ا ﷽ ا
روایت در مسیر خانه پدری
سوار اتوبوس که شدیم برای داشتن همسفر خدا را شکر کردم. اتوبوسش یازده نفره بود و ما دقیقا با زینب و دخترعمویش آمنه که توی بغل پدرهایشان مینشستند میشدیم سیزده نفر و همین که فقط خودمان بودیم خیلی خوب بود . بچهها کل مسیر وصل شدند به بلوتوث اتوبوس و هرچه که خواستند مداحی گذاشتند. دم راننده گرم که همراهی کرد. بچهها به احترام همراهیاش مداحی عربی هم پخش کردند.
سمت چپ جاده رود مشایه در جریان بود و ما میرفتیم که از سرچشمه به این رود بپیوندیم.
وسط راه چند لحظه خواب مرا با خودش برد. چشمهایم را که باز کردم دیدم وسط وادی السلامیم. تا بحال این قبرها را اینقدر از نزدیک ندیده بودم. احساس میکردم ارواح مومنین سر مزارهایشان ایستادهاند و دارند برایم دست تکان میدهند. میشد فیلم شبی در میان ارواح را آنجا ساخت.کمی خوف کردم* و تا برسیم برایشان فاتحه خواندم.
محل اسکانمان در نجف یک ساختمان سه طبقهی نوساخت بود که موکتهایش را تازه انداخته بودند. یک عالمه فرش ایرانی هم در مسیر طبقات بودند که باید در اتاقها پهن میشدند. تازه تا طبقه سوم آسانسور هم داشت.
خوشحال ازینهمه امکانات با آسانسور رفتیم بالا که خانمِ مسئول با مهربانی حالیمان کرد که در طبقات، مای لا موجود؛ البته نه مای بارد، مای استحمام و مستراح و فقط در طبقهی اول مای موجود. دیگر به اندازه جوی باریکهی سماور هم آب نبود و دوباره باید بچهها را بدوبدو میبردیم طبقات پایین یا بیرون از ساختمان، کوچه بغلی مزار بنات الحسن. تازه کولرش هم خوب کار نمیکرد.
برعکس کربلا که کلی فضا برای بازی بچه ها داشتیم اینجا نُه نفرمان به انداره عرض یک فرش دوازده متری جا داشتیم.
آن طرف فرش هم نُه نفر دیگر میخوابیدند.
خستگی که در کردیم بچه های کوچکتر را گذاشتیم پیش پدرهایشان و برای نماز مغرب و عشا رفتیم حرم، زنانه.
از سر کوچه تا دم حرم پر بود از موکبهای ایرانی و عراقی. وارد شارعالرسول که شدیم گنبد طلایی امیرالمومنین از پشت سایه بانها خودنمایی میکرد.
#شوق_زیارت
#سخت_های_شیرین
* باید از وادیالسلام بیشتر بخوانم.
✍س.غلامرضاپور
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
روایت خانه پدری
حرم شلوغ بود اما شلوغی دم اذان مغرب چیز دیگری بود. روبروی ورودی خانمها داشتیم تصمیم میگرفتیم که الان وارد شویم یا نه که دیدیم اصلا وسط جمعیتیم. باید از یک دالان عبور میکردیم تا به بازرسی صحن حضرت زهرا میرسیدیم.
دو نفر از دو طرف دالان دوسر یک طناب را گرفته بودند و گروه گروه به خانمها اجازه ورود به دالان میدادند. به فاصله پنج متر آن طرفتر دو نفر دیگر دوسر یک طناب دیگر را گرفته بودند و همین قضیه تا دو مرتبه دیگر تکرار میشد.
طناب که بالا میرفت جمعیت هجوم میآورد. هرچقدر قربان صدقهی زوار میرفتی که " توروخدا هل ندید، به نوبت همه وارد میشید، اون جلو میخورن زمینا " گوششان بدهکار نبود که نبود. طناب که بالا میرفت از هشت متر عقبتر هجوم میآوردند که زودتر از طناب رد شوند.
جمعیت، بی اراده موج مکزیکی میرفت که یکهو از سمت چپ چند تا خانم افتادند زمین. انگار روی پاهایشان نبودند. پشت سر آنها معصومه که دقیقا جلوی من بود، خورد زمین. دستم را دراز کردم تا بچه را بکشم بالا، خودم هم افتادم. حس کردم الان است که از پشت سر همه بریزند روی ما و معصومه زیر و دست و پا نفسش بند بیاید. خدارحم کرد؛ نمیدانم از قد بلندم بود یا حس مادری توان دیگری به زانوهایم داده بود که توانستم دوباره بایستم. شاید هم از نگاه پدرانه امیرالمومنین بود. دستهایم را از دوطرف حایل کردم و معصومه را بیرون کشیدم. خانمهای جلویی هم کمک کردند بقیه سرپا شدند. دیگر جای " عزیزم قربانت بروم هل نده" نبود. وقتی ایستادم پاهایم میلرزید. رویم را کردم به جمعیت پشت سر و فریاد زدم: "چتونه؟ چرا هل میدین؟ طنابو که می بره بالا تا جلوییا رد نشن که شما عقبیا نمیتونین رد بشین. پس محکم سرجات بایست . خودتو شل میکنی میندازی سمت جلو که چی بشه؟" که یکهو طناب رفت بالا و دوباره جمعیت شروع کرد به هل دادن. اینبار مثل یک افسر نظامی یا شاید خانم ناظم ابرو درهم کشیدم، چشمهایم را گرد کردم و فریاد زدم : "بایست سرت جات. محکم بایست. هل نده و الا من هم ازین طرف هلتون میدم بخورید زمین"
هم قدم از بقیه بلندتر بود هم برعکس بقیه ایستاده بودم. وقتی برخلاف مسیر جمعیت می ایستی بهتر می توانی مقاومت کنی.
