کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🌺🍃🍂✨
🌺🍃🍂✨
🍃🍂✨
🍂✨
✨
همنام و رفیق #شهید_مصطفی_کاظم_زاده
#سید بود. #سیدمصطفی. #سیدمصطفی_موسوی....
خیلی خوش سیما بود. روحش از سیمایش هم جذابتر بود.
اهل افغانستان بود، ولی ساکن #قم.
محرم سال 93 توی حسینیه "مضیف العباس" باهاش آشنا شدم.
خیلی ازش خوشم اومد. واسه همین یکی از بهترین چیزهایی رو که دوست داشتم، بهش هدیه دادم.
کتاب "دیدم که جانم می رود". زندگی و خاطرات #شهید_مصطفی_کاظم_زاده
یک بار با هم رفتیم #بهشت_زهرا (س) قطعه 26 ردیف 94 شماره 9.
سر مزار #شهید_مصطفی_کاظم_زاده
چند وقت بعد توی #حرم_حضرت_معصومه (س) دیدمش.
حال و هوای عجیبی داشت.
می گفت: همناممه. خیلی دوستش دارم. اگر قبولم کنه، باهاش رفیقم. خدا کنه اونم منو به عنوان رفیق بپذیره.
می گفت: هر وقت که بتونم، پنجشنبه ها میرم سر مزارش.
شاید ده باری رفته بود بهشت زهرا (س) سر مزار #شهید_مصطفی_کاظم_زاده
چند وقتی گذشت.
شدیدا عشق به #جهاد و #مبارزه در راه اسلام و شهادت پیدا کرده بود.
خودش می گفت از# آقا_مصطفی گرفته.
دیگه نتونست بمونه.
هر جوری که بود آموزش دید و اعزام زد رفت #سوریه برای دفاع از حرم و حریم اهلبیت (ع). فروردین 1394، چند روز بیشتر از 20 ساله شدن #شهید_مصطفی_کاظم_زاده نگذشته بود، که خبر دادند پس از چندین ماه مبارزه علیه جنایتکاران و تکفیریهای داعش، در عملیات "بصری الحریر" مفقودالاثر شده....
سرانجام 10 ماه بعد، 7 بهمن 1394، پیکر مطهرش به آغوش خانواده بازگشت و همراه با 6 مدافع حرم افغانستانی و پاکستانی، بر دوش مردم قم تشییع شد و در گلزار شهدای #بهشت_حضرت_معصومه (س) آرام گرفت.
حالا دیگر مزار #شهید_مصطفی_کاظم_زاده در بهشت زهرای تهران، و مزار #شهید_مصطفی_کاظم_زاده در بهشت معصومه (س) قم، شده اند زیارتگاه من.
آخرش من هم :
دیدم که جانم می رود.
#سقایی
دوست #شهید_سید_مصطفی_موسوی
هواخواه #شهید_مصطفی_کاظم_زاده
چشم انتظار #عنایت_شهدا
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
همسر #شهيد_سید_مجتبی_هاشمی:
فرودگاه مهرآباد كه بمباران شد، #سيد يك ساك برداشت و رفت جنوب كه 9 ماه از او بي خبر بوديم. بعد از 9 ماه در حالي كه دستش مجروح شده بود، با ريشها و موهاي بلند و ژوليده به خانه برگشت.....
.
در آن ايام #شهيد_هاشمي با كمترين امكانات موجود و نيروهاي بي تجربه و آموزش نديده اي كه در اختيار داشت،
علي رغم كارشكني هاي دولت وقت و عدم پشتيباني مناسب، مقاومت جانانه اي در برابر متجاوزين انجام داد....
این #شهید_بزرگوار سرانجام در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۴ در خیابان وحدت اسلامی (شاپور سابق)، تهران توسط اعضای سازمان مجاهدین خلق مورد سوء قصد و ترور قرار گرفت و به #شهادت رسیدند......
@khademinekoolebar
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
✨✨حالات قبل از #شهادت
عصر روز یکشنبه شانزدهم آذر پنجاه ونه بود. #شهید_سید_مجتبی_هاشمی همه بچه ها را در سالن هتل جمع کرد. تقریباً دویست وپنجاه نفر بودیم. ابتدا آیاتی از سوره فتح را خواند. سپس در مورد عملیات جدید صحبت کرد:
برادرها، امشب با یاری خدا برای آزادسازی دشت و روستاهای اشغال شده در شمال شرق آبادان حرکت می کنیم. استعداد نیروی ما نزدیک به یک گردان است. اما دشمن چند برابر ما نیرو و تجهیزات مستقر کرده. ولی رزمندگان ما ثابت کرده اند که قدرت ایمان بر همه سلاح های دشمن برتری دارد . . .
. . . همه سوار بر کامیونها تا روستای سادات و سپس تا سنگرهای آماده شده رفتیم. بعد از آن پیاده شدیم و به یک ستون حرکت کردیم.
آقا سید مجتبی جلوتر از همه بود. من و یکی از رفقا هم در کنارش بودم.
