eitaa logo
خط روایت
1.4هزار دنبال‌کننده
820 عکس
144 ویدیو
16 فایل
این جا محل انتشار روایت‌های مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. توضیح بیشتر: https://eitaa.com/khatterevayat/2509 ارتباط با ادمین‌‌ها: خانم یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z خانم موسی @yazeynab63 خانم جاودان @Sa1399
مشاهده در ایتا
دانلود
هنوز باور نکرده اید که ما را بکشید زنده تر می‌شویم؟ تاریخ به شما ثابت نکرده است که نمی‌توانید مقابل قدرت باوری به نام بایستید؟ گمان کردید برای سید حسن ما گودی قتل‌گاه بسازید و رد و نشانی از جسم پاک او نگذارید، یعنی مقاومت نابود شد؟ دوباره برای ما قصه‌ی انگشت و انگشتر‌ها را تکرار کرده‌اید؟ حالا از سید حسن نصرالله بیشتر بترسید، چرا که واژه‌ی تا به ابد با نام او احیا می‌شود. این جنگ را شما شروع کرده‌اید اما پایانش را ما ترسیم‌ می‌کنیم! بسم الله الرحمن الرحیم اذا جاء النصرالله و الفتح را در تمام جهان نجوا می‌کنیم .. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
به یاد شهید تهرانی مقدم آرزوی بزرگ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خبر را که شنید، اشک از چشم‌هایش جاری شد. یاد دفتر نقاشی اش افتاد. به سمت انباری رفت و دفتر نقاشی  را ازبین کلی دفتر بیرون کشید. زیر نور ضعیف انباری ایستاد. دفتر را ورق زد و بعد از چند صفحه به نقاشی پدرش رسید. یاد آن روز افتاده بود. پدر تازه از ماموریت روسیه آمده و همراه خانواده به حرم رفته بودند. وقت مدرسه بود و کلاس درس. با تعجب از مادرش پرسید: چرا حالا باید بریم مشهد؟ مادرش می‌گفت:  پدر برای حل مشکل کاری‌اش به امام رضا متوسل شده است. چند روز پشت سر هم به حرم رفتند. روز سوم او با دفتر دستک نقاشی به حرم رفت تا حرم امام و کبوترهایش را نقاشی کند.  کنار پدرش نشست که  زل زده بود به حرم و چشمهای خیسش را از آن برنمیداشت. داشت کبوترهای امام رضا را می‌کشید که دور گنبدش پرواز می‌کردند. یکدفعه پدر، دفتر نقاشی‌اش را از او گرفت و تکه‌های مختلف موشکی را در دفترش کشید. بعد از آن زیر لب گفت: ممنونم امام رضا. اشک توی چشم‌های دخترک لغزید. بعدها وقتی پدرش داشت ماجرا را برای مادرش تعریف می‌کرد از او شنید که می‌گفت: وقتی رفتم روسیه، روسها موشکی  پیشرفته نشونم دادن و با خنده گفتن: شما ایرانیا نمیتونین شبیه اینو بسازین. خیلی جدی بهشون گفتم مطمئن نباشین، چون یه روز می‌بینین که می‌سازیم. وقتی اومدم ایران، خیلی تلاش کردم شبیه اون موشک رو بسازم. اما نشد. تا این که متوسل شدم به امام رضا و امام رئوف، طرح موشک رو به ذهنم رسوند‌ . دخترک دستش را روی موشک‌ نقاشی شده کشید. سرش را از پنجره انباری بیرون برد و به آسمان نگاه کرد. ستاره ها در آسمان ایران چشمک میزدند. اما در  آن سوی زمین، موشک های پدرش داشتند از روی قدس می‌گذشتند و اسرائیل را نشانه می‌رفتند. دخترک لبخند زد و با خودش زمزمه کرد: باباجون یه روز موشک‌های تو اسرائیل رو نابود می‌کنه! دخترک دوست داشت فردا برود سر خاک پدرش و بارها نوشته روی قبر را بخواند که نوشته شده بود: اینجا مزار کسی است که دوست داشت اسرائیل را نابود کند! ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @shahrzade_dastan
