادرنمازِ توی دستم نگاه می‌کند و با خنده جواب می‌دهد: «اما کوچک ما که قسمت زنانه ندارد. همه‌اش یک کوچک است!» یاد همان داستانی که از او و خوانده‌ام می‌افتم و می‌گویم: «من می‌دانم که در نیمه یک شب، (عج) شما را فراخواندند و دستور ساخت این را دادند. بعد هم شما به سراغ در رفتید، می‌خواهید بگویم امام زمان(عج) از شما چه خواستند؟!» - آری... آری، داستانت را تعریف کن! من اول ماجرای آمدن آن چند مرد به در خانه شیخ و رفتن او به بیرون را تعریف می‌کنم... 📙 برشی از کتاب 🖋 به قلم 🛒https://ketabejamkaran.ir/75300 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
🗓 سالروز تأسیس به دستور (عج) 🔵... 📜هوا بود و دانه های درشت برف، را در آغوش خودش می‎گرفت. جمعی که در اتوبوس کنار هم نشسته بودند، نه دانه‌های برف را می‌دیدند و نه به دقت می‌کردند. فقط فکر و ذکرشان، چیزهایی بود که برای خودشان و شاید کسی که دوستش داشتند، می‌خواستند. و ، آدم‌هایی بودند که هر کدام برای خودشان قصه‌ای داشتند و بیان قصه آن‌ها، کار نویسندگانی است که برای نوشتن داستان‌های آن‌ها بی‌تاب بودند. اتوبوسی که رنگش شاید نبود، اما برای کسانی که در آن همراه مسافران بودند، از هر فیروزه‌ای درخشان‌تر و پررنگ‌تر بود... 📙 برشی از کتاب 🖋 جمعی از نویسندگان به سرپرستی 🛒 https://ketabejamkaran.ir/144678 📘📘📘📘📘 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabeJamkaran