علمدارکمیل
تقریبا مثل خودتونه، در همین حد مو بیرون میذاره . –نه راحیل جان. من میگم چادری باشه. اونوقت تو میگی
📘 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت نود و هشت
🔻 اصلا انگار از تو می ترسه، زندگی اینجوری به چه دردی میخوره، عشق و عاشقی که از سرش بپره اون روش رو خواهی دید، الان داغه حرف حرف توئه.
همان لحظه فاطمه داخل اتاق شد. وقتی جو را دید آرام گفت:
–راحیل جان یه دقیقه بیا.
با تردید بلند شدم ورو به مژگان گفتم:
–الان برمی گردم.
فاطمه به طرف اتاق مادر آرش رفت، من هم به دنبالش رفتم.
–چی میگه اونجا؟ قیافت چرا اینقدر داغونه؟
–هیچی بابا، دردو دل می کرد.
–راحیل ما دو سه ساعت دیگه میریم. حالا نمیشه بعدا درد و دل کنید. این جاریت که همش ور دلته، تقریبا هر روز هم رو می بینید دیگه. بیا این آخریه پیش ما دیگه، زن دایی هم سراغت رو می گرفت.
–باشه چند دقیقه دیگه میام.
همین که خواستم پیش مژگان برگردم، دیدم از اتاق بیرون امد و به طرف آشپزخانه رفت.
چون میز غذا خوری هشت نفره بود همه جا نمی شدیم، برای همین سفره انداختند.
سر سفره نشسته بودیم. کیارش مدام از سفرش تعریف می کرد، از این که چقدر در آن کشور آزادی هست و مردم آنجا مدام در حال شادی و خوش گذرانی هستند و مردم ما چقدر افسرده اند. بعد نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و رو به
عمو رسول گفت:
دنیا داره به سرعت پیشرفت می کنه و هنوز خیلی ها دنبال خرافات هستند.
"چی میگه این، امشب زن و شوهر یه چیزیشون میشه ها، بابا حالا یه ترکیه رفتیا، اصلا چرا به عمه ی خودت نگاه نمیکنی؟"
به روی خودم نیاوردم. فاطمه که دست راستم نشسته بود زیرگوشم گفت:
–چرا اینجوری نگاهت کرد؟
به آرامی گفتم:
–آخه نگذاشتم تو ایرانم مثل تر کیه آزادی باشه، الان ازم شاکیه.
فاطمه پوزخندی زدو گفت:
–واقعا که، دیگه آزادی از این بیشتر؟ والا اون اروپاییشم غلط بکنه مثل بعضی از ایرانیها آزاد بیرون بیاد. بعد از سکوت کوتاهی کیارش حرفش را از سر گرفت. اسم یک سیاستمدار را آورد و گفت:
–با یه مَن ریش اونجا بود و میخواست اقامت بگیره. بعد دوباره نگاهی به من کردو ادامه داد:
–اینجارو جمع می کنه ببره اونجا خرج کنه. کاری هم به تورم و این چیزها نداره.
مژگان که تا آن موقع خیلی بادقت به حرف های شوهرش گوش می کرد رو به من گفت:
–ظاهرشون مذهبیه، خدا میدونه زیر زیرکی چه کارها که نمیکنن اینا...باید از این جور آدمها ترسید .
آرش تیز نگاهش کرد و مژگان سعی کرد به روی خودش نیاورد.
دوباره فاطمه زیر گوشم گفت:
–منظورش به ما بود؟
–نه بابا، داعشیها رو میگه.
فاطمه خندید و گفت:
–حالا اون چرا مثل این بچه سوسولا رفته اقامت ترکیه رو بگیره، یه اروپایی، آمریکایی، جایی می رفت.
کی؟
–همون یارو که ریش داشته دیگه.
–لابد کم ملت رو چاپیده، پولش تا ترکیه می رسیده ...
فاطمه اشاره ای به کیارش و مژگان کردو گفت:
اینا فکر کنم تازه فهمیدن با اون رای که دادند، چه
فاجعه ای به بار آوردن، با این حرفهاشون دنبال مقصرن.
خب اگه تورم داره میشه خودتون کردید دیگه.
جمله ی آخرش را کمی بلند گفت.
سکوتی جمع را فرا گرفت.
