eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
670 عکس
101 ویدیو
15 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه‌ای در جوار حرم در یکی از خیابان‌های حوالی خانه‌شان بودیم. قطره‌های عرق از پشت گردنم سُر می‌خورد روی ستون فقراتم. پاهایم از پیاده‌روی طولانی گزگز می‌کرد. همسرم تماس گرفت و آدرس دقیق را ازش پرسید. گفت همان‌جا بمانیم می‌آید دنبال‌مان. با آنکه ساعت از ۲ نیمه شب گذشته بود اما شلوغی شهر امکان تردد ماشین در خیابان‌های اطراف را نمی‌داد. دقایقی نگذشت که دکتر احمد پیدایش شد. با پای پیاده و لباس خانگی آمده بود. فارسی را با لحن خاصی حرف می‌زد. رفتار و نحوه احوالپرسی‌اش هم خیلی به عراقی‌ها نمی‌خورد. همسرم دسته چرخی را که کوله‌هامان رویش بود گرفت و به همراه دکتر احمد راهی خانه‌شان شدیم. به کوچه‌ای رسیدیم که خاکی بود، مثل خیلی از کوچه‌های کربلا. در را که باز کرد اما با خانه‌ای متفاوت روبه‌رو شدیم. خانه‌ای نسبتا مجلل با معماری و دکوراسیونی کاملاً مدرن. باوری قدیمی توی ذهنم چراغ داد که این مردم بی‌بضاعت و کم درآمد هستند که عاشق میزبانی از زوار حسین‌اند پس اینجا دیگر کجاست؟ فکر کردم شاید در معذوریت افتاده و به احترام همسرم که زمانی در ایران استاد راهنمایش بوده دعوتمان کرده. حس خوبی نداشتم. همسرش در خواب بود. گفته بود استاد دانشگاه و رئیس دانشکده علوم پزشکی است. حتماً زن سر شلوغی بود. شاید هم تمایلی به این میزبانی نداشت که به استقبالمان نیامد. فکرش هم آزارم می‌داد. دخترشان با سینی چای توی اتاق آمد. معرفی‌اش کرد و گفت اسمش نور است و دانشجوی دندانپزشکی است. بعد از پذیرایی راهنمایی‌مان کرد و از پله‌های مارپیچی خانه بالا رفتیم. در یکی از اتاق‌ها را باز کرد. اتاق بزرگی بود با تخت دو نفره و دکوراسیونی چشم‌نواز. گفت لباس‌های کثیفمان را بدهیم. به انتهای اتاق اشاره کرد و ادامه داد حمام و سرویس بهداشتی آنجاست. بعد کمد بزرگ و پهنی را نشان داد که یک طرف دیوار را گرفته بود و رختخواب‌ها تویش بود. همین که رفت در کمد را باز کردم تا بالشی بگیرم و دقایقی تن خسته‌ام را روی زمین بگذارم. یک طرف کمد پر بود از لباس‌های دخترانه و طبقات پایین‌تر کفش‌ها و صندل‌های رنگارنگ. معلوم شد اتاق دخترشان است. در کمد را بستم و رو به همسرم گفتم کاش به یکی از همان موکب‌های کوچک و ساده می‌رفتیم. بالش را انداختم گوشه‌ای و خودم همان‌جا پخش زمین شدم. چشمم افتاد به کاغذی که روی دیوار کنار میز آرایش چسبیده بود. رویش به عربی نوشته بود نور قلبم رقیه(س). یکباره فرضیه توی ذهنم در هم شکست. دختر جوانی در این موقعیت تنها نقش روی دیوار اتاقش نمادی بود از عشق به اهل بیت. صبح با صداهای درهمی که از سالن پذیرایی می‌آمد بیدار شدم. در اتاق را باز کردم. لباس‌های شسته‌مان تاشده پشت در بود. چادرم را سر کردم و از پله‌ها رفتم پایین. چند زن با چادر عربی و صورت‌های سوخته و خسته روی مبل‌ها نشسته بودند. دکتر احمد معرفی‌شان کرد و گفت از لبنان آمده‌اند و مهمان هر ساله‌شان در ایام اربعین هستند. کنار یکی از آن زن‌ها نشستم. نگاهم کرد و لبخندی روی صورت لاغر و آفتاب‌خورده‌اش نشست. کمی بعد انگار منتظر کسی باشد که بخواهد درد‌ دل کند با ایما و اشاره بهم فهماند از جنوب لبنان آمده‌اند. گفت آنجا جنگ است و امنیت ندارند. دستی به چشم‌های خون‌افتاده‌اش کشید و ادامه داد وقتی حرم می‌روید برای ظهور دعا کنید. کلمه ظهور را با تاکید چند بار تکرار کرد. دستش را در میان دستانم گرفتم. لبخندی زدم و گفتم انشاالله با نابودی اسرائیل. بلند شدم و رفتم آشپزخانه کنار همسر دکتر احمد که مشغول آشپزی بود. خواستم استکان‌های توی سینک را بشویم که دستم را گرفت و اجازه نداد. نور در خواب بود. کمی بعد فهمیدم مادر و دختر برای خدمت به زوار شیفتی کار می‌کنند. مادر شیفت روز بود و دختر شیفت شب. تا غروب چند زائر دیگر هم آمدند. از گمانی که بهشان برده بودم خجالت کشیدم. دکتر احمد می‌گفت وصیت کرده بعد از مرگش خانه‌شان حسینیه شود و در خدمت زوار حسین(ع) قرار گیرد. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @maahsou
ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم اینک تو بکش خط به خطای همه‌ی ما می‌گویند امشب شب مزد است. کارگر مزد کار کرده‌اش را می‌گیرد. من اما ایستادم جلوی در خروج. سلام آخر را دادم و طلب مزد کارهای نکرده‌ام را کردم.‌ از بس که این خاندان کریم‌اند. 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
ما را می‌کشند و دنیا عین خیالش هم نیست. ❓خودمان چطور؟ 🟢 رهبر انقلاب: شرایط منطقه هم برای جبهه حق و هم برای دشمن صهیونیستی، شرایط مرگ و زندگی است! بیاییم در این شرایط حساس ما هم کنار رزمنده‌هایی که با سلاحشان در خط مقدم این نبرد ایستاده‌اند با قلممان یاری‌گرشان باشیم. ♦️محورهای پیشنهادی: _ تجربه‌های دعا کردن و توسل در زمان جنگ یا بحران‌ها و امکان تکرار آن در شرایط حاضر. _تجربه‌ شنیدن خبر شهدای اخیر حزب الله یا انفجار پیجرها و گوشی‌های همراه مردم معمولی. _ جستارهایی در مورد آرزوی جنگ با اسرائیل و محو آن و دلیل این آرزو. _و... 🔸روایت‌ها،جستارها و یادداشت‌های خود را در رابطه با نبرد عمیق و ریشه‌ای با اسرائیل و نبرد کنونی برای ما ارسال کنید.🔸 @khatterevayat
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هربارخنده های شیرین "نایا" را تماشا می کنم دلم غنج می رود . اما سنگین ترین دردها هم به سراغم می آید. نایا تحمل قیچی کردن مویش را هم نداشت باهزار داستان وآبنبات چوبی اورا متقاعد کردند ونشاندند. اما حالا می گویند درعملیات سرشار از بی رحمی وبی حرمتی بیروت شهید شده است . باز سراغ خدا را می گیرم وعاجزانه التماس خدا را می کنم وظهور منجی بشریت را می خواهم. می توانیم همینجا صلواتی برای تعجیل در فرج بفرستیم. اللهم صل علی محمدوآل محمد وعجل فرجهم . حالا بایدماتم بگیرم . نمی دانم نایا جانم آن لحظه که... خواب بودی.. بازی می کردی... تلویزیون نگاه می کردی... اما می دانم توتحمل این هجم از وحشی گری را نداشتی ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @daftar110
به نام خدا ❤️ پیغامی که نشنیدند! مامان که فرمانده پایگاه شد زیاد برایشان جلسه می‌گذاشتند. جلساتی که پشت درهای بسته‌ برگزار می‌شد و قبل از ورود همه را بازرسی‌ می‌کردند. موبایل‌ها را هم باید تحویل می‌دادند. من هنوز مدرسه نمی‌رفتم. از آن بچه‌ها هم نبودم که توی خانه تنها بمانم. بخاطر همین همراه مادر همه‌جا می‌رفتم. ورودی آن سالن‌ درب های محکمی داشت که به سختی باز می‌شد. چند تا سرباز همیشه آنجا در حال نگهبانی بودند. جلسه که رسمی شد، مامان دفتر نقاشی و خوراکی برایم گذاشت تا با حرف زدن‌هایم نظمِ‌ جلسه را به هم نزنم. نشستن کنار آن آدم بزرگ‌ها به من حس بزرگی می‌داد، حس می‌کردم جدی گرفته شده ام، اما جلسه که طولانی می‌شد حوصله‌ام سر می‌رفت و آرام به پای مامان می‌زدم. خانم اسماعیلی رئیس‌شان حرف‌های عجیب غریب می‌زد. حرف‌هایی که من هیچ از آن سر در نمی‌آوردم. در آن جلسات از خنده و شوخی خبری نبود. برخلاف پایگاه که جمع خودمانی‌تر بود و می‌شد مزاح هم کرد. با وجود این سخت‌گیری‌ها هر جلسه همه سر ساعت می‌آمدند و منظم پشت آن میزها می‌نشستند. یکبار موقع خروج همراه موبایل جعبه دیگری هم به مامان دادند و امضا هم بابتش گرفتند. جعبه‌ای مشکی که از ظاهرش نمی‌شد فهمید داخلش چیست. خانه که رسیدیم جان به سر کردم مامان را تا بازش کرد. کاغذی تاشده از جعبه بیرون آورد با یک وسیله مستطیل شکل که شبیه موبایل بود‌، کمی هم شبیه رادیوی بابابزرگ ولی در ابعاد کوچکتر. همه دور تا دورش نشسته بودیم. از روی دستوری که روی کاغذ نوشته بودند روشنش کرد و زد به شارژ. من که هر چه نگاه کردم سر در نمی‌آوردم این چیست، خواهر و برادرهایم هم مثل من. مامان می‌گفت اسمش پیجر است، توی صفحه‌اش پیام می‌آید و ساعت جلسات و خیلی چیزها را یادآوری می‌کند. برایم جالب بود که این دستگاه فقط پیغام می‌رساند درست مثل وقت هایی که پول تلفن را نداده باشیم و خط را یک طرفه کنند. گاهی یواشکی برمی‌داشتمش و می‌رفتم بالای رختخواب، تا زیر زیرکی سر از کار این دستگاه در بیاورم. اما مامان وقتی فهمید از دستم گرفت: _ اگه خراب بشه منو بجای تو دعوا می‌کنن. دست روی نقطه ضعف من گذاشته بود "خودش" . من هم دیگر کاری به کار پیجر نداشتم. فقط وقتی بیب بیب می‌کرد، مامان را صدا می‌کردم تا پیام را بخواند. چند روز پیش که شنیدم این دستگاه باعث زخمی شدن و شهید شدن عده‌ای شده با خودم فکر کردم بی دلیل نبوده که مامان من را از برداشتن آن منع می‌کرده. البته گمانم آن موقع ها پیجر همچین قابلیتی نداشته و نمی‌توانسته مثل نارنجک منفجر شود. من از بچگی با این ابزارهای جنگی آشنا بودم.‌ در جلسات نظامی کلی اسلحه و نارنجک و تجهیزات جنگی دیده بودم. از همان جلساتی که کلی هیجان داشت اما باید دور از مامان یک گوشه می‌نشستم و به هیچ وجه نزدیک‌شان نمی‌شدم. اسلحه که باز و بسته می‌کردند و نارنجک‌ها را توی دست‌شان می‌گرفتند کمی می‌ترسیدم. اما وقتی مامان گفت تیرهایی که داخلش می‌گذاشتند مشقی هستند و اگر ضامن نارنجک را بکشند اتفاقی نمی‌افتد، دیگر نترسیدم. این روزها اما چشم و گوشم پر شده از تصویر آدم‌هایی که با اسلحه‌، نارنجک‌، ترکش خمپاره مجروح و کشته می‌شوند. از هم‌وطنان خودمان در سوریه گرفته تا فلسطینی‌های برادر، خواهر. و البته کودکانی که نمیدانم توی میدان جنگ بزرگترها چکار می‌کنند. اما، اما پیجری که من از بچگی دیده بودم اصلا اسلحه نبود. امن بود. حالا همین پیجر بی‌خطر افتاده بود به جان آدم‌ها و زخمی و شهیدشان کرده بود. می‌گفتند کار دشمن بوده. از قدیم برایمان می‌گفتند مبارزه غیر از نبرد تن به تن عین ناجوانمردی‌ست. انگار دشمن توان برخورد رودررو را ندارد و دست به دامن چنین روش‌هایی می‌زند. حرف یکی از مجروحان این حادثه برایم عجیب بود که یک چشم و چند تا از انگشتان دستش را از دست داده بود. او می‌گفت برای دیدن دشمن و هدف قرار دادنش همین یک چشم و چند انگشت برایش کافیست. خبرنگاران می‌گفتند توی بیمارستان‌ها روز حادثه کار دلداری دادن برعکس شده‌بوده، بیماران بودند که به پرستارها و پزشکان با حرف‌هایشان قوت قلب می‌دادند. ۱
۲ حالا دیگر کوچک نیستم، اما این حرف‌ها برایم زیادی بزرگ است. این اتفاق من را یاد حرف روحانی‌ای انداخت که بازیگرِ نقش روحانی بود. اینکه به عدد آدم‌های روی زمین راه برای رسیدن به خدا هست. مفهومش شاید همین باشد. یکی با حرف و سخن درست جهاد می‌کند، یکی با اسحله در دست. یکی با زخم و جراحتی که تازه شکفته شده با خدا عشق‌بازی می‌کند و یکی با از دست دادن عزیرانش. نمی‌دانم ولی گمانم دشمن برای بار هزارم اشتباه کرده، آدم‌های مقابلش، عقاید و افکارشان را نشناخته و خود شکست خورده‌اش را پیروز میدان دانسته. تازه پیجرها همان روز حادثه هم پیغام‌شان را رساندند، فقط دشمن کر و کور بود، که نشنید و ندید. نَصْرٌ مِّنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ‏ ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
به نام خدا آن‌قدر دندان‌هایم را روی هم ساییده‌ام که فک‌ام درد گرفته. خشم مثل زبانه‌های آتش همه‌ی وجودم را دربرگرفته. به ناشکری مردم فکر می‌کنم که باعث شد نعمت وجود مردهای میدان، از کف‌مان برود. دست روی دست گذاشتن دولت جدید مثل چنگگ روی شیارهای مغزم کشیده می‌شود. خسته شده‌ام از این جماعت ابوموسی‌ اشعری‌ها و خوارج‌های ضد ولی! وقاحت و جنایات سگیون وقتی انفعال این‌ها را می‌بیند، بیشتر و بیشتر می‌شود و این مردم مظلوم غزه و لبنان و شیعیان و مسلمانان سراسر جهان هستند که مرکز توجه شیطان شده‌اند. خون مظلوم می‌مکد و قدرت پیدا می‌کند. از روی جنازه‌های شهدا با چکمه‌های میخ‌دار رد می‌شود و ویرانی به جا می‌گذارد. قرار است خدا آن‌قدر این کارد را فشار بدهد که به استخوان‌مان برسد. زمانی که مردمک چشم‌های‌مان از ترس دو دو زد، زمانی که نفس‌های‌مان توی سینه حبس شد و دنده‌هامان را شکاند، زمانی که جان‌هامان به گلو رسید، صبح پیروزی می‌رسد. قریب خدا با قریب ما فرق دارد. دودو‌تا چهارتاهای خدا با ما فرق دارد. باید هم این‌گونه باشد. فقط یکی از دردانه‌هایش باقی مانده. همان حجتی که همه‌ی گره‌ها فقط با دست‌های پرقدرتش باز می‌شود. باب الله‌ی که عمودهای کفر را فرو می‌ریزد و دست تک‌تک‌مان را می‌گیرد و توی دست خدا می‌گذارد. صبح خدا نزدیک است و این بشارت خداوند‌ست. خدایا چشم‌های پرآب‌مان به نصرت تو دوخته شده. ولی امر‌مان را برسان. ما را از یتیمی نجات بده و صاحب و پدرمان را برسان. ما آغوش گرم و پرعشق پدرمان را می‌خواهیم. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
