eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
32 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸ساحل🌸 سلام من اصلا اهل نماز و اینا نبودم و چادر هم نمیپوشیدم و یجورایی با مانتو تنگ و بدن نما بیرون میرفتم و .... من عضو پایگاه بسیج هستم و بخاطر همین با راهیان به یه سفر چهار روزه به جنوب رفتم وقتی که به زیارتگاه ها رفتیم خیلی سبک میشدم و فکر میکردم به خدا به شهدا نزدیک ترم وقتی که به طلاییه رفتیم به حرمت شهدای گمنام کفشهایم را دراوردم وقتی که درمورد شهدا حرف میزدند یه حسی بهم میگفت که تو چرا همیشه چادر نمیپوشی چرا نماز نمیخونی مگه نمیبینی که شهدا واسه این شهید شدن واسه این جنگیدن که ناموس خواهران کشورشون ایران رو حفظ کنند 😔 هر جایی رو نگاه میکردم مطلبی رو میدیدم ک روی تابلو های چوبی نوشتن در مورد حجاب ، نماز و شهدا منم با خودم گفتم که خدا و شهدا تو رو پذیرفتن سعادتشو داشتی که به این سفر اومدی پس توام بخاطر خدا بخاطر شهدا نماز بخون و چادر بپوش با حجاب شو 😍 یجورایی فکر میکردم که همه و همه دست به دست هم دادند که به من گوشزد کنن که باحجاب شو زهرایی شو 😍❤️ وقتی برگشتم از این سفر چهار روزه به همه این حرفا و شهدا و همه و همه فکر کردم و عهد بستم که زهرایی بشم باحجاب بشم و به خدا و پیامبران و شهدا نزدیک تر بشم و فکر میکنم که خدا و شهدا منو پذیرفتن ❤️❤️ 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺زهرا🌺 بسم رب المهدی میخوام بنویسم از زهرایی شدنم از خدایی شدنم من زهرا دختری ک چادر و نماز واسش ارزشی نداشت😔 همیشه میگفتم چـــــادر یه چیزه اضافیه😢 همیشه با صورت پر از آرایش میرفت بیرون😭 دل حضرت زهرارو میشکست😟 تا اینکه یه روز خیلی خیلی اتفاقی شنیدم اسم مینویسن برا راهیان نور😍 اولش گفتم بابا ملت دیونن میرن بیابون ببینن نمیدونم چی شد یهو دلم خواست منم برم زنگ زدم که اسم بنویسم گفتن جا نیس روز بعد زنگم زدن گفتم کنسلی داشتیم میتونی بیای❣ حتی تو راه راهیان نور هم با ارایش رفتم هنوز نمیدونستم کجا دارم میرم😐 وقتی رسیدیم به معراج شهدا چشم که به شهیدا خورد دلم لرزید ولی بازم نفهمیدم کجام؟😦 روز بعد رفتیم طلاییه اولین قدم که برداشتم بازم دلم لرزید ولی بازم نفهمیدم کجام..😩 نمیدونم چی شد که سه راهی شهادت شروع کردم به نماز خوندن واسه خودم جای تعجب داشت😳 اولین نمازی بود که باعشق خوندم😍 بعد رفتیم شلمچه از اتوبوس پیاده نشده بودم بغض گلوم و گرفت😔 وارد خاک شلمچه که شدم اشکم سرازیر شد نفهمیدم چی شد همونجا گفتم یا فاطمه(س) داری چیکار میکنی بادلم😭 از همونجا تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت و هیچوقت بدون چادر و با آرایش نرم بیرون😔 من چادری شدنم و مدیون شهداو حضرت فاطمه ام😔😔 ونذر کردم هرسال اگر زنده موندم راهیان نورم ترک نشه☺ شبیه زهرا شدنم اتفاقی نبود💚 و ممنونم از دوست شهیدم حاج حسین خرازی خیلی کمک کرد تو این یه سال امیدوارم یه روزی شرمندش نشم😞 التماس دعااا دارم شدیدأ یاعلی مدد درپناه حق 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸فهیمه🌸 بسم الرب الشهدا ... سلام✋ زهرا جعفری نژادهستم 15ساله من دختری حدودا یازده ساله بودم وچادری نبودم اماحجابم کم بیش خوب بود.😌 توی خانواده مذهبی به دنیا اومدم. ولی خواهرم چون توی مدرسه معارف درس خونده بود ازهممون مذهبی تربود،ولی نمیدونم چرامن تحت تاثیر خواهرم قرارنمیگرفتم 😢 ولی برای مدرسه واینا بی چادرنبودم امافقط توی مدرسه سنم که بالاتر رفت یعنی حدود 13سالگی خواهرم من وباشهید محمدرضا دهقان اشنا کرد زندگینامشون و واسم خوند ازچادر وعشق شهید دهقان به مادرمون برام گفت ،وبعدعکسشون روبهم نشون داد و وقتی عکسشون رودیدم وبه حرفای خواهرم فکرکردم اشکم دراومد همون جاعهد بستم باشهید دهقان که تا ابد چادر سرم کنم وایشون جای برادرنداشتم باشند، واقعا که داداش محمدرضا بهترین برادربرای من بودند وهستند. انشالله ازخواهر شون راضی باشند.😊 یازهرا👋 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال👇👇 🌻زینب🌻 سلام✋ راستش دوران راهنمایی که بودم بابا خیلی به حجابو ونماز گیر میداد جوری که تو بعضی نمازهام گریه ام میگرفت ،وچون همش لحنش دستوری بو ومجاب نمیشدم ،بدتر باعث جداییم شد😣 اول دبیرستان که رفتم با دوستای از خدا ونماز دور بودن دوست شدن 😔،همین باعث شد بیشتر از خدام دور شم جوری که دیگه به نماز هام اهمیت نمیدادم ،ولی خدا خیلی هوامو داشت وقتی وارد پیش دانشگاهی شدم با دوستی اشنا شدم که اهل حجابو وخدا بود بهم سخنرانی استاد علی اکبر راعفی پور رو پیشنهاد داد وقتی صحبت های این اقا رو درمورد نماز شنیدم مشتاق تر شدم و درمورد نماز تحقیق کردم از اون به بعد باعشق به نماز میرفتم❣ دوستم با چادر بود همش به این فکر میکردم که باروسری ومانتو ادم حجابش کامله چرا باید چادر پوشید وخود ادمو اذیت کرد؟ ازیه طرف همش میگفتم خوب اگه کسی منو باچادر ببینه مسخره میکنه😣 اخه تو فامیل بابام جز افرادی بودم که با مده همش اینا توسرم بود تا این که یه عکس از شهید ابراهیم هادی دیدم وهمین طوری تو گوشیم سیوش کردم توعکس یه جمله از ابراهیم بود که خیلی منو تحت تاثیر قرار داد گفته بود "مشکل ما اینه برای رضایت همه کار میکنیم جز خدا☝️" تازه جواب سوال دومم رسیدم درمورد چادر بالاخره باتحقیق وعنایت شهید شدم عاشق چادر❣ راستش تا اون موقع من ابراهیم هادی نمیشناختم ،روز اربعین که شد تصمیم گرفتیم بریم مزار گلزار شهدا اونجا اولین جایی بود که من چادر پوشیدم بعد که داشتیم با دختر خالم همین جوری راه میرفتیم چشممون خورد به شلغم که داشتن پخش میکردن منم همراه دخترخالم رفتم وقتی رسیدم همین که سرمو برگردوندم چهره ی ابراهیم هادی دیدم ،اصلا یه لحظه موندم ،اخه دقیقا صبح اربعین همین عکس ابراهیمو به پدرم نشون دادم ازش پرسیدم این اقارو میشناسی دوس دارم برم سر قبرشون ولی پدرم بی اطلاع بود کنار قبر ابراهیم انقدر گریه کردم که همه مردم متوجه شدن خودمم خجالت کشیدم وای دست خودم نبود از اون موقع به بعد ابراهیم شد دوست شهیدم💚 وقتی چادر پوشیدم تازه اون احساس امنیتی که میگن چیه رو فهمیدم😇 حتما پیشنهاد میکنم سخنرانی استاد رائفی پور و درمورد حجاب ونماز ببینید وهم چنیین کتاب سلام بر ابراهیم به قول حاج اقا پناهیان باخوندن این کتاب زندگیت به قبل وبعد تقسیم میشه👌 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 حرف دلِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷بنت الشهید🌷 با سلام! من دختر بزرگ شهید مدافع حرم حاج حمید مختاربند هستم😊✋ من پسری دارم به اسم محمدحسن که موقع شهادت پدرم یک ساله بود و ایشون رو فقط چند باری که از سوریه اومده بودن دیده بود، بعد از شهادت ایشون من همیشه عکسشون رو به پسرم نشون میدادم می گفتم این آقاجونه.... رفته سوریه پسرم هم چون عکسها و فیلم های زیادی از ایشون دیده بود ایشون رو کاملا می شناخت. ماجرایی که می خوام تعریف کنم برای حدود هفت هشت ماه پیش هست. اون موقع محمدحسن حدودا دوساله بود و تازه می تونست چند کلمه حرف بزنه. حدود ده ماه از شهادت پدرم می گذشت که یک روز برای دیدن مادرم به منزلشون رفتم و شب رو همونجا موندم. نیمه های شب بود که یه دفعه با صدای جیغ پسرم از خواب پریدم. با یه حالت وحشت زده جایی توی هال رو نشون میداد و جیغ میزد و می گفت: آقای بد،آقای بد اونجاست و تلاش من برای آروم کردنش بی فایده بود. از دخترم خواستم چراغ هال رو روشن کنه تا پسرم دیگه نترسه و ببینه که هیچ چیز اونجا نیست‌. ولی اینکار فقط چند دقیقه اونو آروم کرد و به محض خاموش شدن چراغ با وحشت شروع به جیغ زدن کرد. کم کم خودم هم ترس برم داشت و شروع کردم به خوندن آیت الکرسی... همون لحظه به ذهنم رسید جای خوابشو عوض کنم تا چشمش به اون جای به خصوص توی هال نیفته، در حال جا به جا کردن رختخواب پسرم بودم که چشمم به عکس پدرم افتاد که در اتاق نیمه تاریک با مهربونی به من لبخند میزد‌. توی دلم گفتم: بابا یعنی تو الان میدونی من امشب مهمون خونت هستم؟ میدونی پسرم از چیزی ترسیده؟😔 چند لحظه بعد محمدحسن که حالا در گوشه ی دیگه ای از اتاق خوابیده بود، بازهم بیدارشد و نشست و این بار دستش رو به سمت پنجره ی بزرگ اتاق گرفت و با خوشحالی گفت: مامان! مامان! آقاجون آقاجون! با تعجب نشستم و گفتم: کو عزیزم؟کو آقاجون؟ پسرم هم با ذوق سمت پنجره ی اتاق رو نشون میداد و با خنده می گفت: آقاجون آقاجون... با ناباوری نگاهی به عکس زیبای پدرم که همچنان به من لبخند میزد انداختم و گفتم: خیلی ممنون بابا خیلی ممنون که محمدحسن رو آروم کردی، خیلی ممنون که حواست بهمون هست.... بعد از اون من و محمدحسن با آرامش کامل خوابیدیم. 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 ✳️خاطره حسینی شدنِ یکی از اعضای کانال بنام👇👇 🌺خادم🌺 یاسریع الرضا سلام✋ اگر دنبال نورانیت🌞قلب❤️هستید با تفکرو گریه😭به این راه بروید. امام صادق(ع) چندین هفته روی اینکه چی شد حسینی شدم فکر کردم هر طور مسئله رو میچیندم جور در نمیومد تا زمانی که با کانال شما آشنا شدم خاطرات و اتفاقات نوشته شده رو خوندم و با خودم مقایسه کردم ولی به نتیجه درست و حسابی نمی رسیدم‌. خاطراتی که میخوندم شبیه زندگی من بود ولی فقط یه بخش کوتاه از زندگی ۱۷ ساله من رو شامل میشد و اینکه خاطره من‌ متفاوت با نوشته ها هست دلیلش رو پیدا نمی کردم تا وقتی که مداحی (سرباز مدافع حرم هستم) رو شنیدم رسید به یه قسمت که خیلی باهاش حال کردم (مدیون نون حلال بابام شیری که به من داد مادر هستم) ماجرای من همین یه بیت است مسئله تمام و کمال حل شد من همه چیزم رو به پدر و مادرم مدیون هستم از همون اول هوام رو داشتند هر جا کم آوردم کمک کردند یه جا با صحبت یه جا هم با رها کردنم تو مشکل تا خودم حلش کنم. بعد شنیدن مداحی من تونستم تمام خاطراتم رو کنار هم بچینم اهل نماز و روزه بودم ولی خیلی شل میگرفتم در کنار اینها خیلی اشتباه کردم و دل حضرت مهدی(عج) رو از خودم خون کردم😔 اما با نظر امام ائمه اطهار و به خاطر پدر و مادر و کمکشون که خودشون نمی دونند چطوری کمکم کردند تونستم راهم رو پیدا کنم و گذشته سیاهم رو پاک کنم. ⚡️بعد از یه مدت شدم دوست خوبی که باعث شد چند نفر راهشون رو پیدا کنند، ⚡️شدم یه پسری که از بسیج جدا بشو نیست، ⚡️شدم کسی که تو ۱۵ سالگی مربی حلقه صالحین بسیج هست، و خیلی خیلی شدم هایی که همه اش رو مدیون ائمه اطهار و پدر و مادر هستم.❣ 💥چند وقت پیش بعد از نماز صبح مادرم بهم گفت:متین داری کاری میکنی که خوابم رو به واقعیت تبدیل میکنی. گفتم:چه خوابی؟چه واقعیتی!!! مادرم خوابش رو تعریف کرد خوابشون برمیگشت به چند ماهگی من گفت که توی خواب دوتا سید نورانی رو میبینه یکی روی صندلی نشسته و دیگری هم کنار صندلی ایستاده بود سیدی که روی صندلی نشسته به مادرم میگه حاضری پسرت رو به ما بدی؟بعد این جمله مادرم شکه از خواب میشه. وقتی این خواب رو برام تعریف کردند به راهی که در پیش گرفتم مطمعن شدم خیلی خیلی بیشتر از قبل مطمعن شدم چون خواب رو مادرم وقتی تعریف کرد که من یه خورده ناامید شده بودم. پدر و مادرم از اون خواب من رو نذر ائمه اطهار کردند و خیلی هم روی تصمیم شون اصرار دارند طوری که چند وقت پیش کارهای یه طرح به اسم مادران آسمانی که برای مادران شهدا بود عقب افتاده بود پدر و مادرم اومدند مسجد برای اینکه من رو ببینه چون چند روز به خاطر طرح درست و حسابی همدیگر رو ندیده بودیم وقتی دیدند که وضیعت یه خورده به هم ریخته است بهم گفتند اگه برم خونه و کار شهدا روی زمین بمونه ازم راضی نیستند و حلالم نمی کنند. من هم از خدا خواسته انقدر تو مسجد موندم که مربیم من رو به صورت موقت از بسیج اخراجم کرد.😶 الان هم که دارم خاطره ام رو مینویسم روز سوم اعتکافم هست و دلیل اینکه خاطره ام رو مینویسم قولی هست که به شهید مرتضی کریمی دادم ایشون از شهدای مدافع حرم هستند ایشون شهید خیلی با معرفتی هستند طوری که وقتی از بسیج محله اخراج شدم از طرف دوستان و همرزم های این شهید بهم پیشنهاد شد که برم ناحیه مقداد بسیج شرمنده متنم طولانی شد(هنوز یه چیز هایی تعریف نکردم☺️) حرف آخرم اول از خدا بعد ائمه اطهار بعد از رفیق شهیدمون بخوایم که کمکمون کنند که در راهمون استوار بمونیم و بتونیم همچون شهدا زندگی کنیم🌷 یاعلی👋 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️ حرف دلِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺میم عین صاد🌺 سلام. من همون 🌺میم عین صاد🌺 هستم که چن وقت پیش خاطره چادری شدنم و گفتم ادامه داستان زندگیم بعد از چادری شدنم یکم پر پیچ و خم شدش از چادری شدنم حدود شیش_هفت ماه می گزره بعد از چادری شدنم حس میکردم سرگرمی هایی که تو تلگرام و اینستا داشتم خیلی کمتر شدن یه جورایی به چت کردن عادت کرده بودم نمیتونستم وضعیت رو تحمل کنم ولی با تموم سختیاش خودمو سرگرم کردم اولین نظری که برا سرگرم شدنم به ذهنم رسید نماز جماعت بود برا خوندن نمازام تصمیم گرفتم مسجد برم یه جورایی عادت کردم و تو واجبات کارهام قرارش دادم سعی کردم قرآن بعدش رو هم تو همون مسجد باشم تا امشب که دعا رو هم تو مسجد خوندم یه جورایی مسجد برام شده بود مسکن❣ دلم که میگرفت تصمیم میگرفتم نماز رو تو مسجد بخونم اصن مسجد برام یه حال و هوای دیگه داشت برنامه بعدیم مربوط به پیجمه پیج قبلیم رو حذف کردم❌ و پیج جدید زدم و سعی کردم تمام فالویرام مذهبی باشه با پستایی که میدیدم علاقم به اسلام بیشتر میشد خیلی بهتر شده بودم✅ تا اینکه برا چند روز رفتیم قم خیلی به حرم وابسته شده بودم روز اخر بود،از بی بی خواستم یه روز بیشتر اجازه زیارت بده و شهدا رو واسطه ارزوم قرار دادم ،روز بعدش تصمیم گرفتیم فردا بریم.دعام مستجاب شده بود.روز اخر که رسید نمیتونستم دل بکنم😔 یه تسبیح و مهر که خیلی باهاش خاطره داشتم رو هدیه حرم کردم.و تسبیح دیگه ای رو که همرام داشتم به ضریح حضرت کشیدم همون تسسبیح رو انداختم گردنم تا همیشه راه درست رو بهم نشون بده.💚 اعتکاف که بودم بازم تصمیم های اشتباه گرفتم ولی تا الان تو دو راهی گیر کردم ولی به حرمت تسبیح متبرک که توگردنمه نظرم رو به اجبار تغییر خواهم داد. خب با خدا شدن مشکلات خودشو هم داره و تموم این سختیا می ارزه به خونه باغ خداجونم.❤️ دعا کنید از این راه بدر نشم .