eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
666 عکس
100 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
به نظرم این تکه از روضه جور در نمی آید با تو! از وجنات و تیپ شخصیتی تو که سی و چند سالیست مدام آنالیز می شوی زیر ذره بین ها و عدسی های دقیق و حساس وجودم این یکی توی کتم نمی رود که نمی رود. عباس دست هایش را شبیه کاسه ی آب کند و ببرد زیر خنکای فرات که شاید چند تا ماهی هم هل می دهند همدیگر را تا سهمی از بوسیدن ضریح دستانت داشته باشند. و در ادامه روضه می گویند حتی آب را تا نزدیک کویر لبهای مبارکت آوردی! باورم نمی شود ... یک جای کار می لنگد. تو عباسی! با وفا!با مرام... حتی باورم نمی شود که فکر آب خوردن زودتر از امام هم به ذهنت خطور کرده باشد. سال ها روضه خوان روی چهارپایه و کنج اتاق خانه های محله و روی منبرها، ادب سقا! را به رخ عالم کشیده است. بچه هیئتی ها گوش تیز کرده اند و سوز دل و اشک چشم پای روضه ریخته اند. از بچگی قسم راست راستشان ابالفضل شد و غیرتش علم کوچه و بازار بگذار دوباره بخوانم... می روم روی چهارپایه ی بازار شام دلم! دم می گیرم زیر علم و کتل صنف بدبخت بیچاره ها! عباس اسبش را زین کرد... به سوی فرات شتافت مشک به دست... چشمهای خیس بچه های حسین و لب های خشک و جگرهای سوخته شان ، آتش زده بود به غیرت عباس... مردی که نفسش به نفس حسین بسته،زانو می زند پای نهر علقمه... مشک را آب می کند چشمش می افتد به عباس توی نهر که زلف های پریشانش، از گوشه کلاه خود، خیس عرق شده. ...علی شش ماهه جان ندارد. نای دست و پا زدن هم ندارد.... ابرهای سیاه دشمن توی هم می رود. باران تیر از آسمان کربلا روی سر عباس می ریزد تنش را نشانه می رود عباس چشم های دخترک را می بیند نکند آب به خیمه ها نرسد حتی وسوسه نمی شود آب بخورد...چون چشمهای منتظر بچه ها مهر شده وسط پیشانی بلندش. بی دست بی چشم....دندان که دارم ...نه ....مشک سوراخ را کجای دلم بگذارم . نمی شود که نمی شود... و با تیر آخر خون نمیریزد از عباس.... شرم است که از تمام تنش فواره می زند و روی خاک غریب نینوا می افتد و با دیدگان خونین خیره می شود به چشم های کوچک امیدواری که ناامید می شوند از آمدن با وفاترین عموی دنیا. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
▪️عمه زینب لحظات شب‌های اسارت خیلی به سختی و کند می گذشت. خط سرخ تازیانه ها بر بدن، لاله گوش پاره شده دختر بچه ها، صورتهای کبود از سیلی، دختر بچه جان داده زیر دست و پا. بریده شدن سر برادر جلو چشمها، پیکر اربا اربای علی اکبر و قاسم، برنگشتن عباس از آن سفر کوتاه تا علقمه، خاطره هایی بودند که خواب را از چشم آنها می ربود و ساعات شب را طولانی و طولانی تر می کرد. شمردن ستاره ها دیگر به خواب نمی انجامید. سکینه که گویی غمهای همه عالم بر دلش سنگینی می کرد، در حالی که سر بر زانوی عمه گذاشته بود، گفت: عمه جان، شب عاشورا که بابایم از مرگ و خداحافظی گفت یا عصر آن روز موقع آخرین وداع، شما مثل یک کبوتر پر و بال شکسته و نازک دل غش کردید و نزدیک بود جان بدهید. انتظار داشتم شما هم مثل مادرم رباب، مثل بقیه زنها و بچه های کاروان بشوید. مادرم را نگاه کنید، همه فکر می کنند دیوانه شده یا دیوانه می شود. صورت همیشگی اش را از دست داده. مثل شبح شده. حتی گریه هم نمی کند. ستون شکسته ای شده، خاموش و تسلیم و درمانده. راستش من فکر می کردم شما هم بعد از آن مصائب همینطور شوید، اما برخلاف انتظارم همچون یک ببر زخمی، مثل یک شیر در بند، پناهگاه و تکیه گاه همه شدید. حتی در زیر برق تیغهای مست از پیروزی، جان برادرم علی را از هر گزندی به در بردید.. عمه جان چطورشد؟