آرش که طرف چپم نشسته بود زیر گوشم گفت:
–حالا ما یه غلطی کردیم رای دادیم. شما هی بکوبید ها.
زمزمه وار پرسیدم:
–توام؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
نفسم را بیرون دادم.
–باید خوش بین بود. انشاالله که همه چی درست میشه.
موقع جمع کردن سفره مژگان هم به آشپزخانه آمد و کمک کرد، واین برای من وفاطمه عجیب بود.
کارها که تمام شد، فاطمه گفت؛
–بیا بریم توی اتاق.
همین که خواستیم برویم باشنیدن صدای عمه مکث کردیم.
–فاطمه، مادر حاضرشوکم کم بریم.
–چشم.
فاطمه زیپ چمدان را بست و روی تخت نشست. چادر تا شده اش را روی پاهایش گذاشت و با اکراه نگاهش کرد.
–چیه؟ چرا عین طلبکارها نگاهش می کنی. مستاصل نگاهم کرد.
–نمی دونم چیکار کنم.
فهمیدم با چادرش درگیر است.
–با نامزدت درموردش صحبت کردی؟
–اهوم، میگه حجاب برام مهمه، ولی حتما نباید چادر باشه.
الان مشکل من مامانمه.
–یعنی به زور مامانت چادر سر میکنی؟
–نمیشه گفت به زور، ولی اگه سر نکنم ناراحت میشه. یه مدت کوتاهی که حجاب نداشتم خیلی زجرش دادم. نمی خوام از دستم ناراحت بشه، اون زحمت من رو زیاد کشیده، همیشه احترامش رو داشتم. اون فکر می کنه اگه چادر سرم نکنم
بهش بی احترامی کردم.
–خب باهاش صحبت کن، عمه، زن باتجربه و فهمیده اییه، من مطمئنم اگه باهاش منطقی صحبت کنی قبول می کنه .
فکری کردو چادر را روی تخت پرت کرد و گفت:
–باید بهش عادت کنم. چاره ای ندارم.
–نه فاطمه جان این کار رو نکن .
–پس چیکار کنم؟
علمدارکمیل
–نه بابا، داعشیها رو میگه. فاطمه خندید و گفت: –حالا اون چرا مثل این بچه سوسولا رفته اقامت ترکیه رو
به نظر من اگه نمی خوای دوباره اشتباه قبلت تکرار بشه بذارش کنار، اگه تو چادر بخوای باید خودت قبولش کنی، باید حس کنی بخشی از وجودته، تا چیزی برات ارزش نشه ازش
لذت نمیبری، اگه یه روز فقط به خاطر خدا دوسش داشتی سرت کن. اون وقته که توی گرمای پنجاه درجه ی شهرتونم راحت باهاش کنار میای. اینجوری زورکی سر کردن ممکنه باعث بشه
از همه طلبکار بشی. یا شاید از بقیه که حجاب ندارن متنفر بشی. چون با خودت میگی من به خودم اینقدر سختی میدم ولی بقیه خوشن. عین خیالشونم نیست.
–ولی اگه الان بدون چادر برم بیرون که مامانم جلوی دیگران احساس حقارت می کنه.
–خب الان بپوش که اون بنده خدا هم شوکه نشه، بعد که رفتید شهرتون چند روز کم کم باهاش صحبت کن بهش آمادگی بده بعد.
خلاصه دل مادرتم به دست بیار دیگه...
با صدای آرش بلند شدم و رفتم جلوی در اتاق.
–می خوام عمه اینارو ببرم راه آهن، میای باهم بریم؟
–آره، فقط چند دقیقه صبرکن آماده بشم.
همه ایستاده بودند. عمه یکی یکی از همه خداحافظی میکرد. بعد دم در تا کفش هایش را بپوشد. من هم از همه خداحافظی کلی کردم که بروم. زن دایی به طرفم امد و گفت :
–راحیل جان تا شما برگردید ما رفتیم صبر کن ببوسمت و خداحافظی کنیم بعد برو. زن دایی تیپش شبیهه مادر شوهرم بود. موهای یخی رنگش را از کنار شال مشکی بیرون گذاشته بود و این تضاد رنگ، و آرایش ملایمش زیبایی خاصی
به صورتش داده بود. زن با شخصیت و دوست داشتنی بود.