حریف تصمیمات اشتباهم نمیشم. دیگه واقعا دارم خسته میشم تو دو راهی که گیر کردم. تو نماز ها و دعاهاتون تو زیارت ها تون برام دعا کنید🌹 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹مریم🌹 مریم هستم21 اسفند ماه یک ساله که محجبه شدم😇 مریم گذشته مریمی بود نا آروم.... تیپ و آرایش داشتم و از هیچی راضی نمیشدم از اون چیزی که بودم من تو دانشگاه که بودم همه با هم انگار رقابت داشتن تو تیپ زدن تو ارایش ... دوستداشتم بهترین باشم هیچی ارومم نمیکرد .. بیرون میرفتیم با دوستام هر تیپی میزدم که از بقیه بهتر باشم حتی توی عکس گرفتن از بقیه قشنگ تر باشم و من توی این راه هی میدویدم که به اون چیزی که میخوام برسم هی تشنه تر میشدم ولی به اون چیزی که میخواستم نمیرسیدم نا اروم تر میشدم بجای این که اروم بشم... تو اون اوضاع انگار بدتر میشدم میخواستم بجای این که بهتر بشم به یه ارامش برسم و نمیدونستم که اون آرامشه چیه که باید بهش برسم و اروم بشم ... نمازام هم دیگ اونجور که باید..نبود..نمازم برام مهم نبود...نماز صبح نمیخوندم ...از خدا خیلی دور شده بودم و اصلا باهاش راز و نیاز نمیکردم یکی از دوستام توی همین دوره به من گفتن اگ میخوای ب ارامش برسی محجبه شو و من یهویی محجبه شدم ولی بعد از شش هفته دوباره خیلی یهویی حجابمو گذاشتم کنار و شدم مریم قبل.... در واقع من برای رسیدن به ارامش میخواستم هر کاری بکنم و بدون شناخت رفتم سمت محجبه شدن چون بدون شناخت بود خیلی راحت هم گذاشتمش کنار چون با اون هم اروم نشدم چون هیچ شناختی نداشتم راجع به حجاب من حجابمو گذاشتم کنار ولی خیلی ناراحت بودم از این که چرا حجابمو گذاشتم کنار ... یه قولایی داده بودم به خودم به خدای خودم به مولام ..خیلی عذاب وجدان داشتم و دوباره مثل قبل خیلی نا آرام بودم .. توی همین حول و حوش....معلمی که داشتم بهم زنگ زدن و گفتن داریم میریم راهیان نور اگ دوست داری بیا دوستاتم باخودت بیار ... ته دلم میخواست که اسلام رو درک کنم ولی بهش نرسیده بودم .. من دنبال یه تیر خلاص بودم و احساس میکنم که راهیان نور تیر خلاص من بود.... ما رفتیم راهیان نور به اون خانومی که همرام بود گفتم من به شهدا گفتم به من یه نشونه نشون بدید که من محجبه بشم چون قبلش اطلاعاتمو راجع به حجاب کامل کرده بودم همراه من که با من بودن بهم گفتن حتما این نشونه رو میبینی چون من از شهدا خیلی معجزه دیدم منم امیدوار بودم که این نشونه رو ببینم... 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 یک ساعته دیگه ادامه خاطره مریم خانم درج میشه، و اینم بگم ایشون در برنامه از لاک جیغ تا خدا هم شرکت کردند 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ ادامه خاطره چیشد چادری شدم مریم👇👇 توی ورودی شلمچه داشتن اسفند دود میکردن معلمی که همراه من بود گفتن اسفند بیشتر بریز واسه زایرا اون اقا تعارف کرد که خودتون بیاین اسفند بریزین روی زغالا گفتن خیلی حاجت میده ها قبلش حتما یه نیتی بکنین و من دوباره خواستمه ام همون ارامشه رو رو خواستم از شهدای شلمچه.... کفشامونو در اوردیم به سمت مسجدی که توی شلمچه هست رفتیم پامو که گذاشتم روی خاکا به خاکا نگاه کردم به خودم گفتم مریم داری روی پوست و خون جوونا میزاری جوونایی که از همه چیزشون گذشتن از دلبسنگی هاشون از مادرشون از پدرشون گذشتن خیلی حالم دگرگون شد وقتی اون صحنه رو دیدم یه کم فکر کردم ... غروب بود... انگار همه ی زیبایی های دنیا جم شده بود تو اون لحظه ...خیلی قشنگ بود...همه چی قشنگ بود... تصور من این بود ک میرم یه مشت خاک میبینم ولی این نبود...واقعا احساس میکنی دارن نگات میکنن .. ی انرژی خاصی داره اونجا...خیلی خوبه باید بریم که درک کنیم .... اقایی که داشتن روضه میخوندن توی روضه گفتن که خوشبحال شما خواهرا که دقیقا مثل خانوم فاطمه زهرا(س) چادر سرتونه و چادرتون خاکی شده ....این حرف خیلی حالمو عوض کرد ...خیلی حالم بهم ریخت ...دقیقا یاد قولایی که داده بودم افتادم ... من توی این مدت اصلا اسم خانوم فاطمه زهرا (س) رو نمیاوردم تنها لحظه ای بود که تونستم خیلی محکم بهشون بگم که من میخوام واقعابه ارامش برسم .. یعنی واقعا انگار دلمو محکم کردن شهدای اونجا که همراهم هستن همیشه ....و اسفند ماه(۹۵)من یکساله که متحول شدم و خیلی دوست دارم تولد یکساگیمو توی شلمچه با شهدا جشن بگیرم و این تحول رو مدیون شهدای شلمچه هستم🌷 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️ حرف دلِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷عرفانه🌷 🌹بسم رب الشهدا🌹 امسال سال تحویل سرمزارشهدای گمنام محل مون بودم بهشون گفتم امسال سالمو کنارتون شروع کردم و ان شاالله تا آخرین لحظه ای که زنده ام با حیاوحجابم مواظب قطره قطره های خونتون هستم... امسال ازتون عیدی کربلامیخوام و منتظر این عیدی هستم.😔 از یکی از دوستام شنیدم که بسیج شلمچه میبره فردا برو اسمتو بنویس، رفتم بسیج اسمم رو بنویسم که بهم گفتن متاسفانه لیست پر شده هرچی تلاش کردم نشد خیلی دلم گرفت رفتم پیش شهدای گمنام بهشون گفتم میخوام امسال باهاتون باشم میخوام برم جایی رو که واسه دین وناموستون دفاع کردین و ببینم یه کاری کنین دلم خیلی گرفته دیگه تحملش وندارم.... نه تونستم حرم امام رضاع برم... نه تونستم خونه شهیدخزائی برم ... شلمچه هم که نتونم برم....وااااای خدااااا نمیتونم خیلی سخته.....😔😔😔 با ناامیدی رفتم خونمون و خوابیدم خواب دیدم یه جوونی یه عالمه کوزه داره و کلی دورش جمعن دارن کوزه برمیدارن یه نگاهی بهشون کردم و با ناامیدی رد شدم. یه نفر صدام زد گفت بدو بیا بدو بیا کوزه ها داره تموم میشه بیا سهم تو بردار برگشتم و کوزه رو برداشتم دوستامو دیدم با چه خوشحالی کوزه بدست دارن میرن منم پشت سرشون راه افتادم به دوستم گفتم کجا میریم گفت داریم میریم شلمچه... از خواب بیدار شدم به مامانم گفتم تماس بگیر وبگو اسمم وبنویسن ....مامانم بهم گفت وقتی گفتن لیست پرشده دیگه زنگ زدنم واسه چیه نمیتونی بری دیگه گفتم حالا شما تماس بگیر... وقتی گوشی رو قطع کرد یه لبخندی زدو گفت فردا ساعت۷آماده باش که راهی شلمچه ای ... سریع چادرمو برداشتم رفتم پیش شهدای گمنام ازشون تشکر کردم که عیدی امسالمو ......کربلای ایران دادن🌹🌹🌹🌹 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکےاز اعضای کانال، بنام👇👇 🌺زهرا🌺 سلام ,من دخترے بودم كه اعتقاداتم به دین وائمه محكم بود ولے حجاب مناسب نداشتم ودر مورد حجابم زياد دقت كافےرو نداشتم ولےبد حجاب هم نبودم ولےهميشه دغدغه ى اینو داشتم كه تيپم چے باشه ومدل مانتوم چطورے باشه ... خلاصه تا اينكه يه بار خواهرم خواب ميبينه كه من وخودش وبرادرم ميخواهيم بريم كربلا برادرم رو راه ميدن ولے من وخواهرم رو راه نميدن وبعد از خواب بيدار ميشه واين خواب رو براے من تعريف ميكنه و من به خواهرم ميگم يعنے براے چے مارو راه نميدن ⁉️واون هم در جواب من ميگه كه شايد به خاطر اينه كه ما حجابمونو رعايت نميكنيم واين ميشه كه از اون زمان من ديگه حجابمو رعايت كردم وحتےيك تار مويم را بيرون نذاشتم.... ولے هنوز چادرےنبودم به مدت يك سال به همين صورت گذشت واطرافيانم خيلےتعجب كردن از اين حجاب من و در طول اين يك سال درون خودم هميشه در حال جنگ بودم كه چادر بپوشم يا نه ,وهمش فكر ميكردم كه اگه بخواهم چادرے بشوم خيلے برام سخت ميشه ديگه نميتونم به راحتےهر جايےبروم و درونم غوغايے بود ... من خيلےشهيدان رو دوست داشتم هر وقت كليپے از شهيدان ميديدم اشك ازچشمانم ناخوداگاه سرازير ميشد😢 يه وقتهايے پسرم نميذاشت نگاه كنم چون خيلےگريه ميكردم يه جورايے عاشق شهيدان بودم تا اينكه .... رفتم هيئت براے عزادارے شيرخوارگان علے اصغر(ع)من دراكثر شبهاے محرم هر سال تا اونجايے كه ميتونستم چادر ميپوشيدم ولے فقط اون ده شب بعد نميپوشيدم ,خلاصه رفتم هيئت همش تو دلم ميگفتم خدايا يه چيزے يه