، بین شما و پدرم چه گذشت که اینگونه شدید؟ آه.... سکینه جان، اگر حرفهای بابایت نبود، تا به حال چند بار جان داده بودم. - مگر بابایم چه گفت عمه جان؟ او- اسراری بر من گفت که هر کسی تاب شنیدنش ندارد. - چه اسراری عمه جان؟ - عزیزدلم، اینها، راز است، اگر به کسی که ظرفیت ندارد گفته شود، ممکن است باور نکند، حتی ممکن است، کافر شود. پس هرجایی نباید بازگو شود. - فهمیدم عمه جان. - بابایت،... نمی دانم با زبان گفت یا با دل، نمی دانم شنیدم یا بر قلبم نازل شد، او گفت: رسم ما عاشقی است و آیین معشوق ما این است. وقتی او دل عشاق را به بند عشق خود کشید، و دلهای آنها را صید کرد، در بیابان جنون عاشقی می کشاندشان. معشوق، دل آنها را پر درد دوست دارد. چشمی را که از عشقش خون بگرید می پسندد. آنقدر در راه عشق به بلا دچارشان می کند تا هر کس که نالایق است بگریزد. سپس به هر کس که ثابت قدم ماند، نگاه محبت خود را به او می افکند و اندک اندک به سوی خویش می خواند. او را در کوی خویش راه می دهد و به بارگاه وصال می رساند. خواهرم، ما که با آنها دشمنی نداریم. ما با جهل آنها دشمنیم. جنگ با این دشمن با سپر و شمشیر و نیزه نیست. اوج جنگ من با آنها خطبه هایی بود که برایشان می خواندم. به همین دلیل در آن لحظات، لرزه بر ارکان سپاهشان می افتاد و دستور می دادند با هلهله و سوت و کف، نگذارند سخنان مرا بشنوند. ای یادگار پدر و مادر عزیزمان، لشکریان جن و ملائک برای یاری من به صف شدند، اما من یاری آنها را رد کردم. نزد خداوند برای من مقامی در نظر گرفتند که جز با ابتلاء به این مصائب و بلاها به آن نخواهم رسید، و مقامی برای تو در نظر گرفته اند، که جز با صبر و ایستادگی به آن دست نخواهی یافت. خواهرم، تو نیز با ابتلاء، به مقامی خواهی رسید که قسم و دعا به مصائب تو مستجاب خواهد بود. مبادا آنگاه که مصیبت برادران و عزیزان را دیدی و دلت از شدت مصائب صد پاره شد، لب به نفرین این جاهلان بگشایی، که دودمانشان بر باد خواهد رفت و اثری از آنان برجای نمی ماند‌. یک آه سوزناک تو برای لشکری کافی است. پس تو نیز بر آنها ترحم کن و فقط با جهل آنها بجنگ. برای کشتن جهل، تیغ دیگری لازم است. وقتی شمشیر بر علی زین العابدین می کشند، جانت را سپر آن تیغها کن، وقتی تازیانه ای بالا رفت که بر کودکان فرود بیاید، خود را فرودگاه آن تازیانه قرار ده. وقتی به سوی شما سنگ زدند، پیشانیت را سپر سنگها ساز. سکینه پس از شنیدن این سخنان به سِرِّ میان عمه و بابا پی برد، و دانست که چرا عمه اش زینب از ضربات تازیانه و کعب نیزه ها و سنگ جاهلان مست می شد، و بر مصائب آنچنان صبر کرد که صبر شرمنده شد و آنچنان عاشقی نشان داد که عشق را خجل کرد و ساقی را ساکت و شرمنده ساخت. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