شاهرخ هم کمی عقبتر از ما در حرکت بود. بقیه هم پشت سر ما بودند. در راه یکی از بچه ها جلو آمد و با آقا سید شروع به صحبت کرد. بعد هم گفت:
دقت کردید، شاهرخ خیلی تغییر کرده! سید با تعجب پرسید: چطور؟
گفت: همیشه لباسهای گلی و کثیف داشت. موهاش به هم ریخته بود. مرتب هم با بچه ها شوخی می کرد و می خندید اما حالا.....
سید هم برگشت و نگاهش کرد. در تاریکی هم مشخص بود. سر به زیر شده بود و ذکر می گفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشیده بود. موها را هم مرتب کرده بود.
#سید برای لحظاتی در چهره #شاهرخ خیره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلالیت بطلبید، این چهره نشون می ده که آسمونی شده.مطمئن باشید که #شهید می شه.....
روحمان با یادش شاد......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یک راست رفتم سراغش. تو #سنگر_فرماندهی_گردان، تک و تنها نشسته بود و انگار انتظار مرا می کشید.
از نتیجه کار پرسید. زود جوابی سر هم کردم و به اش گفتم. جلوش نشستم و مهلت حرف دیگری ندادم. بی مقدمه پرسیدم: جریان دیشب چی بود؟؟؟؟
طفره رفت. قرص و محکم گفتم: تا نگی، از جام تکون نمی خورم، یعنی اصلاً آروم و قرار نمی گیرم.
می دانستم رو حساب #سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند.
کم کم اصرار من کار خودش را کرد.
یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: باشه، برات می گم....
انگار دنیایی را به ام دادند. فکر می کردم یکسره اسرار ازلی و ابدی می خواهد برام فاش شود. حس عجیبی داشتم......
وقتی شروع به تعریف ماجرا کرد، خیره صورت نورانی اش شده بودم.
حال و هوایش آدم را یاد آسمان و یاد #بهشت می انداخت. می شد معنی از خود بیخود شدن را فهمید......
با لحن غمناکی گفت: موقعی که #عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم.
شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید.
مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، #توسل به واسطه های فیض الهی بود.....
توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم #حضرت_فاطمه_زهرا (سلام الله علیها).....
چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با #حضرت راز و نیاز کردم.
حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم......
حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی، که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند......
در همان اوضاع، یک دفعه صدای #خانمی به گوشم رسید؛ #صدایی_ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: #فرمانده!
یعنی آن #خانم، به همین لفظ #فرمانده صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما #متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش.....
لرز عجیبی تو صدای #عبدالحسین افتاده بود.
چشم هاش باز پر از اشک شد.
ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان #خانم بود....
بعد من با التماس گفتم: #یا_فاطمه_زهرا (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟!
فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، #واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی....
#عبدالحسین نتوانست جلو خودش را بگیرد.
با صدای بلندی زد زیر گریه. بعد که آرام شد، آهی از ته دل کشید و گفت:
اگر اون لحظه زمین رو نگاه می کردی، خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود، از شدت گریه ای که کرده بودم......
حالش که طبیعی شد، گف: #سید، راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی......
گفتم: مرد حسابی من الان که با ظریف رفته بودیم جلو و موقعیت #عملیات رو دیدیم، یقین کردیم که شما از هر جا بوده دستور گرفتی، فهمیدم که اون حرف ها مال خودت نبوده.
پرسید: مگر چی دیدین؟
هر چه را دیده بودم، مو به مو براش تعریف کردم.
گفت: من خاطر جمع بودم که از جای درستی راهنمایی شدم.
خبر آن عملیات، مثل توپ توی منطقه صدا کرد. خیلی زود خبرش به پشت جبهه هم رسید......
#شهید_عبدالحسین_برونسی
روحمان با یادش شاد......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
🌺 #نائب_المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) حضرت آیت الله العظمی #امام_خامنه_ای عزیز:
🍀 سیره این بندگان شایسته خدا را #فرهنگ_عمومی و شخصیت آنان را #الگوی_جوانان خود قرار دهید.
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 🇮🇷 🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🍀 #محمدرضا بعد از #شهادت #شهید_بهشتی به همراه بچه های #مسجد به #زیارت مزار ایشان آمدند و مراسمی گرفتند.
🌹 بعد با با اشاره به عکس #آیت_الله_خامنه_ای، می گفت: کسی که می تواند راه #بهشتی را ادامه دهد این #سید است. با وجود #روحانی بودن، در #خطوط_مقدم_نبرد حضور دارد و مورد علاقه #امام و انسان #وارسته و #پاکی است.
📚 منبع:
#کتاب #یازهرا سلام الله علیها؛ #زندگی_نامه و #خاطرات #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده، صفحه ۳۵
#سیره_شهدا
#سیره_بصیرتی
#خادم_الشهدا
#منا_اهل_البیت
#خادم_مثل_قاسم
🔶کمیته مرکزی خادمین شهدا👇
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅┄
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
@khademinekoolebar
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
┄┅•═༅𖣔✾🌺✾𖣔༅═•┅