خانمی از کنار گفت: " خانم گلوتو پاره نکن حالیشون نمیشه بازم هل میدن." و خودش شروع کرد به هل دادن و از طناب رد شد.
به نظر من که همهاش تقصیر خدام حرم بود. آخر دم ورودی صحن چه جای تفتیش است. مثل اینست که در قم بعد از چند دست تفتیشِ الکی سر خیابان چهارمردان، بعد گذرخان ، بعد ورودی حرم ، برای بار چهارم دم صحن آیینه دقیق تفتیشت کنند. خب معلوم است فشار الکی ایجاد میشود.
وارد صحن حضرت زهرا شدن ازین سمت سخت بود و با فشار، از آن سمت خیلی راحت مردم با کوله هایشان وارد میشدند برای حمام و استراحت در زیر زمین.
تازه وارد صحن که میشدی یک صف عظیم و طویلی شکل میگرفت برای رسیدن زوار تا کنار ضریح، آن سرش ناپیدا.
گوشهای نشستیم تا نفس تازه کنیم.
دوستی دارم که دست به دعا کردنش حرف ندارد. از صغیر و کبیر، زنده و مرده، بی وارث و بد وارث همه را دعا میکند و چیزهای خوب خوب هم برای همه از خدا میخواهد. ماکه راهی کربلا شدیم او در مسیر برگشت بود.
توی دلم گفتم: "خدایا دعاهای فلانی تو این حرم و حرمهای دیگه رو مستجاب کن ، خلاص"
هنوز از فشار جمعیت حالم روبراه نبود.
#شوق_زیارت
#سخت_های_شیرین
✍س.غلامرضاپور
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
روایت خانه پدری
هم اتاقیهای خوبی داشتیم. زود باهم دوست شدیم. اما کار به تبادل شماره نکشید. یک تازه عروس هم بینشان بود. مهندسی کامپیوتر میخواند و همسرش طلبه بود. انگار داشت از زندگی ما ، زندگی خودش را تداعی میکرد. یک خانوادهی شلوغ و پر سروصدا.
یکی از هم اتاقیها گفت:" اصلا معلومه قمی هستین" پرسیدم : " چطور؟"
گفت: " فقط قمیها بچه زیاد دارن. تازه اربعینم با بچه هاشون میان. مردم شهرای دیگر یا بچه ندارن یا اگر داشته باشن به ندرت جرات میکنن با بچههاشون بیان زیارت اربعین. سختتون نیست با بچه ؟"
راست میگفت اغلب بچه دارهایی که در محل اسکانمان در کربلا و نجف دیده بودیم از قم آمده بودند. حالا این بد است یا خوب بماند ؛ ولی حتما مادربزرگها و خالههایم که عمرشان را دادهاند به شما از آن دنیا به من میخندند که "پنج تا هم شد بچه؟ما سن شما بودیم پونزده تا بچه و سی تا نوه داشتیم."
گفتم : "چرا ، خیلیم سخته. تازه هزینه مونم چند برابره؛ ولی "بابی انت و امی و نفسی و مالی و اولادی یا حسین" یه ذرهش یعنی همین دیگه. و الا کیه که راحتی خونه و زندگیشو ول کنه تو اوج گرما بیاد زیارت اونم اینجوری. خدا کنه اَزمون قبول کنن."
شب از شدت گرما نمیشد خوابید. چندباری برای درست کردن کولر دست مسئولین را گرفتیم و آوردیم به اتاق ولی فایده نداشت. رسما انگار یک اژدها درونش بود و داشت فوتمان میکرد. شب داغی بود، نشد خوب بخوابم.
صبح زود برای زیارت وداع و جبران دیشب رفتم حرم.
صبح زود حرمها خیلی شیرین و دلچسب است. حتی اگر شلوغ باشد.حسابی وقت داشتم برای استخوان سبک کردن. صحنها را گشتم. پنجره فولاد حرم را هم پیدا کردم. پشت بام مشرف به گنبد هم جای قشنگی ست. انگار درست مقابل چشمهای امام نشستهای. خیلی با بیست سال پیش فرق کرده. کلا حرمهای عراق بعد از سقوط صدام خیلی فرق کرده. زیارتهایشم شور و حال دیگری پیدا کرده.