خون های پاک مقاومت دارد ستاره می شود وسط آسمان تلاویو. ستاره ی منتقم دیده ای؟ امشب عاشق آسمانم جشن گرفته اند ملائکه میان ارض و سما هلهله کنید و شیاطین را با تیرهای آتشین برانید. ما عاشق آسمانیم امشب ما هرگز سلاح زمین نخواهیم گذاشت. 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
به نام خدا از زمان شهادت اسماعیل هنیه، یک چشمم به مجازی بود و یک چشمم به اخبار تلویزیون. من منتظر بودم. منتظر انتقام، منتظر اعاده حق خودم و کشورم و انقلابم. هر روز که می‌گذشت و خبری نبود، درهم مچاله می‌شدم. به رهبرم اعتماد کامل دارم اما آدم عجولی‌ام. دوست داشتم قلاده‌ی این سگ هار را زودتر می‌بستیم. دو دوتاهای رهبر با دودوتا‌های من فرق دارد. این پیر فرزانه کیص‌ست و صاحب بصیرت وافر. می‌داند عجله وسوسه‌ی شیطان است و شیطان هم عجیب صبور است. گفتم بعد از اربعین زدن موشک‌هامان قطعی‌ست؛ اما نشد. دولت جدید که روی کار آمد بین خوف و رجا، وزنه‌ی خوف سنگین‌تر شد. سخنرانی رئیس جمهور در سازمان بین‌الملل شعله‌های خشم را در درونم شعله‌ور‌تر کرد. من از پشت‌پرده‌ها خبر نداشتم. اما امشب بیشتر از همیشه به بصیرت به توان بی‌نهایت رهبرم ایمان آوردم. ما طبق منشور سازمان بین الملل حق جواب دادن به دست‌درازی سگیون به خاک کشورم را داشتیم. رهبر صبورم، صبر کرد تا مجمع سالیانه سازمان ملل تمام شود که دنیا ببینند این سازمان هیچ‌کاری برای این حرکت ددمنشانه سگیون نمی‌کند و حالا هیچ‌کسی توی دنیا نمی‌تواند حرفی بزند و ایران را از این حقش محروم کند‌. امشب همه اشک شدم از شوق. با تمام وجودم برای ظهور دعا کردم و التماس خدا کردم بقیه عمرم را بگیرد و به عمر رهبرم اضافه کند. امشب گره‌ی توی گلویم کمی باز شد. هیجان همه‌ی وجودم را گرفت. امشب دعا کردم کاش سید بزرگ‌مان بودند و می‌دیدند؛ اما یادم آمد ایشان بیناتر از ما نظاره می‌کنند. خودشان با خون‌شان پیروزی‌مان را امضاء کردند. الحمدلله کما هو اهله. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @baharezahraa
توی مکتب امپرسونیسم، اثر هنری اینطور است، رنگ هایی در هم، با ضربه هایی نامنظم در عین هدف‌مندی روی بوم نقاشی می‌خورد، هیچ کدام از خطوط به تنهایی معنایی ندارد اما در کنار هم، با گذشت زمان شاهکاری هنری را تقدیم نگاه بیننده می‌کند. مخاطب این اثر باید برای به ثمر نشستن و پیدا کردن معنای این هنر صبر داشته باشد. جمهوری اسلامی ۴۵ سال در آرامش کامل رنگ روی رنگ گذاشت و آرام آرام روی بوم نقاشی جهان ضربه زد، تا اینکه امشب پرده از شاهکار هنری اش برداشت و تقدیم جهانیان کرد. این شما و این شب پر ستاره تقدیم نگاه رژیم صهیونیستی. 🇮🇷🇵🇸😍🚀وَما رَمَيتَ إِذ رَمَيتَ وَلٰكِنَّ اللَّهَ رَمىٰ ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @yasfatemi1769
