اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید #معلم_فراری ٣ #فصل_اول ❤️يك جور زندگي❤️ يك سنگ را بردار و بيندا
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری
#ادامه_فصل_اول
❤️یک جور زندگی❤️
اين قصة سال هزار و سيصد و سي و چهار است. آن سالها، مسافرت مثل حالا
آسان نبود؛ آن هم براي زني كه يك بچه در شكم داشت. اما از قـديم گفتـهانـد :
وقتي پاي عشق به ميان آيد☝️، عقل راهش را ميكشد و ميرود. ننه نصـرت عاشـق
بود🙂. او سختي راه را به همراه مشهدي علي اكبر تحمل كرد؛ اما وقتـي بـه كـربلا
رسيد، بيماري او را از پا انداخت😞 و تازه متوجه شد كه چه كار خطرنـاكي انجـام
داده است. 😪
پزشكها پس از معاينه، سري تكان دادند و گفتند : بچه زنده نميماند. شايد هم
همين حالا مرده باشد😢. بهتر است به فكر نجات مادر بچه باشيم... 🍃
پزشكها براي ننه نصرت دارو نوشتند. آنها حرف از مرگ بچه مـيزدنـد و بـه
فكر نجات جان ننه نصرت بودند؛ اما ننه نصرت به فكر خودش نبود. او به نجات
جان بچه فكر ميكرد. 🙂
خلاصه، همان جا بود كه غم عالم در دل ننه نصرت سـنگيني كـرد. او بـا دل
شكسته رفت به زيارت قبر آقا امام حسين (ع) و بـا گريـه و زاري گفـت : «آقـا،😭
بچهام تقصيري ندارد. اين من بودم كه به عشق تو سر از پا نشناخته پـا در جـادة
خطر گذاشتم. اگر قرار است بچهام به خاطر عشق من بميرد، چه بهتر كه مـن هـم
همراه او بميرم.» 😔💔
ننه نصرت با چشماني پر از اشك و با دلي پـر از غـم بـه خـواب رفـت. در
خواب، بانوي بزرگواري به سراغش آمد،☺️ نوزاد پسري به آغوش ننه نصـرت داد و
به او الهام كرد كه اسمش را #محمدابراهيم بگذارد👌.
ننه نصرت وقتي از خواب برخاست، اثري از درد و بيماري در خود نديد. بـاز
هم نزد پزشكها رفت. آنها پس از معاينه، انگشت به دهان ماندند.😱
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری #ادامه_فصل_اول ❤️یک جور زندگی❤️ اين قصة سال هزار و س
« #محمدابراهيم،همت» در سال 1334 در شهر قمشة اصفهان بـه دنيـا آمـد؛ در
حالي كه پيش از تولد، ننه نصرت و مشهدي علياكبر، عشق امام حسين (ع) را در
دلشان جا داده بودند. ❤️
يك جور پدر و مادرها، امام حسين (ع) را در دل بچههايشان جا ميدهند. اين
جور بچهها اگر در طول زندگي با عشق امام حسين (ع) زندگي كنند👌، اگر اجـازه
ندهند شمر به دلشان راه پيدا كند، آن وقت مثـل يـاران واقعـي امـام حسـين(ع)
زندگي ميكنند😍. مثل ياران او، با ظالم ميجنگند، از مظلوم دفاع ميكنند و عاشقانه
در راه خدا به شهادت ميرسند🕊؛ درست مثل #محمدابراهيمهمت.🙂
#محمدابراهيم، در دنياي كودكي وقتي مـيديـد پـدر و مـادرش رو بـه قبلـه
ميايستند و نماز ميخوانند؛ او هم مثل آنها نماز ميخواند☺️، سـورههـاي كوچـك
قرآن را حفظ ميكرد و روزة كله گنجشكي ميگرفت. 🍃
كمي بزرگتر كه شد، علاوه بر درس خواندن، گـاهي در كـار كشـاورزي بـه
پدرش كمك ميكرد🍃 و گاهي در مغازهاي به شاگردي ميپرداخت.
او در دانشسراي تربيت معلم ادامة تحصيل داد، سپس به خدمت زير پرچم فرا
خوانده شد🙂. روزهاي سربازي، براي او روزهايي سرنوشت ساز بود. هم تلخِ تلـخْ
بود و هم شيرينِ شيرين. يكي از دست نشاندگان شاه بـه نـام «سرلشـكر نـاجي»،
فرماندهي لشكر توپخانة اصفهان را بر عهده داشت😐. #محمـدابـراهيم هـم مسـئول
آشپزخانة همين لشكر بود. شرح برخورد اين دو، داستاني است كه در همين كتاب
آمده #محمدابراهيم، از اين برخورد، هم به تلخي ياد ميكرد و هم به شيريني😤😁.
