#شریک_جهاد
🔸 چند بُرش از زندگی شهید سردار شهید دادالله شیبانی ...
🌼 #طلبکارنباشید|میگفت: اگه من شهید شدم، گریه نکنید و محکم باشید. میگفت: از کسانی نباشید که طلبکار بیتالمال و نظام هستند.
🌼 #تربیتفرزند|از بیرون که میومد پسرمون رو بغل میکرد. هیچوقت روی بچهها دست بلند نکرد و اشتباهشون رو با محبت تذکر میداد. همیشه به بچهها میگفت: رابطهی ما پدر و پسری نیست، ما دوستیم.
🌼 #کسب_حلال|از نظر تربیتی معتقد بود: اگه بچهای لقمه حلال خورده باشه و باهاش درست رفتار بشه، هدایت خواهد شد.
🌼#بیتالمال|گاهی که بچهها رو با خودش میبرد سرِکار؛ میدونستم عصر گرسنه بر میگردند خونه؛ چون اجازه نمیداد از بیتالمال استفاده کنند. بچههامون از کودکی با یه جمله به خوبی آشنا بودند: اگه بخوری شاخ در میاری!». زمانی که بچهها با بیتالمال و یا مال شبههناک روبرو میشدند، پدرشان فقط این جمله رو به اونا میگفت و تمام؛ بچهها هم نهایت احتیاط رو میکردند.
🌼#سادهزیستی|توی محل کار از یه صندلی چوبی که دستهاش شکسته بود، استفاده میکرد. براش یه صندلی مدیریتی جور کردم. اما ایشون صندلی رو به یکی از بچهها داد و دوباره از همون صندلی شکسته استفاده کرد
🌼 #تجملگریز|اجازهی خرید تجملاتی رو نمیداد و اگه اصرار میکردیم، میگفت: هر وقت همه نیروهام زندگیشون تکمیل شد و این وسایل رو توی خونهشون داشتند، ما هم میخریم
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت پوستر با کیفیت اصلی
@khakriz1_ir
● واژهیاب:
#شهید_شیبانی #شهدای_فارس #مزار_گلزارشیراز #شهدای_مدافعحرم
.
🔸بُرشهایی از زندگی شهید سعید شاهدی
🌼 #نوجوانی|بعدازانقلاب، شبهای جمعه رادیو دعای کمیل پخش میکرد. من و سعید با هم مینشستیم و گوش میکردیم. اون موقع ۱۰، ۱۱ساله بود، اما از اول تا آخر دعا، هقهق گریه میکرد
🌼 #امربهمعروف|خیلی امر به معروف میکرد و از هیچی نمیترسید. چندین بار هم بخاطر امر به معروفهاش ریختند سرش؛ خونین و مالین اومد خونه. همسرش میگفت: آخر سر، جونت رو پای امر به معروف میدی. سعید هم جواب میداد: چند سال پایِ جبهه و جنگ، جونم رو گذاشتم، خدا قبول نکرد؛ اگر حالا با یه امر به معروف میخواد طوری بشه، خب بشه
🌼 #تکلیفگرا|پدرش میگفت: مردم که با یکی دو بار گفتنِ شما درست نمیشن. سعید هم جواب میداد: امام فرموده شما تکلیفتون رو انجام بدین و دنبال نتیجه نباشیدن؛ اینهمه مجروح و شهید و اسیر دادیم؛ نمیتونیم بیتفاوت باشیم
🌼 #بیتالمال|روی بیتالمال خیلی حساس بود. تا میدید کسی از اتومبیل یا وسایل بیتالمال استفاده میکنه، سریع میگفت: خوب شد امام(ره) اومد تا شما هم ماشیندار و خونهدار بشین؛ وگرنه بدبخت بیچاره بودید
🌼 #تلفن|وقتی برا تفحص توی منطقه بود، به خانومش میگفت: تو زیاد بهم زنگ بزن. همسرش میپرسید: خب اونجا که تلفن هست،تو چرا زنگ نمیزنی؟ سعید هم جواب میداد: تلفن اینجا از بیتالماله، من نمیتونم زنگ بزنم باهاش
🌼 #عروج|روزی که شهید شد، روزه بود. برا اینکه کسی نفهمه، موقع صبحونه دراز کشید تا فکر کنن خوابیده. تفحص که شروع شد، توی مسیر زیارت عاشورا میخوند و اشک میریخت. و دقایقی بعد با انفجار مین آسمونی شد.