مشتاقانه بغلم کردو همانطور که می بوسیدم گفت:
–دعا کن خدا به منم دوتا عروس خانم مثل خودت بده.
از حرفش خجالت کشیدم. آن هم گفتن این حرف بین این جمع، به نظرم سنگین بود.
علمدارکمیل
به نظر من اگه نمی خوای دوباره اشتباه قبلت تکرار بشه بذارش کنار، اگه تو چادر بخوای باید خودت قبولش کن
بدون این که سرم را بالا بیاورم دوباره خداحافظی کردم و به طرف در رفتم.
در سالن راه آهن موقع خداحافظی عمه رو به آرش کردو گفت:
–عمه جان، به ما سر بزنید، توام مثل اون داداش از دماغ فیل افتادت نباشیا، چند وقت دیگه مادرو نامزدتم بردار بیایید پیش ما.
نگاهی به آرش کردم، از حرف عمه لبخند به لبش امد.
–چشم عمه، مزاحم می شیم.
آرش امروز برعکس روزهای قبل موهایش را بالا داده بود و شلوارو تیشرت جذب پوشیده بود. خیلی خوش تیپ شده بود.
ولی من همان لباس پوشیدنهای ساده و مردانه اش را بیشتر می پسندیدم.
اینطوری خیلی جلب توجه دخترها را می کرد.
بالاخره عمه و فاطمه راهی شدند و ما به طرف در خروجی راه افتادیم.
احساس تشنگی کردم. چشم چرخاندم که ببینم آب سرد کن میتوانم پیدا کنم.
–دنبال چی می گردی؟
تشنمه، میخوام ببینم اینجا آب سرد کن هست.
آرش هم نگاهی به اطراف انداخت و گفت :
–ولش کن بریم آب معدنی بگیریم.
توی مسیر چشمم به یک آب سرد کنی افتاد.
–ایناهاش، توام می خوری؟
–حالا تو بخور.
لیوان مسی که همیشه توی کیفم داشتم را درآوردم و همانطور که داشتم از آب پرش می کردم فکر شیطنت باری از ذهنم گذشت. به اصرار زیاد من، اول آرش آب خورد و بعد من خوردم.
دوباره لیوان را پر از آب کردم و گفتم بریم.
آرش مشکوک به لیوان پر از آب تو دستم نگاه کرد و پرسید:
–چرا نمی خوری؟
از سالن بریم بیرون می خورم.
زیر چشمی کنترلم می کرد.
از سالن که خارج شدیم گفت:
–بخور دیگه.
نگاهی به لیوان انداختم و مکث کردم.
–راحیل چه فکری تو سرته؟
جلو جلو رفتم که جای مناسب پیدا کنم و آب را روی سرش بریزم و فرار کنم.
از پشت صدایم کرد.
–راحیل ماشین اینوره کجا میری؟ چرا نزدیکم نمی آمد، نکند فکرم را خوانده.
ترجیح دادم خودم را به نشنیدن بزنم تا مجبور شود نزدیکتر بیاید.
صدای قدمهای بلندش می آمد، همین که نزدیکم شد برگشتم و لیوان آب را روی صورتش پاشیدم.
ولی بادیدن مرد پشت سرم شوکه شدم وخنده ام محوشدو هین بلندی کشیدم.
باشنیدن صدای جرینگ جرینگ لیوان و گرفتن صورتش با دستش تازه فهمیدم چی شده. ای وای خدای من...
لیوانم از دستم سر خورده بود و کوبیده شده بود توی صورت این آقا. آب از صورتش می چکید و بهت زده خیره شده بود.
✍ لیلا فتحی پور
@komail31 🍃🍃🌸🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید| به کوری چشم غربگدایان اسرائیل پرست
قهرمان بوکس اتریش پیروزی خود را به ملت فلسطین تقدیم کرد
🔹"ویلهلم اوت" ستاره بوکس اتریش پیروزی خود در مسابقات قهرمانی بوکس "واندیتا فور نایت" در وین را به ملت #فلسطین تقدیم کرد.
🔸اوت که دو سال پیش مسلمان شد و نام خالد را برای خود انتخاب کرد، گفت: من برای فلسطین مبارزه میکنم و این پیروزی را به ملت فلسطین تقدیم میکنم.
#روز_قدس
@komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
مقاومت اسلامی نُجَباء عراق با انتشار ویدئویی هشداردهنده به زبان عبری، موشک بالستیک جمال ۶۹ خود را فاش کرد و سناریوی حمله موشکی همه جانبه و همزمان به اسرائیل از یمن، ایران، عراق، سوریه، لبنان و غزه را بررسی کرد...
#روز_قدس #فلسطین جمعه آخر #ماه_مبارک_رمضان
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\
@komail31
🌺دعای روزبیست و ششم #ماه_مبارک_رمضان
💖 ﷽ 💖
☘اللَّهُمَّ اجْعَلْ سَعْيِي فِيهِ مَشْكُوراً وَ ذَنْبِي فِيهِ مَغْفُوراً وَ عَمَلِي فِيهِ مَقْبُولاً وَ عَيْبِي فِيهِ مَسْتُوراً يَا أَسْمَعَ السَّامِعِينَ
☘خدايا كوششم را در اين ماه مورد سپاس، و گناهم را آمرزيده، و عملم را پذيرفته، و عيبم را پوشيده قرار ده، اى شنواترين شنوايان.
@komail31⚘
🍃
🌺🍃
🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃
علمدارکمیل
بسم الله الرحمن الرحیم ختم بیست و هشتم #زیارت_جامعه_کبیره هدیه به محضر مبارک امیرالمومنین آقا علی
محمود آبسالان محافظ فرمانده تیپ ۱۱۰ سلمان فارسی و فرزند جانشین فرمانده سپاه سلمان سیستان و بلوچستان، در یکی از ایست و بازرسی های ورودی شهر زاهدان، بر اثر تیراندازی اشرار مسلح به سمت خودروی فرمانده تیپ به شهادت رسید.
سحرگاه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۱ همزمان با شب قدر ۲۱ #ماه_مبارک_رمضان ، خودروی سردار «حسین الماسی» فرمانده نیروهای مخصوص تیپ ۱۱۰ سلمان فارسی سیستان و بلوچستان مورد حمله یک خودروی حامل چهار سرنشین قرار گرفت که براثر این حادثه تروریستی محمود آبسالان محافظ وی به شهادت رسید.
#شهید آبسالان از نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، متاهل و دارای دو فرزند کوچک و خردسال بود.
@komail31
علمدارکمیل
محمود آبسالان محافظ فرمانده تیپ ۱۱۰ سلمان فارسی و فرزند جانشین فرمانده سپاه سلمان سیستان و بلوچستان،
#دلنوشته برای آقازادهای به نام #شهید محمود آبسالان
#شهید #ماه_رمضان
❤️ با تو هستم ای شهید بلندمرتبهای که در شب قدر، قدر یافتی و به سمت معشوق بال گشودی!
ای آقازادهی خوشعاقبت! از تو کسی نخواهد نوشت؛ تو صدرِ اخبار رسانهها را از آنِ خود نخواهی کرد؛ چرا که اکنون روزهاست که رسواییِ خطای آقازادهای، قلمهای قلمبهدستان را مشغولِ خویش نموده.
از تو در رسانههای بیگانه نخواهند گفت چرا که آنان با شور و شعفِ وصفناپذیری، مدتیست 'کالسکه' عَلَم کردهاند و با تمام قوا بر کوسِ رسواییِ آقازادهها میکوبند.
هرچند که تو هم، مثل او که اکنون در صدر خبرهاست، 'ژنخوب' داری؛ اما خبر شهادت تو در هیاهوی رسانهها و جنجالافکنیهای کممایگانِ پرمدّعا،گم خواهد شد؛ چرا که مرام و مَنِشت، با تصویری که دشمنانِ انقلاب، برای این خاک میسازند، نمیخوانَد؛ آنها و عمَلههایشان با تمام قدرت میکوشند ثابت کنند مسوولِ جمهوری اسلامی، از مردم جداست.
🌷 راستی، حساب و کتاب خدا را میبینی؟ پرکشیدنت، در شب شهادت مولایت رقم خورد؛ هم او که وقتی خبر ضربت خوردنش در محراب مسجد پیچید، حیرتزده گفتند: "مگر نماز هم میخواند؟!" و خبر شهادت تو هم که آمد -آنقدر که در گوشمان خواندهاند: آقازادهها اینچنینند و آنچنانند- عدهای شگفتزده پرسیدند: " مگر میشود فرزند فرماندهی بلند پایهای باشی و در منطقهای محروم، برای امنیت میهنت، خدمت کنی؟!" و این، قدرت کجروایتهاست که امامی را بینماز جلوه میدهد و همهی آقازادهها را غرق در بیدردی و اشرافیت.
اما این بار خون تو، روایتِ راستین را در میان آتشبارانِ روایتهای دروغین، جانی تازه میبخشد که به قول شهید سید مرتضی: " در عالَم، رازیست که جز به بهای خون، فاش نمیشود
شهادت این شهید خوشبخت مدافع امنیت را به محضر امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف ) و نایب برحقش امام خامنه ای (مدظله العالی) و همه همکاران تبریک و تهنیت عرض می کنیم ؛روحش شاد و یادش گرامی باد.
@komail31 🍃🌸🍃
علمدارکمیل
محمود آبسالان محافظ فرمانده تیپ ۱۱۰ سلمان فارسی و فرزند جانشین فرمانده سپاه سلمان سیستان و بلوچستان،
سردار پرویز آبسالان در حاشیه مراسم تشییع پیکر مطهر شهید محمود آبسالان در زاهدان اظهار داشت:
فرزندم آرزوی شهادت داشت و در نهایت مزد تلاشهای خود را گرفت و در بهترین زمان یعنی شب قدر و سالروز #شهادت امام علی (ع) به شهادت رسید.
شهادت فرزندم ما را در مسیر پاسداری از نظام و انقلاب و مقابله با اشرار و معاندین استوارتر میکند.
برای پایداری این نظام و انقلاب تاکنون جوانان زیادی جان خود را تقدیم کردهاند و در واقع همین خونها ضامن بقای انقلاب است و مایه افتخار است که فرزند من نیز با لباس سبز پاسداری در همین مسیر گام برداشت و شهادت رسید.
@komail31 ☘🌸☘
شادی روح شهدای مدافع وطن صلوات
📸پیام فرزند شهید سلیمانی به دختر فلسطینی
🔹فرزند شهید سلیمانی خطاب به دختر فلسطینی که این روزها تصویر شجاعت و غیرتش در جهان اسلام میدرخشد:
🔹خواهرم! بدان که در پنجهافکندن در برابر اشغالگران خانهات تا قطره آخر خون در کنارت هستیم و مشت محکم و مصمّمت را در برابر متجاوزان پست و لعین صهیونیست توانمندتر خواهیم کرد؛ همچنان که پدر شهیدم بر این عهد استوار بود.
#فلسطین
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 موشکافی از یک دروغ بزرگ‼️
آیا فلسطینیها زمینهایشان را فروختند⁉️
✍ سالها با انتشار این شایعه که فلسطینیها خود زمینهایشان را به صهیونیستها فروختند، سعی شد تا مسلمانان انگیزهای برای حمایت از آرمان فلسطین نداشته باشند.
👈 با بررسی اسناد تاریخی معتبر، درباره این شایعه نتایج جالبی به دست میآید. صهیونیستها از ۴ طریق توانستند مقدار کمی زمین در فلسطین خریداری کنند؛ 👇
1⃣ زمینهایی که متعلق به اقلیت یهودی ساکن در فلسطین بود. (۶۵ هزار هکتار)
2⃣ آن زمان دولت انگلستان قیّم فلسطین بود و حاکم فلسطین انگلیسی بود. این دولت زمینهایی در اختیار صهیونیستها قرار داد. (۶۶.۵ هزار هکتار)
3⃣ خرید زمین از طریق لبنانی و سوریهای ساکن فلسطین. (۶۰.۶ هزار هکتار)
4⃣ خود فلسطینیها هم مقداری زمین فروختند. (۳۰ هزار هکتار) کل اراضی خریداری شده حدود ۲۲۰ هزار هکتار را شامل میشد. مجموع اراضی فلسطین ۲.۷ میلیون هکتار است، یعنی فلسطینیها ۱.۸ درصد از زمینهایشان را فروختند!
❇️ پ.ن: هماکنون ۸۵ درصد فلسطین با زور در اختیار صهیونیستهاست!!
#فلسطین #قدس #روز_قدس
@komail31
#خاطره
سلام بر ابراهیم
🌺 سالهای اول دهه پنجاه را فراموش نمی کنم. مسابقات قهرمان کشتی جوانان بود. ابراهیم در اوج آمادگی به سر میبرد. وزن هفتاد و چهار کیلو. در مسابقات قهرمانی تهران همه حریفان را از پیش رو برداشت.