به رسم دخترانگی یکی از قفسههای مهر و کتابهای خانهی پدری را مرتب کردم.
شعفی دارد حضور در این حرم که حتی حرم امام رضا علیه السلام ندارد.
#شوق_زیارت
#سخت_های_شیرین
✍س.غلامرضاپور
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
روایت غفلت
قرارمان برای ورود به مشّایه بعد از نماز مغرب و عشا بود.
قبل از نماز به زهرا گفتم گوشی را به شارژ بزند. هم اتاقیهایمان همه رفته بودند و جای آنها را نفرات جدید گرفته بودند. لباسهایی را که بعدازظهر با ریحانه و معصومه برده بودیم بنات الحسن و شسته بودیم از روی بند جمع کردیم.
اتاق را هم مرتب کردیم و تحویل دادیم و راه افتادیم.
به رسم ادب برای عرض سلام و اذن ورود به مشایه تا سر شارعالرسول؛ جایی که گنبد طلایی امیرالمومنین دیده میشد، رفتیم . دادن اذن ورود آن هم از نوع با معرفتش به طریق الحسین علیه السلام کار خود حضرت امیر علیه السلام است.
به بچه ها قول بستنی داده بودیم. همان اول راه اولین خادم زوار مشایه خودمان شدیم و یک بستنی مهمانشان کردیم.
از آنجا تا عمودِ یک کلی راه بود. از کنار مغازهها و مدرسهها و خانهها و انواع و اقسام خوردنیها گذشتیم.
یک نفر مشت مشت عناب میریخت توی مشتهایمان. یک نفر شربت و بستنی پخش میکرد. یکی کباب داغ و ریحان تازه لای نان میپیچید. یکی هم میوههای آبدار در سینی چیده بود. آنها که در مسیر موکب ندارند اما از خانه پذیرایی مختصری آماده میکنند و با خودشان به مشایه می آورند، بیشتر آدم را شرمنده میکنند. فاطمه میگفت : " چرا دوتا معده نداریم؟ یکی برای رفع گرسنگی یکی هم برای هرچیزی که به آدم تعارف میکنن و آدم شرمنده میشه از رد کردنش؟" زنعمو زینب سادات هم که خدای ضربالمثلهای شمالی ست میخندید و میگفت: " اِشکم پوسّه ، بِیه بوسّه" ترجمهاش میشود شکم یک لایه پوست است ، شاید ناگهان پاره شود. اصلا یکی از خوبیهای اربعین نگهداشتن نفس از خوردن است. اینکه قدم به قدم پر باشد از خوردنیها و آشامیدنیهای خوشمزه اما تو تا احساس نیاز نکردی نخوری، عین تقواست.
تا عمود یک راه زیادی باقی نمانده بود، نشستیم روی صندلیهای کنار خیابان که یکدفعه متوجه شدم یک نایلکس صورتی؛ که از خانه در ته کیف دستیام جاساز کرده بودم، نیست. صبح که رفته بودم زیارت خادمی که بازرسیام کرد، از ته کیفم درش آورد و بازش کرد. مقداری اسکناس ایرانی تا نشده درآن بود. خیلی زیاد نبود، اما کم هم نبود. محض احتیاط با خودم آورده بودم. نیت کرده بودم در راه زیارت مصرفش کنم.
دلم هُرّی ریخت. کجا بیاحتیاطی کرده بودم، نمیدانم. کیف دستی که تمام وقت پیشم بود؛ الا زمانی که برای شستن لباسها رفته بودیم بنات الحسن.
زهرا گفت:" مامان قبل از حرکت وقتی خواستم گوشی رو بزنم به برق اون نایلون صورتی تو کیفتون بود."
پرسیدم وقتی دوباره میخواستی بزاریش تو کیفم چی؟" فاطمه گفت: " من گوشی و شارژر رو گذاشتم تو کیفتون دقت نکردم که هست یانه ."
کل بعدازظهر و شروع حرکت و بستنی خوردن تا آن لحظه که نشستیم روی صندلی را ذهنی برگشتم عقب. اما نفهمیدم کجا حواسم نبوده که این اتفاق افتاده.
وقتی محمد گفت: "خانم بی خیال. هرچی بوده تموم شده." کمی آرام شدم. دیدم بیشتر از این نمی توانم بقیه را معطل کنم. راه افتادیم؛ اما ذهنم درگیر بود. مدام از بعدازظهر تا آن لحظه رفت و برگشت ذهنی داشتم. هرچقدر بیشتر فکر میکردم بیشتر گیج میشدم. افتادن از کیف معنا نداشت. نایلکس کلفت و بزرگ ،اسکناسها تا نخورده ،کیف هم کوچک بود و بستهای به آن بزرگی هم به راحتی از آن بیرون نمیافتاد. تازه اگر قرار بود جایی از کیف افتاده باشد حتما قبل از آن باید گوشی و شارژر و خورده ریزهای کیفم بیرون میریخت.