خلاصه، دوران خدمت سربازي سر آمد؛ در حالي كه #محمدابراهيم آگـاهتر از
قبل شده بود. او، هم شاه را شناخته بود و هم دست نشاندگان شاه را؛ هم امـام و هم یاران امام را؛👌❤️
#رمان_شهیدهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
« #محمدابراهيم،همت» در سال 1334 در شهر قمشة اصفهان بـه دنيـا آمـد؛ در حالي كه پيش از تولد، ننه نصرت
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_اول
❤️یک جور زندگی❤️
از آن پس، او علاوه بر معلمـي در روسـتا، در سـطح شـهر بـه
روشنگري مردم ميپرداخت👌. يك روز خبر آوردند كه #محمدابراهيم يك گوني پر
از اعلاميه🗞 از قم آورده و در شهر پخـش كـرده اسـت😐. سرلشـكر نـاجي، دسـتور
دستگيري او را داد؛ اما او هيچ گاه به دام نيفتاد.🙂
يك روز خبر آوردند كه #محمدابراهيم مجسمة شـاه را از ميـدان شـهر پـايين
كشيده است😇. سرلشكر ناجي، دستور تيرباران او را داد؛ اما #محمدابراهيم از چنگ
مأموران شاه گريخت و براي ادامة مبارزه به شهرهاي ديگر رفـت💪. از شـهري بـه
شهري ميرفت و به تبليغ نهضت امام خميني و آگاهي دادن به مردم ميپرداخت.✌️
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، او كمر همت بست تا بيش از پيش به مبـارزه
عليه ظالم و دفاع از حق مظلوم بپردازد🍃. مدتي براي يـاري مـردم بـه روسـتاهاي
محروم رفت. وقتي شنيد ضدانقلاب در شهرهاي كردنشين دست بـه جنايـت زده
است، به آنجا رفت و به مبارزه پرداخـت🍃. چـون از خـود لياقـت نشـان داد، بـه
فرماندهي سپاه پاسداران پاوه منصوب شد.🍃
#محمدابراهيمهمت در سن 26 سالگي به سفر حج رفت و از آن پـس « #حـاجهمت» لقب گرفت❤️. #حاجهمت در چند عمليات، ضربات سختي به دشمنان اسلام
وارد آورد💪 و در مدت زماني كم به يكي از سرداران بزرگ جنگ تبديل شد.
او ابتدا به معاونت تيپ محمدرسول االله (ص) و سپس به فرماندهي همين تيپ
ـ كه ديگر به لشكر تبديل شده بود ـ منصوب شد.🌹
#حاجهمت، يك سرلشكر بود؛ اما نه مثل سرلشكر ناجي؛ چرا كـه سرلشـكرها
هم جور واجورند☝️. #حاجهمت پس از 28 سال زندگي الهي، پس از 28 سال عشق
به امام حسين (ع) مثل ياران امام حسين تا آخرين نفس جنگيد✌️ و مثل آنان مردانـه
به شهادت رسيد.🕊🕊
جزيرة مجنون در اسفند سال 1362 و در عمليات خيبر به خون سرخ او رنگين
شد💔 و نام سردار بزرگ خيبر؛ « #شهيد_حاج_محمد_ابراهيم_همت» را براي هميشه در
دلها جاودانه كرد.❤️
#رمان_شهیدهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#گفتگو_با_مادرشهید☺️
#محمد_ابراهیم_همت 👇
درب خانه را میزنیم ...
و حالا روبروی درب خانهای هستیم که روزهای زیادی است دستان #محمدابراهیم بر آن نخورده است⚡️! بسم الله را می گوییم و وارد میشویم...
مثل یک مرد، محکم و استوار بر روی صندلیاش نشسته🙂 اما توان ایستادن ندارد! انگار داغ #ابراهیم قدرت راه رفتن را از او گرفته است🙁 البته شاید هم کمری را خم کرده و ما خبر نداریم.😞
روبرویش مینشینیم. در ابتدا باور این که در کنار مادر یک سردار؛ آن هم سردار بزرگ خیبر نشستهایم، برایمان سخت است ولی کم کم شرایط عادی میشود🙃 و به یقین میرسیم که ما هستیم و مادر حاج « #محمدابراهیمهمت» فرمانده لشگر ۲۷ محمد رسول الله... و خانهای که هنوز عطر تو را در خود دارد!😇
انگار یک سیباند که از وسط دو نصفشان کردهاند!
رویش را آنقدر کیپ گرفته که به سختی قرص صورتش دیده میشود🍃 ولی با این اوصاف، انگار یک سیباند که از وسط دو نصفشان کردهاند! چشمهایش هم مثل #ابراهیم گیرا و پرابهت است!😍👌
فضای گفتگو گرم میشود و حاجیه خانم "نصرت همت" با همان لهجه شیرین شهرضاییاش از سفر کربلای عجیب و غریبش شروع میکند☺️؛ زمانی که راهی زیارت امام حسین(ع) میشود؛ وقتی #محمدابراهیم را باردار بوده است!
«سر #ابراهیم حامله بودم؛ سه ماهه! عمویمان تازه از دنیا رفته بود. چهل نفری شدیم با اقوام، اتوبوسی کرایه کردیم و راهی کربلا شدیم❤️. مادربزرگم یک خانه در کربلا داشت خیلی بزرگ بود... قرار بود برویم آنجا که همه کنار هم باشیم...!
قبل از رفتن، خیلیها از جمله پدر و مادر و شوهرم من را از این سفر منع کردند☹️ ولی من گوشم بدهکار نبود...! حتی یک قطعه طلا داشتم رفتم پیش آقا سید طلافروشی سر خیابان؛ فروختم؛ ۲۲۰ هزار تومان و آمدم به شوهرم گفتم اگر برای پولش میگویی خودم آن را جور کردم... من باید بروم کربلا و عاقبت بخیری خودم و بچهام را از آنجا بیاورم.🙂👌»
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#گفتگو_با_مادرشهید☺️ #محمد_ابراهیم_همت👇 عاقبت بخیری #حاج_همت در کربلا امضا میشود! وقتی سو
#گفتگو_با_مادرشهید☺️
#محمد_ابراهیم_همت👇
مادر تنها تصویر ذهنیاش از #ابراهیم، مظلومیت اوست🙁
و این روزها میگذرد تا #محمدابراهیم به دنیا میآید. مادر تنها چیزی که از دوران کودکی پسرش به یاد دارد؛ مظلومیتاش است.