بیشتر آنها با ضربه فنی!
حریف فینال او همان سال قهرمان ارتشهای جهان شده بود. گفتم: داش ابرام، این حریف تو خیلی قوی نیست. تا اینجا هم شانسی اومده. مطمئن باش سریع پیروز میشی. فقط با دقت کشتی بگیر! جایزه قهرمان مسابقات نقدی بود. مسابقه فینال برگزار شد. اما ابراهیم آنقدر ضعیف کشتی گرفت تا حریفش قهرمان شود! این را حریفش می گفت. قبل از مسابقه به ابراهیم گفته بود: من میخواهم ازدواج کنم. به این جایزه خیلی احتیاج دارم. مادرم هم اینجا آمده. من می دانم تو پیروز میشی اما من رو ضربه نکن! کاری کن ما زیاد ضایع نشیم!
برای همین ابراهیم کار عجیبی کرد. مثل پوریای ولی. مردانگی را به نمایش گذاشت. ابراهیم نفسش را ضربه کرد. او از این قبیل کارها زیاد انجام می داد. هر کاری برای شکستن نفس لازم بود دریغ نمی کرد. از باربری در بازار! تا رسیدگی به خانواده های بی سرپرست و...
ورزشکار بود. چهره زیبا و بدن ورزیده داشت. اما همیشه موهایش را از ته می زد! لباس گشاد می پوشید! مبادا دچار هوای نفس شود و...
#شهید_ابراهیم_هادی
@komail31 🍃🍃🌸🍃🍃
علمدارکمیل
بسم الله الرحمن الرحیم ختم بیست و هشتم #زیارت_جامعه_کبیره هدیه به محضر مبارک امیرالمومنین آقا علی
بخشی کوتاه از زندگی سردار #شهيد سيد علي اكبر شجاعيان
🔻در سال 1339 در ركن كلاي بابل در خانواده اي كشاورز متولد شدند. اين شهيد بزرگوار فرزند سوم خانواده بودند. بعد از شركت در كنكور سراسري در رشتـه پزشكي دانشگاه علوم پزشكي بابل قبول شدند.
مدت دو سال به تحصيل پرداختند ولـي عشق بـه جبهه نگذاشت شهيد در دانشگاه بماند و بنا به ديدگاه حضرت امام(ره) به دانشگاه اصلي يعني جبهه عزيمت نمـودند.
در جبهـه مسئوليت جانشيني گردان را بر عهده داشتند. درمدت حضور در جبهـه دو بار از ناحيـه دست راست و شـكم مجروح شدند ولي بعد از بهبودي بلافاصله به مناطق جنگي بـازگشتند تـا سرانجام در تـاريخ 66/1/30 در منطقـه ماووت بر اثر تركش خمپاره به شهادت رسيدند و پيكر مطهر ايشان در گلزار شهداي ديوكلاي اميركلا به خاك سپرده شد.
علمدارکمیل
بخشی کوتاه از زندگی سردار #شهيد سيد علي اكبر شجاعيان 🔻در سال 1339 در ركن كلاي بابل در خانواده اي كشا
✍📑 قسمتی از وصیت نامه #شهید سید علی اکبر شجاعیان:
⚠️ انسان های به خواب رفته، بیدار شوید دیگر وقت هوشیاری است نکند که خواب مرگ گریبان شما را بگیرد، زنده شدن شما بستگی به لبیک گفتن به ندای حق دارد ...
‼️مردم حلقه های زنجیری که شیطان شما را به دنیا متصل کرده بشکنید و از قفس تنگ دنیا برهید، پرواز کنید ...
❤️خدای من! آیا می شود پر کشید، آیا می شود شاهد عشق را به آغوش کشید، مرگ را می گویم، شش سال است که منتظر این عشقم، منتظر این وصالم، وصالی که دلم را به آتش کشید، آیا می شود از قفس تنگ و کوچک تن رهید، آیا توانایی پروانه شدن را داریم، پروانه را سوختنی است به دور شمع، مهم این است که وجودمان پروانه گردد. ...
تقاضایم از شما این است که سلاح به زمین افتاده ام را بر گیرید و همواره حاضر در صحنه های انقلاب اسلامی عزیزمان باشید و به دقت به کلام ملکوتی امام امت خمینی کبیر گوش فرا دهید،
🔻**اطاعت ولی فقیه بنمایید که آخرت شما را اطاعت از ولایت تضمین می کند.**
اگر می خواهید حیات جاودان یابید همواره مطیع رهبری باشید،
دوستانم دوست دارم دست به تجارت سودمندی زنید و جان های خود را به بهای کسب رضای خداوند متعال بفروشید. ...
خدا دینش را حفظ خواهد نمود چقدر خوب است که شما دین خدا را یاری کنید و از در جهاد که در مخصوص اولیاء خداست وارد جنت شوید. ...
❌ ای انسان هایی که خالق خود را فراموش نموده اید!
اگر میزان اشتیاق خداوند متعال را نسبت به خود می دانستید همان دم از شوق دیدار حق جان می دادید. بیچاره هایی که به خدا پشت کرده اید، برگردید، برگردید که خداوند منتظر شماست، خداوند منتظر است که انسان شوید و به جوار او در آیید و به او نظر کنید. ...
سعی کنید که پرورش روحی را مقدم بر همه کارهایتان قرار دهید،
دوستانم سعی نکنید که علم را برای علم بیاموزید، از علم وسیله ای برای قرب به خدا و نردبان تکامل انسانیت استفاده نمایید. علم وسیله ای عالی برای شناخت حق است. ...
❌از یاد خدا غافل نباشید به یاد داشته باشید که غیر خدا فانی است پس باید دل به باقی سپرد چون شما برای بقا آفریده شده اید نه برای فنا، شما برای عالم آخرت آفریده شده اید نه برای دنیا. همواره در فکر خدمت در جهت رضای خدا باشید.
@komail31 🍃🌺🍃
علمدارکمیل
بدون این که سرم را بالا بیاورم دوباره خداحافظی کردم و به طرف در رفتم. در سالن راه آهن موقع خداحافظی
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت نود و نه
🔻 وقتی تردید مرا دید ادامه داد:
–من روی زمین می خوابم تو روی تخت بخواب که راحت باشی.
یا هر جور که تو بگی، فقط حرف از رفتن نزن .
سرم پایین بودو حرفی نمی زدم.
نفسش را بیرون دادو گفت :
–من به مامانت قول دادم که فعلا دستم امانتی، خیالت راحت باشه عزیزم.
از حرفش خجالت کشیدم و از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم.
بعد از چند دقیقه سکوت هیجان زده گفت:
–راستی برات سورپرایز دارم بعد دستش را دراز کرد و پخش را روشن کرد، صدای موزیک ملایمی پخش شد که بعد از چند لحظه یک خواننده ی سنتی خوان شروع به خواندن کرد. لبخندی
زدم و گفتم:
–سلیقه ی موسیقیت تغییر کرده؟
چشمکی زد و صدای موسیقی را کمی پایین آورد.
–فکر کردی فقط خودت بلدی تحقیق کنی؟
–هیجان زده گفتم:
–واقعا؟
–البته نه مثل شما، ولی خب یه چیزایی مطالعه کردم.
–خب نتیجه اش؟
سینه اش را صاف کرد و گردنش را جلو داد. صدایش را مثل اخبار گوها کرد وگفت:
–طی تحقیقات من، موسیقی به خودی خود چیز بدی نیست ، حتی موسیقی خب می تونه آدم رو به سمت بهترینها سوق بده.
موسیقی همراه با کلامه باید اون شعری که خواننده میخونه پر محتوا باشه و مادی نباشه، مثلا در مورد عالم هستی، معبود واین چیزها باشه، مثل اکثر شعرهای صائب تبریزی.
طبق گفته ی یکی از بزرگان بهتره که از هجران و معشوق و عاشقی و این چیزها نباشه، چون این چیزها هم خودش یه جورایی آدم رو وابسته میکنه...
البته من اینایی که میگم خوندم و جالبم بود و قبولشونم تا حدودی دارم ولی نمی تونم انجامش بدم.
چون یه عمری موسیقی بد گوش کردم لذتم ازش بردم، الان به این راحتیها نمی تونم این حرفها رو بپذیرم. بعد قیافه اش را مضحک کرد و کمی صدایش را نازک کرد، همراه ناله گفت:
–معتادم اعیال معتاد می فهمی...
پقی زدم زیر خنده.
–نکن که اصلا بهت نمیاد، زشت میشی.
از حرفهایش خوشحال شدم. تیکه ی آخرحرفش برایم مهم نبود، همین که رفته بود دنبالش و تحقیق کرده بود یعنی حرفهایم برایش مهم بوده، و این خیلی برایم اهمیت داشت. مهم تر از آن این که موسیقی طبق سلیقه ی من پیدا کرده بود.
صدای موسیقی را زیاد کردم و دستش را گرفتم و چشم هایم را بستم و گوش سپردم به نوای زیبایی که پخش میشد.
–من اکثر کارهای این خواننده رو شنیدم. برام جالب بوده.
–حدس زدم خوشت بیاد.
دستش را فشار دادم وگفتم:
–ممنونم.
–قابل شما رو نداشت. ولی من نتونستم باهاش ارتباط بگیرم.
–واقعا برام جالب بود. هم حرفهات، هم این کشفی که کردی
علمدارکمیل
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت نود و نه 🔻 وقتی تردید مرا دید ادامه داد: –من روی زمین می خو
دستم را بوسید و همانطور که چشم به خیابان داشت گفت:
–اصلا فکر نمی کردم در این حد خوشت بیاد.
–فقط لبخند زدم و دل به صدای خواننده سپردم.
"ای آتش پنهان در من، برخیز
ای شسته به خون، پیراهن، برخیز
برخیز با داغ نهان، برگیراین بار گران...
آتش تنهایی در دل دارم...
دست اگر از عشق تو بردارم....
آنقدر غرق بودم که متوجه نشدم کی به خانه رسیدیم.
👨آرش
وقتی به خانه رسیدیم، ظاهر خانه هر دویمان را متعجب زده کرد.
مادر با چشم گریان تکه های شکسته ی ظرفی را جمع می کرد.
یکی از صندلیهای میز ناهار خوری هم روی زمین افتاده بود و تکهایی از دستهاش شکسته بود. هنوز وسایل پذیرایی روی عسلیها بودند. فنجان ها و پیش دستی هایی که داخل بعضیهایشان میوه و بعضیها آشغال میوه بود.
من و راحیل هاج و واج خانه را و مادر را از نظر
گذراندیم. کمک مادر رفتم و پرسیدم:
–چی شده مامان؟
مادر نگاه معنی داری به راحیل که هنوز همان جا جلوی در خشکش زده بود انداخت. راحیل معنی نگاه مادر را فهمید و با تردید گفت:
–آرش جان من میرم توی اتاق لباسم رو عوض کنم. با حرکت سر، کارش را تایید کردم. مادر که می داند من آخرش همه چیز را به نامزدم میگویم، چرا اینطور برخورد می کند.
فعلا باید ملاحظهی حال خرابش را کنم. با این که از رفتارش ناراحت شدم، ولی حرفی نزدم و نگاهم را از رفتن راحیل گرفتم و به مادر دادم.
مادر تکه های بزرگ شیشه را در سطل زباله خالی کرد و اشکهایش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید وآرام گفت:
–هیچی مادر، کیارش و مژگان دعواشون شد، یه کم بحث کردند و مژگان آماده شدو کیفش رو برداشت که قهر کنه بره، کیارشم مثلا می خواست جلوش رو بگیره، کیفش رو گرفت پرت کرد خورد به گلدون روی اپن و گلدون هزار تیکه شد.
–دعوا واسه چی؟
چه می دونم، بعد از اینکه عموت اینا رفتند، مژگان گوشی کیارش رو گرفت تا عکس های مسافرتش رو ببینه، که البته کیارشم نمیداد به زور مژگان داد. حالا دیگه نمی دونم عکس چی بود، کجا بود، که مژگان باز خواستش کردو کمکم صداشون بالا رفت و دعواشون شد.
–پس الان کجا هستند؟
–مژگان با عصبانیت از در بیرون رفت و کیارشم دنبالش.
توی فکر بودم که گوشی ام زنگ خورد. نگاهی به صفحه اش انداختم و رو به مادر گفتم:
–کیارشه.
–جانم داداش؟
بدونه این که سلام کند، همانطور که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند و آرام تر حرف بزند گفت: