فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این فِراق چقدر از طراوتم کم شد
چقدر بد شدهام.. خوب شد محرّم شد..
چقدر یکسره محتاج گریهام شب و روز
دوباره روضه بخوان بلکه اشک مرهم شد
و بست زخم عمیق گناههایم را
و آبِ ریخته بر آتش جهنم شد
و ریخت روی خطوط سیاه نامهی من
و جوهر همه سیئات در هم شد
و راه یافت همین اشکها به عمق دلم
و جا گرفت در این شورهزار و زمزم شد
مرا گذاشت به روی صراط عاشورا
و خود مسیر تو را قطره قطره پرچم شد
ز راه توبه مرا برد تا رضاً برضاك
سپس شهادت من هم قضای مبرم شد
که عیب نیست اگر آرزو به دل دارم
مگر نبود که گریه شفیعِ آدم شد؟
بجوش چشم من امشب که خاکِ دل تشنه است
و شکر کن که بساط عزا فراهم شد
هوای شرجی و پر بغضِ ظهر عاشورا
شبانه بر دلِ سردم نشست و شبنم شد
چقدر بر مژهام جای اشک خالی بود
چقدر خوب شدم، خوب شد محرّم شد
#انسیه_سادات_هاشمی
@folanipoem
خودمانی
هدایت شده از تلک الایام
فَرَدَدۡنَٰهُ إِلَىٰٓ أُمِّهِۦ كَيۡ تَقَرَّ عَینُهَا
قصص/13
چشمت روشن رباب...
.
.
.
اما نگاه نکن...
#روضه_های_قرآنی
#لبیک_داعی_الله
@telkalayyam
ا ﷽ ا
شیرینیهای سخت
کی گفته که بچه زیاد داشتن بد است ؟
مثلا همین ما که هَف هَش تا بچهایم،
بعد ازینکه همهمان راهیِ خانهی بخت شدیم و مثل جوجههای تازه بال درآورده، خانهی پدریمان را ترک کردیم، باز هم هر زمان بشود و هر چند تایمان که بتوانیم، دورهم جمع میشویم. مثل همین محرمها.
هرسال با خودم میگویم امسال دیگر حسابی به حال دلم میرسم و تنهایی میروم روضه. آنهم از آن روضهها که روضه خوانش بلد باشد خوب دلت را بچلاند و من هم اصلا درگیر بچهها نباشم و حسابی شانههایم تکان بخورد از گریه و بعد از روضه احساس کنم سبک تر از پر شدهام.
فوق فوقش دست بچه هایم را میگیرم و میبرمشان همین اطراف خودمان حرمی، گلزاری، موسی مبرقعی، تکیه آسیدحسنی .... اما مگر میشود؟
چندسالی است که پاتوق همیشگی روضه های ظهرمان مصلی است. خدا خیر بدهد باعث و بانیاش را .
هرکس که زودتر رسید فورا به بقیه زنگ میزند: "کجایید؟ راه افتادید؟ رسیدید درِ اول که وارد شدید ما همان جای همیشگی روبروی پنکه اولی نه دومی نشستهایم "
تا آخرین نفرمان بیاید هی گردن راست میکنیم ببینیم کی میرسد.
اینجوری یک عالمه دوست و آشنا هم میبینیم .
بعد دانه دانه خوراکیهایمان را برای بچه ها رو میکنیم.
روضه که شروع شد بچه های بزرگتر خودشان میروند توی حال روضه و اشک میریزند.
کوچکترها هم میروند زیر چادر مادرها و هی مواظبند تا مادرشان گریه نکند.گاهی مجبوری در اوج روضه لبخند عمیقی بزنی که خاطر دخترکت جمع شود که گریه نمیکنی.
بعد از روضه هم اگر هرکس برود خانه خودش تازه اول بی حالی خودمان و بچه هاست.
اما اگر بازهم همه با هم یک جا جمع شویم و ناهارمان را دورهم با کمی ترشی یا ماست یا گاهی هندوانه خنک بخوریم انگار روزمان را کامل ساختهایم.
یکبار که تنها، بی بچه ها و خالهها، رفتم روضه؛ اصلا نفهمیدم روضه خوان کجای روضه را خواند.
بچه زیاد داشتن اصلا هم بد نیست فقط کمی سخت است.
دنیا را سختیهایش شیرین میکند، خصوصا سختیهای دسته جمعی.