نشونه اے رو بهم نشون بده تامن تصميم واقعيمو بگيرم واز ته دلم پابند اون بشم ميخواستم تكليف خودمو روشن كنم ديگه خسته شده بودم از اين دوراهےيك بار تصميم ميگرفتم كه چادر بپوشم ويك بار ديگه منصرف مےشدم وباخودم درگير بودم خانواده هم راضے نبودن كه من چادرےبشم اونا ميگفتن كه تو حجابت رورعايت ميكنے 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ادامه خاطره یک ساعت دیگه درج میشه👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ ادامه خاطره چادری شدنِ زهرا خانم👇👇 ولازم نيست كه ديگه چادر بپوشے ,بعد همون روز توهيئت آخر مجلس يه آقايے اومد ودر مورد شهدا صحبت كرد از مظلوميت وهدفشون آخرش يه چيزے گفت كه تمام وجودم رو لرزوند وفقط اشك ميريختم بدون اختيار اون آقا گفت سر هر كوچه يه شهيد داره نگاتون ميكنه سر هر كوچه مزين به اسم يك شهيد است اگه ميخواهيد شرمندشون نشيد حجاب داشته باشيد واين حرفا... اون آقا منو منقلب كرد وهمونجا تصميم گرفتم كه هميشه چادر بپوشم و از تصميمم هم خيلے راضے بودم بر عكس اطرافيانم به هر كسے ميگفتم كه ديگه چادرے شدم راضے نبود😒 حتے مادرم خواهرم وهمه تعجب ميكردن😳 وراضےنبودن فقط شوهرم گفت كه اون دوست داره وديگه خيليےخوشحال وسبك شده بودم كه بالاخره تكليفم روشن شده بود وبا افتخار چادر ميپوشيدم 😇 و طولے نكشيد كه اربعين همون سال يعني سال 95پياده به همراه بعضے از افراد خانواده مشرف شدم به كربلا واصلا باورم نميشد وبه عشق چادرے شدنم تو كربلا پارچه چادرے خريدم وتو كوله پشتيم بود ولے تويےمسير كاظمين كوله پشتيمو گم كردم و خوشحال بودم كه اولين چادرم رو از كربلا خريدم ولے قسمت نشد كه اونو بپوشم... يادم رفت اينو بگم توےمسير كه داشتيم برميگشتيم از مرز مهران كه گذشتيم توے اتوبوس با خانم هايے آشنا شدم كه اونا توے مرز خادم زائرا بودن اونا متوجه شدن كه من تازه چادرے شدم ويه خانم از همونا موقع پياده شدن شماره تلفنمو ازم گرفت ويه خانم ديگه منو تو بغلش گرفت وگريه مےكرد وميگفت خوشبحالت كه خيلے خوشگلے كه امام حسين تورو انتخاب كرده وخريدارت بوده واين حرفاش هنوز تو گوشمه... بعد اومديم ايران تو شهر خودمون رفتيم چادر خريدم والان با افتخار چادر سر ميكنم وخيلے هم برايم راحته وچادرم رو خيلے دوست دارم واحترام ويژه اے براش قائلم وتازه براے بعضيا تو فاميل يه جورايے مشوق به رعايت حجاب شدم حتے تو دوستام وامسال عيد اولين عيدے بود كه من رسما با چادر همه جا براےعيد ديدنے رفتم واحساس كردم يه احترام خاصے رو براے من قائلند. وتجربه جديدے داشتم و تو فاميل انگار به يه رتبه ومقام بالاے رسيدم واين رو از شهيدان دارم و الان هم🌷 شهيد همت و🌷 شهيد محمود رضا بيضائے رو دوست وبرادر شهيد خودم ميدونم واز شما ميخواهم كه براے آن دو بزرگوارصلوان محمدے بفرستید ممنونم از شما خوبان ببخشید طولانےشد🌹 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌻زهرا🌻 من تو یه خونوادےتقریبا مذهبے چشم بازکردم بزرگ شدم خونه ے پدرے همیشه حجابم تقریبا کامل بود پدرومادر اهل نماز ··تقریبا خواهروبرادرامم همین طور بودن من سازمخالف توخونواده بودم اگه حجابم کامل بود به اجبار پدرومادرم بود ولےخودم علاقه وبےرغبتے به حجاب داشتم این اجبارپدرومادرم نتونست منو باحجاب کنه تا زمانے طول کشید که من ازدواج کردم.... وقتے ازدواج کردم شدم مثل پرنده ے آزاد کلا چادروکنار گذاشتم شدم مثل الان دختراے امروزے که توجامعه زیاد شده متاسفانه همسرم خیلے باهام جنگید حجاب داشته باشم ولے موفق نشد خونوادےخودم وخونوادے همسرم ازاونا اجبار ازمن انکار چنان بے حجابیم بے اندازه بود که شد نقل مجالس جورے که خجالتو توچشاے پدرمو همسرم میدیدم ولی توجهے نداشتم ازهرراهے واردشدن ولے موفق نشدن که هیچ من بدتر مےشدم متاسفانه...😔 تا اینکه بچه ے دومم به دنیا اومد حدودا 5سالش بود بچه ے دومم بااسرار به همسرم گفتم میخوام برم ارایشگرے رو یاد بگیرم خلاصه ما رفتیم ولے حجابم روزبه روزبدتر میشدـ..... تا اینکه خانمے که تو ارایشگاه اونم مثل من براے یاد گیرے اومده بود یه روزبهم گفت چرا اینجورے میگردے خونوادتون اینجورے نیست منم توجواب به جاے اعتراض وحاضر جوابےخیلی بامتانت خاصے گفتم من اینجورے دوست دارم گفت اگه چادر سرکنے خیلےقشنگتر میشے... اون روز اومدم خونه تا چند ماه روحرف این خانم توذهنم بود باخودم درگیر بودم تا اینکه یه روز اومد خونمون خودش چادرےمنم ··· یواش یواش باهم صمیمےشدیم بیرون رفتنامو اون باچادر من ··· حدودا 1/2سال طول کشیدمن قبول کنم چادر سرکنم باهم قرارگذاشتیم بریم چادر بگیریم وقتے به همسرم گفتم میخوام چادر بخرم مسخره کرد گفت توچادر اولین چادرو که خودم میل داشتم رفتیم گرفتیم دوختن چادر با سرکردن چادر دوساعت طول نکشید وقتےسرم میکردم چادرمو یه حس خیلے خوبق بهم دست میداد دوست داشتم همه جا چادرم سرباشه خلاصه وقتے مهمونے ومراسم عروسے مےشد مےرفتم کل فامیلا باتعجب بهم نگاه میکردن باور نمیکردن من همون دختربے حجاب هستم الان حدودا 20سال هست که چادر خانم فاطمه زهراروسرم هست اگه خدانکرده ذهنم فکرهاے شیطانی به سرم میزد ازچادر خانم فاطمه زهرا خجالت میکشیدم... باچادریےشدم زندگیم بهترشد هروز بهتر از دیروزم نمازم قرانم فراموش کردم بگم تازه علاقه ےخاصے اویل چادرےشدن به کلاساے قران بود الانم خوشبختانه اونے که باید باشم هستم به امید خدا وائمه اطهار در ضمن خدا قبول کنه خادم یکے از امام زادها هستم💚 حالا خیلے خوشحالم ازانتخابم ارادت خاصے به شهدا ومعصومین دارم 😊😊😊 التماس دعا یاعلے 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️ حرف دلِ یکی از اعضای کانال ،بنام👇👇 🌺تجربه تلخ🌺 یه دختر ۲۱ ساله که تازه دانشگاهش تموم شده از دین، چادر که به اجبار بابا سر میکردم ،امام زمان،.....فقط یه اسم شنیده و بودم بس و مادرم ۵ساله که بیمار بود و برادرم باید ادامه تحصیل بده اما به خاطر شرایط سخت خانواده مجبور شد شاگرد یه مغازه شه منم که بچه اول خانواده بودم دنبال کار تو شهر خودم....اما خب نیست کار برای یه دختر نیست.😔 از طرف یه شرکت خصوصی بهم تو شیراز یه کار معرفی شد تو شرکت خصوصی رفتم اونجا با منشی صحبت کردم خانم شما همیشه چادر دارید منم گفتم آره گفت خب نمیشه شرکت های خصوصی با بقیه جاها فرق میکنه از لحاظ پوشش منم ناامید سوار تاکسی شدم برگشتم شاهچراغ..... تو صحن نشستم و با صدای بلند گریه کردم و گفتم شاهچراغ مادرم بیماره شرایط خونه خیلی سخته بابام دیگ از پس خرج خونه بر نمیاد بهم کمک کن تو حین گریه کردنم یه صدای مردونه ببخشید خانم من میتونم به شما کمک کنم من قاضی هستم این شماره من هست فردا ظهر زنگ بزنید....منم که گیج و مبهوت شماره رو داد و رفت..... برگشتم شهرستان وقتی رسیدم خونه قضیه رو برا خانواده گفتم اول بابام قبول نکرد ولی بعدش به اصرار من گفت باشه فردا زنگ بزن.... ساعت ۱۲بود بهش زنگ زدم ببخشید خانم...هستم برا کار تماس گرفتم من براتون توی مخابرات کار پیدا کردم تا هفته دیگ مدارکتون رو برام بفرستید تا کارهاش رو انجام بدم هفته دیگ با مادرمو یکی از دوستای پدرم رفتیم شیراز اومد مدارک رو بهش دادم گفت بهتون خبر میدم سه روز بعد زنگ زد و گفت باید یه تومن شیرینی بریزی به حساب اون طرفی که میخواد برات کار پیدا کنه منم به خانواده گفتم مادرم گفت ما که هیچی نداریم بیا این زنجیر رو بفروش پولش رو بده بعد که رفتی سرکار برام بهترش رو میخری خلاصه پول رو به هر بدبختی بود ریختم به حسابش چند روز بعد زنگ زد و گفت من از شما خوشم اومده و میخوام بیام خواستگاری و نمیخوام که سرکار بری خودم کمک خرج خانوادت میشم..... یه مرد ۴۰ساله.....