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_ رُسُل الخمینی، رُسُل الخمینی... شنیدن نام خمینی در کنار انگشتانی که آسمان شعله ور را نشانه گرفته بودند، در جا میخکوبم کرد. گیج و گنگ بودم. شادی و پایکوبی لبنانی ها، ویرانه های ضاحیه، تصویر سید حسن نصرالله، موشک هایی که شهاب وار بر شیاطین یهود باریدن گرفته بود... خدایا چه می بینم... چشم هایم شکفت... دلم لرزید...دست هایم به آسمان بلند شد... این شاهکار ایران است... اقتدار ایران است... قدرت رسل الخمینی است که آسمان تل آویو را می شکافد. از چشم هایم ستاره بیرون می ریخت. از دلم شوق و شعف. مایه مباهات بود که بعد سال ها نام بلند «خمینی» بر لب ها جاری بود. آری پیروزی ایران و ایرانی با نام «سید روح‌الله» گره خورده است. سیدی که موسی وار عصایش را بلند کرد و اکنون ضربات آن بر پیکره ی منحوس فرعونیان فرود می آید. نامت بلند روح خدا تهران ۱۰ مهر ۱۴۰۳ ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
ستاره های خندان دید ستاره ها از آسمان فرود آمدند روی زمین آن سوی خط و گرد و خاکی بلند شد که نگو. غبار که فرونشست ستاره ها یکی یکی بلند شدند. هرکدام آدمی شدند یکیش شد پدرش. یکی مادرش، یکی برادرش ، یکی آن زن مهربانی که دیروز وقتی بعد از صدای انفجار و خونی شدن سر و صورت برادرش به لرزه افتاده بود، آمد و بغلش کرد و با خودش آورد به پناهگاه . یکی از ستاره های خیلی نورانی آن مرد توی قاب کج شده ی دیوار پناهگاه قبلی بود که عمامه سیاه به سر داشت. مثل توی عکس لبخند میزد. چند روز پیش مادرش که هنوز بود همراه بقیه برای عکس گریه می‌کردند اما حالا صدای خنده ستاره ها بلندشده بود. کودک از خواب بیدار شد. صدای خنده و هلهله و تکبیر و شکر از بیرون میشنید. دختر کوچولوی سه ساله ای که تازه با هم دوست شده بودند را برای اولین بار بود که در خوابی عمیق میدید. دیگر از تنهایی توی پناهگاه نترسید. منتظر نشد تا کسی بیاید و بغلش کندو دست توی موهاش کند تا بخوابد. دوباره سرش را روی زمین گذاشت تا اگر در خواب برادر بزرگش را دید به او بگوید نگران نباشد دیگر مثل باقی شبها از هیچ چیز نمی‌ترسد. ده مهرماه ۱۴۰۳ سه روز بعد از شهادت سید حسن نصرالله ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
بعد عملیات وعده صادق صدم را گذاشتم برای کامنت عربی و انگلیسی زدن. هرچه زیر پیج های غیرفارسی انرژی می‌گرفتم با کامنت های بی‌بی‌سی و...پنچر میشدم. از مجازی کندم و هرطور بود خودم را رساندم اینجا، کف خیابان. این جمع، چند روز است دور تا دور میدان اصلی یزد تحصن کردند و مطالبه‌شان پاسخ قاطع ایران بود که امشب به جشن و شادی ختم شد. داشتم جمعیت را نگاه می‌کردم آنالیز می‌کردم کامنت نویس‌های بی بی سی فارسی اینجا هستند یا نه. میدان عمومی بود و همه بودند. از تیپ ها، زن و مرد جوانی را نشان کردم. دوست داشتم واکنششان را ببینم و سر صحبت را باز کنم. داشتم برای باز کردن سر بحث معادله ایکس و ایگرگ می‌چیدم که خانم غفوری دستش را از چادر بیرون آورد و دو ظرف غذا به خانم و آقای ایکس داد. غذا نذر بود و خانم غفوری از رزمنده های پشتیبانی جنگ. با چشم دنبالشان کردم. زن و مرد با روی باز غذا را گرفتند و گوشه ای از میدان توی یکی غرفه ها نشستند. زیر صدای ای لشکر صاحب زمان پخش می‌شد و ما مردم واقعی کف خیابان دور هم جمع بودیم؛ از والسابقون تا وسط، میانه رو و مخالف...حداقلش این بود که منطقِ حضور ادم ها، زبان بی منطق مخالف را خاموش می‌کرد، دل السابقون را گرم و به آدمهای وسط جهت می‌داد. حالا اکانت های فیک خفه شده بودند و ما مردم بودیم. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @Aanne_57
