eitaa logo
بصیرت خوشاب
484 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
23 فایل
پایگاه خبری بصیرت خوشاب با شماره ثبت ۹۳۶۶۷ وزارت ارشاد Basiratkhoshab.ir اخرین‌اخبار دیار سربداران(سبزوار، جوین، جغتای، خوشاب، ششتمد، داورزن) و تحلیل های روز کشور مدیر مسول: علی اکبر ملکی @malekpor
مشاهده در ایتا
دانلود
در غربت؛ قسمت اول ✍سید حسن کیخسروی صدای زوزه‌ی باد یکدم قطع نمی‌شد. انگار دسته‌ای گرگ گرسنه، پوزه بر آسمان بلند کرده و از ته گلو فریاد برآورده باشند. گاهی صدای بر هم ساییده شدن چند تکه آهن زنگ زده‌ی قراضه، باقی‌مانده از لاشه‌ی کامیون تصادفی رها در کنار جاده برمی‌خاست. کلبه در هجوم باد نیمه‌شب بیابان بی‌تاب می‌نمود و بیم آوار شدنش می‌رفت. کلبه‌ای در حاشیه‌ی شهر تهران نزدیک یک دهکده‌ی اربابی قجری در جنوب. کنار راه.  راضیه از شدت درد استخوان دادش به آسمان می‌رفت. چراغ فانوس انگلیسی با تمام توان و نورش، کلبه‌ی کوچک بیابانی را رنگ می‌زد. چندان که در تاریک روشن نور آن بشود اشباح ویرانه نشین را تشخیص داد. راضیه هرشب فانوس روشن را در طاقچه‌ای که ضلع بیرونی‌اش را با یک قطعه شیشه‌ی نامنظم و شکسته‌ی کامیون در گل گرفته و جدا می‌شد، می‌گذاشت، تا وقتی که جاسم در تاریکی شب از سر جاده از وانت زباله روبی دهیاری پیاده می‌شود، چشم در روشنای اندک فانوس راهش را گم نکند.  جاسم خودش را به هر در و دیواری زده بود تا عشقش را راضیه‌اش را درمان کند. اما هیهات شیمیایی شدن و سرطان راضیه را نمی‌شد درمان کرد. آن‌هم بادست خالی جاسم.  پیت حلبی زنگ زده‌ی روغن نباتی که اطرافش را ضربدری سوراخ سوراخ کرده بودند، به عنوان وسیله‌ی گرما و خوراک‌پزی از آن استفاده می‌شد، جلو در یک لت حلبی کلبه دیده می‌شد و ته مانده‌ی تکه چوب آغشته به روغن سوخته‌ی ماشین در آن دود می‌کرد و زل می‌زد.  راضیه پشت سر هم خمیازه می‌کشید و با تکه پارچه‌ی سبز چرکین که بیشتر با آن کتری سیاه آب جوش را از روی قوطی حلبی بر می‌داشت، اشک چشم‌ها و آب دماغش را می‌گرفت.  از چند روز پیش جای بخیه‌های شکمش بد جوری می‌سوخت. امشب علاوه بر آن درد خماری هم بر جانش افتاده بود. آمدن جاسم به درازا کشیده بود. ‌وقتش می‌گذشت. «جایی نداره که بره، مگه همو شیره‌کش خونه‌ی اون لکاته‌ی بی‌شرف، دده بلقیس.» مکثی کرد و گفت: «حالا چه فرقی می‌کنه، کجا هس. باید این موقع می‌آمد.» با نگرانی کتری سیاه را از دبه‌ی پلاستیکی پر کرد و شیشه‌ی کوچک نفت را از پشت در برداشت. این روزها قوز پشتش آشکارا دیده می‌شد و از او در اوج جوانی زنی فرتوت نشان می‌داد. سرش را بلند کرد و در تاریکی شب نگاهی به بیرون انداخت. سرعت حرکت ماشین‌ها را از کشیده شدن نور چراغ‌های‌شان که به تندی می‌گذشتند، می‌شد فهمید.  از آخرین باری که راضیه خودش را در آیینه دیده بود، خیلی می‌گذشت. یادش نبود از کی چشمان سیاه و درشت و ابروهای پیوسته‌اش را ندیده است. گاهی که در شعله‌ی سرکش قوطی حلبی شراره‌ی آتش کرک و مو‌های زائد صورتش را می‌سوزاند. گونه‌های تکیده‌اش گل می‌انداخت، جاسم می‌خندید و دندان‌های یکی در میان کرم خورده‌اش را نشان می‌داد و می‌گفت: «عجب بزک شدی بره هکوم. خو پاری وختا ‌ای کارو بکو. اصلاً بیو فردا ببرومت آرایشگاه.» و راضیه گره روسری‌اش را زیر گلویش محکم‌تر کرده بود، تا جای خالی زلف‌های خال خال ریخته‌اش را جاسم نبیند و اشک‌های گوشه‌ی چشم‌هایش را پاک می‌کرد.  