خب قاضی بود منم قبول کردم اومد خونه یه مرد متشخص با کت و شلوار کیف و کفش چرم با یه اسلحه تو کمرش و یه کارت شناسایی که قاضی دادگستری هست..... خانواده تاییدش کردن بعد چندساعت صحبت برگشت شیراز .....و رفت که آخر هفته بیاد بریم آزمایش خونه اومد ولی امروز و فردا شد گفت من میخوام جلو عید عقد و عروسی رو با هم بگیرم همون موقع میریم من و خانواده هم گفتیم باشه فقط سه ماه مونده بود تا عید بابام گفت تو این فرصت هم ما تحقیق میکنیم ادامه حرف دل👇 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️ادامه حرف دلِ تجربه تلخ👇 میریم محل کارش ......اومد خونه و برادرم حسین رو دید گفت بیا ببرمت تو ارتش یه سری مدارک از برادرم گرفت و برگشت شیراز بعد دوهفته زنگ زد و گفت اون طرفی که میخواد حسین رو ببره سرکار گفته سه میلیون باید شیرینی بده این دفعه طلاهای خواهرم که ازدواج کرده بود رو فروختیم و بهش دادیم تا اینکه حسین چشاش یه روز خیلی درد گرفت رفتیم دکتر .گفت به احتمال زیاد عمل داره باید ببرید یه متخصص قرنیه تا اون نظر بده حسین رو بردمش پیش دکتر تو بیمارستان دکتر خدادوست دکتر گفت باید فوری عمل بشه والا چشاش رو از دست میده دکتر هزینه عمل چقدر میشه ۲۰میلیون یا امام حسین..... برگشتیم شهرستان ۲۰میلیون باید از کجا بیاریم آقا قاضی اومد نگران نباشید شما یه چند تومنی جور کنید بقیش هم من میذارم حسین رو عمل میکنیم بابام ۵تومن از دوسش قرض گرفت داد بهش اعتماد خانواده رو جوری جلب کرده بود که هیچ کس رو حرفش حرف نمیزدآخه خیلی با شخصیت بود..... این وسط پسر عموی مادرم اومد خونمون با علی که قاضی هست صحبت کرد گفت پسرم زندان هست علی هم بهش گفت میتونم آزادش کنم تو فقط باید برا قاضی پرونده ۱۳ تومن بریزی به حساب پسر عموی مادرم گفت باشه ریخت به حساب من تو کارت من علی گفت کارت من پیشم نیست نسرین تو کارتت رو بده خلاصه پول رو ریخته به حساب من و کارت من رو گذاشت پیش خودش......من رفتم تو اتاق علی کتش رو گذاشته بود تو اتاق رفتم سر کتش ولی با ترس کیف پولش رو درآوردم دیدم کارت ملی..... اما فامیلش یه چیز دیگ نوشته فوری شماره ملیش رو نوشتم گذاشتم سرجاش اومد تو اتاق کت رو برداشت شک کرد بود😣 علی رفت که رفت...... پسر عموی مادرم که نه ناموس حالیش بود نه آبرو از من شکایت کرد صبح بود آگاهی من رو خواست رفتم اونجا رئیس آگاهی خانم فلانی پول این آقا رو بده یا باید بری زندان منم گفتم اگ پول این آقا رو من بدم پول من رو کی باید بده اون لحظه هیچ کس باور نمی کرد من بی گناهم بعد یک ساعت که اظهاراتم رو گرفتن رئیس آگاهی گفت برو خونه جلو در بهم گفت مطمئنی چیزه دیگه ای ازش نمیدونی با ترس گفتم نه آخه میترسیدم علی تهدیدم کرده بود اگ حرفی بزنی فلان بلا رو سر خانوادت میارم..... رفتم تا جلو در باز برگشتم گفتم فامیلش و شماره ملیش رو دزدکی از تو کارتش نوشتم بهش گفتم فوری زدن تو سیستم ....به من گفتن برو خونه نیاز باشه بهت خبر میکنم که بیای سر نماز بودم که خانم....همین الان پاشو بیا رفتم این آقا قاضی نیست یه زندانی فراری هست بیا بریم تو دادگستری رفتیم تو اتاق قاضی من نشستم ادامه حرف دلِ تجربه تلخ یک ساعت دیگه درج میشه👇 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️ادامه حرف دلِ تجربه تلخ👇 قاضے اومد یه خانم باهاش با یه دستبند خانم دستبند بزن بازداشت گاه ......دستام صدام پام دیگ یارے نمے کرد دیگ صدام بالا نمیاد فقط تونستم بگم چرا .....گفت هم دست اون دزد بودے این چادرت هم الکےسر کردے دیگ نتونستم حرفے بزنم روزه بودم حالم بد شد😰 یه لحظه دیدم رئیس حراست ۳تا قاضی رئیس آگاهےرئیس دادگسترےو چندتا دیگ دور و برم بودن..... حرف بزن باید چے مے گفتم⁉️ باز حالم بد شد وقتے چشام رو باز کردم بابام و حسینم کنارم بود تا ساعت ۷شب از من و بابام و برادرم حسین بازجویے کردن وقتے بیگناهے من براشون اثبات شد تا ۸ماه هر روز دادگاه بودم این مدرک رو پیدا کن ببر تحویل بده و الان همه مردم شهرستان میدونستن و زیر نگاه سنگین همه له شدم تا یه روز بهم زنگ زدن بیا دادگاه ... قاضے بهم خندید و گفت بالاخره دستگیرش کردن من میدونستم که تو گناهی نداشتے ولے مجبور بودم اینجور رفتار کنم تو هم مث خواهر خودمے فردا میارنش ساعت ۹ با خانواده اینجا باشه اون روز تا فردا ساعت ۹ عین دیوونه ها بودم چرا خوابم نمیبره چرا نفسم میگیره خیلے میترسم 😣وقتےرسیدم دادگستری جلسه شروع شده بود .... من آخرین نفر بودم به محض ورودم تو اتاق آقا قاضی خانم فقط ساکت بشنید حرفے نزنید که به ضررت تموم بشه بسپاریدش به قانون همه خانوادم رو آوردن تو اتاق مخصوصا برادرم حسین که گفتن به این مرد دزد چیزے نگو که به ضرر خواهرت باشه بعد ۴ روز رفتن و اومدن و گرفتن به زور اسلحه و کارت حکم به هفت و سال و نیم داده شد ولی من هنوزم قدر خدا و حضرت زهرا رو نفهمیدم تا اینک بعد دو هفته....... یکے از هم شهریام اومد خواستگارے اول با مادرش اومد یه جوان مومن مسجدے نمازشب خون🙂..... و مادرم این اتفاقےکه برام افتاد رو گفت مادرش قبول کرد رفت و با خانواده اومدن رفتیم آزمایش خون .... مهدے زنگ📞 زد گفت نسرین مادرم پشیمون شده میگه تو رو نمیخواد خب چرا نمیخواد؟! یکےاومده خونمون گفته اگ اون قاضے قلابے پول پسرعموےمادرت رو نده تو باید بدے من به مادرم گفتم مادرم گفت باشه مشکلے نیست اون لحظه مےسوختم 😞 آتیش گرفته بودم فقط اشک میریختم که چرا اینجورے آبروے من رفت چرا با یه شکایت برا ۱۳ تومن پسر عموے مادرم آبروےمن رو برد..... فردا شب بود پدر مهدے اومد خونه ما گفت مهدے دختر رو میخواد تو هم دخترم میخوایش گفتم آره گفت جمعه که سه روز دیگ میشه عقد میکنیم فقط تو از مهدے سخت نگیر دستش خالی هست گفتم چشم... مهریه من ۱۴تا سکه از طلا یه حلقه ساده و گفتم عقد میریم محضر عروسے هم میریم مشهد همه وکارام رو کرده بودم پنج شنبه پدر مهدے زنگ زد به بابام که مهدے پشیمون شده وقتی بابام گفت دیگ نتونستم خودم رو کنترل کنم ... آخه برا چے بزار بگم از ترس اینک اگ من زن مهدے بشم اگ پول پسرعموےمادرم رو اون نده من باید بدم بهم زد اون جوان مسجدے نمازشب خون........ یکے نبود بگه آخه اون دزد دستگیر شده اگ پول نده باید داخل زندان بخواب تا پول ماها رو برگردونه دریغ از یکم فکر گوش بدید برا بهم زدن نامزدی چه بهونه هاےآوردن اینکه من توقع زیادےداشتم با ۱۴تا سکه و حلقه....گفتن چون شناسنامه من المثنی بود قبلا زن این دزد بودم عوض کردم تا کسے نفهمه مهدے قرآن گذاشته جلو من دست بزار روش که دوست پسر نداشتے...... دیگ نتونستم خودم رو کنترل کنم بلند بلند زار میزدم حالم بد شد رفتم بیمارستان نفسم بالا نمیاد بهم اکسیژن وصل کردن با چند تا آرام بخش وقتے بیدار شدم ظهر جمعه بود باز زدم زیر گریه 😭خدایا با این دوتا بےآبرویے چکار کنم گناهم من چیه خدا گناه من فراموش کردن خدا بود وسایلم رو جمع کردم بابام خونه نبود گفتم مامان من میرم شیراز خونه دایے میمونم دیگ نمیتونم با این بےآبرویے اینجا بمونم تو مسیر بابام زنگ زدم رفیق لحظه هاے سختم بابای ساکتم بابا تنها امیدم برا زندگے کردن تو هستی بابا تو رو خدا برگرد خونه بابا ام نیاے من میمیرم😔 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️ادامه حرف دلِ تجربه تلخ👇 صبح زود برگشتم خونه برا ایام فاطمیه هست ساعت ۳ از خواب پا شدم خواستم نماز شب بخونم اما بلد نبودم از اینترنت گرفتم و یه چیزاے زدم تو سر هم خوندم اون لحظه خدا رو میخواستم باید آروم مے شدم فقط به خاطر خانوادم بابام بهم احتیاج داره...... تو قنوت نماز وتر فقط گریه کردم 😭و از حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها آبروم رو خواستم صبح زود مامانم گفت نسرین دیشب خواب دیدم سر سجاده خیلے گریه میکردی یه خانم محجبه اومد گفت نسرین دلش خونه و اشکات رو پاک کرد...... از این ایام فاطمیه که گذشته تا الان که فقط چند ماه میگذره من با کمک چندتا کانال مذهبے نماز شب رو یاد گرفتم نماز توسل به حضرت زهرا و یه سرے چیزاےدیگ کم کم خودم رو با این سرگرم کردم تا درشب پیش که خبر فوت پسرعموے مادرم رو بهم دادن کسے که آبروے من رو ریخت کسے که کارےکرد که دیگ کسے با من ازدواج نکنه کسے که دل پدر و مادر من رو شکست با اینکه برام سخت بود گفتم مهدے فاطمه اشک ریختم 😭و گفتم مهدے فاطمه بلند بلند گریه کردم😭 گفتم به خاطر تو بخشیدمش شبش خواب دیدم همسایه مون که مادر شهید اومد بهم گفت تو چے کار کردے که اینقدر برا امام زمان عزیز شدے گفته بهت بگم که خیلےدوست داره الان درست که دیگ کسے من رو نمیخواد برا ازدواج 😰درسته همه حرف میزنن و دلم رو میشکنن ولے به خدا قسم من حضرت فاطمه و امام زمان رو دارم خودشون گفتن من چادرم رو حس و حال الانم رو با هیچے عوض نمیکنم گذشته سیاهے داشتم دلم امام زمانم رو خیلے از دوشنبه ها و پنج شنبه ها که پرونده من رو مهدے فاطمه خوند و اشک ریخت رو شکستم ولے دیگ من اون نسرین قبل نیست من زیر سایه مادرم فاطمه زهرا هستم🙂... الان نفس من دختر ۲۴ساله شده دوتا اسپری دیگ برا این زندگی نمے کشم تنها امیدم برا این زندگے یه لحظه دیدن مهدےفاطمه هست من از این دنیا دیگ چیزےنمیخوام همه زندگیم جوونیم عزیزانم فداے مهدےفاطمه...... زهرایے شدن من رو این دوتا اتفاق تلخ ساخت امیدوارم زهرایے شدن دخترایے دیگر رو اندیشه بسازه نه تجربه تلخ ...... تو رو خدا وقتے این غصه های من رو میخونید نگید آخے گناه داره شما رو به بے بے دو عالم حضرت فاطمه زهرا قسم ام تا الان دل مهدے فاطمه رو شکستید جبران کنید آقامون غریبه به خدا همه ما یتیم هستید..... یا علی 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال ،بنام👇👇 🌹تسنیم🌹 بسم الله الرحمن الرحیم سلام😊 اسم من مائده هستش و خدا رو شاکرم که توی یک خانواده کاملا مذهبی متولد شدم. مادر من یک خواهر شهید و مقید به حجاب هستن. وقتی که کوچیک بودم مادرم برام تعریف میکرد که یه بار جانماز پهن بوده و من یه مقنعه نمازی به سر کردم و همون موقع به سجده رفتم. پدر بزرگم که امیدوارم روحشون شاد باشه همون لحظه خیلی خوشحال شدن و گفتن که با این کار من یک بار دیگه بینی شیطون به خاک مالیده شد و یه بچه مسلمون دیگه به بقیه اضافه شد. یادم میاد وقتی من و برادرم بچه بودیم مادرم سوره های کوچک قرآن و آیت الکرسی رو به ما یاد دادن و برامون کتاب قصه هایی میخریدن که مربوط به داستانهای قرآن بود . با اینکه ما سواد نداشتیم خودشون برامون میخوندن.مثل داستان سوره فیل ، داستان قوم حضرت صالح و ... یادم میاد اون موقع ها که حدود ۶ ساله بودم مادرم برای من یه مانتو خیلی زیبا دوخته بود که خیلی دوستش داشتم و با اینکه به سن تکلیف نرسیده بودم اون رو میپوشیدم . یه چادر عربی داشتم که هر وقت میرفتیم مشهد اون رو سرم میکردم. همه اینها گذشت تا اینکه من به سن تکلیف رسیدم و مادرم روز میلاد حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام برای من یه جشن تکلیف گرفتن و چند تا از دوستانم رو هم دعوت کردن .این اتفاق زمانی بود که همه دوستان هم سن و سال من جشن تولد میگرفتن و توی مراسم ها آهنگ و ... بود . یه عکس دارم که همون روز جشن تکلیف مادرم به من سجاده و چادر نماز و جانمازی رو که پدرم از کربلا آورده بودن و هدیه دادن و من سر سجاده نشستم و در حال نماز خوندن هستم. نمیدونم چی شد که بعد از اون من چادر سر نمیکردم😔 البته خانوادم اصراری نداشتن چون فکر میکردن برای من سخت باشه.من حجابم خوب بود ولی چادر نداشتم . کلاس قرآن میرفتم و حتی بعضی اوقات با دیدن یکسری همکلاسی ها که با چادر بودن احساس خوبی بهم دست میداد ولی نمیتونستم با خودم کنار بیام که چادر رو به عنوان حجاب انتخاب کنم. هر چه بیشتر بزرگتر میشدم حجابم کمتر میشد.😣 نمازهامو یا نمیخوندم یا خیلی دیر وقت و تند تند برای اینکه نشون بدم نمازمو خوندم انجام میدادم. موسیقی گوش میکردم و همش به دنبال آرامش بودم ولی نه تنها آرامش رو به دست نمیاوردم بلکه هر روز حالم بدتر میشد.😖 حتی یه مدت یادمه که افسردگی خیلی شدیدی گرفته بودم ولی چون ۱۰-۱۱ سال بیشتر نداشتم هم خودم و هم خانوادم فکر میکردیم که شاید به خاطر بلوغ و اتفاقاییه که تو اون دوران میفته. ولی الان که فکر میکنم میبینم به خاطر این بوده که از خدا خیلی دور شده بودم. فقط تو ایام محرم که میخواستم به هیئت برم چادر سرم میکردم و واقعا حس خوبی داشتم ولی نمیدونم چرا نمیتونستم اون رو برای همیشه انتخاب کنم . احساس میکردم اگه همکلاسی هام مسخرم کنن چی میشه😔.چون من وقتی که تازه به سن تکلیف رسیده بودم توی جمعهای خانوادگی که نامحرم بود هم چادر رنگی سر میکردم که چند نفر به من خندیدن و احساس کردم ضربه شدیدی از این ناحیه خوردم.💔 توی تمام این دوران خانوادم با اینکه خیلی دوست داشتن من چادر به سرم داشته باشم ولی هیچ وقت اصرار نمیکردن حتی یادمه یک شب پدرم گفت که من خیلی دوست دارم شما چادر سرت کنی و همون موقع مادرم گفت که هر وقت خودش انتخاب کرد و اصراری نیست. وقتی که وارد دوره تحصیلی راهنمایی شدم یه دوست پیدا کردم که اسمش زینب بود و بر عکس بیشتر دخترهای تو اون سن و سال چادر به سر داشت اون هم از نوع چادر های معمولی نه چادر های ملی و ... که تازه اومده بود. رفتار زینب خیلی روی من تاثیر گذاشت❣ تا حدی که من کم کم داشتم با خودم کنار میومدم که چادر رو به عنوان حجابم انتخاب کنم. اون سال تحصیلی که تموم شد یادم میاد توی تابستون ایام فاطمیه بود و ما قرار بود برای روضه این ایام به شهرستان منزل یکی از اقوام بریم. قبل از رفتن به یک فروشگاه رفتیم و به خواست خودم خانواده برای من یک چادر ملی خریدند که تازه وارد بازار شده بود.از آن روز به بعد من رسما چادر را به عنوان پوشش و حجاب در بیرون از خانه انتخاب کردم . در مهمانی ها که نامحرم بود گاهی چادر رنگی داشتم ولی اگر احساس میکردم لباس گشاد و مناسبی دارم چادر را سر نمیکردم. با اینکه چادری شده بودم ولی اگر از طرف مدرسه به اردو میرفتیم چادرم را کنار میگذاشتم. گاهی حتی موهایم از زیر روسری یا مقنعه بیرون بود ولی زیاد اهمیت نمیدادم یا اصلا برایم مهم نبود که مچ دستم پیدا باشد یا نه. هنگامی که سال آخر دوره دبیرستان بودم با اینکه دبیرهای ما مرد بودند ولی من توی مدرسه چادرم را در می آوردم با اینکه خیلی از همکلاسی ها وهم مدرسه ای هایم باچادر رفت و آمدداشتند ⚡️تا اینکه… ادامه خاطره یک ساعت دیگه درج میشه 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ادامه خاطره چیشد چادری شدم تسنیم👇 ⚡️تا اینکه یک روز از طرف یکی از دوستانم که خودش چادری نبود به حالت شوخی مورد انتقاد قرار گرفتم ولی نمیدانم با اینکه منظورش شوخی بود چرا حرفش عمیقا مرا به فکر فرو برو و باعث شد به غیرتم بر بخورد. دوستم خیلی ناگهانی به من گفت که تو چه چادری ای هستی که... موهایت از زیر مقنعه بیرون است؟؟؟😳😳😳و همین حرف او کافی بود که من یک لحظه به خودم بیایم... از آن روز اجازه ندادم تار مویی از زیر مقنعه یا روسری ام پیدا باشد و همچنین یادم می آید که خیلی مراقب بودم که مچ دستم هم پیدا نشه. بعد از آن توی نمایشگاه قرآن پرچم گنبد امام حسین را قرار داده بودند و یادم میاد که روی پرچم نوشتم امام حسینم برایم دعا کنید که بتونم حجابم رو خیلی خوب حفظ کنم . نوشتم من برای حفظ حجابم به شما قول میدهم و از شما هم میخواهم برایم دعا کنید که در این راه موفق باشم. بعد از آن به امید خدا خیلی حفظ حجابم برای من مهم است و حتی ساق دست می اندازم. حتی در گرمای تابستان و میدانم که خدا اجرش را روزی میدهد. دو سال بعد از قولی که به امام حسین علیه السلام دادم زیارت کربلا به همراه خانواده نصیبم شد💚 و میتونم بگم رویایی ترین سفری بود که تا حالا داشتم. وقتی میخواهم بیرون برای کاری برم چادر عربی به سر میکنم ، برای دانشگاهم چادر جلابیب که تایید شده حضرت آقاست را انتخاب کرده ام که هم جلوی آن پوشیده است و هم آستین دارد تا بتوانم وسایلم را به راحتی در دست بگیرم و برای مهمانی و شرکت در مراسم عزاداری حضرت امام حسین علیه السلام چادر معمولی به سر میکنم و سعی میکنم رو بگیرم و وقتی رو میگیرم خیلی حس خوبی دارم😇 چادرم رو مدیون عنایت خدای مهربون ، دعای اهل بیت علیهم السلام مخصوصا حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها مادر عزیزم، عمه های عزیزم حضرت زینب کبری سلام الله علیها و حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها و امام رضا و امام حسین علیهم السلام هستم چون اعتقاد دارم لطف خدا بود که به وسیله دوستی به نام زینب به چادر علاقه مند بشم و در ایام فاطمیه برای همیشه پوشش چادر رو انتخاب کنم و چون مادرم من رو بیمه امام رضا علیه السلام کرده دعای ایشون و خواهر بزرگوارشون پشت سرم بوده و البته مدیون دعای امام حسین علیه السلام برای حفظ هرچه بهتر حجابم و امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و دعای مادر خوبم هم هستم که میدونم با اینکه هیچ وقت بهم اصرار نکرد ولی چقدر دوست داشت که من رو با تاج زیبای چادر ببینه. سرگذشت خودم رو تعریف کردم تا شاید یه دختر دیگه مثل من برای همیشه انتخابش این تاج بندگی باشه ولی بدونه که لطف خدا شامل حالش شده و ائمه علیهم السلام سفارشش رو پیش خدا کردن. ببخشید طولانی شد🌹 التماس دعا🙏🙏🙏 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چیشد زهرایی شدنِ یکی از اعضا، بنام👇👇 🌷لاله🌷 سلام✋ اسمم لاله است، داستان زندگی من خیلی مفصله اندازه یک کتاب هزارصفحه ای ولی به طورمختصراینجامیگم چی شدمسیرزندگیم عوض شد اولین بار که جرقه صراط مستقیم تو زندگیم زده شد برمیگرده به فوت آیت الله بهجت، من تا اون موقع فقط میدونستم مرجع تقلیدی به اسم آیت الله بهجت وجودداره، یعنی فقط به عنوان یک مرجع تقلید ایشون رومیشناختم و هیچ چیز دیگه ای ازشون نمی دونستم والبته ایشون مرجع من نبودن، حتی عکسشون روهم ندیده بودم تاچندماه قبل ازفوت که تلویزیون برای اولین بار فیلم نمازخوندنشون رو نشون داد یاشایدم من ندیده بودم، خلاصه روزتشیع جنازه ایشون که از تلوزیون پخش میشد وقتی حضور اون همه جمعیت رودیدم ناخودآگاه اشک از چشام سرازیر شد😥خیلی گریه کردم ودردلم می گفتم مگه این آدم کیه که اینقدر ابهت داره که این جمعیت براش به سروسینه میزنند، اون موقع دانشجو بودم وتامدتهاهمش به آیت الله بهجت فکرمیکردم، خلاصه گذشت تامهرماه همون سال رفتم نمایشگاه کتاب📚 همونطور که کتابهای گوناگون رو نگاه میکردم یهوچشمم خورد به یه کتاب که عکس مرحوم آیت الله روجلدش بودمشتاق شدم برداشتم وخریدم تابیشترباهاشون آشنابشم، ⚡️⚡️و نقطه شروع تولد دوباره من خوندن این کتاب بود ومشتاق تر شدم که بیشتر از ایشون بدونم وتودلم حسرت میخوردم که چرا همچین عالم گرانقدری رومن تازنده بود نشناختم😔 وتواینترنت همش درموردایشون سرچ میکردم و هرچه قدربیشتر درمورد شخصیت ایشون میخوندم مشتاق و مشتاق ترمیشدم آنجایی که وارد داستان زندگی و کرامات علمای دیگری چون شیخ نخودکی، آیت الله قاضی، آیت الله کمپانی، شیخ رجبعلی خیاط وغیره شدم و دستورالعملهاوراههای تهذیب نفس وسفارشات ونصیحتهای اونهاروتویه دفتر وارد میکردم و رفتم کتابخونه و کتابهای که درمورد اونها بود مثل کیمیای محبت، زمزم عرفان وزندگی نامه هر کدوم از اونهارو گرفتم وتوخونه ازشون تو دفترم یادداشت برداری میکردم وبه اینکه چطورانسان میتونه هم به سعادت این دنیابرسه وهم آخرت❣ و مثل این علماراه درست رو انتخاب کنه فکر میکردم و کم کم در رفتارواخلاقم تغییراتی پیداشد و هرچه زمان می‌گذشت به راهی که میرفتم علاقه مندتر میشدم ودر درونم احساس آرامش و لذت عمیقی میکردم لذت پاکی که با هیچ یک از لذت های دنیوی قابل مقایسه نبود، به نماز اول وقت مشتاق شدم خصوصا توخلوت فجرصادق، برای خودم چادرنمازخوشکل وتسبیح وعطرخریدم، ✅یه برنامه نوشتم تو دفترم که مثلا زبونموکنترل کنم، واجباتوبه جابیارم محرماتوترک کنم، درفلان ساعت همچین ذکری روبگم ویه چیزخیلی مهم راههای رسیدن به رزق رومثل خوندن قرآن درموردش بیشتر بدونید خیلی درسرنوشتتون تاثیرداره، و قیدتمام دوستامو زدم چون هیچ کدوم منو یاد خدا نمینداختن چیزی که در روایات اومده که با کسی همنشینی کن که هروقت به اون نگاه کردی تورا یادخدا اندازد، تنها شده بودم ولی این تنهایی رو دوست داشتم❤️ چون به اعمال گذشتم وبه آینده پیش روبیشترفکرمیکردم وباخداانس گرفته بودم، درتمام این چندسال که گذشت وقتی به خودم اومدم دیدم کلاتبدیل شدم به یه انسان دیگه، توتصویرذهنی خودم رومیدیدم که کشتم و خاک کردم و دوباره متولد شدم وبه آرامش و لذتی وصف ناپذیر رسیدم وسایه خداو لبخند خدارو درلحظه های زندگی حس میکنم چیزی که با هیچ یک از لذت های مادی به اون نرسیده بودم وبه قول آیت الله بهجت اگه تمام سلاطین دنیا میدونستن چه لذتی در خواندن نماز هست لحظه ای درنگ نمیکردن، البته نماز اول وقت وباشوق، و اگه کسی بخواد بانماز اول وقت مانوس بشه برنمازصبح اول وقت مداومت داشته باشه حداقل چهل روز پشت سرهم همراه با خوندن قرآن و ترک گناه خصوصا غیبت واراده که همه اینها باتوکل به خداوتوسل ومدد از ائمه خصوصاحضرت صاحب الزمان و تمرین وپشتکاربه دست میاد،موفق وپیروزباشید🌹🌹🌹 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔻🔴 ✳️خاطره چادرے شدن یکے از اعضا ے کانال،بنام👇👇 🌹فاطمه🌹 میخواستم یکےاز بهترین خاطرات زندگیمو با دوستان گلم در میون بزارم❤️ من ۱۵سالمه دقیقا از شبه شهادت خانوم فاطمه زهرا(س) چادرے شدم😊 واما داستانم: من همیشه از اون خانومایے ک حجاب داشتن و شال هاشونو به شکل هاےمختلف مےبستن خوشم مےاومد و میاد من عاشقه خانومایه چادرے ام😊 همیشه تو امام زاده ها دنباله طرحایه مقنعه جدید بودم و میگرفتم اما دریغ از یبار سر کردن😔 من تو خانواده اےمتوسط بزرگ شدم دختره معمولے بودم وارایشم در حده کافے خودش من پدرم همیشه دوست داشت چادر سر کنم😊 من همیشه هیئت میرم و عضو پایه ام تو هیئتا من قبل از چادرےشدن همیشه چادر سر نمیکردم یروز سر میکردم یهو یه ماه سر نمیکردم تا شبه شهادت اقایےک مداحے میکردن روضه رو شروع کردن من انگار تو دلم اشوب شد فقط میخواستم گریه کنم من خیلے شرمنده مادرمم😔 ازش خواستم کمکم کنه تا هیچ وقت چادرمو زمین نگزارم و زهرایے باشم😍😍 در واقع من سعادت اینو نداشتم ک تلنگره خاصے داشته باشم✅ تا امروز از شهادت من سره قولم به مادرم هستم وازش میخوام کمکم کنه تا دیگ هیچوخت چادرمو زمین نزارم😢 از همه ے دوستان التماس دعا دارم🙏 برادرم چند ساله مریضه دوستان عزیز شما نفساتون پاکه التماس دعادارم از همتووون 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 ✳️ حرف دلِ یکی از اعضای کانال، بنام👇 🌸گمنام۱۲🌸 به نام خدا سلام ب همه ے اوناییکه درجوار آقا امام رضان واون دسته از عزیزاني ک دلشون از راه دور پر میکشه برا اقام...... برادرم راننده تاکسے🚕 شهریه تومشهد تعریف مےکردمےگفت ے روز یه زن وشوهر اصفهانے رو سوارکردم. دوروز بود اومده بودن مشهد.