میگوید: «خیلی مظلوم بود... بی حساب! از مظلومیتش هرچه بگویم، کم گفته ام. مظلومیت پسرم گفتن ندارد🙁.»
اینطور که مادر عنوان میکند در درس و مدرسه هم خیلی موفق بوده و به نوعی طرفدار زیادی داشته است👌. این را از آن قسمت صحبتهایش به خوبی میتوان فهمید، وقتی میگوید: «دبیر و معلمانش برایش میمُردند از بس که هم درسش خوب بود و هم اخلاق و کردارش... بی نهایت باهوش و البته خیلی هم خوش اخلاق و مهربان بود☺️.»
نزدیک انقلاب که شد، درس و مدرسه را گذاشت کنار؛ گفت فقط امام! ☝️
#ابراهیم بزرگ و بزرگتر میشود. دیپلم میگیرد و سال ۵۲ هم وارد دانشسرای تربیت معلم اصفهان. بعد از گرفتن فوق دیپلم، برای خدمت سربازی به ارتش میرود. همان روزهای بعد از اتمام سربازی هم وارد سنگر مدرسه شده و معلمی را به عنوان شغل خود در مدارس شهرضا انتخاب میکند🙂. مادر میگوید: « #ابراهیم بیشتر فعالیتش اعم از تدریس و غیره در روستای اسفرجان؛ اطراف شهرضا بود. دلیلش هم این بود که آنجا دور از شهر و دسترس ساواک بود و راحتتر میتوانست نقشههایش را عملیاتی کند👌... خلاصه بیشتر آموزش و پرورش او را به عنوان چهرهای مبارز میشناختند.🙂✌️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#گفتگو_با_مادرشهید☺️ #محمد_ابراهیم_همت👇 مادر تنها تصویر ذهنیاش از #ابراهیم، مظلومیت اوست🙁 و این رو
#گفتگو_با_مادرشهید☺️
#محمد_ابراهیم_همت👇
🔴کارت قرمز ساواک به #حاجهمت
#حاجی، از همان ابتدا سعی میکند دانش آموزان را با راه و روش و افکار امام خمینی(ره) آشنا کند🍃 و همین میشود که از ساواک کارت قرمز میگیرد♨️. حضور سیاسی و انقلابی #ابراهیم روز به روز پر رنگتر میشود تا جایی که برای اولین بار در ایران، مجسمه شاه توسط او در شهرضا پایین کشیده میشود👌 و همین جسارتها و رشادتها، حکم اعدامش را هم روی میز ساواک میگذارد😐. مادر از فعالیتهای دوران انقلاب #محمدابراهیم و جسارت و نترس بودن بی حد و حسابش تعریف میکند و میگوید: «نزدیک انقلاب که شد، درس و مدرسه را گذاشت کنار؛ گفت فقط امام☝️! جانش بود و حضرت امام...! میرفت زیرزمین، موزاییک ها را برمیداشت و اعلامیههای امام را آنجا پنهان میکرد😑. رویش هم خاک میریخت که پیدا نباشد. البته پدرش خیلی موافق این کارهایش نبود و میگفت اگر ساواک اینها را پیدا کند، بیچارهات میکند😤! #ابراهیم هم فقط در جواب شان میگفت: شما نگران من نباشید.»🙂❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#گفتگو_با_مادرشهید☺️ #شهید_محمد_ابراهیم_همت👇 وقتی حاج احمد متوسلیان، رفیق شفیق #حاجابراهیم، پای او
#گفتگو_با_مادرشهید☺️
#محمد_ابراهیم_همت👇
با دستور امام خمینی؛ راهی مکه شد
از مادر در خصوص #حاجی شدن #محمدابراهیم میپرسیم و او در پاسخ میگوید: «در همان سالها، امام (ره)به او دستور میدهد که برای تبلیغ به عربستان برود🚶. این طور که یادم هست یک دستگاه چاپ📇 را چند قسمت کرده و با خودشان به مکه میبرند تا به راحتی عکس های امام را چاپ و پخش کنند🙂. البته ناگفته نماند که #حاجی زمان جنگ هم چند باری قاچاقی و با چهرهای پوشیده🙊 به طوری که شناسایی نشود؛ به کربلا و زیارت امام حسین(ع) میرود!»❤️☺️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#گفتگو_با_مادرشهید☺️ #محمد_ابراهیم_همت👇 همسری میخواهم که همه جا دنبالم باشد؛ حتی تا لبنان! #ابرا
#گفتگو_با_مادرشهید☺️
#محمد_ابراهیم_همت👇
بار آخر قَسَمش دادم که زود به زود به من سر بزند
مادر از آخرین باری که #ابراهیم را دید اینگونه میگوید: «۳ ماهی میشد نیامده بود تا بالاخره یک روز از جبهه دل کند و آمد☹️. این بار خیلی قربان صدقهاش رفتم و قَسَمش دادم که زود به زود به من سر بزند. »
خواهر ادامه میدهد: «دفعه آخری که داشت به جبهه میرفت، یک طور عجیبی شده بود🙁. همیشه به من میگفت آباجی. این بار هم دقیقا همین را گفت و خداحافظی کرد✋ ولی چند باری رفت و برگشت و نگاهم کرد و توی چشمهایم زل زد. انگار دلش نمیآمد برود.»😞
اسفند بود و مثل هزاران زن دیگر که در تب و تاب خانه تکانیاند، او هم داشت دستی بر سر و روی خانه و زندگیاش میکشید. دلش خوش بود که چند روز دیگر هم پسرش میآید و شاید دلیل اصلی آن همه تکاپو، آمدن " #محمدابراهیم" اش بود🙂. خانه محقر و ساده و صمیمیشان تمیز شد اما نه #ابراهیم آمد و نه عیدی برای مادر💔...«
وقتی خبر شهادتش را آوردند»...!
مادر از سختترین لحظه زندگیاش میگوید: «داشتم شیشههای خانه را برای عید پاک میکردم که دامادم وارد خانه شد و گفت حال #ابراهیم خوب نیست و در یکی از بیمارستانهای اهواز بستری شده است😢. خیلی نگران شدم و بی تاب این بودم که یک نفر مرا ببرد تا پسرم را ملاقات کنم. بیقراری امانم را بریده بود. تا اینکه که پسر بزرگترم آمد و بدون هیچ مقدمهای وقتی این حالات مرا دید گفت منتظر کی هستی مادر؟ #ابراهیم شهید شده است🕊. با شنیدن این خبر بیهوش شدم. پدر #ابراهیم هم از حال رفت و روی زمین افتاد😔. چند ساعتی اصلا توی این دنیا نبودیم...»
از او میپرسم با این همه فعالیت #ابراهیم، هیچ گاه خودتان را برای شنیدن خبر فرزندتان آماده نکرده بودید. سری تکان میدهد و میگوید: «چرا منتظر شهادتش که بودم، ولی خوب هرچه که باشد مادرم، دلم نمیآمد خار به پای بچهام فرو رود😢. میگفتم ان شاءالله #ابراهیم میماند و به اسلام خدمت میکند.»🙂❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#تعقیب👇
تعقیب
#ابراهیم قبل از انقلاب هم اهل مبارزه و فعالیتهای سیاسی بود👌. دایم با قم در ارتباط بود؛ به آنجا میرفت و نوارها📼 و اعلامیههای📑 جدید حضرت امام(رحمه الله علیه) را میگرفت و با خود به «شهرضا» میآورد🍃. در خانه قدیمی ما سردابهای بود كه از آن استفاده نمیكردیم. #ابراهیم اعلامیه ها و شبنامهها را به آنجا میبرد و مخفی👀 میكرد تا در فرصت مناسب آنها را توزیع كند. یك بار كه به قم رفته بود، با یك گونی اعلامیه و نوار به شهر برگشت😱. در راه، گونی را داخل جعبه بغل اتوبوس گذاشته بود. وقتی در فلكه صاحبالزمان(عج) از اتوبوس پیاده🚌🚶 میشود، پاسبانهایی👮 كه آنجا ایستاده بودند، متوجه او و گونی میشوند و تعقیبش میكنند. 👀
در آن موقع، در خانه بودم. آخر شب بود كه دیدم در باز شد و #محمدابراهیم با عجله آمد تو و تا مرا دید، گفت:«مادر خواب است یا بیدار؟»😐
گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «هیچی. فقط بروید پشت بام و مراقب كوچه باشید ببینید چه خبر است.»😑
رفتم روی پشت بام و دیدم پاسبانها داخل كوچه مشغول پرس و جو هستند😶. آمدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طناب از دیوار پشت منزل آویزان كرده است.پرسیدم: «چه كار كردی؟ اینها برای چی اینجا آمدهاند😕؟»
گفت: «هیچی؛ وقتی میآمدم، پاسبانها متوجه گونی شدند و تا اینجا تعقیبم كردند.»😟
گفتم: «حالا میخواهی چكار كنی؟»
گفت: «كاری ندارد، فقط كمك كن تا از دیوار پشتی بروم.»🙁
او را از دیوار رد كردم. گونی را كه آویزان كرده بود، برداشت و فرار كرد.🏃
در همین موقع، پاسبانها در خانه را زدند. رفتم در را باز كردم. چند نفر ریختند توی خانه. پرسیدم: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
سراغ #ابراهیم را گرفتند.گفتم: «میبینید كه خانه نیست.»
گفتند: «تا اینجا تعقیبش كردهایم. بگو كجا پنهان شده؟»
با خونسردی گفتم: «از كجا بدانم كجا مخفی شده. میبینید كه اینجا نیست.😒 اصلاً این خانه من و این هم شما، هر جا را میخواهید بگردید.»😮
پاسبانها شروع به جستجو كردند. تمام خانه را زیر و رو كردند ولی اثری از #ابراهیم پیدا نكردند.
#ابراهیم خودش را به باغهای🌳 اطراف شهر رسانده، اعلامیهها را مخفی كرده و متواری شده بود🏃. سه روز از او خبری نداشتیم تا این كه به خانه آمد، در حالی كه تمام اعلامیهها🗞 را بین مردم پخش كرده بود.
راوی : پدر شهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
#زندگینامه_شهیدهمت
#قسمت_اول
#تولد_شهید
🌸دوازدهم فروردین ماه سال 1334 در شهرضای اصفهان، در خانواده ای مذهبی و در خانه ای کوچک، فرزندی به دنیا آمد که #محمدابراهیم نام گرفت و در همان شهر بزرگ شد و تربیت یافت😊. او پسری بود که پدر و مادرش به واسطه رخدادی شگفت، تولد او را مرهون کرامتی بزرگ از امام حسین علیه السلام می دانستند🌱. #محمدابراهیم، سومین فرزند خانواده و همان #شهیدهمّت، فرمانده لشکر 27 محمدرسول اللّه صلی الله علیه و آله بود.😌✌️
#قسمت_دوم
#دورانکودکی_شهید
روحیه کمک به دیگران و هم چنین رعایت حقوق مردم،از همان دوران کودکی در وجود #شهیدهمّت موج می زد.وقتی به همراه برادرش برای کار به مزرعه شان🌾 می رفتند،اگر کسی پا روی محصولات مزرعه های همسایه می گذاشت،او بسیار ناراحت می شد🙁،یا این که،در پایان هر سال تحصیلی، کتاب هایش را جلد و مرتب می کرد و آن ها را به دانش آموزان بی بضاعت هدیه می داد👌. #محمدابراهیم، این ویژگی را از پدری زحمتکش و پرکار آموخته بود که با وجود فقر و تنگ دستی،در مقابل سختی ها،ایستادگی می کرد تا بچه هایش رنجِ طاقت فرسای فقر را در زندگی احساس نکنند🙂.مادر شهیدهمّت نیز زن بسیار مؤمنی بود و می کوشید بچه ها را ازهمان اوایل کودکی،با نماز و مسایل دیگر مذهبی آشنا سازد. #محمدابراهیم در پرتو تربیت چنین پدر و مادر دل سوزی،از همان پنج،شش سالگی،نمازهایش را مرتب می خواند و بسیاری از سوره های کوچک قرآن را حفظ کرده بود.❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#زندگینامه_شهیدهمت
#قسمت_چهارم
فعالیتها و مبارزات دوران ستم شاهی
اوّلین راهپیمایی
با آغاز فعالیت های سیاسی و انقلابی مردم شهرهای مختلف کشور بر ضد شاه، زمانی که #شهیدهمّت از راهپیمایی های مردمی باخبر شد👌، تصمیم گرفت که به کمک دوستانش، در شهرضای اصفهان راهپیماهایی بر ضد نظام بر پا کنند. او به دلیل عشق و علاقه به امام خمینی رحمه الله و اسلام و با وجود حکومت نظامی، توانست اولین راهپیمایی مردمی شهر را به راه اندازد😊. پس از مدتی، #شهیدهمّت تصمیم گرفت تا مجسمه شاه را که در میدان بزرگ شهر قرار داشت، پایین بکشد☝️. بنابراین، به کمک دوستانش در ماه محرم 1356، زمانی که مردم شهر در دسته های سینه زنی و زنجیرزنی به طرف میدان می آمدند، #محمدابراهیم با کمک چند تن از دوستانش، مجسمه را پایین کشیدند🍃 و مردم در حالی که تکه های مجسمه را در دست داشتند، شعار «مرگ بر شاه» سر می دادند.😌✌️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
ڪار هر روز صبح فرمانده لشکر۲۷ محمدرسولالله🙂☝️
#محمدابراهيم داشت محوطه رو آبوجارو میکرد...
#رفیقشهید
@kheiybar
ماجراي خواندني #تولد_شهيد_همت
از زبان پدرش
ميخواستم برم كربلا زيارت امام حسين (ع). همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار كه منوهم ببر، مشكلي پيش نميآيد. هر جوري بود راضيم كرد🌸. با خودم بردمش. اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم كربلا، اول بردمش دكتر.😞
دكتر گفت: احتمالا جنين مرده. اگر هم هنوز زنده باشه، اميدي نيست. چون علايم حيات نداره.😢
وقتي برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نميخورم! بريم حرم. هرجوري كه ميتوان منو برسون به ضريح آقا💔. زير بلغهاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشهاي واسه زيارت.✨
با حال عجيبي شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه براي نماز بيدارش كردم. با خوشحالي بلند شد☺️ و گفت: چه خواب شيريني بود. الان ديگه مريضي ندارم. بعد هم گفت: توي خواب خانمي رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، و فرمودند:کودک تو از دنیا رفت ولی اینکه دست خالی برنگردی یک کودک از خودمان به تو امانت میدهیم و باید اسمش را #محمدابراهیم بگذاری😊
بردمش پيش همون پزشك. 20 دقيقهاي معاينه كرد. آخرش هم با تعجب گفت: يعني چه؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه مرده بود. ولي امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد🙁؟ كي اين خانم رو معالجه كرده؟ باور كردني نيست، امكان نداره!؟☹️
خانم كه جريان رو براش تعريف كرد، ساكت شد و رفت توي فكر.
وقتي بچه به دنيا اومد، اسمش رو گذاشتيم. #محمد_ابراهيم.☺️🌹
راوی:پدرشهید
شهیدمحمدابراهیمهمت فرزند علی اکبر متولد 13فروردین 1334 در شهرضا است🌸
#حاج_ابراهیم_تولدت_مبارڪ😍
@kheiybar
یکی از اصلیترین رموزِ موفقیتِ #شهیدهمت
سرتاپاش خاکی ، و از سوزِ سرما چشماش سرخ شده بود. از چهرهاش معلوم بود که خیلی حالش ناجوره😢؛ اما رفت وضوگرفت☺️
تا نماز بخونه.گفتم: شما حالت خوب نیست، لااقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور🍚، بعد نماز بخون. سرِ سجاده ایستاد، نگاهی بهم کرد و گفت☺️☝️: من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم... کنارش ایستادم😣. حس میکردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین. برا همین تا آخر نماز کنارش ایستادم تا اگه خواست بیفته، بگیرمش. #محمدابراهیم حتی در اون شرایط سخت هم حاضر نشد نمازِ اول وقت رو از دست بده...😊
📚منبع: یادگاران«کتاب همت» صفحه56 به روایت همسرشهید
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعا
@kheiybar
#برای_خدا_خالص_بود📘
#خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت
قسمت 3⃣
راوی: مادر شهید
حسابی سبک شدم و به منزل برگشتیم. خسته شده بودم و خوابم گرفته بود.خوابیدم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت میکرد✨. آن خانم بلند بالا که بچه ای روی دستش بود به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: این بچه را بذار لای چادرت و به هیچ کس هم نده☝️، برش دار و برو. من آن بچه را توی چادرم پنهان کردم و آمدم. همان موقع از خواب پریدم. گریه امانم را بریده بود😭. از شدت خوشحالی زار میزدم. خواب را که برای مادر علی اکبر تعریف کردم، گفت:این خواب یه نشونه ست. بعد گفت: خیالتون راحت باشه که بچه سالمه😢. فقط نیت کن که اگر پسر بود، اسمشو بذاری #محمد_ابراهیم. از روز بعد دیگر اصلا درد و ناراحتی نداشتم. هیچ کس باور نمی کرد😞. همان روز دوباره پیش دکتر رفتیم. دکتر پس از معاینه با تعجب تمام گفت😳: امکان نداره، حتما معجزه ای شده... ما عربی بلد نبودیم و حرف های دکتر را یکی از دوستانمان برای مان ترجمه میکرد. دکتر پرسید: شما کجا رفتین و دوا و درمون کردین؟😭 این کار کدوم طبیبه؟😭 الان باید مادر وبچه، هردو از بین رفته باشن،💔 یا حداقل بچه تلف شده باشه. شما چی کار کردین؟ علی اکبر گفت: ما رفتیم پیش دکتر اصلی.😭
دکتر وقتی شنید که این عنایت آقا امام حسین علیه السلام است، تمام پولی را که بابت ویزیت ونسخه به او داده بودیم، به ما باز گرداند و مقداری هم داروی تقویتی برایم نوشت و گفت: خیلی مواظب خودتون باشین. وقتی مطمئن شدم که بچه سالم است، از علی اکبر خواستم که در کربلا بمانیم😢. رفتن و دل کندن از آن جا با توجه به مسائلی که پیش آمده بود، خیلی سخت بود.چند بار جوازمان را تمدید کردیم و بعد از 4 ماه به ایران برگشتیم😊. نیمه ی بهمن بود که سرخوش از سفر کربلا، رسیدیم شهرضا. 13 فروردین 1334 پسرمان به دنیا آمد. آن هم چه پسری.. هرچند که اولاد با اولاد فرقی ندارد، اما این یکی با بقیه فرق داشت☺️. پسری زیبا، آرام ، دوست داشتنی و از همه مهمتر نظر کرده ی آقا امام حسین علیه السلام😍. وقتی به دنیا آمد، به خاطر خوابی که دیده بودم، اسمش را گذاشتیم #محمدابراهیم.😌
#ادامه_دارد...
@kheiybar
@shahedaneosve
🔴یکے از اصلیترین رموزِ موفقیتِ #شهیدهمت👇
سرتاپاش خاکے ، و از سوزِ سرما چشماش سرخ شده بود😞. از چهرهاش معلوم بود که خیلی حالش ناجوره😢؛ اما رفت وضوگرفت☺️
تا نماز بخونه.گفتم: شما حالت خوب نیست😒، لااقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور🍚، بعد نماز بخون. سرِ سجاده ایستاد، نگاهی بهم کرد و گفت: من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم☺️... کنارش ایستادم. حس میکردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین. برا همین تا آخر نماز کنارش ایستادم تا اگه خواست بیفته، بگیرمش☹️. #محمدابراهیم حتی در اون شرایط سخت هم حاضر نشد نمازِ اول وقت رو از دست بده...
📌خاطره ای از زندگی سردار #شهیدمحمّدابراهیمهمّت
📚منبع: یادگاران«کتاب همت» صفحه56 به روایت همسرشهید🌹
#شهیدهمت #نماز_اول_وقت✨
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
تعقیب
#ابراهیم قبل از انقلاب هم اهل مبارزه و فعالیتهای سیاسی بود👌. دایم با قم در ارتباط بود؛ به آنجا میرفت و نوارها📼 و اعلامیههای📑 جدید حضرت امام(رحمه الله علیه) را میگرفت و با خود به «شهرضا» میآورد. در خانه قدیمی ما سردابهای بود كه از آن استفاده نمیكردیم. #ابراهیم اعلامیه ها و شبنامهها را به آنجا میبرد و مخفی👀 میكرد تا در فرصت مناسب آنها را توزیع كند. یك بار كه به قم رفته بود، با یك گونی اعلامیه و نوار به شهر برگشت😱. در راه، گونی را داخل جعبه بغل اتوبوس گذاشته بود. وقتی در فلكه صاحبالزمان(عج) از اتوبوس پیاده🚌🚶 میشود، پاسبانهایی👮 كه آنجا ایستاده بودند، متوجه او و گونی میشوند و تعقیبش میكنند. 👀
در آن موقع، در خانه بودم. آخر شب بود كه دیدم در باز شد و #محمدابراهیم با عجله آمد تو و تا مرا دید، گفت:«مادر خواب است یا بیدار؟»😐
گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «هیچی. فقط بروید پشت بام و مراقب كوچه باشید ببینید چه خبر است.»😑
رفتم روی پشت بام و دیدم پاسبانها داخل كوچه مشغول پرس و جو هستند😶. آمدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طناب از دیوار پشت منزل آویزان كرده است.پرسیدم: «چه كار كردی؟ اینها برای چی اینجا آمدهاند😕؟»
گفت: «هیچی؛ وقتی میآمدم، پاسبانها متوجه گونی شدند و تا اینجا تعقیبم كردند.»😟
گفتم: «حالا میخواهی چكار كنی؟»
گفت: «كاری ندارد، فقط كمك كن تا از دیوار پشتی بروم.»🙁
او را از دیوار رد كردم. گونی را كه آویزان كرده بود، برداشت و فرار كرد.🏃
در همین موقع، پاسبانها در خانه را زدند. رفتم در را باز كردم. چند نفر ریختند توی خانه. پرسیدم: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
سراغ #ابراهیم را گرفتند.گفتم: «میبینید كه خانه نیست.»
گفتند: «تا اینجا تعقیبش كردهایم. بگو كجا پنهان شده؟»
با خونسردی گفتم: «از كجا بدانم كجا مخفی شده. میبینید كه اینجا نیست.😒 اصلاً این خانه من و این هم شما، هر جا را میخواهید بگردید.»😮
پاسبانها شروع به جستجو كردند. تمام خانه را زیر و رو كردند ولی اثری از #ابراهیم پیدا نكردند.
#ابراهیم خودش را به باغهای🌳 اطراف شهر رسانده، اعلامیهها را مخفی كرده و متواری شده بود🏃. سه روز از او خبری نداشتیم تا این كه به خانه آمد، در حالی كه تمام اعلامیهها🗞 را بین مردم پخش كرده بود.
راوی : پدر شهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
🔰یکے از اصلیترین رموزِ موفقیتِ #شهیدهمت
سرتاپاش خاکے ، و از سوزِ سرما چشماش سرخ شده بود. از چهرهاش معلوم بود که خیلی حالش ناجوره😢؛ اما رفت وضوگرفت☺️
تا نماز بخونه.گفتم: شما حالت خوب نیست، لااقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور🍚، بعد نماز بخون😒. سرِ سجاده ایستاد، نگاهی بهم کرد و گفت: من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم... کنارش ایستادم. حس میکردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین. برا همین تا آخر نماز کنارش ایستادم تا اگه خواست بیفته، بگیرمش. #محمدابراهیم حتی در اون شرایط سخت هم حاضر نشد نمازِ اول وقت رو از دست بده...☝️
خاطره ای از زندگی سردار #شهیدمحمّدابراهیمهمّت
📚منبع: یادگاران«کتاب همت» صفحه56 به روایت همسرشهید
#شهیدهمت #نماز_اول_وقت
#التماس_دعا🌹
@kheiybar
ماجراي خواندني #تولد_شهيد_همت
از زبان پدرش
ميخواستم برم كربلا زيارت امام حسين (ع). همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار كه منوهم ببر، مشكلي پيش نميآيد. هر جوري بود راضيم كرد. با خودم بردمش. اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم كربلا، اول بردمش دكتر.😞دكتر گفت: احتمالا جنين مرده. اگر هم هنوز زنده باشه، اميدي نيست. چون علايم حيات نداره.😢وقتي برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نميخورم! بريم حرم. هرجوري كه ميتوان منو برسون به ضريح آقا💔. زير بلغهاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشهاي واسه زيارت.✨با حال عجيبي شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه براي نماز بيدارش كردم. با خوشحالي بلند شد☺️ و گفت: چه خواب شيريني بود.الان ديگه مريضي ندارم. بعد هم گفت: توي خواب خانمي رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، و فرمودند:کودک تو از دنیا رفت ولی اینکه دست خالی برنگردی یک کودک از خودمان به تو امانت میدهیم و باید اسمش را #محمدابراهیم بگذاری😊
بردمش پيش همون پزشك. 20 دقيقهاي معاينه كرد.آخرش هم با تعجب گفت:يعني چه؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه مرده بود. ولي امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد؟ كي اين خانم رو معالجه كرده؟ باور كردني نيست، امكان نداره!؟خانم كه جريان رو براش تعريف كرد،ساكت شد و رفت توي فكر.وقتي بچه به دنيا اومد،اسمش رو گذاشتيم. #محمد_ابراهيم.☺️🌹
راوی:پدرشهید
شهیدمحمدابراهیمهمت فرزند علی اکبر متولد 13فروردین 1334 در شهرضا است🌸
#حاج_ابراهیم_تولدت_مبارڪ😍
کانال شهیدمحمدابراهیمهمت👇
https://eitaa.com/kheiybar
ماجراي خواندني #تولد_شهيد_همت
از زبان پدرش
ميخواستم برم كربلا زيارت امام حسين (ع). همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار كه منوهم ببر، مشكلي پيش نميآيد. هر جوري بود راضيم كرد. با خودم بردمش. اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم كربلا، اول بردمش دكتر.😞دكتر گفت: احتمالا جنين مرده. اگر هم هنوز زنده باشه، اميدي نيست. چون علايم حيات نداره.😢وقتي برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نميخورم! بريم حرم. هرجوري كه ميتوان منو برسون به ضريح آقا💔. زير بلغهاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشهاي واسه زيارت.✨با حال عجيبي شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه براي نماز بيدارش كردم. با خوشحالي بلند شد☺️ و گفت: چه خواب شيريني بود.الان ديگه مريضي ندارم. بعد هم گفت: توي خواب خانمي رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، و فرمودند:کودک تو از دنیا رفت ولی اینکه دست خالی برنگردی یک کودک از خودمان به تو امانت میدهیم و باید اسمش را #محمدابراهیم بگذاری😊
بردمش پيش همون پزشك. 20 دقيقهاي معاينه كرد.آخرش هم با تعجب گفت:يعني چه؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه مرده بود. ولي امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد؟ كي اين خانم رو معالجه كرده؟ باور كردني نيست، امكان نداره!؟خانم كه جريان رو براش تعريف كرد،ساكت شد و رفت توي فكر.وقتي بچه به دنيا اومد،اسمش رو گذاشتيم. #محمد_ابراهيم.☺️🌹
راوی:پدرشهید
شهیدمحمدابراهیمهمت فرزند علی اکبر متولد 13فروردین 1334 در شهرضا است🌸
#حاج_ابراهیم_تولدت_مبارڪ😍
کانال شهیدمحمدابراهیمهمت👇
https://eitaa.com/kheiybar
ماجراي خواندني #تولد_شهيد_همت
از زبان پدرش
ميخواستم برم كربلا زيارت امام حسين (ع). همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار كه منوهم ببر، مشكلي پيش نميآيد. هر جوري بود راضيم كرد. با خودم بردمش. اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم كربلا، اول بردمش دكتر.😞دكتر گفت: احتمالا جنين مرده. اگر هم هنوز زنده باشه، اميدي نيست. چون علايم حيات نداره.😢وقتي برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نميخورم! بريم حرم. هرجوري كه ميتوان منو برسون به ضريح آقا💔. زير بلغهاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشهاي واسه زيارت.✨با حال عجيبي شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه براي نماز بيدارش كردم. با خوشحالي بلند شد☺️ و گفت: چه خواب شيريني بود.الان ديگه مريضي ندارم. بعد هم گفت: توي خواب خانمي رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، و فرمودند:کودک تو از دنیا رفت ولی اینکه دست خالی برنگردی یک کودک از خودمان به تو امانت میدهیم و باید اسمش را #محمدابراهیم بگذاری😊
بردمش پيش همون پزشك. 20 دقيقهاي معاينه كرد.آخرش هم با تعجب گفت:يعني چه؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه مرده بود. ولي امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد؟ كي اين خانم رو معالجه كرده؟ باور كردني نيست، امكان نداره!؟خانم كه جريان رو براش تعريف كرد،ساكت شد و رفت توي فكر.وقتي بچه به دنيا اومد،اسمش رو گذاشتيم. #محمد_ابراهيم.☺️🌹
راوی:پدرشهید
شهیدمحمدابراهیمهمت فرزند علی اکبر متولد 13فروردین 1334 در شهرضا است🌸
#حاج_ابراهیم_تولدت_مبارڪ😍
کانال شهیدمحمدابراهیمهمت👇
https://eitaa.com/kheiybar
ماجراي خواندني #تولد_شهيد_همت
از زبان پدرش
ميخواستم برم كربلا زيارت امام حسين (ع). همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار كه منوهم ببر، مشكلي پيش نميآيد. هر جوري بود راضيم كرد. با خودم بردمش. اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم كربلا، اول بردمش دكتر.😞دكتر گفت: احتمالا جنين مرده. اگر هم هنوز زنده باشه، اميدي نيست. چون علايم حيات نداره.😢وقتي برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نميخورم! بريم حرم. هرجوري كه ميتوان منو برسون به ضريح آقا💔. زير بلغهاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشهاي واسه زيارت.✨با حال عجيبي شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه براي نماز بيدارش كردم. با خوشحالي بلند شد☺️ و گفت: چه خواب شيريني بود.الان ديگه مريضي ندارم. بعد هم گفت: توي خواب خانمي رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، و فرمودند:کودک تو از دنیا رفت ولی اینکه دست خالی برنگردی یک کودک از خودمان به تو امانت میدهیم و باید اسمش را #محمدابراهیم بگذاری😊
بردمش پيش همون پزشك. 20 دقيقهاي معاينه كرد.آخرش هم با تعجب گفت:يعني چه؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه مرده بود. ولي امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد؟ كي اين خانم رو معالجه كرده؟ باور كردني نيست، امكان نداره!؟خانم كه جريان رو براش تعريف كرد،ساكت شد و رفت توي فكر.وقتي بچه به دنيا اومد،اسمش رو گذاشتيم. #محمد_ابراهيم.☺️🌹
راوی:پدرشهید
شهیدمحمدابراهیمهمت فرزند علی اکبر متولد 13فروردین 1334 در شهرضا است🌸
#حاج_ابراهیم_تولدت_مبارڪ😍
کانال شهیدمحمدابراهیمهمت👇
https://eitaa.com/kheiybar