نماز صبح را در یکی از مبیت های نزدیک عمود بیست خواندیم . هوا که روشن شد کل ساک و کیف دستیام را دوباره گشتم.اما خبری نبود.
هوا آنقدر گرم بود که نمیشد راه افتاد. صبر کردیم تا غروب. درمسیر مدام با خودم تحلیل می کردم . حتی به فکرم رسید شاید زینب از کیفم بیرون آورده باشد و در محل اسکان انداخته باشدش.
این افکار تمامی نداشت تا اینکه زینب سادات گفت: " خیلی ذهنت در گیر پولا شده و کلافهای انگار."
گفتم: " پول کمی نبود اما نیت کرده بودم خرج مسیر امامحسینش کنم. ناراحتم ازینکه نمی دونم کجا غفلت کردم."
یکهو به خودم آمدم. من از وقتی متوجه نبودن پولها شدم ، غفلت کردم؛
از یاد حسین و کاروان اسرا..
از حضور درین مسیر باشکوه و دیدن از خود گذشتگی های مالی و جانی ..
حتی از خودم غافل شدم.
از شستشوی روح و جانم در مهربانیهای طریق حسین علیه السلام.
#شوق_زیارت
#سخت_های_شیرین
✍س.غلامرضاپور
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
روایت اعتراض
شب دوم را در موکب امام رضا علیه السلام عمود دویست و هشتاد وپنج خوابیدیم. بچهها دلشان میخواست در روضه بعد از نماز مغرب و عشای سیدرضا نریمانی شرکت کنند. اگرچه به روضه نرسیدیم؛ اما انگیزه خوبی شد برای اینکه سرعتمان را بیشتر کنیم.
موکب بزرگ و خوبی بود. حتی خدمات بادکش و ماساژ هم داشت. چند نفر هم بودند برای بچهها خدمات ویژهی بازی و رنگ آمیزی و شعرو..داشتند. ولی نمیدانم چرا اصلا برای نماز برنامهای نداشتند. وقتی رسیدیم دم اذان صبح بود. به خادم گفتم: " اذان پخش نمیکنید؟" گفت: " زائرا خستهن طفلکیا خوابن."
چشمهایم گرد شد. گفتم:" جلالخالق، زائرا تواین سروصدا و لگدهای رفتوآمد بقیه تخت خوابیدن؛ اونوقت با صدای اذان، طفلکی میشن؟"
کاش خدام نعمالعون میشدند برای ادای فریضهی نمازصبحِ زوارِ خستهای که زنگ گوشیها بیدارشان نمیکرد. اگرچه در خیلی از موکبها نماز صبح را هم حتی به جماعت میخواندند.
کولرهای موکب مردانه خراب بود و شرایط گرمی را میگذراندند. معترض بودند و کلافه. ساعت پنج بعدازظهر بود که دوباره زدیم به جاده.
تصاویر نقاشی شده ائمه اطهار علیهمالسلام بر روی بنر موکبها و تابلوهای موجود در بعضی مبیتها در مسیر قدری آزار دهنده بود. انگار با گذر زمان این چهرهنگاریها هم تغییر کرده و تصاویر شبیه آدمهای همین دوره کشیده میشدند؛ بینیهای عمل شده ، ابروهای لیفت شده و.. بگذریم. کاش تصاویر ائمه را با همان چهرههای نورانی نقاشی میکردند.
اما تعزیه خوانی هایی که در مسیر اجرا میشد حال و هوای خوبی داشت. یا کاروان های نمادین اسرا که زنان و دختران بر روی شترها در مسیر حرکت میکردند، دلت را با خودش تا سال شصت ویک هجری میبرد.
التماس بعضیها در مسیر هم برای اینکه با خودشان زائر به خانه ببرند، آدم را شگفت زده میکرد . این حجم از عشق و ارادت به امام حسین علیه السلام واقعا ستودنی بود.
به عمود چهارصدو پنجاه رسیده بودیم که طلبه سیدی جلوی محمد را که عمامه روی سرش بود گرفت و اصرار که باید به خانه ما بیایید. مانده بودیم چکار کنیم. با اینکه تازه سرشب بود و هنوز توان پیاده روی داشتیم ؛ اما دعوت سید را پذیرفتیم.
#شوق_زیارت
#سخت_های_شیرین
✍س.غلامرضاپور
https://eitaa.com/khodemanim
هدایت شده از تلک الایام
آنگاه سه بار بگو:
إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ؛.
سپس بگو: أُُصِبْنَا بِک یا حَبِیبَ قُلُوبِنَا فَمَا أَعْظَمَ الْمُصِیبَةَ بِک حَیثُ انْقَطَعَ عَنَّا الْوَحْی و حیث فقَدناک...