آقام ابالفضل از هول هولی غذا خوردنش لجم می گیرد. می گویم:"بچه! پنجِ صبح میری، یکِ شب میای، لااقل موقع ناهار سر حوصله بشین سیر ببینمت." لقمه ی توی دهنش را کنار لپش جا می دهد و با همان عجله می گوید:"مامان می دونی که مسوولیت برق هیئت با منه، تازه هیچکی نیست مراقب موکب باشه، من از همه بزرگترم اونجا، اگه اتفاقی بیفته..." دو سه تا قاشق آخری را که می خورد زل می زنم به صورت گرد و چشم هایش و فکر می کنم که این بچه کی بزرگ شد که من نفهمیدم؟ بلند می شود، لباس خاکی اش را صاف می کند و می رود، مثل لباس خاکی هایی که همیشه سرشان درد می کرد برای رفتن. دم در صدا می زند: خدافظ! یادت نره برام دعا کنی، راستی مامان، دیشب با نوحه ی بوشهریه کلی گریه کردم، خیلی باحال خوند... " به این جا که می رسد حرص و جوشم رنگ می بازد و دلم می لرزد. یکدفعه صدای باسم کربلایی از پشت سال هایی که نفهمیدم چطور گذشت می نشیند وسط حال و هوای امروزم. " مِن البیّن، یاحسیّن، مِن ذُغری و شاب الرأس، تانیّت، نادیّت، لَیش تاخّر عباس... " ظهر ششم محرم بچه ای که هنوز باورم نمی شود بزرگ شده، مهمان آغوشم شده بود. چند دقیقه قبل تر از اینکه قدم های فسقلی اش را به این دنیا بگذارد، قلب کوچولویش از کار افتاده بود؛ آن هم دوبار، به فاصله ده دقیقه. صدای "یاابالفضل، یاابالفضلِ" پرستارها پیچیده بود توی تار تارِ وجودم. همراهش با خودم گفته بودم، خدایا اگر قرار باشد به نبودنش، من هم تمام شوم؛ همین جا، روی همین تخت، گوشه ی همین بیمارستان. قربان مرامش مثل همیشه ناامید ردم نکرد. چند روز بعد، اسم عباس همراه نوحه ی باسم، قطره قطره می رفت توی رگ هایش تا بشود خادم خاندان محترمش. دیگر دل نگرانش نیستم؛ زیر سایه شان، جایش امنِ امن است. از نظر کرده ی آقا ابالفضل چه انتظاری داشتم، جز اینکه پنجِ صبح برود هیئت، یکِ شب بیاید و ناهارش هم هول هولی بخورد؟ ✍ محرم 1403 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
روی میز ما ما چهار تا بودیم، بچه های همسایه پنج تا. آخرین لقمه ناشتایی از گلویمان پایین نرفته، وسط کوچه بودیم. بازی که تمام میشد و دلمان تاپ تاپ می کرد برای خانه ، تازه جِر زدن و دعوایمان شروع میشد. جنگ را می کشاندیم به حیاط. ته تاغاری ها را مامور جمع کردن سنگ می کردیم و از پشت دیوار برای هم سنگ می پراندیم. صدای آخ هر طرف که در می آمد، سنگ بعدی تندتر و محکم تر پرت میشد. هر جای هر کس می خورد برایمان مهم نبود، بازی همیشه اشکنک دارد و گاهی تهش به سر شکستنک هم می رسد. از صبح غصه ام گرفته برای اسماعیل هنیه. اسماعیل! تا امروز که قربانیِ راه ظهور شد نفهمیدم که چه اسم قشنگی دارد. دلم می سوزد، خیلی هم زیاد؛ اما تنها گزینه ی روی میز فکرم وعده ی صادق بعدیست. مگر کلام آقایمان نیست که: "آرام باشید. این چیزهایی که شما می‌بینید، اینها حوادث طبیعی یک راه دشوار به سمت قلّه است..." بازی سر شکستنک دارد. سنگی خوردیم،سنگی زدیم... و حکایتمان همچنان باقیست. انبار سنگ هایمان پر است و سنگ پرانی تا رسیدن صاحب مان تمام نمی شود. ما انتقام می خواهیم. سیلی نه! فقط انتقام سخت... ✍ دهم مرداد 1403 25 1446 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