@khakriz1_ir
#شهید_شاهدی #شهدای_تفحص #مزار_بهشتزهرا
#مرور_خاطرات
💢مطالبی که از قبل؛ پیرامون شهید حاج احمد کاظمی در کانال وجود دارد:
🔹 حرکتِ عجیب شهید کاظمی، برای برآورده شدنِ آرزوی یک پیرزن
🔸 عصبانیت شهید کاظمی بخاطر دادنِ یک موز به فرزندش در محل کار
با کلیک روی گزینههای فوق؛ به مطلب مورد نظر منتقل خواهید شد
●واژهیاب:
#شهید_کاظمی #شهدای_اصفهان #مراقبه #بخشش #کمک_به_دیگران #مزار_گلستانشهدا #بیتفاوت_نبودن #بیتالمال #تقوا
#خاکریزخاطرات ۱۱۷
🔸استهلاکش رو چیکار میکنی؟!!!
#متن_خاطره|دامادمون مریض بود و حسن میخواست قبل از رفتن به جبهه، بهش سر بزنه. با هم رفتیـم و بینِ راه حسن آقا ماشین سپاه روگذاشت و خودروی خودش رو سوار شد. بهش گفتم: ماشین شما توی برف گیر میکنه. گفت: خب چاره چیه؟ گفتم: با همون ماشینِ سپاه میرفتیم، من پول بنزینش رو میدادم. حسنآقا گفت: به فرض که پـول بنزینش رو میدادی، استهلاکِ خودرو رو چیکار میکردی؟ اون شب وقتی به مقصد رسیدیم، حسن نتونست ماشین رو خاموش کنه، چون میترسید توی برف و کولاک یخ بزنه و روشن نشه؛ اما حاضر نشد از بیتالمال استفاده کنه.
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید حسن انفرادی حسنآباد
📚منبع: مجموعه ایثارنامه ۶۹ “کتاب خاطرات شهید انفرادی” صفحه ۲۲
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
__________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_انفرادی #بیتالمال #مراقبه #خاکریز_خاطرات #تقوا #شهدای_خراسانرضوی #مزار_گلزارچناران
#چندخاطره
🔸آقا غلامرضا واقعا با مُروّت بود
دو خاطره از زندگی شهید غلامرضا بامُروّت
🌼 #بیتالمال|یه روزِ بارونی دیدم غلامرضا در حالیکه بچهاش توی بغلشه و خانومش کنارش ایستاده؛ لبِ جاده منتظرِ مینیبوس هستند. رفتم جلو و بعد از احوالپرسی، گفتم: مگه ماشين تويوتای سپاه پیشت نيست؟ گفت:چرا، هست! گفتم: پس چرا با زن و بچه زير باران ایستادین؟ گفت: ماشين متعلق به بیتالماله؛ و مربوط به من و كارهای شخصیام نيست... اين رو گفت و بعد از دقايقی مينیبوس اومد. سوار شدند و رفتند...
🌼 #فرمانده_خاکی|با اینکه فرمانده بود، اما توی جبهه پا به پای نیروهاش کار میکرد. از نظافت سنگر و چادر گرفته؛ تا شستنِ ظرفها... یه روز توی چادرِ فرماندهی جلسه بود. هنگامِ صرف صبحونه رفتم و از مسئول تدارکات چند قالب کره برا سنگر فرماندهی گرفتم و برگشتم. آقا غلامرضا به محض اينكه چشمش به كرهها افتاد، گفت: اينها از كجا اومدند؟ گفتم: من از تداركات گرفتم. پرسید: آيا به همهی نيروها دادند يا نه؟ گفتم: نه!... ایشونم عصبانی شد و گفت: هر چه زودتر اين كرهها رو ببر به تداركات پس بده؛ به مسئولش هم بگو بیاد اينجا؛ باهاش کار دارم... کرهها رو برگردوندم و وقتی مسئول تدارکات اومد؛ غلامرضا بهش گفت: تا من نگفتم هيچكس حق نداره به اسمِ چادرِ فرماندهی، از تداركات چیزی بگیره؛ حتی اگه برادرم باشه...
