قسمت سوم:
توی حیاط خانه پدری فقط توانستیم سلامی به مولا بدهیم و عرض ادب. از اینجای مسیر من و دخترم تنها بودیم و میخواستیم تا شب نشده ماشین بگیریم و برویم شلمچه. خیلی زود سوار شدیم اما تا مسافر ها تکمیل شوند حسابی معطل شدیم. دم دم غروب راه افتادیم و خیلی زود شب شد. بعد از چند ساعت هم نگران تأخیر نمازمان بودیم و هم حسابی تشنه و گرسنه شده بودیم. اما توی مسیر هیچ اثری از مواکب یا استراحتگاه نبود. راننده اما میگفت میبرمتان جای خوب. نگران نباشید. و ما نگران بودیم. دیر وقت بود و تک و توک میز خدمتی هم که توی مسیر بود هیچ نداشتند و فقط چراغشان را روشن نگه داشته بودند. تا اینکه بالاخره ون جلوی منزلی ایستاد. پیاده شدیم . وضو گرفتیم و نماز خواندیم و نشستیم. نمیدانستیم برای چه. ظاهراً که خبری از غذا نبود. آبی توی تنگ پلاستیکی گوشه ی اتاق بود و چند لیوان پلاستیکی که رغبتی برای خوردنش نداشتیم. کسی هم نبود که بپرسیم آخر آن وقت شب توی این بر و بیابان منتظر چه معجزه ای نشسته ایم. توی همین فکرها بودم و کلافه، که ناگهان در باز شد و چهار پنج نفر زن و مرد با سفره و نان و غذا و نوشیدنی و سبزی و هر چه فکرش را هم نمیکردیم وارد شدند . خیلی سریع سفره ای رنگین کشیدند سرتاسر اتاق. تازه فهمیدیم بندگان خدا با ورود ما شروع کرده بودند به غذا پختن و تهیه ی مخلفات. شام مفصلی خوردیم و با انرژی که از لطف خادمان امام گرفته بودیم راه افتادیم. هنوز راهی نرفته بودیم که دوباره ون ایستاد و چند جوان سینی به دست جلوی ماشین ظاهر شدند .لیوان های آب طالبی تگری، پپسی های عرق کرده و شربت پرتقال خنک شیرینی آخرین ساعات سفر را در ذهنمان ماندگار کرد.
✍ فاطمه حسینی
📝روایت ۱۰۴
#روایت_مردمی
#خط_روایت
#روایت_مردمی
@khatterevayat
اربعین اولی.
چشمهای هردویمان التماس میکردند. من برای اینکه اجازه دهد تا کمی کمکش باشم. او میگفت همه را باید خودم انجام دهم. زینب، صاحبخانهای بود که در کربلا مهمانش شده بودیم. زنی نرسیده به نیمهی سی سالگی و مادر فاطمه و حیدر. خانهاش برق میزد از تمیزی. شلوغ بود اما همهچیز سر جایش قرار داشت. روزی دوبار جارو برقی میکشید. ظرفها را خودش میشست. حمام را برای هر مهمانی آماده میکرد. لباسهایمان را میشست. اتو میزد. تا میکرد و تحویل میداد. هرسال چند هفته قبل اربعین حیدر و همسرش میرفتند بغداد منزل خانواده همسرش. مادرش هم از بغداد میآمد خانهاش تا کمکش باشد برای خدمت به زوار. دوطبقه خانه بود. طبقه اول پذیرایی و آشپزخانه بزرگ و جادار و یک اتاق دو تخته. طبقه دوم دو اتاق خواب. در و دیوار خانه پر از تابلوهای ذکر صلوات و لبیک یا حسین. گوشه آشپزخانه روی دیوار هم یک صلوات شمار هوشمند قرار داشت که اگر از روبه رویش رد میشدی صدای صلوات عربی قشنگی بلند میشد. آن روز خجالت همه وجودم را گرفته بود. این همه مهربانی برای منِ اربعین ندیده فراتر از باور بود. قبلش همه میگفتند بیفایده است. به ما هم اجازه نداد. من اما بیشتر نمیتواستنم تحمل کنم. اینکه بنشینم و همه کارهایم را یک غریبه انجام دهد را درک نمیکردم. در دلم صلوات فرستادم و خداخدا کردم که قبول کند تا بیشتر زیر بار این همه شرم له نشوم. داشت ظرف میشست. جان کندم تا بهش بفهمانم بگذارد کمکش کنم. دست کشیدم به چانهام و چشمهایم را ریز کردم که خواهشم را بفهمد. قبول نکرد. گفتم خجالت میکشم بیشتر در خانهات بمانم. انگار آب یخ ریخته باشی روی سرش. چشمهایش گشاد شدند. رنگ از صورتش رفت. آب را بست و کامل به طرفم برگشت. پردهی اشک روی چشمهایش واضحتر شد. گفت من همه سال را انتظار میکشم تا این روزها بیایند. لذتم را از من نگیر. برای حسین که مفید نبودم بگذار احساس کنم برای کسانی که دوستش دارند کاری انجام میدهم.
حالا انگار من فرورفته بودم در آب سرد. آنجا بود که اربعین را درک کردم. بغلش کردم و اشک شدم.
✍فاطمه اِکرارمضانی
📝روایت ۱۰۵
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
"کالسکهی سنگین را هل میدهم، دانههای ریز و درشت عرق از پیشانیام سر میخورند، روی صورتم میغلتند و راهشان به چانهام را باز میکنند. خستگی به پاهایم هجوم میآورد، گوشهای مینشینم.
هوای دمکردهی کنار نهر نفسم را بند میآورد اما خوشحالم که با تو در طریقالعلمایم.
آب یخ، دست به دست میشود و به من میرسد، سرش را باز میکنم و قبل از رساندن به لبهای خشک و ترکخوردهام، آب را روی روانداز وال تو میریزم. تهمانده آب که چند قطره است، برای تر شدن لبهایم کافی است.
پارچه وال را روی بدن عرق کردهات میاندازم. آرام خوابیدهای، انگار نه انگار که هرم داغ هوا میخواهد خفهمان کند.
من توی شش ماهه را توی این راه آوردهام به یاد نوزاد شهید کرب و بلا."
این را هر لحظه تصور میکنم، قبل از خوابیدن، وقت بیداری. قرار بود در مسیر باشیم، نشد. تصورش میکنم، از این تصور لذت میبرم. دستم را روی پیشانی داغ از تبت میگذارم، انگار در مشایه هستیم و داغی بدنت از هرم هواست.
✍محدثه طالبیزاده
📝روایت ۱۰۶
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
خط روایت، کانالیست برای ثبت روایتهایی که نوشته ی مردم سرزمین انقلاب اسلامی است.
#خط_روایت
ما با هم، همراهیم در 👇👇
در ایتا و تلگرام
@khatterevayat
در اینستاگرام
@khatte_revayat
May 11
👁👁
چوب دستی
میدانید زدن پس کله، یک نصف شب و چهار ساعت مانده به حرکت یعنی چه؟
یعنی توی ذهنت همه کارها راست و ریس شده و فقط کافی است چوب دستیات را تکان دهی. اصلاً ورد هم نمیخواهد. لااقل باید اینقدر بفهمند خب. فقط نمیدانم چرا پیراهنم توی لباسشویی مانده و درنمیآید. مگر نمیداند با این وضع توی کیف بو میگیرد. آن پودر لباسشویی چرا زیاد نمیشود؟ برای دو نفر کم است که. عجبا.
ماشین را دو دستی میگیرم. خط مو کجاست؟ پیدا کردم. دو دستی میگیرم و غز، پس کله احسان میکشم.
- درد میکنه ها.
خط مو چرا درد دارد؟ تازه جاندار شده؟
- اِ. زودتر میگفتی.
لابد هوای گرم همه را جاندار میکند. غز.
- بچرخ.
ببین دو جین مو سر آدم را چطور داغ میکند. الله اکبر. غز. لابد یقه را سیاه میکند. یقه سیاه است که. شاید زورش به یقهی پیراهن سورمهای میرسد.
- این تمومه.
محمود کریمی توی مداحی گفته بود یقه چرکینهها. چون کربلا هوا گرم است؟ غز.
- احساس میکنم چپ کمه.
کاش ماشین خطکش داشت. نه. کاش آدم چشم بسته کار میکرد. چشم باز یقهاش جلوی حرم چرک میشد. سیاهتر از سیاه.