ایستاد و به جاده خیره شد خبری از جاسم نبود، سرما به جانش افتاد. برگشت در را بست و تکه سنگ سیاه را پشت در سرآند. چکه‌ای نفت روی شاخه‌ی کوچک ریخت و در قوطی حلبی انداخت. از سوراخ قوطی در نیم‌سوز داخل آن دمید، آتش شعله کشید.  دود سفید نفت نیم خام بخار شده و دود چوب در هوا پیچید، سرفه کرد. پشت سر هم آن‌قدر که نفسش گرفت. هرم شعله‌ی آتش صورتش را سوزاند. دست‌هایش را در کنار آتش گرم کرد و کنار کشید. خیلی طول نکشید که کتری سیاه با آهنگ ملایم و غلغلی آرام به جوش آمد. آتش فروکش کرده بود. راضیه با دستمال سبز کتری را برداشت و چنگالی چای داخل قوری ریخت و آب بست و به دیواره‌ی قوطی حلبی چسباند تا دم بکشد. دست‌هایش را بهم مالید. روی پاهایش چمباتمه زد. دوباره خمیازه به جانش افتاد. خمیازه‌های کشدار خماری. یادش آمد نصفه سیگاری در طاقچه دیده است. برخاست و سیگار را برخلاف حرف دکترش گیراند و پکی عمیق زد و پشت‌بند آن سرفه‌های پی درپی، چندان‌که نفسش گرفت و پس افتاد. سیگار را نکشیده در پیت حلبی انداخت و با خود نالید. «مرگ، مرگ.»  لیوانی چای برای خودش ریخت و شیشه‌ی مربای جاسم را پرکرد و با نگرانی حرکت کرد و از شیشه به بیرون چشم انداخت. از جاسم خبری نبود. در آیینه‌ی شکسته‌ای که روی دیوار نزدیک طاقچه به گل گرفته شده بود، نگاهی به خود انداخت. خودش را نشناخت. سرش را پیش آورد و در آیینه خیره شد. گره روسری‌اش را باز کرد. چیزی از موهای شبق گونش نمانده بود. ادامه دارد....   پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سناتور امریکایی: ما ۱۰ سال قبل برنامه سرنگونی ۷ کشور ایران، عراق، سوریه و...را در خاورمیانه برنامه ریزی کردیم. ریچارد هیدن بلک (سرهنگ و سناتور عضو حزب جمهوری خواه آمریکا)👆: سوریه قبل از جنگ اقتصاد خوب و متوازنی داشت، اکثر کالاهای صنعتی رو خودش تولید میکرد، تجارت پر رونقی داشت، نرخ فقر بسیار کمی داشت و ... (بعد میگه) به ما یاد داده بودند از اسد متنفر باشیم... چرا؟...(دقیق توضیح میده) 🔹بعد از اینکه این سخنان 4 دقیقه ای رو با دقت گوش کردین، به جای کلمه سوریه رو با ایران عوض کنید؛ ایران اقتصاد قدرتمند و متوازنی داره، در تولید کالاهای صنعتی بسیار پیشرفت کرده، تجارتش خوبه و ... اما و اما، دارن به ایرانی ها یاد میدن از جمهوری اسلامی متنفر باشن، دارن به ایرانی ها القاء میکنن انقلاب اسلامی کارآمدی خودش رو از دست داده، به ایرانی ها می قبولانن که با نظام فعلی هیچ امیدی به آینده نباید داشته باشند... 🔹 نکته قابل تامل دیگر اینکه اکثریت مطلق چالشها و مشکلات فعلی ایرانیها ناشی از تحریمهایی هست که خودشون برای ایران وضع کردن،در واقع عامل اصلی گرفتاریهای ملت ایران خودشان هستن اما دارن به همه القا میکنن مقصر جمهوری اسلامی ایران هست... 🔹گام بعدی چیه؟!! همونی که مردم سوریه برداشتن،در مقابل حاکمیتشون ایستادن و در نهایت ساقطش کردن... حالا چی دارن؟!!!هیچی، هیچی اثری از اقتصاد متوازن، تولید کالاهای صنعتی، تجارت خوب، فقرِ کم و .... و از همه مهمتر امنیت ندارند و آینده ای بسیار مبهم، تاریک و ترسناک/سید احمد رضوی پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1