📚منبع: فرهنگنامه جاودانههای تاريخ (زندگینامه فرماندهان شهيد استان گيلان) نشر شاهد، تهران۱۳۸۲
🔸 ۲۶دیماه؛ سالروز شهادت سردار غلامرضا بامُروّت گرامیباد
↘️ @khakriz1_ir
#شهید_بامروت #تواضع #اخلاص #تقوا #مراقبه #شهدای_گیلان #مزار_گلزاررشت
#چندخاطره
🔸چند بُرش از زندگی شهیدی بسیار گمنام؛ بنام عبدالحسین مجدمی...
🌼 #سهممردمهمهستم|وقتی اومد خواستگاری من؛ مدام تکرار میکرد که: همهی من برای شما نیست؛ حتی ممکنه پیش از عقد هم برم... همینطور هم شد. درد مردم رو درد خودش می دونست. توی قضیه سیل اونقدر موند و به مردم خدمت کرد که سیلزدهها دیگه میشناختنش.
🌼 #ریا|خیلی از کارهای خداپسندانهش رو خارج از وقت اداری انجام میداد؛ میگفت: می ترسم بقیه بفهمن و ریا بشه. حتی من که همسرش هستم، از خیلی کارهاش خبر نداشتم و بعد از شهادتش فهمیدم.
🌼 #بيتالمال|خیلی از ماموریتهای کاریاش رو با ماشین شخصی خودش میرفت و حاضر نمیشد از ماشین دولتی استفاده کنه. اگه کسی بابت این بهش ایراد میگرفت، در جوابش میگفت: فرقی نداره با چه ماشینی میرم؛ مهم اینه وظیفهای که بهم محوّل شده، انجام بشه.
🌼 #برای_خدا|به پسرش میگفت: هر روز صبح قبل از خارج شدن از خونه، بگو: تمام کارهای امروزم رو برا خدا انجام میدم، تا هر کاری انجام دادی برای خدا و در راه خدا باشه؛ اینطوری حتی راه رفتنت هم برای خدا میشه...
🌼 #آرزوی_شهادت|دو شب قبل از شهادتش؛ بعد از نماز مغرب و عشا توی اتاق تنهایی حدیث کسا میخوند و گریه میکرد. ایام فاطمیه بود. داشت با حضرت زهرا حرف میزد. لابهلای حرفاش شنیدم که از مادر سادات طلب شهادت میکرد.
📚منبع: مصاحبه مشرقنیوز با همسر و فرزند شهید اینجا
🔸۲بهمن؛ سالروز شهادت و ترور عبدالحسین مجدمی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_مجدمی #شهدای_ترور #شهدای_خوزستان #مزار_گلزارشادگان
.
🔸بُرشهایی از زندگی شهید سیدعلی حسینی
🌼 #روزه|از هشت، نُه سالگی روزه میگرفت. برا اینکه اذیت نشه، تصمیم گرفتم سحر بیدارش نکنم. اما بدون سحری روزه گرفت و گفت: اگه بیدارم نکنید، باز هم بدون سحری روزه میگیرم.
🌼 #آرامش|هروقت مشکل یا ناراحتی براش پیش مییومد، وضو میگرفت و دو رکعت نماز میخوند. بعد هم دراز میکشید و دقایقی چشماش رو میبست و میخوابید. بیدار که میشد اثری از ناراحتی توی چهرهش نبود.
🌼 #اهلعمل|جاذبه داشت و سربازها و نیروها خیلی ازش حرفشنوی داشتند و حاضر بودند براش جان بدهند. میگفت: اگر میخواین حرفتون به دلِ مردم بنشینه و بهش عمل کنند، باید خودتون مردِ عمل باشید.
🌼 #بیتالمال|توی ماموریتها با اینکه پول کافی در اختیار داشت، اما همیشه غذاهای ساده مثل نون و تخممرغ و ... میگرفت. میگفت: پول بیتالماله و باید اون دنیا جواب بدیم. هیچوقت حتی مسافرخونه هم نبرد ما رو، چی برسه به هتل. همهش یا توی پادگانها میخوابیدیم یا توی ماشین. به شوخی میگفت: اینطوری امنیت ماشین هم حفظ میشه.
