#روایت_معتکفین
خانم کرمی شعار مامان آقا امیرسام
روایت من از روزهای زیبای اعتکاف...❤️
من آدم آنچنان مذهبی نبوده و نیستم و ایمانم مثل خیلی از دوستان معتکف نبوده، اما عاشق معنویت هستم و همیشه سعی می کردم با پسرم در فضاهای با این حس و حال قرار بگیریم.
یکی از جاهایی که دوست داشتم با پسرم
تجربه کنم اعتکاف مادر و کودک بود، اما چند عامل باعث شده بود که تا لحظات آخر دودل باشم، شرکت کنم یا نه؟
یکی به خاطر شغلم و دغدغه هماهنگی کارهای بیرون و دیگری اینکه پسرم نمونه و بهونه گیری کنه که بریم و سوم بحث عذر شرعی...
خلاصه گفتم اگه امسال قسمت ما باشه و لایق باشیم می مونیم.
حقیقتش شب اول خیلی برام سخت بود، کمر درد داشتم، جای خوابم راحت نبود، با سرویس رفتن تو سرما مشکل داشتم، درِ مسجد جیر جیر میکرد که فرداش با همکاری خانم خضوعی روغن کاریش کردیم 👌
خلاصه گفتم یه شب می مونم فردا میرم من نمیتونم سه شب اینجا باشم . اما شاید باورش سخت باشه که نفهمیدم کی سه روز گذشت و اصلا چطور موندم😏😎
اما لحظات اعتکاف واقعا برام رویایی بود...
اول که وارد شدم دیدم خیلی با حوصله اسم و جاها و کارت غذا و خلاصه همه چیز منظم بود.
شب اول باور نمیکردم پسرم بخوابه چون خیلی بدخوابه ، اما وقتی قصه گو قصه گفت اونم کمکم بدون اذیت خوابید، وقتی نیمه شب برای مناجات شبانه بیدارمون کردن گفتم وای چرا نمیذارن بخوابم😭 من فردا میرم، تازه شب بعدش میگفتم کاش بنده خدایی که زحمت مناجات رو میکشید خواب بمونه منبخوابم😉😁، سر درد فردام و کوله باری از برگه های آزمون، ندامت و اشک مادرا از شیوه های تربیتیمون بعد توضیحات خانم زنگنه😔، گشنگی روزه داری بعد توضیحات خانم صفرپور درمورد غذاهای مقوی😋، صحبت های قشنگ و عمیق خانم یوسفی، نماز قضاها برای شهدا، مهربونی خادمای عزیز و خانم حشمتی مهربون، پیدا کردن دوستای اعتکافی برای خودمون و بچه هامون... خلاصه کارها و خاطرات دوست داشتنی و جالب زیاد بود.
اما من یه درس در کنار دوستان معتکفم یاد گرفتم و اونم این بود که قرار نیست ما یا بچه هامون همیشه تو بهترین امکانات و شرایط باشیم تا فکر کنیم چقد خوشبختیم تو مسجد ما یه پتو و زیر انداز داشتیم بچه ها هیچاسباب بازی نداشتن اما دل همه خوش بود...
با گذشته مقایسه میکنم که چقدر ذهنم محدود بود و برای خوشحال شدن پسرم حاضر بودم هر هزینه ای کنم اما دیدم پسرم تو مسجد،خونه خدا چقد حالش خوبه، از شما عزیزان یاد گرفتم همیشه جای خوابت راحت نیست، همیشه غذا باب دلت نیست، همیشه نباید دنبال زیبایی ظاهری باشی، سه روز بدون آینه، همیشه بچه ها با چیزهای گرون خوشحال نمیشن...
کاش حس خوبی که منتجربه کردم رو همه دوستان تجربه کرده باشند.
#اعتکاف_مادر_و_کودک
╭┅─────────┅╮
🏖 @konje_khalij_bu
╰┅────────
وقتی خودشو از وسط رنگ بازی به مامانش میرسونه 🎨
چهره مامانا 😳😅
#اعتکاف_مادر_و_کودک
╭┅─────────┅╮
🏖 @konje_khalij_bu
╰┅────────
#روایت_معتکفین
#قسمت_چهارم
لیلا حیدری مادر سه فرشته
وقت سحر خادم های مهربون بیدارمون کردند..دوستان دست اندرکار،با خوش سلیقگی تقریبا یک سوم فضای مسجد را با نور پردازی زیبایی آماده عبادت و شب زنده داری و البته برگزاری محل سخنرانی و بقیه برنامه کرده بودند .
به حیاط مسجد رفتم تا وضویی بگیرم. به آسمان نگاه کردم،ماه شب چهاردهم پرنورتر از تمام شبها،سخاوتنمدانه به تمامی اهل زمین نور میپاشید.
صدای مناجات و مولای یا مولای.... را که شنیدم دلم لرزید😔.
لحظه های غریب و قشنگی بود..حالا دیگر مابودیم و خدای مهربانی که مارا با هر حس و حالی پذیرفته بود.
همهرا یاد کردم .
هر سه روز نماز ها را جماعت خواندیم و بعد یا قضای نماز شهدا خواندیم یا قضای نماز خودمان.. 🤲🤲🌹
هیچ روزی بر ما نگذشت مگر اینکه عزیزی مهمان ما شد و بر آموخته هامون افزود
سرکار خانم ها زنگنه ،یوسفی و صفرپور هر کدام در حیطه دانش خود..به اندازه ای زمانی که داشتن سیرابمان کردند.
این سه روز برنامه بچه ها کاملا مشخص بود.
صبحانه،ناهار،افطار
ورزش صبحگاهی و برنامه های نابی که در حسینیه بود..
از کار با سفال و نمایش عروسکی و سرسره بازی و مسابقه وووو ...
اغلب بچه ها از بس در طول روز بازی می کردند ، شب از خستگی به خواب میرفتند.. بالاخره به روز آخر رسیدیم..روز پانزدهم ماه رجب و وفات بی بی حضرت زینب س..روز مزد..روز خداحافظی..روز....
ادامه دارد
╭┅─────────┅╮
🏖 @konje_khalij_bu
╰┅────────
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اختتامیه اعتکاف مادر و کودک ۱۴۰۳
سه روز دعا و عبادت
و
سه شب تسبیح و اجابت
از فرشِ زمین
تا
عرش آسمان
به پایان رسید .
مادر مهربان ! 😇
بیا چراغ باش و فرزندانت را به مقصد برسان.
شکرانه ی آغوش بندگی را بجای بیار و همیشه مهمان باش !
ما زنده برآنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
#اعتکاف_مادر_و_کودک
#بوشهر
╭┅─────────┅╮
🏖 @konje_khalij_bu
╰┅────────
رویداد استانی بابازی
ارائه بازی های تربیت محور
سرکار خانم خدیجه باغکی 🌸
✔️ مسئول حسینیه کودک هیات امام حسن مجتبی ع
✔️ بازی ساز و برگزار کننده کارگاه های کودک در مادرانه کنج خلیج
╭┅─────────┅╮
🏖 @konje_khalij_bu
╰┅────────
#روایت_معتکفین
#قسمت_پنجم
صبح روز سوم بعد از نماز جماعت صبح و دعای عهد و نماز قضای صبح به نیت یک شهید،برای استراحت رفتیم.
خادمان تاکید میکردند،چون بعد از نماز ظهر اعمال ام داوود شروع میشود،استراحت کنیم.حدود ساعت 9بیدار شدیم و باید بچه ها، این فرشته های پاک و بی آلایش را برای صبحانه ،آماده میکردیم.لحظه به لحظه به نماز ظهر و شروع اعمال ام داوود نزدیک می شدیم..وجودم لبریز از شوق و دلشوره بود.🤲🌹
از سویی ،دلم می خواست تمام اعمال را تمام و کمال انجام دهم و نگران بودم نتوانم به پایان برسانم
و از سویی دیگر دقیقه به دقیقه در انتظار غروب بودم وچققققدر برای آن لحظه دعا آماده کردم..تمام حاجت هایم را مرور میکردم تا مبادا فراموش کنم.🙈🤲🤲🤲
تسبیح دستم بود و 100حمد را خواندم و به سوره توحید که رسیدم..تسنیم جانم آمد و گفت یه وسیله گم کردم مامانی پاشو بیا کمکم پیداش کنیم😐😭😭
هیچ دیگه تسبیح ما از دستمون کشید📿
اینطوری بود که ما شمارش اذکار دستمون در رفت😕
ولی خوب خادمین محترم مرتب میگفتند این اعمال مستحبه.. حواستون باشه به بچه ها سخت نگیرید☺️🙈
خلاصه سوره ها راتاجایی که زمان اجازه میداد تلاوت کردیم.
اخر سر ،خانم مداح اومد و آخرین دعا و مناجات اعمال ام داوود رو خوند😭😭😭
ایشون خواندند و ما معتکف ها ،مثل ابر بهار گریه کردیم😭😭
سفره نورانی اعتکاف امسال داشت جمع میشد..دیگه حاجت هام یادم نبود..هر چه اشک میریختم.سیر نمیشدم😭😭😭
خدایا من از تو فقط خودت رو میخام.😭😭
لحظات آخر انگار توبغل خدای مهربونم بودم.. انگار عزیز ترینم داشت بدرقه ام میکرد و من دلم پیش او بود😭😭
گفتم خدا جونم منو تنها نذار..من پام از مسجد ،از خونه تو بیرون بذارم،دوباره منم و بوی تعفن گناه.. کمکم کن.دستم بگیر😭
همه سرمایه من عشق به تو هست خدا جونم😭😭 حتی اگه هزار بار، راه رو اشتباه رفتم..همیشه بازهم برگشتم پیش خودت😭😭.
درست مثل این بچه هامون.که حتی وقتی دعواشون هم می کنیم باز بر میگردن تو بغل خودمون😭❤️.
خدایا،به حرمت این فرشته ها که مثل بارون پاک و طاهرند .. مارو ببخش😭🤲🤲
دوباره برای همسرم که همراهی کردو همه خادمین اعتکاف که بی دریغ محبت کردند
دعای مخصوص کردم🤲🤲😭😭.
شگفتانه اخرمراسم اختتامیه بود که بازهم عاالی بود و لبریز ازخاطره❤️🌹🙏🙏.
بعد از افطار از دوستان خادم و غیر خادم خداحافظی کردم . خانه خدا ،رابا دلی لبریز از فضل الهی و امید به مهربانیش ترک کردم.😔🌹🤲
گرچه خدای مهربان جاری و ساری در تمام لحظات مان هست☺️🤲🤲
آقای همسر زحمت کشیده بودند و تدارک شام مفصل دیده بودند🙈..راستش من هم بی خبر ازهمه جاافطارم رانخوردم وترجیح دادم ببرم در کنار خانواده میل کنیم🙈.
موقع برگشت همسرم از دخترم پرسید:
بابایی خوش گذشت؟
تسنیم جان هم با شوق و ذوق جواب داد:
اره بابا خیییلی..دوست پیدا کردم ،بازی کردیم..تازه اونجا عروس👰♀ خانم اومد صورتش پیدا نبود..یه عااالمه برامون کادو آورده بود😳😳😐😐
باز دوباره ماهیچ
ما نگاه😐
بعد تازه فهمیدم منظورش فرشته جون بود😅😅😂🙈🙈🙈
دیگه تصحیح کردیم ..رفتیم به سمت خانه تا دستاورد این سه روز، زندگی مان را معنوی تر بسازد..
اگر از من بپرسند عصاره این سه روز را بگو
فقط می گویم صبر صبر صبر
صبر نه ها🤌
صبرررررررررررررررررررررررر😍
از سرکار خانم پور محمد،که آخر مجلس فهمیدیم چقدر در برگزاری مراسم زحمت کشیده آمد ولی متواضعانه ،فقط در حاشیه بود و همه خواهران عزیزم چه دوستان در مسجد و چه دوستان زحمتکش در حسینیه و صدددد البته خانواده های محترمشون که همراهی کردند..کمال تشکر و قدردانی دارم
الهی خوشبخت و عاقبت بخیر باشید🤲🤲
امام زمان عجل الله آمین گویای دعا هاتون باشه🤲🤲🤲
موفق و پیروز و سربلند باشید🤲🤲🤲☺️🤲
تموم شد..دیگه ادامه ندارد😅🙈
╭┅─────────┅╮
🏖 @konje_khalij_bu
╰┅────────
#روایت_خادمی
خادم معتکف
#قسمت_اول
سال گذشته برای اولین بار بود که توانستیم اعتکاف مادر و کودک را با تجربه خودمان از کارهای فرهنگی و با استفاده از تجربه دیگران برگزار کنیم.
پارسال در قسمت حسینیه کودک فعالیت داشتم . کمبود نیرو در قسمت کودک دیده می شد و برای ارائه ی یک کار خوب تربیتی ، تنها با از خود گذشتگی خادمین و فشار جسمی بالا و نداشتن استراحت این کمبود را جبران کردیم ، اما امسال فرق میکرد ، تجربه مراسم پارسال را داشتیم تجربهای بسیار ارزشمند...
اگر پارسال فقط خانم محبی و خانم پورمحمد به دلیل شرکت و همفکری در جلسات مادر و کودک کشوری صاحب نظر بودند، اما به دلیل تجربه پارسال ، همه ما صاحب نظر شده بودیم .
تعداد خادمین معتکف پارسال کم نبود، به خاطر همین من که در قسمت کودک فعال بودم معتقد بودم خادمین نباید معتکف بشوند، چرا که کار بسیار است و نیرو کم هر کس در هر قسمت که میتواند باید کمک کند و اگر معتکف نباشد امکان تردد به حسینه کودک هم خواهند داشت.
تقریبا یک ماه مانده به شروع اعتکاف سال ۱۴۰۳ جلسات هفتگیِ هماهنگی و برنامهریزی اعتکاف شروع شد. نظرات و تجارب زیاد بود، بسیار برنامهها دقیق بود، هر کاری مسئولی داشت ، اما همچنان بر تفکر خود پا محکم نهادم و در جلسات گفتم که ``لطفاً خادمین معتکف نشوند ``
اما نمیدانم به چه دلیل و چطور پیش رفت که با اینکه دوست داشتم امسال هم در قسمت کودک فعالیت کنم ،اما تمامی مسئولیتهای من در مسجد بود و شرایط برای معتکف شدن من مهیا بود ،اما تا لحظه آخر مشخص نبود ... من ماندم و آن مسئولیتها و با کسب اجازه از سرکار خانم پورمحمد بنده معتکف شدم... خادم معتکف!
از نونهالی تا جوانی در اعتکافهای مختلفی شرکت کرده بودم ، هر اعتکاف حال و هوای خودش را داشت ،اما به جرات میتوانم بگویم اعتکاف مادر و کودک با همه اعتکافها متفاوت است .
وقتی معتکف میشوی بیشتر خدا را صدا میزنی، بیشتر ذکر میگویی، بیشتر نماز میخوانی، بیشتر قرآن میخوانی ،اما من خادم معتکف شده بودم و فقط می توانستم نماز یومیهام را بخواندم، حتی فرصت خواب هم کمتر از معتکفین داشتم، بیشتر معتکفین را صدا میزدم، بیشتر برنامه ریزی میکردم، بیشتر راه میرفتم و .... هم مادر بودم ،هم معتکف بودم ،هم خادم ... حس عجیبی داشت که در کلمات نمیگنجد! سخت بود رفتار خود را کنترل کنم. وظیفه بزرگی بر دوشم بود باید مهربان میبودم ،مهربان سخن میگفتم، نکند دلی را برنجانم، سنگینی اینکه نکند کسی از من ناراحت بشود خیلی مرا صبورتر کرده بود ،سعی کردم مادری مهربانتر از مادرانههای خودم برای فرزندم، برای فرزندان معتکفین باشم!
عشق بازی خادم معتکف با یک معتکف فرق میکند, شاید یک معتکف با ذکر زیاد گفتن عشق بازی کند اما یک خادم با این که زبان و دهانش خشک باشد و به خاطر تحرک بالاگرسنگی بر او فشار آورده است اما باوجود اینها باید مراقب رفتار خود باشد که دل معتکفین را نرنجاند و کسی ناراضی نباشد و نیاز هر نفر را رفع بکند. انگار خادم معتکف باید معتکف را راضی نگه دارد و عبادت او در این است و سختتر از همه این بود که نکند عمل من ریا باشد!!! چرا که عمل من مثل جنس پشت ویترین بود، بقیه خدام تمام فعالیت خود را دور از چشم معتکفین در حسینیه کودک انجام میدادند، اما من دائم جلوی چشم معتکفین بودم و کار من را سخت کرده بود .
بارالها خوب از هدف و نیت دلی من آگاهی تو مرا در این راه ثابت قدم نگه دار و مگذار از این تعریفهایی که از من کردند، تشکرهایی که از من کردند به خود غره شوم و عجب و غرور را از من دور کن و این قلیل خدمت را از من قبول کن
الهی امین
#روایت
#اعتکاف_مادر_و_کودک
#بوشهر
╭┅─────────┅╮
🏖 @konje_khalij_bu
╰┅────────
#روایت_اعتکاف
خادم معتکف
#قسمت_دوم
🌸خانم حشمتی🌸
در جلسات بیان شد که با خانم حشمتی هماهنگ شده، که سه روز اعتکاف را در خدمتشان باشیم . بسیار خرسند شدیم ، چون با توجه به تجربه پارسال، نیاز بود این سه روز یک استاد در کنار ما باشد.
شب اول اعتکاف فرا رسید خانم حشمتی وارد شد با صدای زیبا و رسا ما را بهشتی خطاب کرد ... سلام مادرهای بهشتی، سلام دوستان بهشتی ،سلام خواهرهای بهشتی... مهربانی از کلمات و بیانش مثل باران میبارید . اعتکاف شروع شد. به نظر من یکی از هدایا و الطاف خدا در این اعتکاف حضور این بانوی بزرگوار و مهربان بود. خانم حشمتی هم برای ما خادمین و هم برای معتکفین عزیز همچون یک مادر مهربان یا خواهر بزرگتر بود. از رفتار او درس میگرفتیم با وجود متفاوت بودن شرایط او (نداشتن کودک)هیچگاه زبان به گله باز نکرد(حتی در حد یک هیس گفتن...) .گاهی موقع خواب میشد با صدای گریه بچهها همراه باشد اما گلایه ای نداشت.
او گاهی زبان ما خادمین بود مطالب را با بیانی شیرین به معتکفین منتقل میکرد که کسی ناراحت نشود!
او همدلی را به معنای واقعی به ما نشان داد .
دیده شده ، هرگاه مادری از سختیهای فرزندآوری و فرزندداری لب به سخن بگشاید، اطرافیان همه میگویند: خدا را شکر کن، ناشکری نکن، بدتر از بچه توام هست و از این قبیل صحبتها و چنان عذاب وجدانی به مادر میاندازند که مادر دیگر جرات درد و دل باکسی را ندارد! اما خانم حشمتی گوش شنوایی برای تک تک مادران بود با حوصله تمام مشکلات و درد و دلهای مادران را گوش میداد و هرگز کسی را سرزنش نمیکرد ،حتی اگر گله ای نابه حق یا از سر خستگی بود ، فقط همدلی میکرد و با آرامش و پیشنهاد چند راه حل خردمندانه و عملی او را راهنمایی میکرد. برای رهایی از آن همه فشار مادری میشد از عبادت و نماز خود بگذرد و پای حرف معتکفین بشیند. بانویی بسیار عجیب بود به زبانهای مختلف مسلط بود، اما منظور من زبان فارسی یا انگلیسی و عربی نیست، منظور من زبان بدن، زبان کلام، زبان کودک، زبان مادر، زبان نوجوان و زبان همسر و... هست. میتوانست همه مخاطب های خود را راضی نگه دارد. وقتی هم کلامی با او تمام میشد حس سبکی داشتیم. بسیار پیش میآمد او را در نیمههای شب ببینم در حال عبادت در صورتی که بقیه خواب بودند، اما باز هم میدیدم که از این عبادتهای شبانه خود میگذشت و ایثارگرانه به مادری که فرزندش بیقراری کرده کمک می کرد و مثل یک مادر آن فرزند را در آغوش احساساس خود آرام میکرد...
نماز خواندنهای مختلف را دیدهام ! اما هر بار خانم حشمتی نماز میخواند از کلمه به کلمه آن عشق دریافت میکردم، او یک الله میگفت، اما من از آن کلمه عشق بنده به معبود را میدیدم ،تمام کلماتش را با حس بیان میکرد، فرق نمیکرد نماز واجب است یا نماز قضا است یا نماز مستحبی به راستی که او فرشتهای از جانب خدا برای اعتکاف مادر و کودک ما بود...
خانم حشمتی ممنون از حضورتون ...قدردان حضور پر ارزش شما هستیم
#اعتکاف_مادر_و_کودک
#بوشهر
#روایت
╭┅─────────┅╮
🏖 @konje_khalij_bu
╰┅────────
#روایت_اعتکاف
خادم معتکف
#قسمت_سوم
گوش درد
بعد از نماز صبح و اعمال بعد از اون، نوبت به خاموشی دوم، برای خواب و استراحت می رسید. حدودا ساعت ۶/۳۰ تا ۹ صبح همه باید استراحت میکردن. در این ساعت همه خسته بودن، حتی کسانی که شب مشغول عبادت بودند و نمیخوابیدن هم این ساعت خواب بودند. من هم طبق معمول همه کارها رو کرده بودم که کمی استراحت کنم.
سکوت مسجد را فرا گرفته بود ،ناگهان صدای گریه و ناله دخترکی از کنار و گوشه مسجد به گوش رسید. گریه میکرد و معلوم بود دردی او را اذیت میکند. مادرش که پسر بچهای کوچک به بغل داشت هراسان شده بود و او را به آرامش و گریه نکردن دعوت میکرد. بلند شدم و رفتم ببینم جریان چیه... تا دخترک بازیگوش دیشب حرف مادر را گوش نکرده و بدون کلاه در حیاط بازی کرده و باد به گوشش خورده و گوش درد دارد و حال آن درد برایش غیر قابل تحمل شده...
بعد از اینکه من رفتم دو سه تا مادر دیگه هم اومدن که ببینن چه کاری از دستشون بر میاد . هر کس راه حلی میداد یکی قطره ای آورد، یکی کرمی آورد، یکی روغنی آورد، اما کودک آنقدر درد داشت که اجازه نمیداد به او دست بزنیم ،چه برسد که به او دارو بدهیم! مادر هراسانتر شد کودک را بغل کرد و به سمت بخش مراسمات که کسی آنجا ساکن نبود رفت. از چهره مادر میشد تشخیص داد که چقدر معذب و ناراحت است ....که صدای دخترش الان بقیه رو بیدار میکنه، رفتم جلو و بهش گفتم : آروم باش ،آرامش تو بچه رو آروم میکنه. اینجا همه مادرند ، کسی گلهای از صدای گریه بچه ی تو نداره، چرا که ممکن بود این اتفاق برای بچه خودشون پیش می اومد، پس آروم باش تا دخترت آروم بشه.
اما مشکل مادر یکی نبود، پسر بچه کوچک بسیار وابسته به مادر بود . وقتی میدید مادر نمیتواند او را بغل کند کمی بیقراری میکرد . مادری پسرک را بغل کرد، مادری با تلفن همراهش کارتون گذاشت و گرفت جلو چشمان او که پسر بچه بهانه نکند و مشغول شود ...هر لحظه به تعداد مادرهایی که دور آن مادر جمع شده بودند اضافه میشد. انگار آن کودک ۶ـ ۷ مادر دارد وقتی دیدم کودک اجازه نمیدهد به او دارو بدهیم ،سریع یاد دعا درمانی افتادم. سریع دعای درمان گوش درد را پیدا کردم. رفتم خانم خضوعی مهربان را پیدا کردم، که با صدای دلنشینش آن دعا را برای کودک بخواند و بعد از آن رفتم بخاری پیدا کردم که حولهای بر روی ان گرم کنیم و روی گوش بچه بزاریم . هر کاری از دستم براومده بود انجام داده بودم، اما خیلی نگران بودم ...
دلم برای بچه میسوخت انگار بچه خودمه، وقتی بچه خودم خیلی ناآرومه باید ازش فاصله بگیرم تا کمی آروم بشم و خودم رو پیدا کنم، همه داروها و تدابیر رو سپردم به مادرای دیگه و کمی فاصله گرفتم و مشغول دعا کردن و انجام یه سری کارا شدم بعد از ۱۰ دقیقه برگشتم پیش مادر، دیدم همه مادران آن کودک مادرانه مادرانگی کردند برای آن بچه و آن بچه آرام گرفته بود و موفق شده بودند به او دارو بدهند و او را از شر آن درد بد نجات دهند....
مادرها یکی یکی سر جای خود رفتن و همه خوابیدند و مسجد به سکوتی فرو رفت و من بودم و فکر کردن به آن حلقه مادرانه زیبا که همدلی در آن چقدر جریان داشت و چقدر زیبا بود آن صحنه و لحظه ی باهم بودن که نمیتوان در کلمات گنجاند.
#بوشهر
#روایت
#اعتکاف_مادر_و_کودک
╭┅─────────┅╮
🏖 @konje_khalij_bu
╰┅────────