✍حسام محمودی
📝روایت ۱۰۷
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
بسم الله الرحمن الرحیم
برکت خون شهدا
پیچ رادیو را می چرخانم و روی رادیو اربعین تنظیم می کنم صدای خانم گزارشگر میآيد. از میرجاوه،مرز بین ایران و پاکستان، میگوید:
"مردم پاکستان و هند هم رسیدهاند. پا بر خاک ایران که میگذارند انگار برایشان پیاده روی اربعین از اینجا آغاز شده است. میرجاوه به برکت خون شهدای مرزبان، نماد اتحاد ایرانی، هندی ، پاکستانی و اتحاد محکم برادران اهل سنت و شیعه شده است."
✍مینا بیگی
📝روایت ۱۰۸
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
ذکر مدام این روزهای من:
یا جَبّارُ یا جَبّارُ یا جَبّار...
من هر وقت در زندگی چیزی را از دست میدهم به جباریت خدا فکر میکنم. به این که او روزی، جایی به طریقی برایم جبران خواهد کرد.
مثلا شاید جایگزین برتر و بهتری؛ تو گویی که از کودکی قندی شیرین را به زور بگیرند، کودک به گریه بیفتد و در همان حال قندانی مالامال از قند را توی دستانش بگذارند.
شاید آن جبار مرا به آرزویی دیرین برساند.
شاید بلایی را از پشت در خانه برگرداند یا کانال عبوریِ تنگ و تاریکی از مسیر زندگی را ناگهان منتهی به یک شاهراه فراخ و پر نور کند.
چه بسا گناهی سخت و دیرسال را که سنگ شده و کَبَره بسته از جانم بزداید.
این روزها تلویزیون را روشن نمیکنم. توی ماشین که مینشینم پیچ ضبط را سمت رادیو اربعین نمیچرخانم. مداحیهای محبوبم را از فهرست پوشهی ذخیره شده در گوشیام اجرا نمیکنم. با انگشتم روی استوریهای دورنواردار سبز و قرمز اینستاگرام ضربه نمیزنم. آنها که زنگ میزنند تا حلالیت بخواهند و خداحافظی کنند را با اشک و آه ملتمسانه معطل نمیکنم...
@khatterevayat
من این روزها حوصله ندارم. داغدارم، عزیز از دست دادهام. عزیز من زیارت اربعین بود.
این بار هم میخواهم به صفت جباریت خدا فکر کنم تا آرام بگیرم اما نمیشود.
گیریم که اربعین تمام شد و اصلا تا سال بعد سفر زیارتی کربلا روزی هر ماههام شد، اما چیزی که من از دست دادهام جایگزین بهتری ندارد. حلاوت شیرینی این یک حبه هماوردی میکند با یک قندان مالامال از قند.
کدام آرزو دیرینتر از این دیدار شوریده حال؟
دفع کدام بلا بزرگتر از این که جاماندهام؟
کانالی تنگتر و نفسگیرتر از این که در این شاهراه فراخ راهم ندادند؟
اصلا پاک و منزه و مصفا شدن از گناهان پینه بسته، دیگر کجا و کی و چگونه بدین شیوه سهل و راحت و روان؟ چون آب فرات که نرم نرم بریزد و بشوید و با خود ببرد هر آن چه از پلیدی که در جسم و جانم تهنشین شده است، سرد و سنگین و غلیظ.
من این روزها عادیام، آنقدر عادی که این همه عادی بودن در این شرایط غیر عادی است. من این روزها در برزخم. دور و برم پر است از تصویرهای رنگی دیجیتالی با کیفیتی از بهشت، من اما نگاهشان نمیکنم. تماشای این همه رنگ و لعاب حسرت بر حسرتم میزاید و امید جبران خسران از دلم میزداید. چشمهایم را میبندم، سرم را پایین میاندازم و فقط جلوی پایم را نگاه میکنم. من دوست ندارم این همه بدبختی و شوربختی را باور کنم. من دوست دارم باز هم به صفت جباریت خدا فکر کنم.
✍ حدیثه میراحمدی
📝روایت ۱۰۹
#روایت_اربعین
#روایت_مردمی
#خط_روایت
@khatterevayat
@hadise_dust
✨
💔
بهشت نگاهش
دو انگشت اشارهاش را فشار داد روی دو گوشۀ میانی چشمش و اجازه نداد اشکها بریزند پایین. چند نفس عمیق کشید و آب دهانش را قورت داد و رویش را برگرداند که برق اشک توی چشمهایش را نبینم. غافل از اینکه صدای بُغضیاش همه چیز را لو داد وقتی که میگفت:
«مامان هیچ وقت نفرینش نمیکرد. قهر میکرد اما نفرین نمیکرد. وقتی با آن حال و روز میآمد خانه، اوقات تلخی میکرد اما نفرین نمیکرد. تا شبی که نشسته بود روبهروی تلویریون و مراسم عزاداری در حرم امام حسین علیهالسلام را نگاه میکرد و اشک میریخت. وقتی برادرم با سروصورت خونآلود و حال غیرطبیعیاش وارد خانه شد، صدای گریۀ مامان بالاتر رفت و میان هقهق گریه، صدایش باز شد به نفرین: «الهی به حق این شبهای محرم و صفر بری بیرون و خبر مرگتو برام بیارن.»