🌼 #خاکی|باهاش کار داشتم و رفتم پادگان شهید بهشتی. تصورم این بود که اتاق مسئول اطلاعات عملیات حتما میز و صندلی آنچنانی و بند و بساط زیادی داره. اما وقتی سراغشو گرفتم؛ گفتند: اونی که کنار تانکر ظرف میشوره، سیدعلی حسینی فرمانده اطلاعات عملیاته.
🌼 #پیشبینی|یه روز در جمع فرماندهان گفت: جنگ تا ۶ماه دیگه تموم میشه. توی دفتر هم نوشت. همه تعجب کردند؛ اما حدود ۶ماه بعد در حالیکه سیدعلی شهید شده بود، جنگ تمام شد.
📚منبع: ایثارنامه؛ جلد ۴۹
@khakriz1_ir
#شهید_حسینی #شهدای_خراسانرضوی #مزار_بهشترضا
#یک_خاطره
🔸اینجوری محافظِ بیتالمال باش...
#متن_خاطره|حمید آقا فرمانده گردان بود و يه ماشين و راننده در اختيارش قرار داشت. اما وقتی كه میخواست بیاد به پشت خط، و به خانوادهاش تلفن بزنه، با ماشينهای تداركات که داشتند بر میگشتند عقب؛ به پشت جبهه مییومد. يه روز ازش پرسیدم: شما كه ماشين در اختيارتون هست، چرا با ماشين فرماندهی به پشتِ خط نمیرید؟ ایشون جواب داد: شما كه دارید با ماشين تداركات میرید عقب، منم باهاتون میام؛ بايد از بيتالمال حفاظت كرد...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید حمید ربانی نوغانی
📚منبع: بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_ربانی #بیتالمال #شهدای_خراسانرضوی #مزار_حرمامامرضا
#خاکریزخاطرات ۱۵۴
🔸کاش همهی مسئولینِ فعلی؛ اینگونه بودند...
#متن_خاطره|مصطفی فرمانده بود و یک دستگاه تویوتا در اختیارش گذاشته بودند، تا در مواقع ضروری ماشین داشته باشه. ایشون هم ماشین رو توی پارکینگ خونه قرار داده بود تا در صورت لزوم از اون استفاده کنه... تا اینکه یه شب حالش بد شد. به یکی از اقوامشون که ماشین داشت؛ زنگ زده و ازش خواست تا برسوندش بیمارستان. وقتی هم ازشپرسیدند: چرا با تویوتا نرفتی؟ جواب داد: مگه این امکان برا هر مجروحی وجود داره [که ماشین در اختیارش باشه و استفاده کنه؟]؛ من چنین اجازهای رو به خودم نمیدم...
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید مصطفی تقیجرّاح
📚منبع: خبرگزاری دفاعمقدس “ بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس”
🔰دانلود کنید:
➕ دریافت قابنوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی
➕ دریافت قابنوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_تقیجراح #بیتالمال #مراقبه #مسئول #انقلابیگری #شهدای_اصفهان #مزار_گلزارنجفآباد
#یک_خاطره
🔸از جنسِ مسئولینِ دوستداشتنی...
#متن_خاطره|فرمانده سپاه یزد بود، و برا زیارتِ حضرت معصومه «س» و ملاقات با خانواده اومد قم. چند روزی موند و وقتی میخواست برگرده یزد؛ دیدم چند تا کارتن کتاب برا جوانان و نوجوانانِ یزدی آماده کرده... برا حمل کتابها من و برادر دیگهمون بهش کمک کردیم و تا ترمینال براش بردیم. توی مسیر بهش گفتم: اخوی! مگه شما فرمانده سپاه یزد نیستید؟ پس چرا هر وقت میخواید بیاین قم؛ از خودرو سپاه استفاده نمیکنید، تا هر وقت وسایل داشتید بیزحمت وسایلتون رو ببرید؟ آقا ابراهیم هم گفت: خودروی سپاه از اموال بیتالماله؛ و من هیچ حقی بر بیتالمال ندارم؛ و نمیتوانم ازش استفاده شخصی کنم
👤 خاطرهای از زندگی شهید ابراهیم ابراهیمیترک
📚 منبع: نویدشاهد " بنیاد شهید و امور ایثارگران
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_ابراهیمیترک #بیتالمال #شهدای_قم #مزار_گلزارشیخان
#چندخاطره
🔸گفته بود که بهزودی شهید میشود...