پ.ن و البته خدا خیر بدهد با یک جفت بچه، به آنکه سال اول گیر سه پیچ داد بیایید همه باهم برویم مصلی روضههای میرزا، حتی گاهی با آن تیبای درب و داغانش دنبال همه میرفت. موقع برگشتن، نشستن در ماشینی که حداقل سه ساعت زیر آفتاب تموز قم؛ حمام آفتاب گرفته بود، جانمان را به حلقمان میرساند اما نمیدانی چه لذتی داشت این سختیهای عجیب و غریب آن هم در عصر وفور تپسی و تاکسی.
✍س.غلامرضاپور
#یدالله_مع_الجماعه
#مُحَرَّمانه
#فرزند_بیشتر_زندگی_شیرین_تر
خودمانی
هدایت شده از فلانی
_ بچهها! دارد عمو با مشک راهی میشود
_ آب یعنی میرسد؟ _ هرچه بخواهی میشود
یا اخا! عباس! اینک اذن میدان میدهم
جان من برگرد! من با داغ تو جان میدهم
_ تو خودت دیدی سکینه که عمو با مشک رفت؟
_ با همین چشمان خود دیدم که او با مشک رفت
یا اخا! سقا! حرم تشنه است مشکی آب کن
غنچههای پر پرِ در خیمه را سیراب کن
دل پریشانی! فرات آیا خطر دارد پدر؟
آب آوردن رجزخوانی مگر دارد پدر؟
نیزه بر کف مشک بر پشت و علم بر دوش او
آب بیش از هر زمانی تشنهٔ آغوش او
اصغرم لبهای خشکت را دگر بر هم مزن
آب دارد میرسد قدری تحمل طفل من!
علقمه از پشت نخلستان به او رخ مینمود
مشک بود و تشنگی بود و فراوان آب بود
بچهها وقتی عمو آمد تشکر میکنید
بعد هم از آب مشتِ تشنه را پر میکنید
آب آرام و دلِ عباس در جوش و خروش
آب دارد التماسش میکند قدری بنوش
تاکنون حتما عمو دیگر رسیده پای آب
آب نوشیده است و جان دارد بیاید با شتاب
مشک را پر کرد و دستِ رد به بغض آب زد
هرچه آب از تشنگی گفت او دم از ارباب زد
از عمویم باوفاتر نیست بابا گفته است
قول اگر داده یقین کن میرسد ساغر به دست
مشک بر دوش از میان تیرباران میگذشت
نیزهها نزدیک میشد او خروشان میگذشت
شک ندارم این صدای غرش اسب عموست
گفته بودم چارهٔ این العطشها دستِ اوست
رسم نامردی کمین کرده است پشت نخلها
تیغها خیره است بر آن دست پشت نخلها
من که از دست خودش باید بنوشم آب را
من هم از بابا شنیدم دست او دارد شفا
مشک بر دندان شتابان با همه جوش و خروش
تیر باران تیر باران آه مشکش آبروش
آب از کوچکتر است اول به اصغر میدهیم
به عمو هم آخرش یک جرعه دیگر میدهیم
چشم تا آمد بیندازد به مشکِ واژگون
چشمهایش را به تیر دیگری پر کرد خون
بچهها اصغر چرا هی بر زمین پا میزند؟
کم کمک دارد دلم شور عمو را میزند
ناگهان در علقمه پیچید بانگ «یا أخا»
میدود با قد خم مولا به دنبال صدا
آب ما اصلا نمیخواهیم برگرد ای عمو
تشنة آن صورت ماهیم برگرد ای عمو
پس عمو کو پس چرا برگشتهای تنها پدر؟
اینچنین دستی به پیشانی و دستی بر کمر؟
تا عمود خیمهٔ عباس را پایین کشید
بغضِ سنگینی صدای العطشها را برید
#انسیه_سادات_هاشمی
@folanipoem
هدایت شده از اندیشکده مطالعات یهود
✡️ شمر بن ذیالجوشن فرستادهٔ ویژهٔ یهود
1️⃣ #شمر_بن_ذیالجوشن را باید از نیروهای #نفوذی شام در کوفه و از سرسپردگان #بنیامیه بهشمار آورد. پس از آنکه شمر با تعدادی از یارانش به سوی خیمهها یورش برد، امام فریاد برداشت:
👈 «ای شیعیان خاندان ابوسفیان، اگر دین ندارید و از روز قیامت باکی ندارید، لااقل در دنیایتان آزادمرد باشید!»
2️⃣ شمر بعدها در توجیه تمامی رفتارهای کثیف خود، به قانون «مأمور و معذور بودن» استناد میکرد! با توجه به ماجرای به قدرت رسیدن شمر در ماجرای #کربلا و نیز رفتارهای دَدمنشانهی وی در #عاشورا، تردیدی نمیماند منظور وی از مأمور و معذور بودن، دستوری بوده که از #شام در این زمینه داشته است.
3️⃣ یک نکتهٔ دیگر که #مأمور_ویژهٔ شام بودن شمر را بیشتر تقویت و تثبیت مینماید، دقت در حضور شمر در بزنگاههای کربلا و نقاط ترحّم یا احترامآمیز آن است. نقش شمر در هرچه جنایتآمیزتر شدن ماجرای عاشورا بسیار ویژه و منحصر بهفرد است.
4️⃣ از مجموع گزارشها بهدست میآید که شمر یک فرستادهٔ ویژه از سوی شام است. فرستادهای با مأموریتی سرّی. این نقش ویژه آنچنان برجسته است که اهل بیت (ع) نیز از میان تمامی وحوش حاضر در کربلا، نگاه خاصی به شمر دارند.
5️⃣ طبق نقل تاریخ، شمر تنها کسی بود که در کوفه #طیلسان بر سر میگذاشت. در ماجرایی تاریخی آمده که انس بن مالک با دیدن جماعت طیلسانپوش در بصره، به یاد #یهودیان_خیبر افتاد.
6️⃣ گذشته از اینها نام پدر شمر، #شرحبیل است [که ظاهراً همانند نام خود او، نامی #عبری است] و ذیالجوشن تنها لقب اوست. بنابراین حتی میتوان شمر را از #یهودیان ساکن کوفه بهشمار آورد.
✅ اندیشکده مطالعات یهود:
🇮🇷👉 @jscenter
هدایت شده از اندیشکده مطالعات یهود
✡️ متن کامل یادداشت «شمر بن ذیالجوشن، فرستادهٔ مخصوص یهود» را در آدرس زیر بخوانید:
👉 https://jscenter.ir/judaism-and-islam/jewish-intrigue/17666
✅ اندیشکدهٔ مطالعات یهود:
🇮🇷👉 @jscenter
هدایت شده از ارتباط موثر
روزگاری جرم بود
ممنوعیت داشت
پیرمردهای صاحب خانه
دم در می نشستند
همین ساعتها
نزدیک اذان صبح
عزادارها از ترس آژانهای نظمیهی رضاخان
پشت در خودشان را به صاحب خانه معرفی میکردند
حاجی رسول قناد هستم
مشهدی رحمان بزاز هستم...
در را باز میکرد تا عزاداری کنند.
رضاخان رفت،
و روضه همچنان باقی است...
@ertebatmoaserdini
#محرم
#زندگی
.
هدایت شده از تلک الایام
#السلام_علی_البدن_السلیب
شهید در معرکه را
با همان لباس خودش دفن می کنند...
با همان لباس خودش...
@telkalayyam
ا ﷽ ا
۱
#خاطره_بازی
#پیاده_روی_اربعین_تابستان_۱۴۰۲
دوباره دارد دلم شور میزند.
شور کارهای عقب مانده .
چیزی به اربعین نمانده ولی من هنوز کار دارم تا برای پیاده روی آماده باشم.
ماندهام کار این دنیا چرا تمامی ندارد.
خیلی وقتها بی خیال انبوه کارهای ریز و درشتی که دارم، می گیرم می خوابم.
فقط برای اینکه از دست این دلشورهها فرار کنم.
اما خواب میبینم که همه دارند میروند ولی من هنوز دنبال کارهای نیمه تمامم ، میدوم.
باید مثل پارسال بیخیال حضورشان شوم .
اما امسال به این نیمه تمامها ، دردهای تازهی جسمی هم اضافه شده.
بچه ها مشتاق رفتناند و من زمینگیر این درد تازه وارد.
باید تصمیم بگیریم ... خانوادگی.
*
"مواظب خودتون باشیدا
احترام بابارو حفظ کنیدا
هوای همدیگه رو داشته باشیدا
نمیگم اصلا دعوا نکنید یه خورده کمتر با هم دعوا کنید،کمتر کشش بدین دعواتون رو"
چهارتایی میخندند.