چشم ها در سکوت سخن می گویند. زبان حتی بی آنکه کلامی بگوید، ابراز دارد. دست و پا زدن ها و جیغ های شبانه ی کوتاه قامت را ، بزرگ قامتان بر نمی تابند. آرام باشید! این کودک ماه ها انیس فرشتگان بوده است. طبیعی است. او شب ها رفع دلتنگی می کند. وقتی با چشمهای بسته می خندد. خاطره بازی می کند با ملکوت. بی غرض نبود که پیامبر فرمود : طفل خود را اگر دختر بود، تا هفت روز فاطمه و اگر پسر بود محمد صدا کنید. ای فدای قد و قامت فکرت بشوم پیام آور ِ عالم! آری! این طفل، دلدارِ دل آرامی چون فاطمه بوده است. حق دارد. اما اهل زمین، اهل یقین را درک نمی کنند. او را به دکتر می برند. مقداری کارخانجات ناکجا آباد ِ قزوین را به خورد طفلک می دهند. آن قدر ادامه می دهند تا او هم دلش از آسمان کنده می شود و زمینی می شود. تاریخ می نگرد و می نویسد: آن کوتاه قامت، با همان ذره ذره عشقی که به لطف خدا، در قلبش می ماند، بلند قامتی می شود که قیامت می کند. عاقله بانویی برای خود می شود. بزرگ مردی برای اهل و دیارش می شود. گاه گاهی اسم فاطمه و حسین که می آید، بی اختیار مشک چشمش به یاد اهل آسمان پر می شود و روی بیابان ِ گِرد و گرم صورتش سرازیر می شود. بعد؛ سبک مانند ابرهای تازه ی بهار، گرد آسمان دل اهل بیت می گردد و خدا را تقدیس می کند. خدایی که آدرسش را از اهالی بیت نورانی خدا گرفته است. برمی خیزد. و می داند که اگر این چرخش قلب و زبان و چشم نبود، دوام نمی آورد. و هنوز که هنوز است تاریخ مشک های عباس را می نگرد و می گرید. آه! ای تاریخ! بر کودکان و زنانی باید گریان باشی که با اسم آزادی، در چاله های نفسانیت ِ غرب ِ خاموش، دفن می شوند. سرزمین مادری شان را می خواهند. حق نفس کشیدن می خواهند. ایها الناس! کودک تان سیراب می شود. یا حسین می گوید. شما را در آغوش می گیرد. آرام می خوابد. در میان ِ خواب ِ بلند دنیا، کودکانی در حسرت آخرین آغوش امن مادرند. تکان دهید گهواره ها را. هیس! کودک به خواب رفت! نه! گویا این بار هم موشک های عظیم الجثه، پیکر کوچک کودک را خواباندند. ... کلمه مُرد. دفترم سیاه پوشید. اما ؛ خاموش نمی مانیم. ای قلم ها تازه شوید که کارزار قلم رسیده است. ای قلم! به تعداد خفتگان ِ عالم، جوهر داری؟ جواب قلم را با تیر جوهرش می شنوم. الحمدلله! یاران جنگی برای امام زمان کم ندارم. آه! قلم سنگینی بار رسالت ِ یاران ِ یوسف فاطمه را درک می کند. قلم دارد می شکند. از اینجا به بعد،قلم هم تر می شد. خیس شد. بیایید! بربایید! رباب ها امروز در تلاطم اند. علی اصغر ها پر پر شده اند. داغ ِ سرد ناشدنی ِ مادران، گلوی مرا خنج گرفته و اجازه ی نفس کشیدن نمی دهد. صدای خس خس سینه ی پر درد یوسف زهرا را می شنوم. باز روزنامه چی ها لال شده اند. آه ای فرهنگ جاهلیت! در کنج ِ گوشی های مردم، خموش مانده ای؟ سکوت، سکه ی روسیاهی است. تاریخ! فریاد بزن: این خاموش ماندگان در قتل عام زنان و کودکان ، همانانی هستند که برای یک دختری که به طور طبیعی از دنیا رفت، سازی علیه پلیس کردند و واویلا گویان برای حقوق از دست رفته ی زنان در خیابان ها خون های بی گناه ریختند. ای تاریخ از زبان ما به فلسطین که میدان دار ِ اهل یقین در زمین است، بگو: قدس را به آغوش تو برمی گردانیم. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
به نام خدا ❤️ امام علي‌عليه السلام : اِرحَم مَن دُونَكَ يَرحَمكَ مَن فَوقَكَ با فرودست خود مهربان باش تا فرادستت با تو مهربان باشد ميزان الحكمه ، ح ۶۹۶۰ . دستی آمد. بلندش کرد و روی دوشش گذاشت. به سختی می‌توانست نفس بکشد. فکر کرد پایش روی گل‌های کف تونل سُر خورده و نقش زمین شده. مثل همان وقت‌هایی که واگن را هُل می‌داد و جلوی پایش را نمی‌دید و زمین می‌خورد. شقیقه‌هایش تیر می‌کشید. نبض می‌زد. با چشم‌های نیمه‌بازش از روی برانکارد به صورت آن مردی که کمکش کرده بود نگاه کرد. شناختش. مهندس عاقل بود. همان سرکارگری که برای دامادی پسرش هفته پیش شیرینی آورده بود. وقتی سوار آمبولانسش کردند، چهره هانیه چهارساله‌‌ از مقابل چشم‌هایش کنار نمی‌رفت. حسابی شیرین زبان شده بود. وقتی می‌رفت خانه و طبق معمول دست و پاهایش را توی تشت خیس می‌کرد، می‌آمد تماشا. _ باباجونم با شاپوی‌ من بشور چشاتو‌ نسوزه. او هم سنگ پا را می‌کشید روی دست‌های زبرش تا نرم شود و صورت دخترکش را نخراشد. ماسک اکسیژن روی صورتش گذاشتند. سینه‌اش با ضرب بالا رفت تا هوا را جانانه ببلعد. مثل زمان‌هایی که سرش را از خاکی که با بریکت تراشیده می‌شد و با فشار توی صورتش می‌خورد کنار می‌کشید تا از میان نم‌ چوب‌ها هوا را در ریه‌هایش ذخیره کند. آیفون که نصب شد، همین‌که در آن عمق از زمین صدایشان به جایی می‌رسید برایشان غنیمت بود. هیچ‌کس این‌ سبک زندگی را نمی‌فهمد، جز همان‌ کارگران شریفی که نان بچه‌هایشان را از میان دیوارهای سست و نمور تونل استخراج می‌کنند. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
این روزها مدام چهره خسته و آفتاب سوخته‌شان جلوی چشم‌هایم می‌آید. روز قبل اربعین آن‌ها هم مثل ما مهمان خانه دکتر احمد بودند. از جنوب لبنان آمده بودند و می‌گفتند آن‌جا آرام و امن نیست. وقتی داشتم برای تشرف به حرم آماده می‌شدم یکی از آن‌ها آمد جلو و ملتمسانه خواست برای ظهور دعا کنم. کلمه ظهور را با تاکید چند بار تکرار کرد. و حالا من فکر می‌کنم در انفجارهای روزهای اخیر سرنوشت آن چند زن چه شده است. آیا حالا که دارم این کلمات را می‌نویسم زنده‌اند و یا اینکه زیر خروارها خاک مدفون شده‌اند. یادآوری خاطراتشان قلبم را درد می‌آورد. دندان‌هایم را روی هم می فشارم و اشک از گونه‌هایم سرازیر می‌شود. دلم می‌خواهد کاری کنم. مگر می‌شود بی‌تفاوت بود. توی روزگاری زندگی می‌کنیم که با وحشی‌گری و دنائت خون انسان‌های بی‌گناه را می‌ریزند و دنیا تنها نظاره‌گر است. خون مظلوم می‌مکند و هر روز وقیح‌تر و سرکش‌تر می‌شوند. مگر می‌شود این حجم از بیدادگری را دید و منقلب نشد. من روزشماری می‌کنم. روز شماری برای پایان جنگ غزه که نزدیک به یک سال طول کشیده است. روزشماری برای انتقام مهمان عزیزمان که دو ماه از شهادتش گذشته است. انتظار نابودی رژیم صهیونیستی را می‌کشم که می‌دانم قطعی‌ است لیکن لحظه لحظه حیاتش درد و رنج جدیدی بر ما وارد می‌کند. این روزها برای ظهور خیلی دعا می‌کنم و دلم قرص است به وعده خداوند که ما قطعاً پیروزیم. چرا که ما حقیم و خدا با ماست. به قول شهید ابراهیم عقیل، آمریکا (و اسرائیل) زمانی پیروز می‌شوند که بتوانند خدا را از میدان بیرون کنند و این کار ممکن نیست. پس هیچگاه پیروز نخواهند شد. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @maahsou
اللهم اجعله في درعك الحصينة التي تجعل فيها من تريد