29.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حیدر بابا دنیا ، یالان دنیا دی... (دنیا، دنیای دروغی است...) پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1
1.37M
چله شاعر و گوینده: سید حسن کیخسروی یکی سیر بود و یکی گرسنه در آن زمان های قدیم، شب چله نفتی نبود.گازی نبود. نفت داخل مغازه ها می فروختند. نفت بود ولی پول نفت نبود.... پايگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر فکر کردی برای مردم قدمی برداشتی و خواستی از بیت المال حقی برای خودت برداری صحبت های این پیرمرد رزمنده را چندین مرتبه گوش کن... پايگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1
‌ ♨️ افشاگری روزنامه اردنی از طرح امریکا و اسرائیل برای تجزیه سوریه به ۳ کشور !! محمد خروب در روزنامه الرای اردن نوشت : 🔹آیا  اسمی از عملیات " تیر پاشان " و " کریدور داود " را شنیده اید !؟ 🔹او با اشاره به اینکه آمریکایی‌ها و اسرائیلی‌ها در تلاش هستند دو دولت جدید مستقل از دولت سوریه ایجاد کنند بیان کرد اراده این است که یک دولت جدید دروزی در جنوب سوریه تشکیل و همچنین یک دولت جدید کردی نیز در شمال سوریه ایجاد شود و این دو کشور جدید را یک کریدور که از تنف میگذرد به هم متصل کنید. @khoshab1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حجت‌الاسلام مرتضی تیجانی، امام جمعه خوشاب در یلدای قرانی بیان کرد: اگر به دنبال پیدا کردن مسیر حق و حقیقت هستید راه آن قرآن است. پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عِطر گل پیچیده در سراپرده یک عصر بلند شاخه ها در رقصند باغ و بستان سرخوش کوه در اندیشه یک طرح سترگ ابرها می بالند به ظهور خورشید از پس ابر سیاه ظلمت باغبانی گفته خبری در راه است و چه زیبا خبریست خبر آمدن یک گل نرگس در باد... پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1
ارزش یک چیز، گاه در بهره‌ای نیست که از به دست آوردنش برمی‌آید، بلکه ارزش آن در گرو بهایی است که برای به دست آوردنش پرداخت می‌شود. یعنی به اندازه ی هزینه‌ای که کرده‌ایم. فریدریش_نیچه از کتاب " غروب بت ها " @khoshab1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 رئیس مجلس شورای اسلامی: 🔹نمی‌شود کشور ما رتبه اول نفت و گاز دنیا باشد و این وضع امروز ما باشد. @khoshab1
داستان نویسی با هوش مصنوعی ۱۱ ✍علی اکبر ملکی برف سنگین زمستانی، روستای کوچک سلطان‌آباد را در آغوش گرفته بود. هر صبح، گربه‌ی کوچک و چابک روستا و خروس خوش‌خوان روستا، خورشید، راهی مدرسه می‌شدند. گربه، با چشمان زرد و هوشیار خود، همیشه مراقب خورشید بود، و خورشید، با صدای بلند و دلنشینش، راه را برای آن‌ها روشن می‌کرد. یک روز صبح، در حالی که آن‌ها در راه مدرسه بودند، با الاغ قدیمی و بزرگ روستا، الاغ کدخدا، مواجه شدند. الاغ کدخدا، به خاطر سن و سالش، کمی تنها بود و اغلب در کنار جاده به تنهایی می‌ایستاد. گربه، با هوشیاری خود، فهمید که الاغ کدخدا به کمک نیاز دارد. او به خورشید گفت: «بیا به الاغ کدخدا کمک کنیم.» خورشید، با صدای دلنشینش، به الاغ کدخدا دلداری داد و گربه هم به او کمک کرد تا به راحتی راه برود. از آن روز به بعد، گربه و خورشید و الاغ کدخدا، هر روز با هم به مدرسه می‌رفتند. آن‌ها با هم بازی می‌کردند، به هم کمک می‌کردند و با هم دوست بودند. دوستی آن‌ها گرمای خاصی به زمستان سرد و برفی بخشیده بود. در یکی از روزها، در حالی که آن‌ها در راه مدرسه بودند، با گاو بزرگ و قوی روستا مواجه شدند. گاو، به خاطر برف و یخ، نمی‌توانست به راحتی راه برود. گربه، خروس و الاغ کدخدا، با همکاری هم، به گاو کمک کردند تا به کناری امن برود. گاو از مهربانی آن‌ها بسیار خوشحال شد و به آن‌ها شیر گرم و خوشمزه‌ای هدیه داد. آن‌ها با هم شیر گرم را نوشیدند و از گرمای آن لذت بردند. دوستی آن‌ها هر روز بیشتر می‌شد. از آن روز به بعد، گربه، خروس، الاغ کدخدا و گاو، هر روز با هم به مدرسه می‌رفتند. آن‌ها با هم بازی می‌کردند، به هم کمک می‌کردند و با هم دوست بودند. زمستان سرد و برفی، با وجود دوستی آن‌ها، گرم و صمیمی شده بود. و این شد داستان گربه، خروس، الاغ و گاو در زمستانی برفی سلطان‌آباد، داستانی از دوستی و همکاری در سخت‌ترین شرایط. آن‌ها یاد گرفتند که با همکاری و مهربانی، می‌توانند بر هر مشکلی غالب شوند. و این درس بزرگی بود که برای همیشه با آن‌ها ماند. پایگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1
InShot_۲۰۲۴۱۲۰۵_۱۸۰۵۰۹۹۱۱.mp3
7.54M
سید جلال الدین محمدیان سفر خوش... سفر خوش ئومید..!! دله‌که‌م...!!! @khoshab1
Part07_بوستان سعدی.mp3
10.76M
بوستان سعدی: اندر معني عدل و ظلم و ثمره آن/ حكايت برادران ظالم و عادل و عاقبت ايشان و ... @khoshab1
داستان نویسی با هوش مصنوعی ۱۲ ✍علی اکبر ملکی در دشتی سرسبز و پهناور، روباهی زیرک و حیله‌گر زندگی می‌کرد که به روباه قاضی معروف بود. او باهوش بود و همیشه سعی می‌کرد با ترفندهای خود، به نفع خودش حکم صادر کند. روزی، شیری بزرگ و قوی و گرگی چابک و زیرک، بر سر یک شکار با هم دعوا کردند. هر دو به روباه قاضی مراجعه کردند تا او بین آن‌ها حکمیت کند. شیر، با غرور و قدرت، گفت: «این شکار از آن من است. من آن را شکار کرده‌ام.» گرگ، با چابکی و زیرکی، گفت: «نه، این شکار از آن من است. من آن را اول دیده ام.» روباه قاضی، با لبخندی مکارانه، گفت: «من برای حل این دعوا، به یک شاهد نیاز دارم.» او سپس به شیر و گرگ گفت: «شما دو نفر باید به من یک شاهد بیاورید.» شیر و گرگ، هر دو به دنبال شاهد رفتند. شیر، یک خرس بزرگ و قوی را به عنوان شاهد آورد، و گرگ، یک روباه دیگر را. روباه قاضی، با دیدن شاهدها، لبخندی مکارانه زد و گفت: «خب، حالا بگویید چه اتفاقی افتاده است.» شیر و گرگ، هر دو داستان خود را برای روباه قاضی تعریف کردند. اما روباه قاضی، با هوشیاری خود، به سخنان آن‌ها گوش داد و سپس حکم داد: «شکار از آن کسی است که شاهد او راستگوتر است.» او سپس به خرس و روباه دیگر نگاه کرد و گفت: «شما دو نفر باید به من بگویید که چه اتفاقی افتاده است.» خرس و روباه دیگر، هر دو داستان خود را برای روباه قاضی تعریف کردند. اما روباه قاضی، با حیله‌گری خود، حکم داد که شکار از آن اوست! شیر و گرگ، از این حکم بسیار عصبانی شدند، اما کاری از دستشان برنمی‌آمد. روباه قاضی، با خنده، شکار را برداشت و رفت. و این شد داستان روباه قاضی و حکمیت بین شیر و گرگ، داستانی که به ما یادآوری می‌کند که همیشه نباید به ظاهر افراد اعتماد کرد. پايگاه خبری بصیرت خوشاب @khoshab1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا