eitaa logo
خـــاتـون🦋
16.1هزار دنبال‌کننده
7 عکس
4 ویدیو
0 فایل
»سرگذشتِ جذابِ بـــــادام گُل و ســـالار خان💓
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 با خنده بله شون گرفتم و نفس کشیدمش خیلی قشنگ بودن ... سالار از پشت سرم گفت :خوشت اومد ؟‌ به دیوار تکیه کرده بود و دستهاش تو سینه اش بود ... با بغض گفتم‌ تو خریدیشون ؟‌ سرشو تکون داد و گفت : بله برای تو خریدمشون ... اشک هام روی لباس میریخت ...دستهاشو برام باز کرد و راه سمتش رفتم‌... سرمو محکم به سینه اش فشردم و گفتم : ممنونم‌... اشکهامو با دست پاک کرد و گفت : دلم میخواست خوشحال بشی ... _ واقعا خوشحال شدم‌...سرمو بوسید و دستهاشو محکم دورم پیچید ... همدیگرو و از ته دل بغل گرفتیم ... سالار بهم اجازه داد تا فردا برای دیدن خانواده ام برم و تا عصر برگردم‌... توقع اون همه لطف رو واقعا نداشتم ... صبح بود که خود سالار منو تا خونمون برد ... کسی خبر نداشت که دارم میرم‌... درب حیاط همیشه باز بود و حیاطمون بقدری بزرگ بود که همیشه تا خونه رو میدویدم‌... اونجا که رفتم خاطراتم زنده شد و اون روزها تو ذهنم‌ اومد ....
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 چشمم به انبار افتاد ...همون انباری که توش داشتم میمردم ... سالار کیسه برنج و گندم رو گوشه حیاط گذاشت و گفت : عصر میام دنبالت ... اروم به داخل رفتم ... درب رو نیم باز کردم و رفتم داخل ...فصل پاییر بود و هوا خنک شده بود ... ننه لم داده بود و داشت انگورهای رسیده رو میخورد... اروم گفتم : خوشمزه است ؟‌ ننه از چا پرید و با دیدن من گفت : وای دختر تویی ؟‌ بلند شد و به صداش همه اومدن داخل اتاق ... مامان رو بغل گرفتم و گفتم : دلم برات تنگ شده بود ... مامان صدبار سر و صورتمو بوسید و گفت : خوش اومدی ؟‌ با کی اومدی مادر ؟‌ ننه ترس تو نگاهش نشست و گفت : نکنه فرار کردی ؟‌ چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم : اگه فرار میکردم‌ اینجا نمیومدم ... با احترام و کلی عزت منو داخل بردن ... برام چای اوردن میوه اوردن ... تو حیاط اون خونه همیشه بوته های هندونه و خربزه به رده بود ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 دادا یدونه رو زمین زد و همونطور که میشکستش گفت : سالار خان نیومد داخل ؟‌ _ نه ولی براتون گندم اورده ... _ دیدم دستش درد نکنه ..‌هر ماه برامون گندم میفرسته ‌‌‌ من همینطوریشم شرمنده اونم‌... با اخم نگاهش کردم و گفتم : اره اینجا که اومدم اون انبار رو دیدم دلم گرفت ...یاد اون کتک هایی که خورده بودم افتادم ... یاد اون سه چهار روزی که تو حسرت اب بودم‌... دادا شرمنده سرشو پایین انداخت و گفت " من روم سیاه ... از حرف مردم ترسیدم‌...از اینکه پشت سرت هزارتا حرف بزنن ترسیدم ... _ چرا یکبارم نخواستین به من فکر کنین ... از بچگی ننه همیشه کتکم زد ... گذشت امروز خانم خان شدم‌.. مامان با عشق لپمو کشید و گفت : قربون اون زیبایی تو بشم‌... صدای نگین بود که نفس رنان گفت : برای عروسی من اومدی ؟ به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم‌... خبر نداشتم‌ عروسیشه و گفت : خودم‌ اومد عمارتتون ... نبودی از سالار خان خواهش کردم اجازه بده بیای ... همو در اغوش کشیدیم و گفتم‌: نگین تو داری عروس میشی ؟‌
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سالار بهم نگفت تو اومده بودی ... _ من ازش خواستم جون میخواستم خوشحالت کنم‌... با حالت قهر به ننه گفت : بادام مهمون منه ... دستمو کشید و همونطور که دنبال خودش میکشید گفت : میخوام پیش فامیل های شوهرم پزتو بدم .. بگم این خانم زن سالار خان ... دست همو گرفتیم و رفتیم حیاط اونا ... درست بغل دست حیاط ما بود ... حیاط رو فرش کرده بودن و داشتن میوه هارو میشستن ... دود آتیش برای پختن غذا اماده بود ... نگین حموم رفته بود و میخواستن موهاشو بپیچن ... دوتایی رفتیم تو اتاق لباسشو از شهر اورده بودن و خیلی قشنگ‌بود ... من نشستم و نگاهش میکردم و اونو ارایش میکردن ... همونطور که موهاشو سنجاق میزدن گفتم : نگین مینا خواهر سالار یه پسر کوچولو بدنیا آورد ...انقدر خوشگل و نازه اسمشو گذاشت علی ... نگین تو ایینه به خودش خیره شد و گفت : دیگه نوبت توست که بچه بیاری ... ارایشگرش با لبخندی گفت : همه منتظرن بچه سالار خان رو ببین ....
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 خجالت کشیدم و کمک‌ کردم نگین لباسشو تنش کنه ... سالار نگفته بود و میخواست من واقعا خوشحال بشم و به خواسته اش هم رسید و من خوشحال شدم‌... نگین نگاهی به پیراهنم کرد و گفت : خیلی لباسهات قشنگه .. _ قابلتو نداره ... اخمی کرد و گفت :د الکی تعارف نکن ... ناهار خوردیم‌ و مهمونای داماد میومدن .... و میرقصیدن و اومدن داخل ... زنی چاق با پاهای لخت و دامن کوتاه اومد داخل ... چشمم به پاشنه های کفشش بود که هر لحظه حس میکردم دارن میشکنن ... دخترش خیلی لاغر بود و خوشگل ولی شباهت زیادی به مادرش داشت ... اونا از دوستهای خانوادگی شوهر میثم بودن ... نگین خوش امد میگفت و مثل یه تیکه جواهر میدرخشید ... نگین اروم نزدیک گوشم گفت : اینا خیلی ادعاشون میشه یکبار رفتم خونشون به قول اقام از دماغ فیل افتادن ... با نگاه بهشون خنده ام میگرفت ... کلی رقصیدیم و دیگه داشت هوا تاریک میشد که برای بردن عروس دست بکار شدن ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 دلم‌گرفت و باورم‌ نمیشد بخوام اونطور گریه کنم‌... نگین رو چادر سرش کردن و شال بستن و بردن بیرون .... اقام جلوی پاهای نگین به عنوان هدیه گوسفند قربونی کرد ... مامان با اخم‌ گفت :انقدر گریه کردی چشم هات باد کرده ... _ دلم براش تنگ میشه .... _ دختر همینه دیگه ...دل من برای تو تنگ‌ نمیشه که مادرتم ...؟‌ دستمو پشتش گذاشتم و همو فشردیم ... نگین سوار بر ماشین رفت و مهموناشون همه رفتن ... دادا و ننه خیلی اصرار کردن اونشب بمونم ولی میدونستم که سالار میاد دنبالم ... همونم‌ شد و چراغ ماشینش رو که دیدم‌گفتم : باید برم ... اشک رو تو چشم های مامان دیدم و اینبار منم دلم گرفت از رفتنم ...تا عمارت سالار باهام صحبت نکرد و میدونست که خیلی دلم گرفته ... فقط دستمو بین دستش گرفته بود ... همون دستش برای من بیشترین دلگرمی بود ... اونشب تا دم دمای صبح نخوابیدمو حس بدی داشتم‌ انگار قرار بود اتفاقی بیوفته و به من الهام میشد... به سالار خیره شدم اروم خواب بود و...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 فرصت نکرده بود ریش هاش رو کوتاه کنه و با ته ریش چقدر قشنگتر بود ... اروم‌ صورتشو بوسیدم‌...ولی دلم میخواست بازم ببوسم‌... بیشتر از ده بار صورتشو بوسیدم ...حسی که نصبت بهش داشتم تو بند بند وجودم داشت رخنه میکرد ... خودمو جلو کشیدم‌... سرمو به سینه اش فشردم و چشم هامو بستم ...گرمای دستهاشو حس کردم که بغلم گرفت ... تو اغوشش هیچ غمی نداشتم و چقدر ارامش نصیبم میشد ... چشم هام‌ گرم خواب شد و به خواب فرو رفتم‌... از نور خورشید که از پنجره تو چشمم میوفتاد ... بیدار شدم‌... صدای سالار به گوشم نمیخورد ...هنوز خوابم میومد و دوباره پتو رو بغل گرفتم و خوابیدم‌... ولی خوابم‌ نمیبرد کلافه بیدار شدم‌... صبحونه رو اورده بودن و من بازم فقط شیر خوردم .... رفتم تو ایوان بالا و نفس عمیق میکشیدم که درب عمارت باز شد ... ماشین قرمز رنگی وارد شد ... من این ماشین رو قبلا دیده بودم همونطور که فکر میکردم کجا دیدم دربش باز شد و همون زن چاق پیاده شد ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 صفیه بدو بدو جلو رفت و سلام کرد ... نگاهی به عمارت انداخت و گفت : خدا برادرم و بیامرزه چه جایی برای بچه هاش گذاشت و رفت .... صفیه دعوتش کرد داخل و گفت :خانم خونه نیست؟‌ سالار از پشت سرش گفت : خوش اومدی عمه خانم‌... عمه به سمتش چرخید و گفت : اخ قربونت بشم‌... ببین کی اینجاست ؟ دستهاشو باز کرد و محکم‌سالار رو فشرد ... اونیکی درب باز شد و دخترش پیاده شد ... بلوز و شلوار تنش بود و عینکش رو بالای سرش زد و به سالار خیره بود ... اروم به سمتشون رفتم‌...گرم صحبت بودن و متوجه من نشدن ... سالار لبخندی زد و گفت : چرا بی خبر اومدین ؟‌ _عمه جان بی خبر چی دیروز اومدم عروسی پسر دوستم شب رفتم خونه عمه کوچیکت و الانم اومدم اینجا ... یکسال بیشتر نیومده بودم ... رفتم‌ سرخاک اقام و بابات و مادر خدا بیامرزم ... دخترش ماشین رو دور زد و روبروی سالار ایستاد ...دستسو جلو برد و گفت : سلام ... سالار با تردید دستشو فشرد و گفت :‌سلام ...سیما خوش اومدی ‌..
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سیما یه قدم جلوتر رفت از من قد بلندتر بود و لاغر تر ... رگهای پشت دستش بیرون زده بود ... دست سالار رو محکم‌ فشرد تو چشم هاش خیره شد و گفت : از دیشب هرجا رفتم حرف عاشقی شما بوده ..‌.میگن سالار خان عاشق به دختر جنگجو شده ... چطور باور میشه کرد تو دلت یه نفر رو جا دادی؟‌ سالار خندید و گفت : هیچ وقت به حرف مردم‌ توجه نکن ... لبخند رو لبهای سیما ماسید و گفت : به حرف دل خودم چی ؟‌ اخم هام تو هم رفت و اصلا خوشم نیومد ... سرفه ای کردم و خواستم بدونن من اونجا هستم سرفه ای کردم خواستم متوجه بشن که من اونجا هستم ... سیما به سمت صدا چرخید و با دیدن من مکث کرد ... مادرش دقیق سرتا پامو برانداز کرد و گفت : پس تو بادامی ؟‌ چقدرم چهره ات برام اشناست ...انگار یجایی دیده امت ... جلوتر رفتم کنار سالار ایستادم و همونطور که دستمو بین دستش میزاشتم گفتم ...دیروز تو عروسی نگین منو دیدین ... نگین دوست و نوه عمه پدری منه ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سری تکون داد و گفت : درسته ...پس میگفتن طایفه عروس سرشناسن و بزرگن بخاطر سالار ما بوده ... به سالار نگاه کردم و گفتم : سالار شما ؟‌ ریز ریز خندیدم و گفتم : عمه خانم سالار دیگه مال منه ... سالار خیلی خوشش اومد و تایید کرد ... سیما بهم خیره بود ...نگاهاشو دوست نداشتم‌...دعوتشون کردم داخل ...عمه دستشو دور بازوی سالار پیچید و گفت : کمکمم کن عمه جان پیر شدم ... سالار کمکش میکرد بالا بره و گفت " هنوز خیلی جونی عمه ... _ نه عمه جان جونی برای ما نیست برای بقیه است ... سیما پشت سرشون میرفت ... صفیه کنارم ایستاد و گفت : عمه خانم اومدن ؟‌ _ اره ...چه عمه خانمی ...به خاله رباب خیر بفرست که مهمون اومده ... _ چشم ... _ صفیه از طرف من اون کوچولو رو چندبار ببوس ...خیلی دلم براش تنگ شده ... صفیه که رفت منم با عجله بالا رفتم ...عمه خانم روی بالشت های پر لم داد و گفت : یادش بخیر چه روزهایی اینجا با برادرم داشتم‌... خدابیامرزدش ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سالار یه لحظه تو صورتش ناراحتی نشست و گفت "چرا انقدر بی خبر اومدی عمه خانم ؟‌ _ عروسی اومدیم و گفتم بیایم اینجا ... _ چرا عروسی نیومدین ؟‌ عمه به من خیره شد و گفت : بعد این همه سال مجردی ...چند سالته عروس خانم ؟‌ قبل از اینکار چیزی بگم سالار گفت " عمه به سن و سال بادام نگاه نکن ... اون تو فهم و شعور بع همه دخترای اینجا می ارزه ... سیما با دلخوری نگاهش کرد و گفت :شاید چشم های سالار خان باز شده ... قبلا که هم دلشو هم چشم هاشو رو همه بسته بود .. حس بدی به اونا داشتم کنار سالار نشستم و گفتم : چون قبلا با بادام اشنا نشده بود ... وقتی منو دید تازه فهمید تو دلش چخبره ... نگاه قشنگی بین من و سالار رد و بدل شد و بهم دیگه لبخند زدیم ... برای مهمونا میوه و شربت و خیلی خوردنی اوردن ... هوا خنک شده بود و دیگه اون شربت نعنا مزه قبل رو نمیداد ... خاله رباب باید برمیگشت و سالار تو رفت و امدهای زنهای عمارتش خیلی حساس بود ...
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨✨✨ 🦋🦋🦋🦋🦋 ✨✨✨✨ 🦋🦋🦋 ✨✨ 🦋 سالار بلند شد و بیرون میرفت که دنبالش داشتم میرفت ... عمه خانم‌ مانع شد و گفت " مثل کش وصلی به سالار...؟‌ کجا میری دختر؟بیا بشین یکم ازت حرف بشنویم ... سالار کفش هاشو پوشید و گفت : میرم‌ سر زمین زود میام برو پیش عمه .. من چه حرفی میتونستم با اون داشته باشم .... دوباره نشستم‌... چند تا حبه انگور تو دهنم گذاشتم و عمه گفت " اهل همون ابادی اون دختره نگینی ؟‌ _ بله اهل اونجا بودم ولی دیگه اهل جایی هستم که سالار اهل اونجا است ... سیما بهم نگاه میکرد و حرفی نمیزد ... _ پس بگو چرا سالار انقدر دلباخته تو شده...با این چرب زبونی هات ...با این عشوه هات ...خوب کسی رو تونستی تو تورت بندازی ... میدونی چند نفر عاشق اون بودن و هستن ... با اخم گفتم : بودنش به خودشون مربوط ولی هستن به من ... دلم نمیخواد کسی عاشق شوهرم باشه ... اگه کسی هم باشه مطنئن باشین یجوری از روش عبور میکنم که خودش پشیمون بشه ... پوزخندی زد و گفت : برای ناهار میبینمت ...میخوام‌ استراحت کنم ...