روایت دوستِ ساکن مونترال کانادا یه مغازه هست نزدیک خونه‌م، مراکشی و الجزایری هستند صاحبش و فروشنده‌هاش؛ آقا هستند و مسن اکثراً. و همه‌چیزش حلاله، یعنی نون و بیسکوییت و...، همه‌چیز رو بررسی می‌کنه. با فروشنده‌هاش آشنا شدم دیگه این مدت، فقط یکی‌شون هست که کلاً آدم کم‌حرف و خشکی‌ه، هیچ‌وقت هم‌کلام نشدیم. امروز رفته بودم مغازه‌شون، همون آقای کم‌حرف پشت دخل بود. خریدامو گذاشتم که حساب کنه، سرشو اورد جلو با نگراااانی و یواشکی و لهجهٔ غلیظ عربی-فرانسوی گفت: - Madam, what's going on in Iran, you see the news? - yes, is it bad? - it's..., it's veeeery good... Arab countries are asleep and just Iran can stop them... I'm very concerned but... (- این... خیلی خوبه... کشورهای عربی خوابن و فقط ایران میتونه جلویشون رو بگیره... خیلی نگرانم اما...) هیچی دیگه، همین ☺️، ادامهٔ مکالمه دربارهٔ این بود که چقدر ایران صبوری کرد و دیگه اگر نمی‌زد اونا وحشی‌تر می‌شدند. حتی نمی‌دونم کی فهمیده بود که من ایرانی‌ام ... 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
. دیشب علی‌رضا و حسین پای تلویزیون هی رجز می‌خواندند روی مبل‌ها بند نبودند. موشک‌ها را نشان هم می دادند و هی اسم‌هایشان را توی نت سرچ می‌کردند. حرف‌های قلمبه سلمبه‌ایی می‌زدند مثل وقت‌هایی که از یک ماشین خوششان می‌آید و تمام دل و جگر اطلاعاتش را در می‌آوردند. از تست شتاب و صفر به صد و نیروی فلان و بیسار.... علی‌رضا هایپرسونیک را نشان حسین می‌داد و از ته حلقش فریاد می‌زد چهاربرابر نوووور و هی شترقی می‌زد روی پایش. حسین را بغل می‌کرد و دوتایی تحلیل می‌کردند:"دم تهرانی مقدم گرم اینا رو اون ساخته..." آخرش وقتی توی مجازی همه گفتند بروید روی پشتبام و تراس الله‌اکبر بگویید. چندبار تا دم تراس رفت و برگشت. بی‌قرار بود که الله‌اکبر بگویید شب ۲۲ بهمن هم الله‌اکبر گفت آن‌ هم تنهایی توی تراس. من حال‌ندار بودم و بابایش سرکار بود. دیشب ولی نگفت. هی دست و پایش را به هم می‌مالید و می‌گفت حیف حیف آقای اکبری همسایه مریضه حیف. می‌خوام برم جیغ بزنم تو تراس بگم ما پیروزیم الله اکبر. ولی می‌ترسم آقای اکبری پیرمرد حالش بدتر بشه از صدای من. آخرش هم به زور از پای تلویزیون بلندش کردیم که برود بخوابد. و تا خواب می‌رفت همچنان هیجان زده می‌گفت گمون کنم امام‌زمون انقد خوشحال شده که شاید همین فردا ظهور کنه.‌ توی خواب هم تا صبح حرف‌هایی می‌زد و تحلیل‌ها می‌کرد. بچه‌های ما همراه ما غم سیدنصرالله و شهید رئیسی را خوردند. دیشب ولی کمی جگرشان حال آمد. 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @berrrkr