🌼 #پاکدست|حساسیت و دقت نظرش باعث شد به نمایندگیِ وجوهات شرعی منصوب بشه. با اینکه پولهای بسیار زیادی از مراجع در اختیارش بود؛ اما حتی وقتی میخواست گزارش حسابها رو به دفتر مراجع ارسال کنه؛ هزینه پست رو از مال شخصیِ خودش پرداخت میکرد.
🌼 #بیتالمال|توی امور مالی بسیار دقیق بود. در یک جیب پول روضهخوانی؛در یک جیب سهم امام؛ و جیب دیگهشون سهم سادات رو میگذاشتند. یک جیب رو هم اختصاص داده بود به پولهای صدقه... اینجوری مراقب بود تا خدایی نکرده پولها قاطی نشه و حقی گردنش نیاد.
🌼 #مبارزه|شیوهی مبارزهش با رژیم شاه خاص بود. توی منزل مسکونی جای امنی رو برا جزوات درست کرد و جلوش دیوار کشید، تا از دید ماموران ساواک پنهان بمونه. برای پخش اعلامیهها هم، اونا رو لای خمیر میگذاشت و با پختن خمیر به صورت نان تافتون؛ از من منزل خارج و به دست دیگران میرسوند...
🌼 #پیشگویی|یه شب سرِ سفرهی شام نشسـته بودیم که شیخ علی این بیت رو خوندند:
عنقریب است که از ما اثری باقی نیست
شیشه بشکسـته و مِی ریخته و ساقی نیست
ازشون پرسیدم: منظورتون چیه؟ در حالیکه تبسمی بر لب داشتند، فرمودند: یه مدت دیگه از این دنیا رخت بر میبندم... همینجور هم شد و وهابیتِ کوردل که از روشنگریها و تلاشهای دینی و انقلابی ایشون به شدت عصبانی بود، در حالیکه شهید توی زاهدان برا آوردنِ آب شیرین از منزل خارج شد؛ جلوی درب خونهاش ناجوانمردانه ترورش کردند...
📚منبع: بنیاد بین المللی استبصار
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_مزاری #مزار_گلزارزاهدان #شهدای_سیستان #وهابیت #انقلابیگری
#چند_خاطره
🔸بُرشهایی از زندگی معلم شهید یوسف براهنیفر
🌼 #استقامت| فرح میخواست بیاد کاشمر. قرار بود همگی توی میدون شهر جلوی او و مردم رژه بریم. یوسف گفت: من نمیام... بهش گفتیم: برات دردسر میشه و ممکنه از آموزش و پرورش اخراج بشی. گفت: مهم نیست... آخر هم نیومد و فرداش بردنش ژاندارمری و چند روز بازداشت بود. حتی اذیتش کرده بودند، اما میگفت: من تا پای اعدام هم باشه، مقاومت میکنم...
🌼 #هدایتگری| یه عده جوون داشتند داد و بیداد میکردند. یوسف رفت و با محبت باهاشون حرف زد و پای دردُدلشون نشست. نه تنها داد و بیدادشون قطع شد، بلکه به کلی رفتارشون عوض شد؛ حتی بعضیاشون اهل رفتن به جبهه شدند...
🌼 #بیتالمال| موتور سپاه دستش بود و علاوه بر مراقبت زیاد از اون، پول تعمیراتش رو هم از جیب خودش میداد. حتی هزینه تعمیر موتور اقشار کم درآمد رو هم خودش میداد. یوسف معروف بود به حلّالِ مشکلاتِ مردم...
🌼 #درس_عملی| هر از گاهی دانشآموزاش رو میبرد سر مزار شهدا. یه بار گلزار بودم که با بچهها اومد. یهو یه قبر خالی دید و رفت توش خوابید. بچهها با تعجب گفتند: آقا چیکار میکنی؟ گفت: نترسين! دير يا زود همهمون میایم اینجا. اینجا قبره! جايی که فردای قيامت، بايد از درونش برخيزيم و جوابگوی اعمالمون باشيم... خلاصه اون روز از توی قبر حرفایی شنیدنی به بچهها زد...
📚 منبع: خبرگزاری دفاعمقدس " بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاعمقدس"
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_براهنیفر #شهدای_معلم #کمک_به_فقرا #شهدای_خراسانرضوی #مزار_گلزارکاشمر