خانوم خیلے ناراحت ودلخور بود میگفت دوروزه توحرمم ے غذاےحضرت بهم ندادن.میگن باید فیش داشته باشین.فک نمیکردم امام رضاتون اینجورےمهمونواز باشه.فک نمےکردم بزاره ما دست خالے از حرمش بریم بیرون. گریه مےکرد.😢 برادرم میگه گفتم اے خواهر غذاے حضرتم مال پولداراس.باید پارتے داشته باشے.قربون خدابرم. داشتن میرفتن راه آهن ک برگردن اصفهان.ے بین حرفامون ے آقایےریشےباشال سبز دست ✋تکون داد وماشین رو نگه داشت. گفتم آقا مگ نمیبینے مسافر دارم. لبخند زد وگفت دوتا فیش غذاے حضرت دارم میخوام بدم بهشون.بغض کردیم.😔انگار دنیادورسرمون چرخید. از ماشین پیاده شدم ک دستشو ببوسم انگار رفته بود تو اسمون😔. خانومه بلند بلند گریه کرد اقاهه هےمےگفت یا امام رضاے غریب نواز.من ے جمله گفتم چ زود اجابت کردے.۳نفرے رفتیم جلوق درورودے حرم اقام زانو زدیم گفتم یا امام رضا غلط کردم.یا باب الحوایج اشتباه کردم.😔 توک ضامن ے حیون شدےچطور من گفتم حرمت پارتے میخواد. تو پارتے همه ے مایے یا رضا.اینجوری شد ک مسافرام غذاےحضرت خوردن😊 و بارضایت از مشهد ب طرف شهرشون راه افتادن. یا رضاجان پناه دلهاے خسته اے اقاجانم شفیع ماباش🙏 گناه مارا ضمانت کن و عزیزان راه دور رو بطلب آقاجان.خیلیا دلشکستن خیلیا دلتنگن بزار بیان ب پابوس حرمت رضاجان. السلام علیک یا علے بن موسے الرضا ےبنده روسیاه وامیدوار ب لطف خدا از مشهد مقدس 💟⚜💟⚜💟⚜💟⚜💟 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال بنام👇👇 🌸فاطمه 🌸 سلام، من فاطمه هستم‌. تو سن۱۲سالگےبایکے رفیق شدم، اسمش رفیق ناباب بود.😑😐 من تاقبل۱۲سالگے حجاب کاملے داشتم. از۱۲سالگے به بعد ارایش خیلي زیاد مانتوهاے خیلے کوتاه انگار روسرے سرم نمیکردم سنگین تر بودم.😔😔 من یه دوست داشتم مذهبي بود، به دلیل مذهبے بودنش زیاد باش دوست نبودم توحد یه سلام کردن. یه روز آمد به من گفت باهم بریم کلاس قران منم قبول کردم . معلم قرانمون منو باکانال آشنا کرد😍😍 منم عضو شدم. حدیث، قرآن، خاطرات از شهدا،میذاشتید تو کاناتون رومن خیلے تاثیر گذاشتید از وقتے که تو کانال شما عضو شدم بودم، سعے میکردم مانتو بلند بپوشم موهام بیرون نزارم آرایش نکنم . که همینم شد. وقتے زمان تبادل کانا شما بود، شما درباره باشهدا دوست شدن گذاشته بودید منم رفتم با یکے از شهدا دوست شدم. 🙂😊 من زهرایےشدنم مدیون کانال شماو شهید مدافع حرم علا حسن نجمة هستم.💐🌸🌼🌷🌹🌻🌺 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹گمنام🌹 سلام من متولد1377 ام یه دختر شر وشیطون بودم با کلےدوست هاے رنگارنگ تومدرسه و خیابون کارمون فقط خنده و سروصدا بود.همش دوست داشتیم جلب توجه کنیم. رفتم کلاس دوم دبیرستان.مدرسموعوض کردم چون وضعیت درسیم به خاطر دوستام خیلے افت کرده بود تومدرسه جدید حالم خوش نبود با هیچکس گرم نمیگرفتم.😒 نیمه هاے سال شد هم درسم📚 بهترشده بود و هم بادوستاے گلے آشناشده بودم.ولے خب چون از مدرسه اے اومده بودم که آوازه خوشے توشهر نداشت مدیرو معاون مدرسه باهام خوب نبودن؛گذشت...بچه هارو ثبت نام کردن برای راهیان نور ولے من هرکار کردم گفتن ظرفیت تکمیله و جا ندارن.خیلےناراحت شدم دلم شکست .... سال بعد باز اسم نویسے بود ولے دیگه قصد نداشتم برم یه جورایے قهربودم.هرچے دوستام اصرار کردن نرفتم... مذهبے نبودم فقط بعضے وقتا که نماز جماعت داشتیم به اجبار چادر میپوشیدم رفتم پیش دانشگاهے.دیگه بیشتر با بچه ها گرم میگرفتم.چندتاییشون چادرے و خانم بودن.😊 اعلام کردن🔊 ثبت نام واسه راهیان نور.دوستام گفتن سال آخره بیایید یه چند روزے باهم بریم اونجا خوش بگذرونیم.قبول کردم و اسم نوشتم 22آبان ساعت 8صبح جمعه حرکت بود. توراه رفتن تا شد اذیت کردیم ولے وقتے رسیدم اونجا حال و هوام عوض شد.شلمچه که رفتیم وجودم خورد شد... زار زدم و از ته دل توبه کردم پشیمون بودم از اشتباهاتم.ولےحالِ خوشم فقط شلمچه بود جاهاے دیگه فقط توے فکر بودم و با خودم عهد میبستم که وقتے برگشتم چیکار کنم.توے راه برگشت نصف قول هامو عملے کردم. چادرمو دیگه برنداشتم حتے داخل اتوبوس🚎... دوستام مدام تومدرسه مسخرم میکردن و میگفتن داغے صبر کن یک هفته بعد میشے همون سابق.ولے به یارے خدا دیگه سابق نشدم😌... توفروردین ثبت نام کردم واسه خادم الشهدا شدم خادم الشهید و به خودم افتخار میکردم😌... کنکور دادم، دانشگاه اصفهان قبول شدم ولے نرفتم و ترجیح دادم برم حوزه علمیه و زیر سایه اقا امام زمان درس بخونم.😌 با اینکه یکم توراه بودم ولے بازم چیزی از مدافعان حرم نمیدونستم فقط یه بار یه فیلم از شهید محمد حسین میردوستے دیدم و رفتم دنبالش.اونوقت شد که عاشق بے بے زینب و مدافعانش شدم هرروز صبح سه تا آیت الکرسی واسه سلامتیشون میخوندم.کسے جرئت نداشت دیگه جلوم از مدافع حرم بد بگه.بد جور غیرتی میشدم💪 خلاصه... سال 95با مدارس اعزام شدم.این دفعه دیگه فرق داشت رفتم طلائیه.اولین بارم بود.وایے که چه طلایے بود از شهدا یه چیزی خواستم ولے روم نشد زبونے بگم فقط توذهنم 👅گذشت... یک ماه بعداز راهیان نور بود که آقامون اومد خاستگارے🙂. خانواده راضے نبودن ولے به خواست خدا و آقا امام زمان راضے شدن الان 4ماه از ازدواجمون میگذره...همسرم مدافع حرم بے بے زینب شدن و من بهشون افتخار میکنم. از همه دوستان میخام واسه سلامتے همه مدافعان حرم دعا کنید🙏 شرمنده اگه طولانے بود 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 ✳️خاطره حسینی شدن یکی از اعضای کانال بنام👇 🌹ایمان🌹 سلام✋ اسمم ایمان الان که دارم خاطرمو میگم۱۶سالمه. من خیلی توخط مذهب بودم ولی در ظاهر، چراکه در باطن آلوده به گناه بودم و قوانین الهی را زیر پا گذاشتم.(پدرم جانباز و آزاده است.خواهر و برادرم خیلی از قوانین الهی را زیر پا میگذارند.)😔 طی استفاده از چند چیز کماکان به خدا وصل میشدم اما اصل آن از زمانی بود که من پا به عرصه مداحی گذاشتم. در این راه تمام استادانم به من و دیگر دوستانم میگفتند شما باید بادیگران فرق داشته باشید و نباید هرکاری را انجام بدهید.تحت تاثیر این حرف ها قرار گرفتم، پوششم عوض شد و پوششم باعث شد رفتارم هم عوض بشه یعنی پوششم هم نقش کمی نداشت. درضمن قابل ذکر است که بگویم با شروع مداحی رفقای خوبمو جایگزین رفقای بدم کردم و به مدد خدا و حضرت زهرا سلامالله علیها یک سال است که مداحی میکنم. التماس دعا. یاعلی👋 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 @dokhtaran_zahrai313