خشکم زده بود. مامان هیچ وقت دلش راضی نمیشد زبانش به نفرین بچرخد! آن شب اما انگار او به جای برادرم به ته خط رسیده بود.
برادرم از حالی که داشت بیرون آمد. هوش و حواسش برگشت. کمرش خم شد. دستش را گرفت به ستون وسط سالن پذیرایی و چشمهای لرزانش را دوخت به مامان.
هیچ کداممان تا صبح نخوابیدیم. درِ اتاق برادرم بسته بود. صدای رادیو از اتاقش میآمد.
داشت موج رادیو را پشت سر هم عوض میکرد. همه یا مداحی بودند یا روضه یا حرف و سخنی از پیادهروی اربعین.
عادتش همین بود. همیشه بعد از جروبحث با مامان رادیو را روشن میکرد و با صدای بلند گوش میداد تا حرفهای مامان را فراموش کند.
آن شب اما به جز صدای مداحی و روضۀ رادیو، صدای گریۀ بلندش هم از زیر در اتاق راه گرفت توی کل خانه!
صدای گریهاش مامان را که به سختی خوابیده بود بیدار کرد و هر دو بلندبلند گریه کردند.
دو روز بعد برادرم ساک به دست روبهروی مامان ایستاده بود: «دارم میرم کربلا مامان. اگه دوباره امام حسین بهم نگاه کرد و درست شدم که برمیگردم و دیگه خون به دلت نمیکنم. اگر هم درست نشدم که لایق نفرینت بودم و بالاخره یه روز خبر مرگمو برات میارن.» بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
من و مامان حتی نتوانستیم جواب خداحافظیاش را بدهیم. مامان دریای اشک شد: «یعنی میشه دوباره مثل بچگیهاش مثل نوجوونیهاش بشه میوندار هیئت محل؟! یعنی میشه امام حسین دوباره دست بچۀ منو بگیره؟!» و بعد با صدای بلند چند بار امام حسین را صدا کرد. آنقدر به امام حسین التماس کرد که از حال رفت.
امام حسین اما هیچ وقت نگاهش را از برادرم برنداشته بود. این را همین چند روز پیش به خودش هم گفتم، به برادرم. وقتی داشتیم از جلسه شیمیدرمانیاش برمیگشتیم، وقتی درد داشت تندتند زیر پوستش میدوید و هر لحظه به یک نقطه از تنش مشت میکوبید. وقتی داشت تلخ میخندید و میگفت: «کاش امشب بریم روضه، امام حسین منو ببینه، بلکه دردهام آروم بشه.»
نگاهم نشست روی صورت رنگپریدهاش، بغضم را قورت دادم و گفتم: «خودت بهتر از من میدونی که امام حسین هیچ وقت چشم ازت برنداشته. چه اون موقع که گندهلات محل بودی و خدا رو بنده نبودی، چه حالا که این مهمون ناخونده اومده نشسته توی خونۀ جسمت! یه مدت بازیگوشی کردی و دستت رو از دست امام رها کردی و رفتی افتادی توی گندآب و آلوده شدی. حالا هم به قول خودت، خدا توبهتو قبول کرده چون توبۀ واقعی کردی و داری مراحل توبۀ واقعی رو یکییکی طی میکنی. امام حسین هم داره نگات میکنه که داری خودتو از آلودگیها پاک میکنی.»
هنوز درد داشت توی جسمش جولان میداد اما شیرین میخندید، به نگاه امام حسین، به فضل و کرم خدا، به خاطر همۀ این سالها نوکری بعد از کربلا رفتن آن سالش. او حتی به سلولهای سرطانیاش امید دارد که برسانندش به امام حسین علیهالسلام!»
✍️ راضیه نوروزی
📝روایت ۱۱۰
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
@mesle_maadari