"هوای حجابتونم داشته باشید
چند قدم بجای ما هم بردارید
سلام ماروهم برسونید"
اینها را میگویم و به نوبت از زیر قران ردشان میکنم.
دستشان را به دست پدرشان و پدرشان را به امام حسین علیه السلام میسپارم.
کوچه را که طی میکنند با زبانم چهار قل و ایه الکرسی و اللهم اجعلهم فی درعک الحصینه ،برایشان میخوانم و با چشمهایم قربان قد و بالایشان میروم.
بوسهای ارسالی آنها هم از وسط کوچه دانه دانه میآید و روی گونههایم مینشیند.
ایستادم تا ماشین از سر کوچه گذشت و اولین سفر اربعین پدر و دختری دخترهای من و پدرشان شروع شد.
اصلا اربعین یعنی محکمتر شدن عاطفه پدرها و دخترها .
ادامه دارد... .
✍ س.غلامرضاپور
#اربعین_پدر_دختری
خودمانی
ا ﷽ ا
"پدرانه ، دخترانه"
سلام آخرش بود.
هرکس نداند سکینه اما میداند .
میداند که این سلام کردن با همه سلامهای پدر تفاوت دارد.
"یا سکینه ! یا فاطمه!یا زینب! یا ام کلثوم! علیکنَّ مِنِّی السَّلام "
آن روزها که در مدینه بودند و پدر قربان صدقهاش میرفت خوب زیر و بم لحنش را از بر کرده بود.
اصلا از بغض صدایش پیداست که این آخرین سلام است.
برای همین دل توی دل دخترش نیست..
از صبح تمام تلاشش را کرده بود تا مثل عمه زینبش صبور و مقاوم باشد.
شاید هم دنبال جملهی دخترانهای میگشت تا بازهم مثل همیشه قلب بابا را تسخیر کند.
پدر که به او و عمه هایش سلام میکند، دیگر طاقت نمیآورد...
بلند بلند میپرسد: "پدر جان! آیا تسلیم مرگ شده ای؟"
دختر است دیگر... همیشه پدرش را از همه چیز و همه کس قویتر میداند حتی اگر پدرش تنها باشد و مقابلش هزار هزار لشگر باشند.
پدر به چشمهای بیتاب سکینهاش نگاه میکند و پدرانه با او نجوا که... "چاره ای جز تسلیم ندارد کسی که هیچ پناه و یاوری برایش نمانده است."
دخترها هرچقدرهم که عاقل و فهمیده باشند به پدرها که میرسند دلشان میخواهد هی بیشتر به پدرشان تکیه کنند و هی یک جوری به او بفهمانند که دلشان به پدرشان قرص است . مخصوصا اگر بابایشان بهترین بابای روی زمین باشد .
"بابا
اول بیا ما را ببر
از اینجا ببر
اصلا بیا برگردیم مدینه
برویم حرم جدمان
نمیدانی چقدر دلتنگ آنجایم پدر"
میداند که رفتن ممکن نیست ،
اما دخترانه تلاش میکند تا شاید...
و پدر ، آن مظلوم مقتدر:
"هیهات! لو تُرِکَ القِطا لَنام"
(اگر قطا* را رها میکردند در لانهاش آرام میگرفت.)
شاید یک غروب در مدینه وقتی پرندهای از بامی به بامی دیگر میپرید تا در تیر رس سنگ قلابهای پسر بچه های بازیگوش نباشد، از پدرش پرسیده بود چرا این مرغ به لانه اش برنمیگردد؟
*قطا : پرنده ای است که به فارسی به آن سنگخوار میگویند ، شبیه فاخته و قمری . چشمش بسیار تیزبین است و از ارتفاع بسیار ، وجود آب را تشخیص می دهد و در شناخت آب و راهها مهارت دارد و پیش از طلوع آفتاب ، به اندازه مسافت ده روز در پی آب خارج می شود و بی آنکه مسیر را در رفت و برگشت گم کند، به لانه بر می گردد.(لغت نامه دهخدا)
✍ س.غلامرضاپور
#قتیل_العبره
#علیکن_منی_السلام
#سکینه_بنت_الحسین
#عاشورا_بر_گستره_ی_تاریخ
#کربلای_غزه
خودمانی
ا ﷽ ا
۲
#خاطره_بازی
#پیاده_روی_اربعین_تابستان_۱۴۰۲
در حیاط را آرام بستم که از صدایش زینب بیدار نشود.