🌾صبح‌هایی هست که دوست داری خواب به خواب می‌رفتی. تا همین چند سال پیش فکر می‌کردم چه خوب که اوایل انقلاب نبوده‌ام. چه خوب که دلواپسی‌های هر روزه را درک نکرده‌ام. چه خوب که نیمه‌شبی، صبح زودی کسی بیدارم نکرده تا خبر تلخی بهم بدهد. چه خوب که صبح با صدای گریه اهالی خانه از خواب بیدار نشدم. "چه خوب" نه که یعنی غرض کجی داشته باشم؛ یعنی چه خوب که سر تلخ خیار به من نرسید و حالا دارم با خیال راحت نمک می‌پاشم و بقیه‌اش را گاز می‌زنم. تا همین چند سال پیش خیال خوش می‌بافتم و آن صبح جمعه که رسید تار و پود خیالم با بوی خون و صدای مهیب انفجار در هم آمیخت. حالا دوباره صبح شد و خبری دیگر رسید. شقیقه‌هام نبض می‌زند، قلبم مچاله می‌شود، هرچه سعی می‌کنم ریه‌هام پر نمی‌شود. به دیروز فکر می‌کنم و صفحه کوچک تلوزیون. به مراسم تحلیف. به آن وقتی که کارگردان کادرش را بست روی اسماعیل هنیه و مقارنه‌ای که توی سرم شکل گرفت. به ابراهیم ما و اسماعیلِ آن‌هـ نه! باز هم ما! ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @parhun
〰〰〰〰〰🏴🏴🏴 دوستان در این روزهایی که هنوز مشکی حسین را بر تن داریم. صدای هلهله یزیدی ها از کاخ سفید و تلاویو به گوش میرسد، بر ما واجب است که قلم‌ها را برداریم و با یک روایت زینبی داغ این هلهله‌ها را بر دلهایشان بگذاریم. آماده انتشار روایت های شماست. محورهای پیشنهادی تولید محتوا: - روی این نکته تاکید شود که وسط جنگ هستیم و شرایط دنیا دیگر عادی نیست، یکی آن‌ها میزنند، یکی ما. این زد و خوردها نباید باعث تضعیف روحیه شود. - سوگوار شدن ملت ایران باید بین المللی شود و مسلمانان دنیا پیام هم‌دردی ملت ایران را دریافت کنند. - مواظب باشیم با طرح مسائل مربوط به تغییرات سیاسی داخلی، اصل موضوع که مطالبه انتقام است را به حاشیه نبریم. - روحیه پیروزی و مقاومت و قدرت‌مندی را ترویج کنیم. - مطالبه انتقام و هشتگ را پررنگ کنیم. فان حزب الله هم الغالبون 〰〰〰〰〰🏴🏴🏴 @khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند روزی بود که درگیر بودم چطور بنویسم وضعیت سرویس های بهداشتی بین راهی برای یک خانمِ پوشیده که بخواهد وضو بگیرد و غبارمسافرت از صورت بشوید بسیار سخت شده ، روشویی ها درست روبروی دری که دائما باز است ، نه پرده ای ، نه ... جملات را بالا و پایین میکردم که کوتاه و مختصر ، تمام منظورم را برساند که خواندم ، مرکز اسلامی شیعیان هامبورگ تعطیل شد و پلیس آلمان به مساجد حمله کرده است ، جملاتش آنقدر برایم سنگین بود که جملات آماده ی ذهنم برای وضعیت سرویس های بهداشتی بین راهی متلاشی شد. کِشان کِشان ، قطره قطره ، اطلاعات جمع میکردم که مرکز اسلامی از کجا شروع شده و چه بر سرش آمده که پاراچنار و سی پنج خونِ به ناحق ریخته ی شیعیان دست گذاشت بیخ گلوی کلمات و جملات ام و بازهم قافیه به هم ریخت. مادر که باشی. غمِ تصویر هر کودک شهید چنان برقلبت خنجر میکشد که چاره ای جز آتش گرفتن نداری ، اما اگر چشمِ طفلِ معصومت دوخته به صورتت باشد باید ، بسوزی و بسازی داشتم میسوختم و جملات درهم کوبیده شده ام را تکه تکه جمع میکردم که سحر ، خبر شهادت ، وجودم را به خاکستر نشاند حالا جملات به خاکستر نشسته ام را چگونه جمع کنم که از ایران تا آلمان، لبنان و فلسطین ، تا پاکستان و پاراچنار همه یک ملت شده ایم که میخواهند خاموشمان کنند... امان از اینکه نمی دانند آتش از خاکستر بلند می شود... ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @mamanemamooli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نام خدا مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا از مؤمنان مردانی هستند که به آنچه با خدا بر آن پیمان بستند و آن ثبات قدم و دفاع از حق تا نثار جان بود صادقانه وفا کردند، برخی از آنان پیمانشان را به انجام رساندند و به شرف شهادت نایل شدند و برخی از آنان شهادت را انتظار می برند و هیچ تغییر و تبدیلی در پیمانشان نداده اند، دارم به هدف خلقتم فکر می‌کنم. به رسالتی که به خاطرش آفریده شده‌ام و در این زمان و در همین جغرافیای این کره‌ی خاکی با همه‌ی وجودم فریاد می‌زنم: ( والله تالله بالله که من رسالتی جز حرکت در مسیر مبارزه با اسرائیل، این غده‌ی سرطانی، ندارم. من وظیفه‌ایی جز سمعا و طاعتا به ولی امرم، به نائب امام زمانم ندارم! با قلمم! با جانم! با مالم! با تقدیم پاره‌های تنم! با حفظ سنگرم‌! با گذشتن از شریک و تنها دوست خالص زندگی‌ام! نشان دادند که مقاومت و حماس نیاز به هزینه دارد و چه زیبا خودشان پیش‌رو و پیش‌قدم بودند به تاسی از مولایشان حسین‌ بن علی! این راه ادامه دارد تا ختم به ظهور مولا شود؛ ان‌شاءلله! خدایا! مبادا خسته و جدا شویم از این کاروان! خدایا! کم ما را تو قبول می‌کنی و برکت می‌دهی، مبادا به کم خویش قانع شویم و بهشت لقاء‌ات طمع نورزیم! خدایا! قول و فعل ما را یک‌سویه و هم‌مسیر کن! (فیلم‌ساعاتی‌قبل‌از‌شهادت) ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @baharezahraa
وباز صبحی دیگر آغشته به غم... دلهره دارم. چشم باز نکرده صفحه گوشی را روشن می کنم . نمی دانم چشمم چقدر گشاد شده یا دهانم تا کجا باز ؛اما تیری که از سرم می گذرد را حس می کنم. از ما به دور است که به مهمان مان بد بگذرد ! آن هم چه مهمانی... نفرت و غم در تمام وجودم ریشه می کند . انگشتانم درهم فرو می روند و قدرت می گیرند .لعنتی غلیظی از لابلای دندان‌های چفت شده ام بیرون می زند . گذشته از هر دلیل دیگری من میزبانی ایرانیم نه!لعنت گفتن کافی نیست . باید گوش تاباند کسی را که جرات کرده حریم خانه ام را ناامن کند . پس رخصت مولای دل آزرده ی من.... ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
برادر اسماعیل سلام شهادت گوارای وجودت گرچه نوشیدن شهد شهادت نعمتی است که به هر کسی داده نمی شود، اما خوش نداشتیم در سرزمینی که مردمانش به مهمان نوازی شهره اند، کامت را شیرین کنند. حالا به همسر صبور و سرافرازت چه بگوییم؟ بانویی که هنوز داغ فقدان پاره های تنش بر دلش سنگین است. روی دشمنان خدا سیاه که ما را شرمنده همسرت کردند. راستی برادر اسماعیل، سلام ما را به حاج قاسم و سید ابراهیم برسان. بگو حواسمان هست که دارد جمعتان جمع تر می شود و ما با هر پروازی خودمان را این گونه دل آرام می کنیم: بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خمّ می سلامت، شکند اگر سبویی ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
از آن وقتی که یک روز صبح در ماه رمضان، یتیم‌مان کردند تا همین امروز دلمان با خیلی از صبح‌ها صاف نشده! یک روز با دیدن عکس دستی و انگشتری بیدارشدیم، یک روز با نشستن نوای "حاج آقا هارداسان" در جانمان و امروز با داغ مهمان عزیزی... اما ما بین همین صبح‌ها، منتظر آن صبحی هستیم که با ندایی در کنار کعبه بیدار شویم، و یقین داریم آن صبح نزدیک است... ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @didaam