مصیبت
هبوط آدم از بهشت نبود
مصیبت
انقطاع فرزندان آدم از آسمان...
مصیبت، مهجور خواندن رسول و به آتش کشیدن خانه وحی بود...
فَإِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ
::
از زیارت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم در روز شنبه
@telkalayyam
اشتباه کردم نماز مغربوعشا را توی مسجد خواندم. باید میرفتم منزل خود آقا. دامادشان آنجا مجلس گرفتند. اینها برای دل خود مسجد را مشکیپوش کردهاند.
زشت است. باید به صاحب عزا احترام میگذاشتند.
سر عقب میبرم تا بین صفوف را ببینم. میان زنها همهمه است. لب میگزند و رنگشان با هر حرف درگوشی زردتر میشود.
دختر آقا هم مسجد نیامدند. در مراسم منزل خودشان، به عزا نشستهاند. پس این زنها آمدهاند به چه کسی تسلیت بگویند؟
من هم اشتباه کردم آمدم.
ظهر که اسما را دیدم گفت برای نماز مغرب مراسمی در بیت آقا برپاست. دلم برای دختر آقا شور میزند. بارداری و مصیبت با هم جور در نمیآید. زنها موقع عزا بیتاب میشوند. حواسشان به جنین نیست. دختر آقا اما با زنهای دیگر فرق دارد. کوه صبر است. آنقدر بیتابی نمیکند که مراقبت از جنین را فراموش کنند.
این مسجد مثل مسجدی نیست که بزرگش را از دست داده. صدای پای مردها دلم را آشوب میکند. حالا که مراسم جدا گرفتند، پس چرا عزاداری نمیکنند. این تکاپو برای چیست؟ زنها دل به روضه نمیدهند. روضهخوان هم چشم به حرفهای در گوشی صف اولیها انداخته.
فایده ندارد. این مجلس عزا نیست. سجادهام را مچاله میکنم توی کیف دستی. صدای فاتحه معالصلوات میآید. بچهها از زیر پرده میان مسجد میدوند در گوش مادرانشان چیزی میگویند. زنها بلند میشوند. کفشها را کامل نمیپوشند. انگار فرار میکنند. این مراسم نمایشی هم تمام شد. حیاط مسجد خلوت است، انگار نه انگار دقایقی قبل مراسمی بوده.
سر راه میروم برای خانم چیزی بگیرم. رو ندارم دست خالی بروم. شهر به دنیای مردگان شبیه شده، سرها پایین، نگاهها دزدکی. همه میترسند. حتی از خودشان. از سوالی که ناخواسته بینشان رد و بدل شود.
درب خانه آقا بسته است. باد پارچه مشکی بالای در را تکان میدهد. چراغ کمسویی روشن است. پس مراسم چه شد؟ آرام میکوبم به در. این خانه محل نزول فرشتگان است. حرمت دارد. اسما را بین در میبینم، با چشمانی خیس. منتظر سوال نمیشود:
-داماد آقا، خانم را سوار بر مرکب کردند و رفتند.
_کجا؟
-توی کوچهها، توی شهر. هر جا یاران پدرشان زندگی میکنند. رفتن برای مولا رای جمع کنند.
کیسه از دستم رها میشود و میوهها سر میخورند میان کوچه. صاحب عزا و در خانه این و آن رفتن؟ زن حامله و مرکب؟ رای جمع کردن برای علی؟
مگر سال پیش توی آخرین حجی که رفتیم، پیامبر برای علی رای جمع نکردند؟ از همه بیعت نگرفتند؟ پس این چه حیلهای است؟
روی زمین مینشینم. تکیه میدهم به دیوار خانه وحی. از میان آجرها بوی بهشت میآید. اسما بین در نشسته اشک میریزد. گریهام نمیآید. عصبانیام. از مردمی که نباید لحظهای دختر داغدار پیامبر را رها کنند ولی در خانههایشان پنهان شدهاند. از مردمی که عهدشان با امام را فراموش کردهاند. از این بیتفاوتهای عافیتطلب بیزارم.
خوب شد شوهر و فرزندانم در رکاب پیامبر کشته شدند و این روزهای نفاق را ندیدند...
✍ مریم حمیدیان
@AFKAREHOWZAVI
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
روایت مهمان
سیدعلی از سادات حسنی و متولی یک امامزاده در نزدیکی شهر حله بود. دو تا خانه بزرگ را اختصاص داده بودند به زوار. خانهای به سبک عربی که زوار در مهمان خانهاش استراحت میکردند. بعد از شام اهالی خانه شروع کردند به نوحه خوانی. زنانه میخواندند و گریه میکردند. اگرچه اصلا نمیفهمیدیم چه میخوانند اما به رسم ادب تباکی کردیم و با سینه زنی شان همراه شدیم.
همه کمر به خدمت زوار بسته بودند؛ کوچک و بزرگشان. بچهها ازین همه مهمان نوازی تعجب میکردند و میپرسیدند: " اینا چرا انقدر خوبن؟ "
حتی لباسهای زوار را میشستند و پهن میکردند.