بیدار میشد و میدید خواهرهایش نیستند حتما خیلی گریه میکرد.
با اینکه دوسال و هفت ماه بیشتر ندارد اما به مدد عکسها و فیلمها انگار پیاده روی پارسال را بخاطر دارد.
دو روز پیش که تلویزیون داشت تصاویر پیاده روی را نشان می داد، با همان زبان شیرینش به پدرش میگفت: "بابا منو کربلا می.بری؟"
خانه بدون بچهها در سکوت خاصی فرو رفته.
دست و دلم به هیچ کاری نمیرود.
آرام کنار زینب دراز کشیدم اما انگار دست و دل چشمهایم هم به خواب نمیرود.
یاد پارسال اولین سفر اربعینمان افتادم .
"بچه ها از صبح مشغول بستن کوله هایشان بودند
کمی سخت بود
تقریبا نمیدانستیم چه چیزاهایی باید برداریم چه چیزهایی نباید...
مثل شمال خانهی مادربزرگ رفتن نبود که کلی لباس رنگارنگ مناسب مهمانی و احیانا دورهمی های فامیلی و لوازمی که حالا شاااااید نیازمان شد، هم برداریم .
قرار بود همراه کاروان اسرا به کربلا برویم
پس باید این همراهی لااقل کمی در ظاهرمان هم پیدا میبود..
طبق معمول ساک بچهها را دوباره کنترل کردم تا بار اضافی برنداشته باشند.
اینبار چهارتا کولهی مدرسه و یک ساک زنانهی دم دستی با یک کیف کمری برای پول و مدارک و یک ساک کوچک برای داروی های گیاهی ...
برای حداقل یک هفته
برای هفت نفر ....
هنوز کربلا نرفته داشتیم تغییر میکردیم حداقل در سبک ساک بستنمان"
و این تغییر امسال ملموس تر از پارسال بود.
نفری سه دست لباس
یک دست را که پوشیدهاند یک دست در ساک و یک دست هم درماشین که وقتی برگشتند مهران؛ تازه اگر نیاز شد...
باقدری خورده ریزهای خوردنی و بهداشتی.
حتی بستن کوله برای اربعین هم آدم ساز است.
در همین فکرها بودم که تلفنم زنگ خورد.
محمد بود که داشت دلبری میکرد.
با نالهی خنده داری گفت "خانم کجایی که دخترات به داد من نمیرسن؟
ساندویچ درست کردن برام؛ فقط یه ذره مخلفات داره توش، نون خالیه ازگلوم پایین نمیره..."
و بعد صدای خنده بچهها آمد.
صدای زهرا را هم شنیدم که انگار داشت غرمیزد : "چقدر کار مامان سخت بوده تومسافرتا .."
ادامه دارد..
✍ س.غلامرضاپور
#اربعین_پدر_دختری
خودمانی
ا ﷽ ا
۳
#خاطره_بازی
#پیاده_روی_اربعین_تابستان_۱۴۰۲
باید خودم رابرای نق زدنهای زینب آماده میکردم. خوراکی های جورواجوری که برایش خریده بودیم تنها لحظات کوتاهی میتوانست مشغولش کند.
اسباب بازی و تلویزیون هم خیلی سرگرمیهای جالبی برایش نبودند.
او بیشتر ساعات روز را با خواهرهایش به بازی و نقاشی و ...میگذراند.
و حالا جای خالی آنها را باید یک جوری پر میکردم.
برنامه یک دورهمی را برای شب با خاله ها و دختر خالههایش چیدم و مشغول مرتب کردن خانه شدم.
از خواب که بیدار شد فکرکرد خواهرهایش رفتهاند کلاس و بابا رفته تا آنها را بیاورد.
بعدازظهر کمکم داشت از نبودنشان کلافه میشد که ریحانه پیغام صوتی فرستاد.
منکه گوش بزنگ بودم سریع پیغامش را باز کردم .
اصلا فکرش را هم نمیکردم با شنیدن صدای ریحانه، بهم بریزد.
بغض کرد و روی زمین دراز کشید . گفت "آجیا نرفتن کلاس؟ رفتن کربلا؟"
مانده بودم چه بگویم:" زود میان مامان جون. الان خاله ها میان
بچه ها میان
یک عالمه بازی میکنیم."
خدا را شکر مهمانها زود رسیدند . تا شب مشغول بازی شد.
قرار شد خاله ها خوابیدن هم پیش ما بمانند. قبل از خواب خاله وحیده پرسید: "ظاهرا مرز مهران شلوغ بوده. تا مرز هم پیاده روی داشتن؟"
داشتم برایش توضیح میدادم که :" نه منکه با بچه ها و پدرشون صحبت کردم گفتن با ماشین تا مرز اومدن و خیلی راحت...." که یِهو زینب شروع کرد به گریه کردن ...
پرسیدم:" چی شده مامان؟"
با صدای نقدار و درحالیکه همزمان داشت محتوای شیشه پستانکش را میخورد گفت : "نگو دلم تنگ میسه."
تا بخوابد دیگر حرفی نزدم.
اما در دلم قربان صدقهی آن سه سالهای رفتم که یک روز از صبح تا غروب پدر و برادرهایش را ....
ادامه دارد...
✍ س.غلامرضاپور
#اربعین_پدر_دختری
خودمانی
ا ﷽ ا
۴
#خاطره_بازی
#پیاده_روی_اربعین_تابستان_۱۴۰۲
صبح بچهها و خالهها رفتند پای درخت انجیر. از اواخر تیر که انجیرها میرسند برای صبحانه نان و انجیر تازه میچسبد.
بعد از صبحانه بساط بازی امروز را هم برای بچه ها فراهم کردیم.
موکت دم در هال کثیف شده بود. توی حیاط پهنش کردم. یکی یکدانه تور دادم دست بچه ها و روی موکت که حالا دیگر کاملا خیس شده بود، قدری شوینده ریختم .
کف که درست شد صدای خندهی بچهها رفت بالا. کلی رویِ موکت خیس و کفی بپربپر کردند. زینب حسابی خیس شده بود. کار که تمام شد لباسهایش را عوض کردم.
رفت از توی کشو جوراب و لباسِ بیرونش را آورد و گفت: " مامان بیا اینارو برام بپوش، بریم آجیا رو بیاریم"
انگار دلش میخواست در شادی این بازی تازه آنها هم شریک باشند.
مادرجون هم ظهر از مشهد رسید.
با خاله فاطمه اینها رفته بود زیارت. می خواست از همانجا برگردد شمال اما مادری کرد و یکی دو روزی آمد پیش ما تا تنها نباشیم.
خاله زهرا اینها هم از کربلا رسیدند.
زینبِ من، فاطمه؛ دخترِ خاله زهرا را خیلی دوست دارد.
قبل ترها که هنوز از قم نرفته بودند، فاطمه هم یکی از دخترهای خانهی ما بود. یکسالی میشود که رفته اند شمال.
از آمدنشان کلی خوشحال شدم. زینب هم انگار خواهرهایش را پیدا کرده دیگر از بغل فاطمه پایین نمیآمد.
خاله زهرا میگفت بچه ها را در سرداب سامرا دیدند .
گفت حالشان خوب بوده و قرار بوده که بعد ازسامرا به کاظمین بروند.
با خنده یک عنوان جدید هم به من داد؛
"دلگنده"
گفت : "چطور دلت اومد بچه ها رو بفرستی و خودت نری..."
دلم آمد؟
گاهی فکر میکنم نکند از سر عافیت طلبی به زیارت اربعین نرفتم!
نمیدانم ...
فقط میدانم همه بی قرارِ رفتن بودند و شرایط من نباید مانعشان میشد.
ادامه دارد...
✍ س.غلامرضاپور
#اربعین_پدر_دختری
خودمانی
ا ﷽ ا
۵
#خاطره_بازی
#پیاده_روی_اربعین_تابستان_۱۴۰۲
دوباره رفت سراغ کشو.
ایندفعه جوراب شلواری و پیراهن مشکی و روسریاش را درآورد.
نشست یک گوشه جوراب شلواریاش را به زحمت پوشید.
پیراهن و روسریاش را گرفت و آمد پیش من که مامان بیا لباسامو بپوش بریم دنبال بابا و آجیا.
گاهی میمانی مقابل بچهها چطور عمل کنی!؟
لباسهایش را پوشیدم.
روسریاش را که داشتم میبستم طبق عادت همیشگیاش گفت:" خوسگلم کن مامانا همیسه بچه هاسونو خوسگل میکنن، آره ؟ "
منظورش این بود که روسریاش را برایش لبنانی ببندم و لبهاش را تا کنار صورتش بالا بیاورم.
آماده که شد، بریم دیگههایش شروع شد.
خداروشکر همگی ناهار مهمان خاله فائزه بودیم و الا نمیدانستم کجا ببرمش که بیخیال شود.
غروب هم همه باهم رفتیم حرم.
وقت برگشتن چند لحظهای تا کنار ضریح رفتم .
زینب رو به مادرجون نشسته بود و داشت خوراکی میخورد. گفتم تا مشغول خوردن است بروم و زود برگردم .
وقتی برگشتم مثل ابر بهار بغضآلود بود و داشت بیصدا گریه میکرد.
مرا که دید دنبالهی روسریاش را روی صورتش کشید سرش را گذاشت روی پایش.
بغلش که کردم دیگر طاقت نیاورد و بلند بلند گریه کرد.
"چرا رفتی؟
منو تهنا گذاستی؟"
قربان صدقهاش که رفتم آرام شد ولی تا کنار ماشین از بغلم پایین نیامد.
نزدیک ماشین که شدیم یهو گفت: "ما با خاله زهرا اینا بریم بابا اینا خودشون میان؟ "
شاید فکر کرده بود آمدهایم حرم دنبال بابا و بچه ها...
حس و حالش برایم عجیب نیست. اما شاید چون اربعین نزدیک است ناخود آگاه ذهنم گریز میزند.
این دخترها خصوصا دو سه ساله هایشان چرا انقدر باباییاند؟
پیامکی با بچه ها و پدرشان ارتباط داشتم. کربلا بودند و داشتند با زیارت رفتنهای صبح و شبشان استخوان سبک میکردند.
اخبار و رسانه ها میگفتند هوا به شدت گرم است و حرمهای عراق به شدت شلوغ.
اما هربار که با بچهها حرف میزدم خاطرم جمع.تر میشد که همه چیز خوب است.
اصلا وقتی در پناه حسین باشی دیگر به شلوغی و جای تنگ و گرمای هوا که شاید قبلا جانت را به لبت میرساند، به چشم مشکل نگاه نمیکنی.
حتی اگر در اوج گرمای بعدازظهر توی یک اتاق کوچک، تازه از راه رسیده باشی و دور و برت پر باشد از آدمهای شبیه خودت، آنقدر که حتی شاید جایی برای کش و قوس دادن به دست و پای خستهات نداشته باشی و برق هم عین تازه عروسهای نابلد تندتند قهر کند و برود و اتاق بشود عین سونای بخار...
قلبت بزرگ میشود، مثل زمین کربلا که معلوم نیست چطور اینهمه آدم را در خودش جا میدهد.
کربلا بچه ها را بزرگ میکند.
ادامه دارد...
✍ س.غلامرضاپور
#اربعین_پدر_دختری
خودمانی
ا ﷽ ا
تو نبین ساکت و آرام نشستم کنجی
حرف ناگفته زیاد است ولی محرم نیست
#سیدتقی_سیدی
#بداهه
من همان سنگ صبورم که ترک خورده دلم
گله ای نیست، نگو؛ جار نزن محرم نیست
#س_غلامرضاپور
خودمانی
ا ﷽ ا
۶
#خاطره_بازی
#پیاده_روی_اربعین_تابستان_۱۴۰۲
مهمانها همه رفتند.
چفت در را انداختم . توی دلم خدا خدا میکردم زینب گریه نکند یا سراغ کشوی لباسهایش نرود.
و الا باید با همه خستگیام یک دلیل بچهپسند جور میکردم که قانع شود و دست از سر دنبال بابا و آبجیا گشتن بردارد.
خدا را شکر انقدر خسته بود که زود خوابید.
نمیدانم بقیه مادرها هم همین طوریاند یا فقط من اینجوریام. تا نخوابیده بود همش میگفتم کی می شود بخوابد و آرام بگیرد تا لااقل کمی به کارهایم برسم حالا که خوابیده یادم نمیآید چه کار داشتم.
خیاطی که الان وقتش نیست،
دست و دلم به نوشتن مقاله و پایان نامه نمی رود،
ظرف نشسته هم که ندارم،
حوصله خورده کاریهای آشپزخانه را هم ندارم.
دلم پیش بچه هاست.
از بعدازظهر که ریحانه پیام داده بود که چندتا ازین خانمهای عراقی شیطنت کردهاند و با ایرانی ایرانی گفتن همراه با تمسخرشان حالم را گرفتهاند، کمی نگرانم. یاد پارسال افتادم.
( بعد از نماز ظهر و عصر با بچهها در انتهای سرداب حرم باب الحوائج خوابیده بودیم.
تازه پشت چشمم گرم شده بود که از مجوس مجوس گفتن زن میانسال عربی که انگار با کسی دعوا داشت از خواب بیدار شدم.
سرم سنگین بود و حوصله نداشتم چشمهایم را باز کنم.
اما صدایش را دیگر واضح میشنیدم که بلندبلند میگفت " ایرانی مجوس .."
معلوم بود دارد فحشکِشمان میکند.
لای چشمم را به قاعدهی یک دریچهی نازک افقی بزحمت باز کردم درحالیکه هنوز دستم روی پیشانیام بود.
نمیخواستم نور به چشمهایم بزند و خواب از سرم بپرد.
دیدم زنی با عبای عربی و قامتی نسبتا درشت، درست روبروی من روی یک صندلی نماز نشسته و میخواهد نماز بخواند.
دستهایش را تا کنار گوشش بالا آوردهبود اما بجای اینکه اللهاکبر نمازش را بگوید داشت پشت هم دُرّ و گوهر نثار ایرانیها میکرد.
یکی دو دقیقه صدایش نیامد اما دوباره شروع کرد ... فلان بن فلان
ایرانی مجوس ، نجس ..
شنیده بودم که داعشیهای زخم خورده از ایرانیها قصد برهم زدن رابطه ایران و عراق را دارند، مقابلشان فقط صبوری کنید.
ولی دیگر جای کظم غیظ نبود.
لاکردار از فحش دادن خسته نمیشد.
رویم را برگرداندم ببینم کدام ایرانی پا روی دمش گذاشته.
سمت راستم دو نفر نشسته بودند و داشتند با ناراحتی و تعجب نگاهش میکردند.
نیم خیز نشستم و ازشان پرسیدم:" چه خبره ؟"
یکی از آنها که جوانتر بود با لهجهی اصفهانی گفت : " هیچی بخدا مادرم نشست رو صندلی که نماز بخونه اومد پرتش کرد پایین ازونوقت تابحالم داره یکسره سروصدا میکنه و مجوس مجوس میگه"
سمت چپم چند خانم ایرانی دیگر حلقه زده بودند و میگفتند "ولش کنید انگار دیوونه ست "
ولی به دیوانهها نمیخورد.
کم کم از اطراف خانمها توجهشان داشت جلب میشد .
یکی میگفت : "قربون امام حسین برم. حیف این حرمها که اینجا بین عرباست."
آن یکی گفت : " لیاقتتون همین عراق خراب شدهست"
دیگری با غیظ میگفت : " اونقدری هم که دور و بر حرم آباده صدقه سر ایرانیاست."
خواب دیگر از سرم پریده بود
باید کاری میکردم
ممکن بود دعوا بالا بگیرد.
خادمی هم اطرافمان نبود.
رو به زن عرب کردم و با هیجان و کمی لبخند گفتم :
"نحن زائر الحسین
حسین امامکم و امامنا
حب الحسین یجمعنا"
صدایش را بلندتر کرد و با خشم میگفت
انت المجوس
ایرانی مجوس
مجوس ، نجس "
گفتم:" الاعراب یعبد لات و العزی من قبل ظهور الاسلام ایضا. لکن الان نحن و انتم مسلم"
صورتش سرخ شده بود ، داد میزد: "
رسول الله و اهل البیت من الاعراب انتم مجوس
هذا بلادنا.... "
تهش هم یک چیزی گفت تو مایه های
گمشید از کشور ما برید بیرون ...
صورتم داغ شده بود
نیمچه لبخندم را خوردم.
همه ی ذهنم را جمع کردم تا جملهام را درست به عربی بگویم : " حسین علیه السلام من الاعراب و الذین یقتلونه من الاعراب ایضا. نحن شیعه الحسین
نحن محب الحسین "
اشک در چشمهایم حلقه زده بود و صدایم می لرزید.
دیگر نمیفهمیدم چه میگوید.
خودمانی