الهام مسئول لباسشویی بود. با یک برنامه کوتاه مدت لباسها را میشست. جداگانه آب میکشید و خشککن میزد. چون ماشین تمام اتوماتیک نبود در تمام مراحل کار باید کنار ماشین میایستاد. گاهی هم لباسها را میچلاند که فشار کمتری به خشک کن وارد شود. از او خواهش کردم اجازه بدهد خودم لباسها را بشورم. گفتم میخواهم در خدمت به زوار من هم شریک باشم. قبول کرد و باهم ایستادیم و به زبان ترکیبی جدید کلی حرف زدیم؛ مخلوطی از فارسی و عربی و انگلیسی.
تا فردا غروب مهمانشان بودیم.
بچهها همبازی پیدا کرده بودند و تازه یخشان شکسته بود .
بازیهای دخترانه فارسی و عربی را به نوبت بازی کردند و کلی باهم دوست شدند. بازی "علاءالدین" آنها همان بازی " این دختره اینجا نشسته گریه میکنه " ی ما بود.
موقع قطار بازی هم بچه های ما میگفتند " هوهو چیچی" آنها میگفتند " هذا قطار السریع"
سنگ کاغذ قیچیمان هم که شبیه هم بود.
بزرگترها هم نشستند به تماشای بچهها و حرف زدن از این در و آن در.
قبل از ظهر پنج خانم زائر ایرانی دیگر که از دوستان خانوادگی سید بودند مهمان مضیف سید شدند. یکی بینشان بود که خوب عربی حرف میزد.
همین باعث شد که غیر از حرفهای معمولی کلی حرفهای جدی تر هم بزنیم.
حرف از انتقام خون میهمان هم پیش آمد. یکی از بستگان سید پرسید: "اصلا چرا فلسطین جنگ را شروع کرده؟
کاش ایران به جنگ دامن نزند و دنبال خونخواهی نباشد. ایران بزند آنها براحتی عراق را بمباران میکنند."
خانمی که عربی میدانست رو به ما کرد و گفت: " چقدر کار رسانهای تیم دشمن قوی بوده که از هم زبونای خودشونم حمایت نمیکنند ."
گفتم: " بهش بگو جنگ رو که فلسطین شروع نکرده. الان هشتاد ساله که اونجا هر روز جنگه. و هر روز دارن کشته میدن. اگر اسرائیل بجای فلسطین عراق رو اشغال کرده بود بازم این حرف رو میزد؟ "
خانواده سید بعد صدام هم کلی شهید داده بودند. زن به این چیزها کاری نداشت فقط نگران بود.
با خودم گفتم : اسرائیل که این روزها دارد با تمام وجود طعم #انتقام_سخت را میچشد، به زودی با #انتقام_خون_مهمان از صفحه زمین هم محو خواهدشد. نگران نباش خواهر عراقی من.
#شوق_زیارت
#سخت_های_شیرین
✍س.غلامرضاپور
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
#دنیای_شیرین_بچه_ها
فقط خورشت قرمز دوست داشت.
وسط گفتگو بازیِ جدی و رادیویی که با خواهرش راه انداخته بودند، شدم مراجع و از خواهرش پرسیدم: " خانم دکتر دخترم فقط خورشت قرمز میخوره چی کار کنم خورشت سبزم بخوره ؟"
خواهرش بعد ازینکه کلی درباره جذابیت خورشت قرمز حرف زد از فواید خورشت سبز هم گفت. بعد رو به زینب کرد و گفت: "خانم دکتر زینب نظر شما چیه؟"
خیلی جدی در حالیکه نوک انگشتهای دست چپپش را گذاشته بود روی نوک انگشتهای دست راستش گفت : "باید تمرین کنه خورشت سبزم بخوره."
*گفتگو بازی جدی ، بازی جدیدیه که بچه ها راه انداختند و ازین طریق یک عالمه درباره مسائل مهم با زینب حرف میزنند؛ درست مثل کارشناسهای رادیو
#زینب_سه_سال_و_نیمه
#فرزند_بیشتر_زندگی_شیرین_تر
https://eitaa.com/khodemanim
بسم الله الرحمن الرحیم
شاعر #فائزه_امجدیان
(برنده جایزه ادبی شهریار)
▪️تضمین از مصراع دوم بیت استاد شهریار: (بازگرداندم عنان عمر با خیل خیال/ خاطرات کودکی آمد به استقبال من)
تقدیم به امام مهربانم امام رضا علیه السلام:
آسمانا! حسرت پرواز دارد بال من
رنگ دلتنگی گرفته، روز و ماه و سال من
زندگی فیروزهای رنگ است در اقلیم تو
کاش هم رنگ تو باشد دائماً احوال من
در جهانِ گم شدنها، ناگهان پیدا شدم
ماه را امشب فرستادی مگر دنبال من؟
خواستم پیدا کنم از کی دچارت بودهام؟
«خاطرات کودکی آمد به استقبال من»
بچه آهو میشدم تا میدویدم سوی تو
بال میزد در هوایت چادر خوشحال من
پنجره فولاد هم آغوش بر من میگشود
تا گره میخورد بر آن، گوشهای از شال من
****
قد کشیدم زندگی را زیر ایوان طلا
روزگارم با حرم طی شد، خوشا اقبال من!
با مرور خاطراتم باز دلتنگت شدم
آسمانا! حسرت پرواز دارد بال من...
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
نمیدانم اثر درد دلهای مادرجون است یا بوی سیبی که خاله زهرا امسال بین الحرمین شنیده بود و دعا کرده بود یا کار ابراهیم مجاب ...
هرچه که هست لطف ارباب شامل حالمان شده ..
درمسیر کربلاییم...
مادرجون، خاله زهرا ، من و زینب کوچولو
به نشانهی قدردانی از همراهیتان با این صفحه در صفای بین الحرمین به یادتان خواهم بود.
ارادتمند:
س.غلامرضاپور
@Manyekmadaram5
ا ﷽ ا
_ الحمدلله الذی جعلنی من زوار قبر وصی رسول الله
سلام همه دلگرمی ما
_ استودعک الله و استرعیک و اقرا علیک السلام
خدایا این پناه را از ما نگیر
#سلام_و_خداحافظی
https://eitaa.com/khodemanim
ا ﷽ ا
ایستادم زیر قبه
درست روبروی ضریح و چشم در چشم شبکه های آن،
شروع کردم به حرف زدن ...
از ظهور و دلِ تنگ اهالی غزه و لبنان تاااا نمک غذایمان گفتم.
امام هم دست ذهنم را گرفت و یاد خیلی ها را در ذهنم زنده کرد. همانها که دوستشان داشت ، و الا منِ خودخواه کسی را غیر خودم به خاطر نمی آوردم.
حرم آنقدر خلوت بود که میشد یک عالمه روبروی ضریح ، زیر قبه ؛ ایستاد و نگاه کرد
ایستاد و اشک ریخت
ایستاد و حرف زد
#تحت_قبه
https://eitaa.com/khodemanim
هدایت شده از مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
🌿«با من گریهکن»
✍️به قلم طیبه فرید
خانم جان خدا بیامرزم هر وقت بابام دیر می کرد و مادرم شروع می کرد خودخوری کردن با سرعت بیشتری تسبیح توی دستش می چرخید و می گفت:
_ننه خبر بد زود می پیچه.حالا میاتش.
مادرم شرطی شده بود.همان ایام چند تا پاسدار و آدم مذهبی را جلو در خانه شان ترور کرده بودند.دور از ذهنش نبود که شاید این اتفاق برای همسر او هم بیفتد.
هنوز هم وقتی بابام می رود مسجد و دیر می کند دلش هزار راه می رود.من حرف خانمجان از باب «العلمُ فی الصَّغَر کالنَقشُ فی الحَجَر »توی ذهنم مانده اما جرأت ابرازش را ندارم.حرف های پیرزن ثمره یک عمر سپید شدن هزاران نخ گیسوش بود.ادعایش در حد احتمال بود و جای نقض شدن هم داشت اما بعضا همدلی اش احتمال قریب به یقین بود.راستش این چند سال شکل ابتلائات یک جوری شده که آدمدلش برای همدلی های خانمجان تنگ می شود.این چند وقت هر امتحانی که پیش آمد مبتنی بر انتظار بود.از صبر کردن در انتقام سخت گرفته تا گم شدن هلیکوپتر آقای رئیسی توی جنگل های ارسباران. ماجرای خونخواهی اسماعیل هنیه و حالا هم...
وااای خدایااااا...حتی تصورش برایم دور از ذهن است.
هنوز تبِ انتقام فرودگاه بغداد التیام پیدا نکرده،زخم میهمان کشی...
از دیشب تا حالا جمله خانمجان را صد بار با خودم تکرار کردم.هر چند شنیدن از خودش لطف دیگری داشت
«خبر بد زود می پیچه،حالا میاتش...»
راستش دلخورم!
از آنهائی که زورشان می آید با آدم های نگرانِ شرطی چند مثقال همدلی کنند.سریع فاز نصیحت بر می دارند تا یک جوری نشان بدهند خیلی به عالم قدس ربط دارند.خیلی دلم می خواهد بهشان بگویم چند بار نشستید کلیپ حضرت آقا را دیدید که حتی آهنگ کلماتتان را شبیه خودشان بگوئیدکه«آروم باشید،آروم باشید این اتفاقا طبیعت این مسیره....»
راستش وزن حرف زدن باید به قد و قواره آدم بیاید.این را همه می دانند که خدا در انتقام از اسرائیل خلف وعده نمی کند اما بعضی ها یک جوری از قائم به شخص نبودن انقلاب حرف می زنند که دور از جان انگار آدمها برگ تربچه اند و عاطفه و تعلق کشک است.
دستمان از جنگیدن کوتاهست اما آدم لحظه های سخت بودن کار سختی نیست.خیلی ها نگرانند.آدم نگران توصیه نمی خواهد. گوش شنوا می خواهد برای شنیدن غر و لُندهایش.زبانگرمی که بگوید من هم نگرانم و تند تند دانه های تسبیح تربتش رابا سر انگشت هایش جدا کند و وسط ذکر گفتنش بگوید:
« خبر بد زود می پیچه .حالا میاتش.»
و بعد همراهش گریه کند....
https://eitaa.com/tayebefarid
هدایت شده از تلک الایام
.
.
#متی_نصرالله
الا أن نصر الله قریب...
@telkalayyam
هدایت شده از فاطمه عارفنژاد
هزار سوگ چشیدیم و داغدار شدیم
چه شد که نسل خبرهای ناگوار شدیم؟
صدای شیون بیروت در جهان پیچید
شبی که باز پر از بهت انفجار شدیم
چقدر دیر به خود آمدیم وقت وداع
چقدر زود به نادیدنت دچار شدیم
دوباره روضه به سمت نیامدن رفت… آه
دوباره خیره به یک اسب بیسوار شدیم
آهای سیبِ سر نیزه! یاد ما هم باش
ببین چطور به خون جگر انار شدیم
نگاه تو همه را برد سمت سرچشمه
تو رفتی و همه با اشک، آبشار شدیم
اگر به خاک نشستیم، از شکست نبود
که گرم خواندن آیات سجدهدار شدیم
قسم به ماه که ما پیشمرگ حضرت صبح…
قسم به سرو که قربانی بهار شدیم
#فاطمه_عارفنژاد
#لبنان | #فلسطین | #مقاومت
@fatemeh_arefnejad
هدایت شده از آیات غمزه
پس چه شد آن انتقام سخت میداندارها؟
رضا یزدانی
یک به یک پرپر شدند این روزها عمّارها
پس چه شد آن انتقام سخت میداندارها؟
پس چه شد آن انتقام سخت ای مردانِ مرد؟
خستهایم از این همه اصرارها... انکارها...
داغداریم؛ آری آری... داغدار لالهها
بیقراریم؛ آری آری... بیقرارِ یارها
میکُشند از ما چه بیرحمانه، بیاحساسها
میکُشند از ما چه بیاندازه، بیمقدارها
این که زیر خاک و خون مانده است، "حزبالله" نیست
آرزوی انتقام ماست در آوارها
آه... پرپر گشت "اسماعیل"... "ابراهیم" سوخت
از غم "سیدحسن"... آتش گرفتم بارها
"انتقام ماست قطعی... انتقام ما..." چه شد؟
آه از این تکرارها... تکرارها... تکرارها...
آرزوها ابر شد؛ چون فرصتی کوتاه رفت
"جاء نصرالله" میخواندیم، "نصرالله" رفت
#رضا_یزدانی
#انتقام_چه_شد؟
@rezayazdaanii
@ayateghamze
ا ﷽ ا
شهادتت مبارک #سید_مقاومت
باید برای رفتنت خون گریه کرد اما
تا تیر بر قلب هدف ننشسته، اشکی نیست
#الیوم_یوم_الانتقام
https://eitaa.com/khodemanim
هدایت شده از مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
🌱«امان نامه»
✍️به قلم طیبه فرید
ایستاده ایم وسط کربلا.فقط اتفاقات آن چند ساعت، آنقدر ذره ذره و در طول زمان رخ می دهد که توی روزمرگی هایمان یادمان می رود کجائیم.
انگار همه حوادث عصر عاشورا کِش پیدا کرده.این هفته چشم های حضرت عباس و دست هایش مجروح شده و هفته بعد خودش شهید می شود.حتی گاهی صحنه ها به عقب بر می گردد.
به شب تاسوعا.وقتی شمر امان نامه عبیدالله را آورد درِ خیمه عباس.امروز صبح نتانیاهو رفته بود زیر پوست شمر.برایمان امان نامه آورده بود.هنوز اشک چشممان از رفتن عموی قبیله خشک نشده برایمان امان نامه آورده....ما به کربلا مبتلا شدیم.به بلای کربلا....
اگر دلمان از امان نامه شمر نگرفته و بهمان بر نخورده باید به قبل برگردیم...شمر دل به کدام نسب خونی بسته که برایمان امان نامه می نویسد.
هم قبیله ای ها به هوش باشید....
#متاستاز_صهیونیزم
#نصرالله
#مقاومت
https://eitaa.com/tayebefarid
ا ﷽ ا
مافاتحان سرخ قدسیم ای اباالفتنه
حتی اگر از ما بگیری جانمان را
#الیوم_یوم_الانتقام
https://eitaa.com/khodemanim