eitaa logo
💅 لاک جیـــغ 🧕
1.3هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
411 ویدیو
9 فایل
🌂✨ ✨ ❣هـوالـعـشـڨِ بےپـایـان ←|••عـشـڨ‌طورۍ♥️ ←|دلبـرونهایے سـَهـمِ دلهایِ عـاشڨ🙈 #برای‌نگـاه‌قشنـگتـون😍 #رمـانـهـایِ مذهبی و عـاشقـانـه های جـذابــ🙈ــ روزانه دو پارت، یکی ظهر و بعدی شب ←|••طُ
مشاهده در ایتا
دانلود
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_209 این روش جدیدش واسه اذیت کردن من بود... دیگه بهم دست نمیزد ، د
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ دستم لرزید با شنیدن حرفهاش، قلبم به طپش های نامنظم افتاد و هومن همچنان حرف واسه گفتن داشت: _جونش و که بگیرم با هم حساب بی حساب میشیم، میخوام همه چی و یه جوری تنظیم کنم که سالگرد سقط شدن اون بی همه چیز مصادف شه با به دنیااومدن پسرم، پسری که تو شکم تو میکارمش! و بعد نوبت میرسه به تو.. منتظر موندم اما ادامه حرفش و نگفت و فقط ابرو بالا انداخت: _تا همینجاش کافیه بقیش سوپرایزه! آروم گفتم: _من که بهت گفتم من از اون خواستم بهم کمک کنه، اون بخاطر من این کارو کرد! نزد تو دهنم فقط خندید: _هردوتاتون میخواید بخاطر اونیکی فداکاری کنید، چقدر عاشقانه! نگاهش که کردم خنده هاش ساکت شد و ادامه داد: _من همه چی و میدونم کثافت پس سعی نکن بازیم بدی... من میدونم که تو و اون بی همه چیز از قبل از عقد و امااز وقتی که اسمم روت بود باهم در ارتباط بودید میدونم که به امید اون تا پای عقد پیش اومدی، هانا همه چیز و بهم گفته ولی کاش زودتر میگفت... زودتر میگفت که من از همون اول تکلیف جفتتون و روشن کنم که کار به اینجا نکشه که نیام شمال و تو رو از خونه ای بیرون بکشم که اون حرومزاده ام توشه! نگاهم و به هر سمتی پرت کردم، هانا... کسی که باعث و بانی همه این اتفاق ها بود... اون دختره موذی که اون بازی هارو شب خواستگاریش درآورده بود تا از ازدواج با گرشا فرار کنه و حالا اینجوری همه چی و ریخته بود بهم و من باور نداشتم همه اینا بخاطر حس دوستداشتنش نسبت به برادرش باشه.. هیچ جوره باور نداشتم... حرفهاش تموم شده بود که ازم فاصله گرفت: _دیر شد... و سریع به سمت اتاق رفت که بغض تو گلوم و قورت دادم و گفتم: _من اینجا نمیمونم.. من میترسم شب تنها باشم! بی اینکه وایسه جواب داد: _سعی کن نترسی، چون از این به بعد از این تنهاییا زیاد پیش میاد، چه اینور باشیم و چه کانادا! دنبالش رفتم و تو چهارچوب در ایستادم: _من اینجا نمیمونم! لباساش و از کمد بیرون آورد و بی اینکه نگاهم کنه گفت: _میمونی... حالاهم برو بیرون ، رو مخم نرو! نمیخواستم بمونم... اگه با ترس تنها موندن هم کنار میومدم، با دردش کنار نمیومدم... دلتنگ بودم و نگران! نگران حرفهای سراسر کینه و نفرتش... دلتنگ خونه بودم... دلتنگ خودم! دکمه های پیرهنش و میبست که تکرار کردم: _نمیمونم... من و برسون خونه بابام! همزمان با بستن آخرین دکمش نیم نگاهی بهم انداخت: _اینجا زندونه، زندونبانشم منم، پس الکی زور نزن، به جای این حرفها برو تمرکز کن که فرداشب دوباره شیشه خورده جمع نکنی! و ادکلنش و از روی میز برداشت، داشت به خودش میرسید... داشت میرفت و معلوم نبود کجا و من و اینجا حبس میکرد که بغضم شکست و با صدای گرفته ام جیغ زدم: _یا من و میبری خونه بابام یا فرداشب که در این خراب شده رو باز کردی به جای دیدن من، جنازم و میبینی، قسم میخورم یه بلایی سر خودم میارم! عین خیالش نبود که ادکلنش و زد: _اگه عجله داری واسه مردن حرفی نیست، ولی یه کم صبر میکردی خودم یه مرگ رمانتیک واست رقم میزدما! با پشت دست اشکام و پاک کردم و عقب عقب رفتم: _حالا میبینی... میبینی که چیکار میکنم! .... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_210 دستم لرزید با شنیدن حرفهاش، قلبم به طپش های نامنظم افتاد و هو
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ دیشب رفت... حرفهام و جدی نگرفت. شاید خیال میکرد جرئتش و ندارم اما من دیگه جرئت زندگی کردن نداشتم... چند روزی بود که داشتم به خلاص کردن خودم فکر میکردم و شنیدن حرفهای دیشب هومن هم انگیزم و بیشتر کرد... من طاقت نداشتم... طاقت نداشتم که بشینم و انتقامش از گرشارو تماشا کنم... طاقت نابودی مردی و نداشتم که دوستش داشتم... که هنوز دوستش داشتم! نگاهی به ساعت انداختم، از پنج عصر میگذشت و هوا داشت روبه تاریکی میرفت، نگاهم و تو خونه چرخوندم، هر ثانیه فکر تازه ای از ذهنم رد میشد، نمیدونستم کدومش انتخاب بهتریه... کشیدن یه تیکه شیشه رو رگم، خوردن یه مشت قرص یا نه پرت کردن خودم از بالکن! همه دردناک بودن و شدنی اما هیچکدوم به اندازه این زندگی درد نداشت... من بریده بودم و دیگه دلیلی واسه زنده بودن نداشتم... من هیچ شباهتی به یاسمن چند ماه قبل نداشتم... من دیگه به ته خط رسیده بودم... تصمیمم و گرفتم و در سطل آشغال و باز کردم یه تیکه شیشه از تو سطل برداشتم و نشستم پشت میز غذا خوری... با هر نفسی که میکشیدم هیچکس تو خاطرم نمیومد الا یک نفر... گرشا یا شایدهم امیرحسین... امیرحسین بیشتر بهش میومد، نه به بابا فکر کردم و نه به مامان، اونا کسایی بودن که من و به این ازدواج وادار کردن که خوشبختیم و تضمین کردن و نفهمیدن جز بدبختی چیزی نصیب من نشد، شیشه تیز و برنده رو به دستم نزدیک تر کردم، امیدوار بودم با مرگ من از همه اتفاق های تلخ بعدی جلوگیری بشه، هومن دست برداره از انتفام و به همین مردن من راضی باشه! حتی الانم مثل احمقا داشتم اشک میریختم و کارهام و پیش میبردم، انگار جز گریه زاری دیگه کاری بلد نبودم! چشمام و بستم و محکم روی هم فشار دادم... از ته دل آرزو کردم اگه دوباره به دنیا اومدم حتی اگه انسان متولد نشدم و هر موجود دیگه ای بودم، حالم خوب باشه، به اندازه روزهایی که میتونستم خوشبخت باشم و خوشحال و نزاشتن این اتفاق بیفته، خوب زندگي کنم! دیگه نمیخواستم وقت تلف کنم، شیشه رو به رگ دستم نزدیک و نزدیکتر کردم... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت416 و بچه رو دادم بغل آقای دوماد و پش
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 و عماد از همه جا بی خبر هم فقط نفس عمیقی کشید و ترانه رو گرفت و اما من که هیچ جوره نمیتونستم الان خودم و بزنم به کوچه ی چپ لبخند مرموزی زدم و گفتم: به نظر شما حوصله ی بچه داری نداریدا سری به نشونه تایید تکون داد بچه نمک زندگیه اما خب در حال حاضر آمادگی پدر شدن و ندارم و به شیما خانم هم گفتم که انشاالله 5، 6 سال دیگه به فکر بچه دار شدن باشیما واقعانخندیدن تو این اوضاعی که یه جورایی بابا شدن حاجی 50_50یود سخت و نشدنی بود که سعی کردم خودم و با نوشیدن دوغ مشغول کنم و نگاه پر معنیم و به شیما دوختم که زیر لب کوفتی گفت و رو ازم گرفت و تا آخر شام حتی نتونست یه قاشق غذا بخوره و فقط آب و چند تا دونه زیتون خورد؛ شیما باعث شده بود تا حاج آقا راه به راه بپرسه چت شده و منم با لبخندی ملیح نظاره گرشون باشم که عماد طاقت نیاورد و آروم تو گوشم گفت: تو چته؟ تو مخت دارن جوک تعریف میکنن که زرت و زرت داری لبخند میزنی؟ صورتم و چرخوندم سمتش و وقتی دیدم شیشه شیر بچه رو شل گرفته دستش و صاف کردم و گفتم: فضول، شما شيرت و بدها خیره به بالا تنش جواب داد: ندارم که بخوام بدم با چشم به شیشه شیر اشاره کردم: مزه تریز عماد خان. عروس دومادی که امیدوار بودم به سرنوشت من و عماد دچار نشن و باخداحافظی گرمی راهی مشهد و شروع زندگیشون کردیم و حالا برگشته بودیم خونه همه چیز تو خونه نوبتی شده بود و حالا هم من داشتم لباس عوض میکردم و بعدش هم مسواک زدن و شروع کرده بودم تا بعد از من عماد این کارهای کوچیک شخصی و که این روزا براشون وقتی نداشتیم و انجام بده مسواک زدم و آرایشم و شستم و همینطور که با حوله صورتم و خشک میکردم رفتم تو اتاق بچه ها, عماد لباسای بیرونیشون و درآورده بود و حالا هم با قیافه گرفته داشت من و نگاه میکرد که پرسیدم: چته؟ پوفی کشید و دماغش و گرفت: بیا ببین غنچه های نو شکفته مامان چه کردن! و بلند شد و اومد سمت منی که دم اتاق وایساده بودم که خندیدم: تا الان که غنچه و قند و عسل و نبات بابا بودن! با صدایی که به سبب گرفتن بینیش تو دماغی شده بود جواب داد: هنوزم هستن، اگه مامانشون یه دستی به گلبرگاشون بکشه! و با خنده ازم دور شد که رفتم سراغ بچه ها و همینطور که مای بیبیاشون و باز میکردم گفتم: فکر نکنی نفهمیدم، این دفعه نوبت تو بود و در رفتيا؟ هنوز مسواک نزده بود که جواب دادن: پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_211 دیشب رفت... حرفهام و جدی نگرفت. شاید خیال میکرد جرئتش و ندارم
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ سرم و گذاشتم رو فرمون، به اندازه چند سال درد میکرد... چشم هام به اندازه چند سال سنگین بود و حالم بد... با بلند شدن صدای زنگ گوشیم سر از رو فرمون برداشتم، مجید پشت خط بود... حال و حوصله هیچی و نداشتم امااین چندمین باری بود که زنگ میزد و پیام میداد، این بار جواب دادم: _بله... صدای نگرانش تو گوشی پیچید: _معلوم هست کجایی؟ میدونی مادرت تو چه حالیه؟ از کی تا حالا انقدر بی فکر شدی مرد گنده؟ صدام گرفته بود، تلاشی نکردم واسه باز شدنش و با همون صدای بی جون گفتم: _حالم خوبه، فقط میخوام تنها باشم... صداش بلند شد: _امیرحسین بس کن، هرچیزی یه حدی داره تو دیگه داری خودت و نابود میکنی صدای دو رگه شدم همه ماشین و پر کرد: _من دارم تاوان اشتباه خودم و میدم، تاوان دروغایی که باور کردم، که باعث شدم این اتفاق واسه دختری بیفته که عاشقش بودم... صدام دوباره پایین اومد: _که عاشقش هستم و نمیدونم... نمیدونم از رو اون تخت بلند میشه یا نه! سعی کرد آرومم کنه: _بیخیال شو امیرحسین، خانواده فروزان کم بلا سرت نیاوردن بسه دیگه انقدر پیگیر اون دختر نشو... اون مال تو نیست بفهم! بی خداحافظی گوشی و قطع کردم... دیگه هیچی مهم نبود... مهم نبود که از کارم اخراج شده بودم، مهم نبود که رسوایی بار آورده بودم، مهم نبود که بابا دیگه نمیخواست من و ببینه و قصد داشت بعد از طلاق هانا فراموش کنه که یه پسر داره، مهم نبود که شبام و تو مسافرخونه میگذروندم و بعد از ته کشیدن اون پول ته حسابم باید شروع میکردم به فروختن ساعت و لباس و آخرش هم ماشینم، مهم فقط یه چیز بود... بیدار شدن یاسمن... بیدار شدنش در حالی که ده روز بود که خودکشی کرده بود! دستم و چند باری تو صورتم کشیدم، لعنت به من... به بی عرضگی من! با دیدن هومن که حالا داشت سوار ماشینش میشد، ماشین و روشن کردم، مثل تموم چند روز گذشته بازهم باید میرفتم دنبالش، این بار کوتاه نمیومدم، این بار ولش نمیکردم، این بار گیرش مینداختم، حتی اگه شده هزار بار به بن بست بخورم، حتی اگه شده جونم و به خطر بندازم، کوتاه نمیومدم... آشغالی مثل اون که پشت اسم پدرش قایم شده بود و به ظاهر یه جراح زیبایی ساده بود، نباید راست راست راه میرفت ، من نمیزاشتم این اتفاق بیفته! با توقف ماشینش جلوی یه ساختمون، با فاصله ماشین و یه گوشه نگهداشتم و منتظر چشم دوختم بهش و طولی نکشید که یه زن جوون از در ساختمون بیرون اومد، با لبخند تو ماشین نشست و هومن دوباره حرکت کرد، دوباره دنبالش رفتم، مقصدش یه رستوران بود اون همینقدر کثافت بود... یاسمن و انداخته بود رو تخت بیمارستان و حالا پی کثافت کاریش بود و اما من دنبال این نبودم، من دنبال یه مدرک تازه بودم یه مدرک که بتونم بکشونمش دادگاه، یه مدرک که همایون فروزان هیچ جوره نتونه نابودش کنه که قوی تر از نفوذ اون باشه! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_212 #گرشا سرم و گذاشتم رو فرمون، به اندازه چند سال درد میکرد...
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ تا شام خوردنش تموم شه، دوباره غرق شدم تو فکر یاسمن، اگه به هوش نمیومد... اگه دیگه چشماش و نمیدیدم چی؟ حتی فکر بهش باعث وحشتم میشد... دستم مشت میشد و هزار بار از درون میشکستم... دوباره تو دلم آرزو کردم... از خدا خواستمش.. خواستم به دادم برسه... خواستم فقط یه شانس دوباره بهم بده... خواستم دوباره چشم های یاسمن و به این دنیا باز کنه و من باقی راه و میرفتم... به هر قیمتی که شده! تو آینه ماشین نگاهی به خودم انداختم، قرمزی چشم هام به کنار، حتی یه شونه به موهام نزده بودم، حتی دستی به ریش های بلندشدم نکشیده بودم... با خودم کاری نداشتم، قصد آشتی هم نداشتم! این بار شنیدن صدای پیام گوشیم باعث آشفتگیم شد، یه پیام از هانا حالم و بدتر هم کرد، از ساعت دقیق دادگاه فردا گفته بود که گوشی و پرت کردم رو صندلی کنارم و مشت محکمی به فرمون کوبیدم، چرا رکب خورده بودم؟ چرا یه دختر اینطور بازیم داده بود که حالا از یه دقیقه بعدم بترسم؟ بیشتر از نیم ساعت من تو همین فکرهای آزاردهنده دست و پا زدم و شام خوردن هومن و اون دختری که باهاش بود طول کشید و بالاخره بیرون اومدن... پشت سرشون راهی شدم، مقصد همون ساختمون بود ، رسوندش و خودش هم راه افتاد به سمت آپارتمان خودش... ماشین و که تو پارکینگ پارک کرد نفس عمیقی کشیدم، امروز هم این تعقیب بی فایده بود و هومن لعنتی هیچ جای خاصی نرفته بود! راهی مسافرخونه شدم، یه مسافر خونه که از اینجا خیلی فاصله داشت، دوباره باید چند ساعتی میخوابیدم و آفتاب نزده برمیگشتم سمت خونه هومن و تا خود شب هرجا که میرفت میرفتم تا بالاخره یه چیزی دستگیرم شه! رسیدم و یک راست رفتم تو اتاقم... یه لیوان آب و یه قرص خوردم و رو تخت دراز کشیدم پشت دستم و رو چشم هام گذاشتم و چشم بستم تا بخوابم اما به دقیقه نکشید و در اتاق زده شد! کلافه نشستم و گفتم: _بله صدای مامان و که پشت در شنیدم جا خوردم: _گرشا در و باز کن، منم! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_213 تا شام خوردنش تموم شه، دوباره غرق شدم تو فکر یاسمن، اگه به هو
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ پاشده بود اومده بود اینجا ومن چاره ای نداشتم جز باز کردن در که بلند شدم و در و باز کردم، تنها نبود و گلناز هم باهاش بود که نگاهم و بین هردوشون چرخوندم: _شما اینجا چیکار میکنید؟ مامان بااخم جواب داد: _برو کنار! و وارد اتاق شدن... در و بستم و تکیه به در گفتم: _خب حالا چرا اومدید؟ گلناز ساکت بود و مامان که توپش پر بود روبه روم ایستاد: _دو روزه هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی، معلوم هست داری چیکار میکنی؟ معلوم هست چت شده؟ سرم و به نشونه تایید تکون دادم: _خودتون بهتر میدونید که چیشده نفسش و فوت کرد تو صورتم: _باورم نمیشه، باورم نمیشه تویی که با کل طایفه با کل خانواده فرق داشتی تویی که اعتقاداتت زمین تا آسمون با ما فرق داشت اینجوری زده به سرت اینجوری رسوامون کردی و سری به نشونه تاسف تکون داد: _اینجوری که عاشق زن برادر زنت شدی و فرداهم میخوای زن خودت و طلاق بدی! پوزخندی زدم: _زن؟ برادر زن؟ همه اینا لفظه، من با هانا هیچ نسبتی نداشتم و ندارم! حرفم و رد کرد: _نسبت داری... نسبت داری که اسمت تو شناسنامشه! راه گرفتم تو اتاق، گلناز با نگرانی زل زده بود بهم: _گرشا میدونی چیکار کردی؟ میدونی بابا چه حرفهایی از آقا همایون و پدر اون دختر، اردشیر شنیده؟ میدونی به کاری که کردی چی میگن؟ نشستم رو لبه تخت: _من هیچ کار اشتباهی نکردم، من همین الانشم پای اون دختر موندم همین الانشم منتظرم... منتظرم که یاسمن به هوش بیاد که اگه به هوش بیاد حتی نمیزارم یه روز دیگه اسم هومن روش بمونه! مامان که به نفس نفس افتاده بود دستش و چند باری تو صورتش کشید: _خدایا خودت نجاتم بده... خدایا خودت به پسرم عقل بده... خودت نجاتش بده که داره خودش و به کشتن میده! از روی تخت بلند شدم: _نگران من نباش مامان، برو خونه توهم مثل بابا فکرکن هیچوقت پسری نداشتی، من الان فقط میخوام تنها باشم... سر کج کرد: _گرشا بسه... دست بردار از این کارت ، عین بچه آدم با غلط کردم برو دنبال هانا برو دنبال زنت، ازش خواهش کن که تورو ببخشه که دل باباش و برادرش و به دست بیاره و باهم برید یه شهر دیگه، برید زندگی کنید! چشم هام گرد شد با شنیدن حرفهاش: _برم بگم غلط کردم؟ به کسی که باعث و بانی افتادن همه این اتفاقاست بگم غلط کردم؟ چرا؟ چون بابا کلی رو اون پروژه کوفتی حساب کرده؟ چون حالا داره روابطش خراب میشه؟ و سرم و به اطراف تکون دادم: _من اینکار و نمیکنم... من پای علاقم به یاسمن میمونم، حتی اگه اسمش بی ناموسی باشه... حتی اگه چشم داشتن به زن مردم باشه... حتی اگه زنده نمونه... حتی اگه جونم به خطر بیفته! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_214 پاشده بود اومده بود اینجا ومن چاره ای نداشتم جز باز کردن در ک
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ حرفهام کلافش کرده بود: _تو عقلت و از دست دادی وگرنه میفهمیدی داری چه غلطی میکنی نفس عمیقی کشیدم: _من همون وقتی که یاسمن و رها کردم به حال خودش تا با هومن حروم لقمه ازدواج کنه عقلم و از دست داده بودم، حالا تازه هوشیار شدم سری تکون داد: _مسیری که داری توش قدم برمیداری اشتباهه، باور کن اشتباهه! لبام و با زبون تر کردم: _درست یا اشتباه، من فردا هانارو طلاق میدم، به جای منم از بابا معذرت خواهی کنید بگید خیلی هم نگران نباشه به همون اندازه که بابا متضرر میشه، همایون هم ضربه میخوره پس شاید... مامان بین حرفم پرید: _هیچکدوم از اینا برای من مهم نبود، واسه باباتم انقدری مهم نیست، ما بیشتر از هرچیزی نگران توییم که دلبستی به دختری که مال تو نیست، ما نگران هومن فروزانیم که میتونه خطرناک باشه، نگران سلامتی توییم بفهم! قطره اشکی که از گوشه چشماش سر خورد و مسیر گونش و طی کرد باعث شد تا خودم و بهش نزدیک تر کنم و به آغوش بکشمش: _من مواظب خودم هستم، ناسلامتی تا همین چند وقت پیش یه مامور پلیس بودم، پس میتونم گلیم خودم و از آب بیرون بکشم... نگران من نباش مامان! عقب که رفتم بینیش و بالا کشید: _فردا تنهایی میری محضر؟ نم صورتش و با نوک انگشتم گرفتم: _آره، بعدش بهتون زنگ میزنم نگران نباش دوباره نفسش و عمیق بیرون فرستاد که رو کردم به گلناز : _دیگه برید، این جا خیلی مناسب شما نیست، نه خودت نه مامان اینجا نیاید گلناز سری به نشونه تایید تکون داد: _از حال خودت بی خبرمون نزار، که پا نشیم بیایم اینجا زیر لب باشه ای گفتم و طولی نکشید که مامان و گلناز رفتن... با رفتنشون دوباره روی تخت دراز کشیدم، باید میخوابیدم و صبح زود بیرون میزدم اما انقدر گشنه بودم که از این پهلو به اون پهلو شدنم بی فایده بود... بلند شدم و از اتاقم بیرون زدم، باید یه چیزی میخوردم تا از پا نیفتم... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_215 حرفهام کلافش کرده بود: _تو عقلت و از دست دادی وگرنه میفهمیدی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ماشینم و جلوی محضر پارک کردم، ماشین هومنی که تا یک ساعت پیش دنبالش بودم هم همینجا بود... شنیدن هر ناسزایی برام مهم نبود... من دلبسته یاسمنی شده بودم که دوستم داشت که هومن به زور تصاحبش کرده بود... تموم مدتی که خیال میکردم خودش خواسته با هومن ازدواج کنه حتی یک لحظه بهش چشم نداشتم حتی یکبار با منظور خاصی نگاهش نکرده بودم اما حالا فرق داشت، حالا اون خودکشی کرده بود و‌بی شک بزرگترین دلیلش هومن بیشرف بود که حتم داشتم اذیتش کرده، دیوونش کرده! تو آینه نگاهی به خودم انداختم و پیاده شدم و خیلی سریع رفتم تو محضری که طبقه دوم قرار داشت. همزمان با ورودم نگاهم افتاد به هانا و هومن و البته گیتی خانم. هومن بلند شد و بعد از انداختن نگاه پر نفرتی بهم رو کرد به حاج آقایی که پشت میزش نشسته بود: _اومد... جلوتر که رفتم گیتی خانم ساکت نموند: _این بود جواب خوبیای ما؟ توهم با آبروی پسرم بازی کردی و هم با دخترم... خجالت نمیکشی؟ قبل از من هومن گفت: _مامان گفتم اگه میای حرفی نمیزنی بااین نامرد، گفتم یا نه؟ قبل از اینکه گیتی خانم چیزی بگه همزمان با کشیدن نفس عمیقی گفتم: _اونی که باهاش بازی شده منم... منم که یه مشت دروغ و مزخرف از دخترتون شنیدم و... هومن گام بلندی به سمتم برداشت و قبل از اتمام حرفم یقم و سفت چسبید: _خفه شو عوضی خفه شو! هولش دادم عقب: _نیومدم واسه دعوا، اومدم طلاق بدم و برم! قفسه سینش از عصبانیت بالا و پایین میشد بااین وجود سری تکون داد: _بحث و دعوا کارساز نیست، من طور دیگه ای باهات تسویه حساب میکنم! این بار صدای حاج آقا بلند شد: _آقایون اگه باهم مشکلی دارید بفرمایید بیرون حلش کنید اگه نه مدارکتون و تحویل بدید به سمتش رفتم و جلوی میز و درست روبه روی هانایی که نگاه پر غرورش و بهم دوخته بود نشستم، هومن هم بالاخره نشست و حاج آقا با تاخیر ادامه داد: _هردو واسه طلاق موافقید؟ نمیخواید بیشتر فکر کنید؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _میخوایم جدا شیم زیر لب بسیار خب ی گفت: _و اما مهریه، هزار سکه تمام بهار آزادی... هانا بالاخره زبون باز کرد: _من مهریم و میخوام، همونقدری که بهم تعلق میگیره حاج آقا از بالای عینکش نگاهم کرد و من جواب دادم: _مهریه روهم میپردازم، هرچقدر که قانون تعیین کنه حاج آقا صدایی تو گلو صاف کرد: _در صورتی که زوجین قصد جدایی در دوران عقد داشته باشن و بینشون رابطه زناشویی شکل نگرفته باشه و به عبارت دیگه خانم هنوز دوشیزه باشن نصف مهریه تعیین شده حین عقد به ایشون تعلق میگیره.. لبهام و با زبون تر کردم: _مشکلی نیست، من تو همین چند روز تمام مهریه رو پرداخت میکنم... و به این ترتیب کار ادامه پیدا کرد. حواسم حتی یه لحظه هم اینجا نبود، یه چشمم به هومن بود و رفتارهاش و زیر نظر داشتم، هرچند ثانیه یکبار گوشیش و چک میکرد و ابدا بهش نمیومد که زنده موندن یا نموندن یاسمن براش اهمیتی داشته باشه ... نصف فکرم هم پی یاسمن بود، یاسمنی که خبر گرفته بودم و فهمیده بودم امروز هم چشم باز نکرده... امروز هم وضعش تغییری نکرده! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_216 ماشینم و جلوی محضر پارک کردم، ماشین هومنی که تا یک ساعت پیش د
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با اتمام کارهای طلاق جلوتر از هانا و بقیه بیرون زدم و البته دوباره تو راهرو با هومن دست به یقه شدم، با قلدری چسبونده بودم به دیوار و تو صورتم دادمیزد: _یادت باشه تو دوتا ضربه به من زدی، اولیش به من بود به آبروم... به زنم که حالا نفس کشیدنش و مدیون یه مشت دم و دستگاهست و دومیش ضربه ای بود که به خواهرم زدی و من تا حق خودم... تا حق خواهرم و ازت نگیرم نمیمیرم! دوباره پسش زدم و درحالی که به نفس نفس افتاده بودم گفتم: _منم همینطور... زندم که تو رو از عرش به فرش بکشونم! و با عصبانیت کاپشن چرمم و تو تنم مرتب کردم و از اون ساختمون بیرون زدم و سوار ماشین شدم... ماشینی که باید ردش میکردم میرفت و مهریه هانارو جور میکردم... یک راست به دیدن مجید رفتم... مجیدی که مثل یه برادر پشتم بود، از خیلی سال قبل تا الانی که دوباره به کمکش نیاز داشتم... اداره که نمیتونستم برم، یه جایی همون نزدیکیا ماشین و گوشه خیابون نگهداشتم و منتظر اومدن مجید موندم، گفته بود تا چند دقیقه دیگه میاد و همینطور هم شد... خودش و بهم رسوند و تو ماشین نشست: _سلام، بالاخره یادی از ما کردی چه عجب جواب سلامش و دادم: _میدونی که چقدر گرفتارم مجید... سر به سرم نزار فقط یه زحمت جدید برات دارم! چشمهاش گرد شد: _خیره انشاالله؟ شونه ای بالا انداختم: _دعا کن یاسمن به هوش بیاد، اگه به هوش نیاد من دیگه هیچوقت نمیتونم به زندگی عادی برگردم، هیچوقت نمیتونم خودم و ببخشم، من همون آدمیم که از یه دختر بازیگوش و شاد یه دختر غمگین ساختم که دست به خودکشی زده...من مقصر همه چیزم مجید! عمیق نفس کشید: _بد به دلت راه نده، حالش خوب میشه به امید خدا سری تکون دادم: _امیدوارم! خیره بهم ادامه داد: _گفتی کار فوری داری و باید سریع خودم و برسونم، بگو تایید کردم: _میخوام ماشینت و ازت قرض بگیرم، ماشینمم بسپارم بهت که واسش مشتری پیدا کنی باید بفروشمش دوباره چشم هاش گرد شد: _بفروشی؟ لبام و با زبون تر کردم: _یه ساعت پیش توافقی از هانا جدا شدم اما مهریش و باید بهش بدم... تنها سرمایه منم همین ماشینه میدونی که! لب زد: _پس بالاخره تموم شد و سرش و به بالا و پایین تکون داد: _یه مشتری خوب براش پیدا میکنم، ماشینمم تا هروقت که خواستی پیشت بمونه راستی چیزی از هومن فروزان پیدا نکردی که به دردمون بخوره؟ ابرویی بالا انداختم: _انگار فقط دنبال عیاشیه، هرروز میره دنبال یه دختره و یه چند ساعتی و باهاش میگذرونه همین مرموز نگاهم کرد: _یعنی تو این شرایط فقط داره همینکار و میکنه؟ نگاهم تو چشم هاش چرخید: _تو این چند روز که فقط همین بوده قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت: _من که فکر نمیکنم قضیه عشق و عاشقی باشه، شاید این دختره هم یه تله ست، مثل بقیه! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_217 با اتمام کارهای طلاق جلوتر از هانا و بقیه بیرون زدم و البته د
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ نفسم و فوت کردم تو صورتش: _تله؟ از چی حرف میزنی مجید؟ با مکث جواب داد: _از قاچاق... قاچاق آدم... قاچاق زن و دختر ایرانی به اونور.. به کشورای حاشیه خلیج فارس! طول کشید تا حرفش برام هضم شد: _چی میگی مجید؟ کار اینا که قاچاق آدم نبود... اینا فقط اسلحه و... نزاشت حرفم تموم شه: _قاچاق آدمم میکنن! دنبالِ این جریانم هستیم! صدای نفس هام بلند شد: _از کجا؟ از کی دارن همچین کاری میکنن؟ مجید جواب داد: _نمیدونم، ولی تو این کار حتی حرفه ای تر از کارای دیگشون عمل کردن، انقدر حرفه ای که بازم هیچ مدرکی نداریم که یکیشون و دادگاهی کنیم، که حتی بتونیم ثابت کنیم! سریع گفتم: _پس از کجا فهمیدین؟ چیشد که به این نتیجه رسیدید؟ پلکی زد: _محرمانست امیرحسین پس حواست و‌جمع کن دیروز یه پسر جوون رفته پیش پلیس، انگار یه نامزدی داشته که حالا چند ماهیه ازش بی خبره، گفته واسه کار بردنش اونور ولی بعدش دیگه هیچ خبری ازش نشده، هرچی پیگیری کردن بی فایده بوده و آخر سر خود همین پسره رفته یه جاهایی که قبلا نامزدش و میرسونده، جاهایی که اگه پی اش و بگیری میرسی به چند تا اسم، یکی از اون اسما هومن... هومن فروزان! بزاق دهنم و به سختی پایین فرستادم، روحمم خبر نداشت از حرفهای مجید... پس هومن پس اون تیم لعنتی که دنبالشون بودیم و لحظه آخر مثل ماهی از دستمون سر میخوردن و نهایتا هم رو همه کارهاشون سرپوش گذاشته میشد، کارهای دیگه ای هم میکردن! کارهایی که بخاطر موقعیتشون، بخاطر نفوذشون، بخاطر جایگاهشون از همه مخفی مونده بود و همچنان مدرکی برای اثباتش نبود... صدام گرفته شد: _یعنی هومن الان خودش دست به کار شده واسه گول زدن یه دختر؟ اونم دختری که خونش ته شهر نبود و‌به نظرهم نمیرسید مشکل مالی ای داشته باشه! با یه مکث چند ثانیه ای گفت: _شاید قضیه این دختر فرق میکنه، شاید اصلا رابطش باشه، تو آدرسش و‌به من بده، یکی و میزارم که حواسش بهش باشه این قصه سر دراز داره! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_218 نفسم و فوت کردم تو صورتش: _تله؟ از چی حرف میزنی مجید؟ با مکث
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ نفسم و فوت کردم تو صورتش: _تله؟ از چی حرف میزنی مجید؟ با مکث جواب داد: _از قاچاق... قاچاق آدم... قاچاق زن و دختر ایرانی به اونور.. به کشورای حاشیه خلیج فارس! طول کشید تا حرفش برام هضم شد: _چی میگی مجید؟ کار اینا که قاچاق آدم نبود... اینا فقط اسلحه و... نزاشت حرفم تموم شه: _قاچاق آدمم میکنن! دنبالِ این جریانم هستیم! صدای نفس هام بلند شد: _از کجا؟ از کی دارن همچین کاری میکنن؟ مجید جواب داد: _نمیدونم، ولی تو این کار حتی حرفه ای تر از کارای دیگشون عمل کردن، انقدر حرفه ای که بازم هیچ مدرکی نداریم که یکیشون و دادگاهی کنیم، که حتی بتونیم ثابت کنیم! سریع گفتم: _پس از کجا فهمیدین؟ چیشد که به این نتیجه رسیدید؟ پلکی زد: _محرمانست امیرحسین پس حواست و‌جمع کن دیروز یه پسر جوون رفته پیش پلیس، انگار یه نامزدی داشته که حالا چند ماهیه ازش بی خبره، گفته واسه کار بردنش اونور ولی بعدش دیگه هیچ خبری ازش نشده، هرچی پیگیری کردن بی فایده بوده و آخر سر خود همین پسره رفته یه جاهایی که قبلا نامزدش و میرسونده، جاهایی که اگه پی اش و بگیری میرسی به چند تا اسم، یکی از اون اسما هومن... هومن فروزان! بزاق دهنم و به سختی پایین فرستادم، روحمم خبر نداشت از حرفهای مجید... پس هومن پس اون تیم لعنتی که دنبالشون بودیم و لحظه آخر مثل ماهی از دستمون سر میخوردن و نهایتا هم رو همه کارهاشون سرپوش گذاشته میشد، کارهای دیگه ای هم میکردن! کارهایی که بخاطر موقعیتشون، بخاطر نفوذشون، بخاطر جایگاهشون از همه مخفی مونده بود و همچنان مدرکی برای اثباتش نبود... صدام گرفته شد: _یعنی هومن الان خودش دست به کار شده واسه گول زدن یه دختر؟ اونم دختری که خونش ته شهر نبود و‌به نظرهم نمیرسید مشکل مالی ای داشته باشه! با یه مکث چند ثانیه ای گفت: _شاید قضیه این دختر فرق میکنه، شاید اصلا رابطش باشه، تو آدرسش و‌به من بده، یکی و میزارم که حواسش بهش باشه این قصه سر دراز داره! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_219 نفسم و فوت کردم تو صورتش: _تله؟ از چی حرف میزنی مجید؟ با مکث
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ روزها به همین روال میگذشت... هرروز جویای حال یاسمن بودم... هرروز دنبال هومن بودم... هومنی که قبل از این ماجراها باید گیر میفتاد، درست همون موقع که یاسمن و‌بردم رامسر... همون موقع که میخواستم یاسمن در امون باشه و رفتن هومن به کانادا به تاخیر بیفته و دستگیرش کنیم و نشد! ولی این بار فرق میکرد... این بار اون دنبال گرفتن جون من بود و‌ من دنبال گرفتن اون! اگه پا پس میکشیدم اگه شونه خالی میکردم همه چیز و‌میباختم... هرچی که مونده بود و من این و‌نمیخواستم! نمیخواستم بی جبران اشتباهم بمیرم... نمیخواستم یاسمن ازم دلگیر بمونه... جلوی در بیمارستان ماشین و‌نگهداشتم و مطابق معمول زنگ زدم تا جویای احوال یاسمن بشم... عادت کرده بودم یا زنگ میزدم یا از طریق یه نفر حالش و‌میفهمیدم... حالا بیست و‌یک روز از بسته بودن چشم هاش میگذشت... بیست و‌یک روز بود که دکترها جلوی خونریزیش و‌گرفته بودن اما اون هنوز چشم باز نکرده بود... با پیچیدن صدای زنونه ای تو‌ گوشی از فکر بیرون اومدم: _بله بفرمایید صدام و‌تو‌گلوم صاف کردم: _سلام میخواستم از حال یه مریض با خبر شم، یاسمن... بین حرفم پرید: _یاسمن نورایی... طبق معمول! تایید کردم: _حالش خوبه؟ با مکث جواب داد: _شما چه نسبتی باهاش دارید؟ خانوادش که هرروز همینجان... نمیدونستم باید چی بگم که با یه سکوت طولانی گفتم: _از آشناهاشونم ولی نمیتونم از خانوادش حالش و‌بپرسم، میشه بگید لطفا؟ حالش خوبه؟ صداش دوباره گوشم و‌ پر کرد: _پس خبر ندارید... قلبم به طپس های نامنظم افتاد و‌منتظر شنیدن ادامه حرفهاش موندم و‌وقتی چیزی نگفت عصبی گفتم: _از چی خبر ندارم؟ چیزی شده؟ برعکس من که تن صدام بالا رفته بود صدای اون آروم بود که جواب داد: _مریضتون به هوش اومده، یک ساعتی میشه! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_220 روزها به همین روال میگذشت... هرروز جویای حال یاسمن بودم... هر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ از خوشحالی حتی نمیدونستم باید چی بگم، لبهام از هم باز میشد اما حرفی نمیزدم، حالم خوب بود... خوب که نه عالی بودم... بالاخره به هوش اومده بود... بالاخره به این زندگی برگشته بود... بعد از چند روز که بهم سخت گذشته بود... حتی فراتر از سخت! تو‌سکوت فقط پلک میزدم، نشد... خلاص نشده بودم از این زندگی و داشتم نفس میکشیدم... دوباره به این زندگی کوفتی که رهاش کرده بودم برگشتم! غرق همین افکار زل زده بودم به یه نقطه نامعلوم که صدای هومن و از پشت سر شنیدم: _بهتری؟ فکر میکردم دیگه هیچوقت صداش و‌نمیشنوم نمیخواستم که بشنوم اما اون حالا اینجا بود! سرم و‌ که آروم تکون دادم روبه روم ایستاد: _این چه کاری بود که کردی؟ خودکشی؟؟ پلک سنگینی زدم، بااینکه میگفتن سه هفته چشم باز نکردم بازهم خوابم میومد: _برو بیرون چشماش گرد شد: _برم بیرون؟ لب زدم: _نمیخوام ببینمت، اگه من به این حال افتادم مقصر تویی... تو‌ من و به این روز انداختی پس حالا بااینجا بودنت عذابم نده... برو بیرون! قبل از اینکه بره یا بخواد چیزی بگه این بار صدای بابا گوشم و‌پر کرد: _یاسمن عزیزم... بالاخره به هوش اومدی.. و هراسون به سمتم اومد و‌ پیشونیم و‌بوسید. حتی یه لبخند خشک و‌خالی هم تحویلش ندادم و‌فقط گفتم: _بابا بگو هومن بره بیرون، بگو بره دیدنش حالم و‌بد میکنه... بگو بره و‌دیگه اینجا نیاد! بابا متعجب شد: _چی میگی یاسمن؟ به نفس نفس افتادم: _من بهش گفتم خودم‌و‌میکشم، گفتم و اون هیچ کاری نکرد حالا اومده اینجا که چی؟ بگو بره! و‌زل زدم به خود هومن: _برو بیرون! خشم تو‌ چشمهاش باعث ترسم نشد، بالاتر از سیاهی رنگی نبود و دنیای این روزهای من سیاه سیاه بود! مشت شدن دست هومن ذره ای برام اهمیت نداشت و‌ اون بدون اینکه بابا بهش چیزی بگه بالاخره بیرون رفت... با رفتنش نفسی کشیدم هرچند آسوده و راحت نبود... دلم این زنده بودن و‌نمیخواست... من نباید به این زندگی لعنتی برمیگشتم! بابا خودش و‌بهم نزدیک تر کرد: _یاسمن اصلا با هومن درست رفتار نکردی، اون همه این چند روز نگران تو‌ بود! پورخندی زدم: _اون نگران من نیست، شماهم نیستید... هیچوقت نبودید... همه اون دوست داشتنی که ازش دم میزدی دروغ بود بابا... همش دروغ بود وگرنه کدوم آدمی که بچش و دوست داره مجبورش میکنه به ازدواج اونم با هومن، با یه هیولا! بابا با قیافه گرفته نگاهم کرد: _آروم باش عزیزم،تو‌فقط چند ساعته که به هوش اومدی... رو‌ ازش گرفتم: _کاش به هوش نمیومدم... کاش میمردم راحت میشدم از دست همتون راحت میشدم! عمیق نفس کشیدن بابا چیزی و عوض نکرد... بریده بودم: _نمیدونم هومن تا الان بهتون گفته یا نه ولی کسی من و‌ندزدیده بود، من خودم فرار کردم و... نزاشت حرفم تموم شه: _میدونم... میدونم که اون پسره حروم لقمه نشسته زیرپات و توهم تو‌عالم سادگی باورش کردی و‌باهاش رفتی! سر چرخوندم سمتش: _اون زیر پای من ننشست، من ازش خواستم این کارو‌کنه، من خواستم چون خانوادم واسم هیچ کاری نکردن، چون همه امیدم شده بود اون آدم که هرچند دیر اما بالاخره میخواست کمکم کنه و‌نشد... بابا چشمهاش و‌بست و‌دوباره باز کرد: _بس کن یاسمن... دیگه در این مورد حرف نزن بزار فراموش شه و بره پی کارش... دیگه چیزی نگو! لبهای خشکیدم و‌با زبون تر کردم: _هومن انقدر اذیتم کرد که من یه بار فرار کردم و‌بعد هم تصمیم گرفتم خودم و‌بکشم، این بار نمردم اما اگه فرصت دیگه ای پیش بیاد یه کاری میکنم که حتما بمیرم! بابا کلافه شد: _بسه... ساکت شو دختر... ساکت نشدم، ادامه دادم: _اگه میخوای چند وقت دیگه واسه تحویل گرفتن جنازم نری اینور اونور به دادم برس بابا... منتظر چشم دوخت بهم: _چیکار کنم؟ دوباره نفس گرفتم: _طلاقم و از هومن بگیر... بین من و‌ آبرو و‌اعتبارت من و‌انتخاب کن! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_221 از خوشحالی حتی نمیدونستم باید چی بگم، لبهام از هم باز میشد ام
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ تا چند ثانیه فقط سکوت بینمون حاکم شد، اما من تصمیمم و‌گرفته بودم من دیگه حتی یک ساعتم نمیموندم جایی که هومن نفس میکشه، من دیگه به هومنی که فقط دنبال انتقام از من بود تا دلش خنک بشه برنمیگشتم! بابا بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت... با رفتنش خیره به سقف اتاقی که تنها بیمارش بودم همزمان با پلک زدن چند قطره ای اشک ریختم که پرستار وارد اتاق شد، با دیدنش با پشت دست اشکام و پاک کردم که نگاهش و بین من و‌سرمم چرخوند: _چرا گریه میکنی؟ بینیم و بالا کشیدم: _چون نمردم! با یه اخم ساختگی زل زد بهم: _این حرف و‌نزن... هیچکس امیدی نداشت که تو دوباره به هوش بیای ولی الان حالت خوبه و این یعنی خدا خیلی دوستداشته، این یعنی یه فرصت دوباره واسه ساختن زندگیت! تو فکر فرو‌رفتم، اون چی میدونست از روزهایی که به من گذشته بود؟ هیچی...! با دوباره شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم: _چند دقیقه دیگه دکتر میاد وضعیتت و‌چک کنه بعد باید کم کم بلند شی سعی کنی راه بری سه هفته ست که رو این تخت بودی دیگه نباید تنبلی کنی! آروم پام و‌ تکون دادم، آسون نبود اما میتونستم تکونشون بدم، قیافم که گرفته شد پرستار سعی کرد آرومم کنه: _یه کوچولو باید سختی بکشی تا دوباره سرپا شی، پس تحمل کن! تو همین حین مامان اومد تو اتاق، چشم که باز کردم دیده بودمش و حالا حرفی بینمون رد و بدل نمیشد که نزدیکتر اومد و روبه پرستار گفت: _دخترم چند روز دیگه باید اینجا بمونه؟ پرستار جوون شونه ای بالا انداخت: _باید دکتر بگه ولی خب هرچی با خودش بهتر تا کنه حالشم زودتر روبه راه میشه و چشمی تو صورتم چرخوند: _هرچیم گریه زاری کنه و از عالم و آدم طلبکار باشه دیرتر خوب میشه! نگاهم و ازش گرفتم و اونکه دیگه اینجا کاری نداشت بیرون رفت، با رفتنش مامان تخت و دور زد و بالا سرم ایستاد: _شنیدی؟ گفت گریه زاری حالت و بدتر میکنه... لب زدم: _من حرفام و به بابا زدم، من دیگه با هومن زندگی نمیکنم، یا طلاقم و ازش میگیرید یا دیگه برعکس اون اوایل ترسی از مردن ندارم و بازم این کار و انجام میدم! لبهاش و به دندون گرفت: _یعنی تو حاضری بمیری ولی با هومن بدبخت که حتی فهمیده چه گندی زدی و بازم باهات مونده زندگی نکنی؟ پوزخندی زدم: _هومن بدبخت؟ و سری به اطراف تکون دادم: _همین که گفتم، من با هومن زندگی نمیکنم شماهم خوب فکراتونو بکنید، اگه دیدید میتونید با عذاب وجدان بعد از مردنم کنار بیاید حرفی نیست و اگه نه... نزاشت حرفم تموم شه: _تو تموم این روزها ما مردیم و زنده شدیم، چشم روهم نزاشتیم که تو به هوش بیای و حالا داری اینجوری حرف میزنی؟ بینیم و بالا کشیدم: _تا الان که چیزی از دوستداشتنتون و باور نکردم، کاری نکردید که باور کنم حالا اگه راست میگید به حرف من گوش کنید به حرف دلم... من میدونم که بابا اگه بخواد میتونه طلاقم و از هومن بگیره، پس بهش بگو این کار و بکنه تا چند ثانیه چیزی نگفت و بالاخره با صدای آرومی گفت: _خیلی خب، دیگه خودت و مارو آزار نده... بهش میگم همین امشب بره خونه همایون... بره که حرف طلاقتون و بزنه! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_222 تا چند ثانیه فقط سکوت بینمون حاکم شد، اما من تصمیمم و‌گرفته ب
⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ چند روزی گذشت... حالم بهتر بود... قدم برمیداشتم، زخم عمیق دستم کم کم داشت به بهبودی کامل میرسید و‌از همه مهم تر این بود که هومن و‌ نمیدیدم! ندیدنش راه تنفس و‌برام باز کرده بود... راه دوباره زندگی کردن! دکتر آخرین سوالش روهم پرسید: _پس همه چی خوبه؟ سردرد گرفتگی عضله هیچی؟ سرم و به اطراف تکون دادم: _خوبم دکتر مرد میانسال زیر لب بسیار خب ی گفت و روبه مامان و‌بابا ادامه داد: _میتونید ببریدش خونه خداروشکر حالش کاملا خوب شده بابا که این روزها حسابی تو خودش بود با شنیدن حرف های دکتر لبخندی زد: _خیلی ممنونم بابت همه چیز... با بیرون رفتن دکتر و‌پرستار همراهش از اتاق، مامان لباس هام و آورد: _برار کمکت کنم لباس هات و بپوشی بی هیچ حرفی بلند شدم و‌بابا گفت: _من میرم کارهای ترخیص و‌انجام بدم... با رفتن بابا شروع کردم به پوشیدن لباسهام، بالاخره بعد از حدود یک ماه داشتم از اینجا بیرون میرفتم، تو‌ این چند روز به خیلی چیزها فکر کرده بودم... به خودم، به روزهای پیش روی زندگیم... به گرشا! گرشایی که حالا همه ماجرای فرارمون و‌فهمیده بودن و‌من نمیدونستم الان کجاست و‌تو چه حالیه... هیچ خبری ازش نداشتم... بعد از به هوش اومدنم فقط هومن و‌دیده بودم و‌هیچکدوم از اعضای خانوادش و‌ نه... ازش بی خبر بودم اما امیدوار بودم به روبه راهی احوالش! غرق همین افکار بعد از اتمام کارهای ترخیص همراه مامان و بابا راهی شدم ، هوای سرد بیرون باعث لرز تنم شد، به آذرماه رسیده بودیم و دیگه برگی روی درخت ها باقی نمونده بود، زمین داشت کم کم به استقبال زمستون میرفت که نفس عمیقی کشیدم و‌بعد از باز شدن در توسط بابا، نشستم تو ماشین اما هنوز در ماشین بسته نشده بود که با سبز شدن هومن جلوی روم، چشمهام گرد شد و‌متعجب نگاهش کردم: _تو... نزاشت حرفم تموم شه، نگاهش و‌بین من که تو‌ماشین بودم و‌مامان و‌بابا که ایستاده بودن چرخوند و‌گفت: _پس بالاخره خوب شدی داری میری خونه! تا بابا خواست در ماشین و‌ ببنده هومن مانعش شد و با قدرت بیشتری در و‌ نگهداشت: _میخوام با یاسمن حرف بزنم! لب زدم: _من حرفی با تو‌ ندارم برو... پوزخندی زد: _فکر کردی الکیه؟ آقا اردشیر و میفرستی خونه پدر من که بگه این زندگی تموم‌شدست و‌من طلاقت میدم؟ با تموم نفرتی که بهش داشتم زل زدم بهش: _طلاقم و‌ازت میگیرم! صداش بالا رفت: _من طلاقت نمیدم! این بار تا من خواستم چیزی بگم بابا هومن و‌عقب کشید: _حال یاسمن تازه خوب شده، اگه حرفی داری شب با خانوادت میای خونه ما نه با داد و‌بیداد ، میای و‌حرفهات و‌میزنی دخترمم میشنوه و‌این بار هرچی بگه همونه! هومن ناباورانه لبخند تلخی زد: _هرچی بگه همونه؟ شما چرا انقدر عوض شدید آقا اردشیر؟ سر در نمیارم! بابا قاطعانه جواب داد: _فکر میکردم بین تو‌ و دخترم بعد از ازدواج علاقه و‌محبت پیش میاد ولی نشد، نه تو تونستی یاسمن و‌عاشق خودت کنی و نه یاسمن تونست به تو خو بگیره دلیلشم خودت میدونی، تو‌محبت کردن بلد نبودی تو‌ میخواستی با غرور و قلدر بازی همه چی و‌درست کنی ولی نشد، نتیجش شد... نفس عمیقی کشید و‌با صدای آروم ادامه داد: _شد یه آبرو‌ریزی... شد فرار، بعدشم خودکشی... مکث کرد: _دیگه کافیه، هرچی که میخواست بشه شد، بیشتر از این نه برای تو‌خوبه و‌نه برای دختر من که با وجود همه این کارهاش دلم نمیخواد از دستش بدم! حرفهای بابا باعث لرزیدن چونم شد، چقدر دلم واسه اینجوری حرف زدنش تنگ شده بود... چقدر دلم محتاج این تکیه گاه بود و‌هرچند بعد از این همه بدبختی اما بالاخره میتونستم به بابا تکیه کنم و‌این خوب بود... خوب بود که پشتم ایستاده بود! قفسه سینه هومن از شدت حرص و عصبانیت بالا و‌ پایین میشد که عقب عقب رفت: _باورم نمیشه دارم این حرفهارو از شما میشنوم! بابا در و‌بست و‌ بعد از اینکه اشاره ای به مامان کرد که سوار ماشین بشه، رو به هومن گفت: _کافیه، ما داریم میریم خونه، واسه تعیین تکلیف شب با خانوادت بیا! گفت و‌ پشت فرمون نشست و‌ بی توجه به نگاه حیرون مونده هومن ماشین و‌به حرکت درآورد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ #لجولجبازی #پارت_223 چند روزی گذشت... حالم بهتر بود... قدم برمیداشتم، زخم عمیق دست
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ چند ساعتی و‌تو اتاقم استراحت کردم، حوصله ای برای روبه رو شدن با خانواده فروزان و نداشتم اما اونا اومده بودن اینجا... اومده بودن که حرف بزنن اما من حرفی نداشتم جز جدایی! حالا که جرئت پیدا کرده بودم، حالا که یه بار خودم داوطلبانه به استقبال مرگ رفته بودم بابا چشمش ترسیده بود، مامان هم همینطور و حالا واقعا فهمیده بودن که من نمیخوام... هومن و‌نمیخوام و‌ای کاش این و‌از همون اول باور میکردن... باور میکردن که کار به اینجا نکشه، که من فرار نکنم که من دست به خودکشی نزنم! جلوی آینا ایستادم و‌ نگاهی به خودم انداختم، ترسی نداشتم از حرف زدن راجع به اون فرار، مهم نبود برام اگه صدتا فکر راجع بهم میکردن... من فقط میخواستم خلاص شم... از هومنی که با ادعای عشق و‌دوست داشتن جلو‌ اومده بود و از هیچ کاری واسه دیوونه کردنم دریغ نکرده بود خلاص شم، اونم واسه همیشه! نگاه از صورت بی آرایشم گرفتم، چند دقیقه ای میشد که مامان صدام کرده بود و دیگه باید میرفتم پایین، نفس عمیقی کشیدم و از اتاقم بیرون زدم، صدای حرف زدنشون از طبقه پایین به گوش میرسید که همزمان با پایین رفتن از پله ها گیتی خانم نگاهش و بهم دوخت: _بهبه یاسمن خانم، بالاخره افتخار دادی بیای دیدن ما؟ جوابش و ندادم... اون خودش دیده بود که هومن زجرم میده و‌حالا انقدر طلبکار بود! هرچی چشم ازشون میگرفتم بازهم حس میکردم، نگاه های سنگین آقا همایون و گیتی خانم و نگاه پر نفرت هومن و حس میکردم، با این وجود به سمتشون قدم برداشتم و‌بابا گفت: _بیا بشین کنارش که نشستم این بار آقا همایون شروع به حرف زدن کرد: _تو‌ چت شده دختر؟ شرمم میاد از کارهایی که کردی حرفی بزنم، شرمم میاد که ازت بپرسم چرا با شوهر دخترم رفتی شمال رفتی و‌ موندی رفتی و هم غیرت پسرم و‌نابود کردی و هم دل دخترم و‌ شکستی! گیتی خانم پوزخندی زد: _با همه اینا بازم یاسمن خانم طلبکاره، با اینکه هومن بخشیدتش بااینکه میتونست ازش شکایت کنه و ازش گذشته یه بازی جدید راه انداخته، خودکشی کرده و حالاهم طلاق میخوام طلاق میخوام راه انداخته! بابا عمیق نفس کشید و‌مامان گفت: _گیتی جان میدونم شماهم ناراحتی، این مدت خیلی اتفاقا افتاده ولی با جدایی یاسمن و هومن ، هردوشون راحت میشن ماهم راحت میشیم و لبخند کجی زد: _دیگه از شما طعنه فرار و خودکشی یاسمن و‌نمیشویم، از لطفتون واسه شکایت نکردن از یاسمنم همینطور! صدای گیتی خانم بالا رفت: _مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدیم؟ و روبه من با همون صدای بالا ادامه داد: _طلاق دخترم و‌از اون پسره کثافت گرفتم ، همه چی و از چشم اون گرشای نامرد که لیاقت دخترم و نداشت دیدم و همه این روزها منتظر به هوش اومدنت موندم، چون درست اندازه هانا دوستداشتم، باورم نمیشه حالا که روبه راه شدی زبونت انقدر دراز شده و میخوای جدا شی ! حرفهاش تا چند ثانیه ذهنم و‌درگیر کرد، پس گرشا و هانا از هم جدا شده بودن، پس اون دیگه داماد خانواده فروزان، شوهر هانا نبود...! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_224 چند ساعتی و‌تو اتاقم استراحت کردم، حوصله ای برای روبه رو شدن
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ منتظر چشم دوخته بود بهم، ازم جواب میخواست که صدام و تو گلو صاف کردم و گفتم: _هومن ازم شکایت نکرد ولی اذیتم کرد، اون اصلا به من علاقه ای نداره همه این روزها با یکی دیگه نمیدونم شایدهم چند نفر دیگه در ارتباط بود، من و حبس کرده بود تو خونه و خودش همه کار میکرد و... هومن نزاشت حرفم تموم شه و‌خیره تو چشمام گفت: _در و‌روت میبستم قفلشم میکردم چون میترسیدم، میترسیدم که دوباره مچت و‌با یکی دیگه بگیرم آخه تو خوب بلدی از این کارا کنی، با دومادمون که ریختی روهم پس بقیه هم واست کاری نداشتن! صدای بابا بلند شد: _بفهم چی میگی، تو انقدر یاسمن و‌عذاب دادی که همچین کاری کرده... حالا که حرف غلطای زیادی خودت شد چسبیدی به قضیه فرار؟ تو که خودت جلو چشم یاسمن قرار مدار میزاشتی پس اینطوری حرف نزن، پس ادای آدمایی که هیچ کاری نکردن و‌بهشون ظلم شده رو‌در نیار! آقا همایون چشم ریز کرد: _وقتی دخترت همچین کاری کرده توقع داشتی پسر من این کار و‌نکنه؟ بابا دوباره عمیق نفس کشید: _یاسمن با اون پسره گرشا فرار کرده ، بخاطر اذیتای هومن فرار کرده بخاطر اذیتهای هومن خودکشی هم کرده، تا دم مرگم رفته پس دیگه کافیه، زندگی این دوتا تموم شدست... با بحث و دعواهم چیزی عوض نمیشه من میخوام طلاق دخترم و از پسرت بگیرم همایون تاوانشم هرچی باشه میدم پای همه بندای اون قراردادم هستم، پای خراب شدن آینده ای که نقشش و‌چیده بودیم که قرار بود من با حمایتت یه پله برم بالاترم هستم، پای زمین خوردنمم هستم چون همه اینا تقصیر منه، من یاسمن و‌ وادار به این ازدواج کردم و اشتباه کردم، هومن هیچ علاقه ای به دخترم نداشت و این و‌ به هممون ثابت کرد! همه تو سکوت چشم دوخته بودن به آقا همایون که بالاخره سری تکون داد: _پس پای عواقبش وایسا و از روی مبل بلند شد، بلند شدنش باعث دراومدن صدای هومن شد: _ولی بابا... هیس کشیده ای گفت: _بریم! و جلوتر از همه راه افتاد، با رفتنش هومن پر نفرت تر از قبل نگاهم کرد، گیتی خانمم چند کلمه ای نامفهوم زیر لب گفت و روبه من ادامه داد: _حیف همه محبتای ما به تو،حیف! و خودش و به هومن رسوند، هومن اما هنوز داشت نگاهم میکرد: _حتی اگه طلاقت بدم، مثل بختک میفتم رو‌ زندگیت، مطمئن باش نمیزارم به ریشم بخندی و‌بگی چقدر احمق بود! گفت و‌بالاخره از خونه بیرون رفتن... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت415 -یلدا و با یه کم مکث ادامه داد: ب
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 چی چی و نوبت من بوده ؟ دستام و دیدی؟ پوستشون رفته انقدر اینو شستم و اونو نستم و با نفس عمیقی ادامه داد: _دستهای مردونم به چه کارهایی که عادت نکرد! با این حرفاش داشتم از خنده روده بر میشدم که گفتم انقدر واسه من ننه من غریبم بازی درنیار فعلا مسواکت و بزن تا تولیدات بعدی بچه ها یه فکری میکنیم حالا یا دستکش برات میخرم یا تو به همین دستات عادت میکنی و عماد که دیگه نمیدونست چی باید بگه انگار شروع کرد به مسواک زدن که صدایی از سمتش نیومد. با باز کردن مای بیبی بچه ها انگار وارد یه دنیای دیگه شدم و همینطور که با دستمال مرطوب پاکشون میکردم هر زدم حالا خوبه جز شیر چیزی نمیخورین و گرنه معلوم نبود چی به سر خودتون و ما میاوردید؟ و با خنده به کارم ادامه دادم که سر و کله عماد پیدا شد و با دیدن لبخند روی لبم ابرویی بالا انداخت به به ببین این کار لذت بخش چقدر خانم و شاد کرده و به منی که لایه لایه بچه هارو پاک میکردم اشاره کرد که لبخندم و به یه لبخند تحقیر کننده تبدیل کردم و جواب دادم شیرین بشی بیخیال شونه ای بالا انداخت شیرین بشم فرهاد شدن بلدی؟ و در انتظار جوابم دست به سینه وایساده بود که دستمال کشی ترانه رو پایان دادم و همینطور که تو بغلم بود پاشدم سرپا بچه رو بدم شستن بلدی؟ الباش عینهو به خط صاف شد و همینطور که ترانه رو تحویل میگرفت گفت: اینکه خبر مرگم چاره دیگه ای من دارم؟ لبخند دندون نمایی تحویلش دادم و زو پاشنه پا بلند شدم و آروم تو گوشش گفتم: عماد نرم و مهربون جواب داد جونم؟ صدام و از قبل هم نازک تر کردم و پر ناز و عشوه لب زدم تا تو ترانه رو بشوری، تینا رو هم میارم و قهقهه ای زدم که به نگاه معنا دار بهم انداخت و همینطور که میرفت بیرون گفت: زنای مردم تو گوششون دوستدارم عاشقتم ذکر میکنن زن ماهم از آمادگیش واسه كثيف تحویل دادن و تمیز تحویل گرفتن بچه میگه و با لحن پر حسرتی ادامه داد: ای خدا شکر... بی توجه به غر زدنش تیدا رو هم آماده کردم و رفتن سمت دستشویی و جلو در منتظر موندم تا بچه ها رو جابه جا کنیم و همین اتفاق هم افتاد و حالا ترانه رو بردم تو اتاق و گذاشتمش رو تشکی که مف اتاق پهن بود و برگشتم و تیدا رو هم گرفتم و آوردم تو اتاق و پدر فداکارشون هم به جمعمون اضافه شد. پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_225 منتظر چشم دوخته بود بهم، ازم جواب میخواست که صدام و تو گلو صا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ تموم شد... بالاخره از هومن جدا شدم، بالاخره اون اسم لعنتیش از شناسنامم خط خورد... بالاخره تونستم نفس بکشم... دیگه مجبور نبودم تحملش کنم، دیگه محکوم به صبح تا شب آروم و بی صدا اشک ریختن نبودم... دیگه مجبور نبودم صبح تا شبم و تو آشپزخونه بگذرونم بااینکه هیچ علاقه ای به آشپزی ندارم ، دیگه مجبور نبودم تیکه های شیشه رو از رو زمین جمع کنم به بهونه شوری یا بی نمکی... دیگه محکوم به تحمل خیانتی که هومن حق مسلمش میدونست، نبودم... دیگه راحت شده بودم... از شر این زندگی کوفتی راحت شده بودم! همراه بابا راه خروج از محضر و در پیش گرفته بودیم که با شنیدن صدای هومن درست پشت سرم از فکر بیرون اومدم: _صبر کن! قبل از من بابا به سمتش برگشت و هومن ادامه داد: _یه لحظه میخوام با یاسمن حرف بزنم! با تردید چرخیدم به سمتش، دلم میخواست دیگه هیچوقت نگاهم حتی اتفاقی هم بهش نیفته و اون حالا باهام حرف داشت! بابا جواب داد: _چه حرفی؟ شما دیگه از هم جدا شدید و ... نزاشت حرف بابا تموم شه: _فقط چند ثانیه! یه قدم به سمتش رفتم، واسه طلاق هیچکدوم از اعضای خانوادش نیومده بودن و حالا کسی نبود که بخواد جلوش و بگیره که ایستادم روبه روش و گفتم: _بگو! نگاه گذرایی به بابا انداخت که بابا نفس عمیقی کشید: _من بیرون منتظرتم عزیزم با رفتن بابا تکرار کردم: _بگو میشنوم چشمی تو صورتم چرخوند: _یادت نره بهت چی گفتم! انگشت اشارش و که تهدید وار بالا آورد آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم: _طلاقت دادم چون علاقه ای بهت نداشتم، چون بودنت آزار دهنده بود، چون حالم ازت بهم میخورد و فقط یه دلیل داشتم واسه نگهداشتنت واسه حبس کردنت تو اون خونه و اونم این بود که کاری که باهام کردی و باهات بکنم و تهشم یه پسر واسم به دنیا بیاری و بعدشم گورت و گم کنی! حتی هنوز هم داشت با من اینطوری حرف میزد که بااخم زل زدم بهش: _درست حرف بزن! جا خورده ابرویی بالا انداخت: _حسابی زبون درآوردیا! خیلی جدی جواب دادم: _حرفات همین بود؟ نوچی گفت: _حالا که قصه عوض شد، خواستم بهت یادآوری کنم، خواستم دوباره بهت بگم که آویزه گوشت بشه که یادت نره باهم چه قول و قراری گذاشتیم و شمرده شمرده ادامه داد: _پات و کج بزاری... قدم برداری سمت اون حرومزاده... بری طرفش... بری که باهم باشید خونش و میریزم... این و تا همیشه یادت بمونه! پلکم لرزید با دوباره شنیدن این حرفهاش؛ قبل از راضی شدنش به طلاق بهم گفته بود... گفته بود طلاقم میده اما بعدش من حق ندارم به گرشا نزدیک شم... با جون گرشا تهدیدم کرده بود! حرفهاش همچنان ادامه داشت: _بخاطر بابام تا الان نکشتمش، نکشتمش چون اون حرومزاده پسر دوست قدیمی پدرمه ولی اگه... اگه بفهمم بهش نزدیک شدی، اگه بفهمم خیالاتی توسرتونه شده قید بابام و بزنم اول اون و میکشم بعد تورو... میدونی که این کار و میکنم!    لب زدم: _لازم نبود دوباره تکرار کنی، یادم بود! جواب داد: _و یادت بمونه! نگاهم و ازش گرفتم و همزمان دوباره صداش و شنیدم: _اینم گوشیت... گوشیم و بعد از مدتها تحویل گرفتم وبی هیچ حرفی و‌بی توجه به نگاهش بالاخره زدم بیرون... بابا تو این سرما منتظرم ایستاده بود و سوار ماشین نشده بود که به سمتش رفتم: _بریم... سری به نشونه تایید تکون داد و سوار شدیم... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_226 تموم شد... بالاخره از هومن جدا شدم، بالاخره اون اسم لعنتیش از
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با رسیدن به خونه دوباره عطر غذا حالم و خوب کرد... بعد از مدت ها اشتهام برای غذا خوردن بی نهایت شده بود هرچند گوشه دلم غمی وجود داشت اما امروز محال ترین اتفاق زندگیم رخ داده بود... امروز دیگه من و هومن باهم نسبتی نداشتیم و این کم نبود... واسه منی که تا مردن پیش رفته بودم اصلا کم نبود! تا من آبی به دست و صورتم زدم هم اکرم خانم میز و چید و هم بابا همه چیز و به مامان گفت و حالا با نشستنم پشت میز غذا خوری بابا واسم غذا کشید: _به تلافی این چند روز باید خوب غذا بخوری لبخندی تحویلش دادم، حالش مشابه حالم بود... اگه خوب بود بخاطر زنده موندنم بخاطر روبه راه شدنم، غمگین بود بخاطر خراب شدن رابطش اونم با همایون فروزانی که علاوه بر اینکه چند تا پروژه ساختمونی و تجاری بزرگ و باهاش شریک بود قرار بود حمایتش کنه ، حمایتش کنه که یه پله بره بالاتر... که به مقام بالاتری دست پیدا کنه و حالا همه این ها نقش برآب شده بود، بهم خوردن هرچی که بین من و هومن بود، تاوان سنگینی برای بابا داشت و جز کنار اومدن با این تاوان راه دیگه ای نبود! تو سکوت غذام و خوردم... فکر میکردم میتونم حداقل تا آخر امروز خوشحال باشم، جشن بگیرم برای این طلاق، بخندم و قهقهه بزنم اما حالا با هر قاشقی که میخوردم دلم آشوب و آشوب تر میشد... من هنوز گرشارو دوست داشتم... انقدر دوست داشتم که خوشحالیم واسه این طلاق بیشتر از یک ساعت طول نکشید و غرق شدم تو فکرش... تو فکر اینکه دیگه نمیتونستم ببینمش... انگار سرنوشت همین بود، نرسیدن بود! با شنیدن صدای مامان به خودم اومدم: _کارات و جمع و جور کن دوباره واسه ترم زمستون برو دانشگاه، ماشین خوشگلتم که تو پارکینگه از امروز حسابی خوش بگذرون عزیزم! و نفس عمیقی کشید: _ماروهم ببخش... بخش که فکر میکردیم هومن عاشقته و توهم بالاخره عاشقش میشی، ببخش که فکر میکردیم این ازدواج بی برو برگرد به نفع هممونه! چشماش که پر شد چونم لرزید: _مامان... من دیگه ناراحت نیستم... دیگه اون روزها تموم شد! قاشق و چنگال از دستش افتاده بود و با سر انگشتاش دونه های اشکش و میگرفت که دستم و روی دست چپش که روی میز بود گذاشتم و ادامه دادم: _خیلی گشنمه، گریه کنی نمیتونم غذام و بخورم! بین اشک با دیدن بشقاب خالیم خندید: _اندازه یه فیل خوردی تازه نمیتونی بخوری؟ و این حرفش باعث به خنده افتادن هممون شد! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت416 چی چی و نوبت من بوده ؟ دستام و دی
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 اگه رحمتی نیست، بسته بندیشون کن بسته مای بیبی رو از تو کشو تخت درآوردم و گفتم ستمیخوای کمک کنی؟ بی هیچ حرفی اومد کنارم و بسته مای بیبی رو از دستم کشید یعنی من نباشم این زندگی رو هواست با اشاره به بچه ها جواب دادم ببین اینا دوتان یعنی یکی من یکی تو! نیش خندی زد و یه مای بیبی پرت کرد سمتم بگیر سهم خودت و مای بیبی کن و خودش مشغول تیدا شد که بیخیال شونه ای بالا انداختم و به پهلو دراز کشیدم که ترانه و همینطور که با عشق سرش و میبوسیدم گفتم حالا فعالا فکر نکنم لازم باشد تازه خرابکاری کردن تو وان دراز کشیده بودم و زیر لب واسه خودم آواز هم میخوندم و انگار نه انگار ساعت 2، 3 نصفه شب بود د که انقدر بیخیال تو حموم بودم و خیال بیرون رفتن هم نداشتم وقتی از عطر خوب همه شوینده ها سیر شدم پاشدم و رفتم زیر دوش که همزمان صدای عماد و شنیدم صبح شد تو نمیخوای بیای بیرون سرخوش جواب دادم: چون عماد خیلی داره خوش میگذره دلم نمیخواد بیام بیرون تو... با باز شدن یهویی در حموم به عقب رفتم عقب و حرفم نصفه موند که لبخند کجی گوشه لبهاش نشست من چی؟ از اینکه در یهویی باز شده بود ترسیده بودم که جواب دادم: تو کوفت بگیری که ترسوندیم با خنده اومد تود دیگه ترسیدم و ترسوندیم مال اون موقع بود که حامله بودی و تمیشد حتی صدای تلویزیون و زیاد کرد. الان که دیگه نه؟ دوباره زیر دوش آب وایسادم وقتی یهو در و باز میکنی قطعا ترس هم داره و ربطی هم به حامله بودن یا نبودن نداره با دیدنم زیر دوش حموم دیگه جوابم و نداد و فقط داشت نگاهم میکرد که موهاس خیسم و از رو صورتم کنار زدم و گفتم: اومدی سینما تک پلکی زد و با صدایی که دو رگه شده بود جواب داد: نه نمیخوام تماشا کنم و از جایی که فقط به شلوارک پاش بود بی معطلی اومد سمتم و زیر دوش آب به دستش و انداخت دور کمرم و فاصله ای بینمون باقی نداشت و با دست دیگش انگشتی رو لبهای خیسم کشید که دستام و دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_227 با رسیدن به خونه دوباره عطر غذا حالم و خوب کرد... بعد از مدت
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ بعد از خوردن ناهار رفتم تو اتاقم، دلم واسه ساغر تنگ شده بود چند باری باهاش تلفنی حرف زده بودم اما ازم فراری بود... شمارش و گرفتم و بعد از چند تا بوق بالاخره صداش گوشم و پر کرد: _بله تو آینه نگاهی به خودم انداختم و همزمان با کشیدن دستی تو صورتم گفتم: _بله و زهرمار... آدم رفیقش تا دم مرگ بره و برگرده اونوقت جواب تلفنش و با بله بدی؟ آروم خندید: _جونم؟ تو خنده همراهیش کردم: _جونتم مال خودت، میخوام ببینمت میخوام به یاد قدیما بریم بیرون بریم تا خود شب برنگردیم خونه! لب زد: _آخه... نزاشتم ادامه بده: _آخه ماخه نداریم، حاضر شو بااین ماشین جدیده میخوام بیام دنبالت، امروز بالاخره از هومن طلاق گرفتم میخوام خوشحالیم و با تو تقسیم کنم! صداش گوشم و پر کرد: _پس امروز بالاخره همه چی تموم شد؟ اوهومی گفتم: _بدبختی ها تموم و روزهای خوب دوباره شروع شدن، بدو آماده شو یه ساعت دیگه میام دنبالت باقی اخبارم اونموقع به استحضارت میرسونم! دوباره صداش گرفته شد: _یاسی من اصلا روی نگاه کردن تو چشمات و ندارم... من ترسوی بی عرضه باعث شدم که هومن تورو پیدا کنه من نباید حرفی میزدم... نباید به خانوادم میگفتم که اون روز قراره تورو ببینم... من آبروی هرچی رفاقته بردم! هیس کشیده ای گفتم: _دیگه همه چی تموم شد، منم میدونم که هومن اگه بخواد کاری بکنه حتما تا تهش و میره، میدونم تو و خانوادت و اذیت کرده و شماهم راهی نداشتید جز گفتن، پس دیگه بهش فکر نکن منم بهش فکر نمیکنم! نفس عمیقی کشید: _مرسی که هنوز من و رفیق خودت میدونی مرسی که... دوباره حرفش و قطع کردم: _بسه بسه نمیخوام موقع آرایش کردن اشک و آبریزش بینی گند بزنه تو آرایشم! کاری نداری؟ صدای خنده هاش خیالم و راحت کرد، بالاخره باید همه اتفاقات تلخ گذشته فراموش میشد: _نه... میرم آماده شم... و بالاخره این تماس قطع شد... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت417 اگه رحمتی نیست، بسته بندیشون کن ب
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 _عماد بچه ها این بار اولین بوسه رو به گردنم زد و جواب داد: خوابن و کم کم چرخیدن دستهاش رو نقطه نقطه بدنم شروع شد و مقصد بوسه هاش از گرفتم به لب هام عوض شد. تا جایی که میشد همدیگه رو بوسیدیم و عماد که احساس نیاز تو چشم هاش به خوبی پیدا بود و چشم هاش کاملا از حالت عادی فاصله گرفته بودن به این معاشقه رضایت نمیداد که دوش آب و بست و لب زد عشق بازی کافیه و دستم گرفت و کشوندم سمت وان..... بعد از مدتها امشب بالاخره رو تخت خواب دو نفرمون میخواستیم بخوابم، البته دیگه شب حساب نمیشد و چیزی نمونده بود آفتاب بزنه و با این حال من نگران بچه هایی که تو اتاق خودشون بودن گفتم: اکه یهو بیدار شن و گریه کنن چی؟ به دوتا گوش هاش اشاره کرد: نک گوشت در سمت راست و یک گوش در سمت چپ وجود دارد. سرم و به نشونه رد حرفش چندباری به اطراف تکون دادم خوابمون سنگینه نمیفهمیم حالت متفکرانه ای به خودش گرفت مگه قراره بخوابیم؟ دراز کشیدم رو تخت و گفتم نکنه گشته میخوای از الان صبحونه بخوری؟! به این حرفم خندید و از جایی که هنوز سرپا بود اومد کنار تخت و خم شد روم نه تشنمه، تشنه ی تو قیافم گرفته شد و دستام و گذاشتم رو سینش تا به عقب هدایت شه و گفتم گیریم تو تشنگیت برطرف نشه تکلیف منی که خوابم میاد . چی میشه؟ چپ نگاهم کرد یه دختر خوب همیشه به حرف شوهرش گوش میده الکی زدم زیر گریه یسه خوابم میاد ولی مگه گوشش بدهکار این حرفا و این گریه ی الکی و مسخره بود؟ کنارم دراز کشید و ماهرانه من و رام خودش کرد... چند ماه بعد پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_228 بعد از خوردن ناهار رفتم تو اتاقم، دلم واسه ساغر تنگ شده بود چ
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ واسه شام رفتیم همون رستوران همیشگی خودمون، با گذاشتن لیوان دلسترم روی میز نگاهم و به اطراف چرخوندم: _خیلی دلم واسه اینجا تنگ شده بود! ساغر بعد از قورت دادن غذای تو دهنش جواب داد: _یه جوری میگی انگار چند سال گذشته، همین چند ماه پیش بود که اومدیم اینجا نگاه معناداری بهش انداختم: _این چند ماه اندازه چند سال گذشت ابرویی بالا انداخت: _البته من که هنوز فکر میکنم همش یه خواب بوده...تو این چند ماه اتفاقایی واست افتاد که هضمش چند سال طول میکشه نفس عمیقی کشیدم: _فکرش و کن اگه با هومن میرفتم کانادا دیگه هیچوقت رنگ تو و اینجارو نمیدم سرش و جلو آورد: _اون عوضی خیلی اذیتت کرد؟ بعد از این که تو شمال پیدات کرد چیشد؟ تو چند ثانیه همه چی از جلوی چشمهام رد شد: _حبسم کرد تو اون خونه گوشیمم ازم گرفت البته تا رسیدن به تهرانم حرصش و رو بدنم خالی کرد نگاهش گرفته شد: _الهی دستش بشکنه مرتیکه حیوون لبهام و با زبون تر کردم: _تو رو چطور به حرف آورد؟ هینی کشید: _روانی بود، با اسلحه اومده بود سراغم عین فیلما اومد تو خونمون با کلی تهدید و آخرشم من مجبور شدم بگم و... نزاشتم ادامه بده: _حالا حرف قحطیه داریم راجع به اون عوضی حرف میزنیم سری تکون داد: _حرفهای من باعث شد اون رد ماشین همکار گرشارو بگیره و برسه به تو... کاش میمردم ولی چیزی نمیگفتم! این بار با اخم نگاهش کردم: _بسه... غذات و بخور نگاهش و به ظرف خالیش انداخت و جواب داد: _بشقاب خیلی با معدم سازگار نیست بزار ته مونده دلسترم و بخورم! و یه نفس لیوانش و سر کشید که گفتم: _حالا بریم کجا؟ نگاهی به گوشیش انداخت و بعد از چند ثانیه گفت: _باقی مونده غذات و بخور بعد واسش یه فکری میکنیم دیگه جا نداشتم که حرفش و رد کردم: _پاشو بریم سرش حسابی تو گوشی بود که بامکث باشه ای گفت: _بریم و با بلند شدن من، کیفش و برداشت و پاشد و بعد از حساب کردن پول غذا بیرون زدیم... قبل از اینکه به سمت ماشین برم با دیدن آسمون سرجام ایستادم آسمون همون شکلی بود که هرسال بعد از دیدنش منتظر برف خیره بهش میموندم... من این آسمون و خوب میشناختم... داشت خبر از تو راه بودن برف میداد و منی که عاشق برف بودم لبخند زنون سرم و روبه آسمون گرفته بودم و حسابی تو حال خودم بودم که نفس عمیقی کشیدم: _قراره برف بباره... آسمون و ببین! همچنان محو تماشا بودم که صدای آشنایی گوشم و پر کرد: _آره... هواشناسی هم همین و میگفت... میگفت امشب اولین برف امسال رو زمین فرود میاد! هوا سرد بود، با شنیدن این صدا سرد تر هم شد، خون تو رگهام یخ بست... صدای خودش بود... قلبم داشت از جا کنده میشد چرخیدنم به سمت صدایی که از پشت سرم شنیده بودم ثانیه ها طول کشید و بالاخره برگشتم... خودش بود! گرشا بود... ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت418 _عماد بچه ها این بار اولین بوسه ر
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 با هر خنده تیدا و ترانه پونه رهر میخندید و انگار تو روروک بودن بچه ها خیلی براش عجیب بود که هر چند دقیقه به بار میگفت وای خداا خیر سرم خودم داشتم آماده میشدم و به این خانم زیلکس رو هم مسئولیت آماده کردن بچه هارو داده بودم که نشستم رو پله های پیوند دهنده دو تا سالن و گفتم مرسی پونه جان اصلا فکرشم نمیکردم به این سرعت لباس بچه ها رو بپوشونی بین ذوق کردناش جواب داده تو 24 ساعته داری میبینیشون برات تکراری شدن من بعد از دو هفته دارم میبینمشون اینطوری نمیشد با شدم سریا و بچه هایی که حالا 7 ماهه بودن و ثیل میل با موهای روشن و چشمهای سبز رنگ که با هر بار دیدنشون قند تو دل آدم آب میشد رو از روروک بیرون آوردم و بعد از یه کمی قلقلک بازی باهاشون آمادشون کردم که پونه پرسید: جدی میخوای با دو تا بچه بریم سر کلاس؟ زیر لب لوهومی گفتم کلاس غریبه که نیست شوهرمه یه کمی فکر کرد و گفت ولی بعد از اینکه شما رفتید بابل و دیگه خبری از تون نشد هیچکس نفهمید که شما باهم ازدواج کردید و همه چی در حد همون حرف درست کردنای فرزین باقی موندا بیخیال جواب دادم: حسب مستم میخوام همینکارو کنم نشستم تو خونه دارم بچه بزرگ میکنم اونوقت تو اون دانشگاه کسی نمیدونه آقا حتی ازدواج کرده چه برسه به داشتن دوتا بچه پونه با چشمای ریز شده نگاهم کرد و گفت: پس نگران اینی که دخترای دانشگاه به خیال مجرد بودن استاد جاوید بهش نخ بدن سرم و به اطراف تکون دادم تقريبا کرم ریختنش گل کرد و گفت: به نظرم این کارو نکن متعجب و منتظر نگاهش کردم که لیش و با زبون تر کرد و ادامه داد. خب بالاخره به استاد جوون ممکنه با یکی از دخترای کلاس برو بیایی داشته باشد. بعد تو یه کاره پاسی با بچه بری وسط کلاس و نفس عمیقی کشید خب به کمم به اون دختر بیچاره فکر کن از شدت حرص سوراخای دماغم گشاد شده بود و مثل جارو برقی نفس میکشیدم و پونه هم به خنده فتاده بود که دستم و عین یه آدم به طور صاف به سمت سـر پـونـه هـدایت کردم و با جون و دل کوبیدم تو سرش مزخرف ،نگو فقط حرکت کن تو چادر مشکی هایی که به قصد انجام این عملیات دشوار از مامان قرض گرفته بودم. حسابی غریب بودیم و البته خنده دار! چون خودمون رو هم نمیتونستیم جمع کنیم و حالا قصد داشتیم با چادر صرفا به سبب استتار و قایم کردن بچه ها وارد دانشگاه بشیم! پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_229 واسه شام رفتیم همون رستوران همیشگی خودمون، با گذاشتن لیوان دل
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ شوکه شده پلکی زدم، گرشا بود! یه قدم به سمتم برداشت حالا فاصله کمی باهم داشتیم ، تا خواستم چیزی بگم... یا اون حرفی بزنه اولین دونه های برف از جلوی چشم هردومون گذشتن و رو زمین نشستن و باعث لبخند کج گوشه لبهای گرشا شدن: _پس هم تو راست گفتی و هم هواشناسی! گلوم خشکیده بود... توقع دیدنش و نداشتم و حالا روبه روم ایستاده بود: _تو... اینجا... اینجا چیکار میکنی؟ لبخندش رو لبهاش باقی موند: _اومدم ببینمت... بعد از این همه مدت بالاخره میتونم با خیال راحت ببینمت! خوب نگاهش کردم... ریش هاش بلند تر از قبل شده بود، اما چشم هاش همون جفت چشم های مشکی پر نفوذ بود... همونا که دوباره باعث طپش های نامنظم قلبم شده بود! من نگاهش کردم و گرشا ادامه داد: _خوبی؟ روبه راهی؟ آروم سرم و تکون دادم: _خوبم... لبخندش عمیق تر شد: _خوشحالم که... حرفش ادامه داشت اما با لرزیدن شونه هام از شدت سرما نصفه نیمه رهاش کرد: _بریم تو ماشین حرف بزنیم حتی نگاه نکردم که ببینم با دست به کدوم ماشین اشاره میکنه، یاد حرفهای هومن افتاده بودم... یاد تهدیدش... یاد اینکه هر کاری ازش برمیومد! سرم و به نشونه رد حرفش تکون دادم: _نمیتونم باهات بیام! چشم ریز کرد: _اینجا که نمیتونیم باهم حرف برنیم... هوا سرده! بینیم و بالا کشیدم تا از چشمام اشکی سرازیر نشه اما این حقیقت داشت... ما نمیتونستیم باهم باشیم... ما نباید بهم نزدیک میشدیم: _نمیشه... نمیشه بیشتر از این باهم حرف بزنیم! چشماش از تعجب گرد شد: _چرا نمیشه؟ یه قدم عقب رفتم: _نمیشه... برو! چشمم و از برف نشسته روی مژه های پرپشتش گرفتم، اون باید میرفت... ما باید از هم دور میموندیم! کلافه گفت: _تو هنوز از من دلخوری؟ من که گفتم... بین حرفش پریدم: _دلخور نیستم با جلو اومدنش دوباره فاصلمون کم شد: _پس چی؟ چرا داری ازم فرار میکنی؟ سرم و به اطراف تکون دادم: _چون... چون من و تو نباید بهم نزدیک شیم... نباید همو دوست داشته باشیم... باید همه چی و فراموش کنیم! طول کشید تا جواب داد: _چرا؟ چرا حالا که همه چی تموم شده، حالا که خبری از هومن و هانا نیست باید همه چی و فراموش کنیم؟ چرا؟ لحنش خبر از گیجی و کلافگیش میداد که دیگه معطلش نکردم و جواب دادم: _چون این شرط طلاقم از هومن بود! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_230 شوکه شده پلکی زدم، گرشا بود! یه قدم به سمتم برداشت حالا فاصل
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ هضم جمله ای که تحویلش دادم ثانیه ها براش طول کشید و اما بازهم قانع نشد: _من که نمیفهمم چی میگی بریم تو ماشین حرف میزنیم و از کنارم رد شد و به سمت همون ماشین رفت... همون سمندی که من و به رامسر رسوند! قبل از رفتنم نگاهی به ساغر انداختم، تو ورودی رستوران ایستاده بود و همراه با لبخند ژکوندش واسم دست تکون میداد که نفس عمیقی کشیدم و ناچار دنبال گرشا رفتم... سوار ماشین که شدم این بار اخم چهرش و پوشونده بود: _حالا بگو چیشده؟ همزمان با مرتب کردن شالم جواب دادم: _گفتم... هومن به شرطی طلاقم داد که هیچوقت به تو نزدیک نشم پوزخندی زد: _اونوقت به اون عوضی چه ربطی داره؟ جدا شدید تموم شده رفته! آروم سرم و به اطراف تکون دادم: _ما نمیتونیم باهم باشیم... هیچوقت! چشماش و بست و محکم روی هم فشارشون داد: _بسه دیگه چرت و پرت نگو... من فقط در یه صورت ازت میگذرم اونم وقتیه که زل بزنی تو چشمام و بگی بهم علاقه ای نداری... اونوقت میرم... میرم و دیگه هیچوقت مزاحمتی برات ایجاد نمیکنم! دلم گرفت با حرفش... نمیخواستم بره... اصلا کی گفته بود من بهش علاقه ای ندارم؟ من تو تموم لحظه های خوب و بد زندگیم به یه نفر فکر کرده بودم اونم این مرد بود... گرشا بود! گرشایی که اگه هومن بلایی سرش میاورد دووم نمیاوردم... نمیدونستم باید بهش چی بگم... اگه میگفتم هومن با جونش تهدیدم کرده و دوباره میزد به سرش چی؟ اگه دوباره کار پر خطری میکرد... اگه مثل اون بار که فراریم داد میفتاد تو مخمصه چی؟ اگه این بار همه چیز بدتر شد اگه هومن کاری که گفته بود و انجانم میداد چی؟ سکوتم که طولانی شد پرسید: _برم؟ بهم علاقه ای نداری؟ نگاه نگرانم و تو چشم های مشکی منتظرش چرخوندم، نمیخواستم از دستش بدم... من دوستش داشتم! نگاه ازش گرفتم: _دارم... معلومه که بهت علاقه دارم نفس عمیق و آسوده ای کشید... چقدر همه چیز شبیه اون دیدار چند روز قبل از عقد بود... سوالش و جواب من و نفس آسوده کشیدنش! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 #استاد_مغرور #دانشجوی_شیطون #پارت419 با هر خنده تیدا و ترانه پونه رهر
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 💫🍂🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂 🍂🍂🍂 🍂🍂 🍂 تو تموم مسیر فقط داشتیم نقشه میکشیدیم که چطور از حراست تا کلاس و بدون لو رفتن طی کنیم و حالا یا رسیدن به دانشگاه ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و با پونه پیاده شدیم و مینهو دردایی که میخواستن بانک بزنن همدیگه رو نگاه کردیم و بعد هم به طور همزمان درهای عقب و باز کردیم که خندمون گرفت و پونه نگاهش و بین بچه ها و کیفهای بزرگی که قرار بود بچه ها رو بذاریم توشون چرخوند و گفت: که دم حراست جوادی نگهمون داره و بچه ها گریه کنن چی؟ مقنعه و چادرم و جلوتر کشیدم و چپ چپ نگاهش کردم خاطر حجاب بیش از حد میخوان بگیرنمون مثلا؟ یا صدای آرومی جواب داد: چه بدونم جوادیه و غیر قابل پیش بینی تیدای خوش خندم و گذاشتم تو یکی از کیفا و پستونکش و گذاشتم دهنش همینطوری پستونکت و بخوره به وقت گریه زاری راه بندازی مامانت بیچاره شد و اونطرف هم پوند ترانه رو میذاشت تو کیف که پستونک و دادم دستش و گفتم بذار دهنش تا صداش در نیاد و بعد از آماده سازیهای لازم جلوی ماشین وایسادیم و نگاهی به دانشگاهی انداختیم که کلی خاطره ازش داشتیم و پونه با آه پر افسوسی گفت: ای جوانی کجایی که یادت به خیرا عینک دودیم و زدم و کیف حامل نیدار و محکم تر از قبل تو دستم گرفتم و گفتم: بیا بریم دارم میبرمت به جوانی با خنده پشت سرم راه افتاد نیا مثل قدیما پنج تا آیت الکرسی بخونیم که صحیح و سلامت جوادی و پشت سر بتاريم؟ او زیر لب شروع به خوندن آیت الکرنی کرد و پشت سرم راه افتاد... با رسیدن به در ورودی دانشگاه قلبم تو دهنم بود و نگاهم خیره به مسیر روبه رو داشتم. قدم برمیداشتم که با شنیدن صدای جوادی غربی، هری دلم ریخت خانم ها لطفا یه لحظه ر کنید صبر بی اینکه عینک هامون و دراریم بهم نگاه کردیم از رو همین عینک هم میشد فهمید. که ترس و وحشت تو چشمامون موج میزنه که جوادی همراه با دوتا دختر که حسابی خوشگل کرده بودن و اومده بودن دانشگاه به سمتمون اومد و با رسیدن به ما خطاب به اون دو نفر گفت: شماها از خانمهایی که با این پوشش میان دانشگاه خجالت نمیکشید؟ تازه فهمیدیم ماجرا از چه قراره و من و پونه الگوی دختران دانشگاه شده بودیم دخترا که بدجوری من و یاد خودمون مینداختن با سرتقی تمام آدامس میجوییدن که یکیشون همزمان با ترکوندن بادکنک آدامسیش جواب داد: مثل این اسکولا بیایم دانشگاه؟ و اون یکی با پوزخند ادامه داد. عمرا! جوادی کلافه از دستشون نفس عمیقی کشید و روبه ما که مثل ماست وایساده بودیم. گفت: من شرمندم، شما بفرمایید... پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/laqe_jigh/13005 🍂 🍂🍂 🍂🍂🍂♡ @laqe_jigh ♡ 💫🍂🍂🍂 💅💫🍂🍂🍂 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_231 هضم جمله ای که تحویلش دادم ثانیه ها براش طول کشید و اما بازهم
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ زل زد بهم: _پس دیگه به هیچی فکر نکن، به اون کثافتم فکر نکن، هرچی بین شما بوده تموم شده و رفته، از همین امشب دوباره باید بشی همون دختری که میشناختم، همونی که عاشقم کرد! فارغ از همه چیز چشم و ابرویی بهش اومدم: _یعنی الان اینجوریم و دوست نداری؟ لبخندش باعث نمایان شدن ردیف دندون های سفید و مرتبش شد: _حساس نشو... ولی خب من بعد از اون یکی دوباری که دیدمت خوب فکر کردم، هی با خودم گفتم من عاشق چیه این دختره شدم، اونکه نه قیافه ناز و خوشگلی داشت نه... با گرد شدن چشمهام حرفش نصفه موند و من گفتم: _قیافه ناز و خوشگلی نداشتم؟ ندارم؟ عاشق چیه این دختره شدی؟ صدای خنده هاش که فضای ماشین و پر کرد دلخور رو ازش گرفتم: _نظرم عوض شد... دیگه بهت علاقه ای ندارم میتونی بری! خنده هاش تمومی نداشت و لابه لاش جواب داد: _چرا واینمیسی بقیش و بشنوی؟ عصبی رو کردم به سمتش: _بگو! خنده هاش تبدیل ب لبخند شد و گفت: _بعدش خوب با خودم فکر کردم و به یه نتیجه رسیدم... منتظر پلکی زدم: _نتیجه چی بود؟ شونه ای بالا انداخت: _با خودم فکر کردم دیدم قرار نیست همه عاشق زیبایی و قشنگی بشن... بالاخره زشتا هم حق زندگی دارن... حق این و دارن که احساس کنن یکی از ته دل دوستشون داره! داشتم آتیش میگرفتم با حرفهاش که با صدای بلند گفتم: _من زشتم؟ من زشتم و حق دارم حس کنم یکی دوستم داره؟ انگار کیف میکرد از اینطور دیدنم که دوباره قهقهه زد: _همینه! گیج شدم: _چی؟ چی همینه؟ به سختی خنده هاش و کنترل کرد: _اینطوری دیدمت که عاشقت شدم چشمام ریز تر شد و گیج تر از قبل نگاهش کردم که ادامه داد: _اون شب اولی که دیدمت همینطوری حرصت دادم، همینطوری سربه سرت گذاشتم و توهم دقیقا همین شکلی شدی، مثل الان خنده دار! نفسم و فوت کردم تو صورتش: _این همه زشت زشت راه انداختی که حرص من و دراری که تداعی کننده اون شب باشه؟ آروم سر تکون داد: _فکر نمیکنم کار بدی کرده باشم! بینیم و با حرص بالا کشیدم: _شاید تو عاشق این حرص خوردنای من شده باشی ولی من به هیچ وجه عاشق این مدل رو مخیت نشدم و نمیشم! چشمهاش چهارتا شد: _من رو مخم؟ تند تند سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _بیشتر از اونی که فکرش و کنی! این بار اون بود که با کلافگی نفس عمیق میکشید و اینطور دیدنش واسه من خنده دار بود که نوبت خندیدن من رسید و بعد از مدتها خندیدم... از ته دل خندیدم و قابی که الان داشتم ازش میدیدم و هرگز فراموش نمیکردم! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️
💅 لاک جیـــغ 🧕
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #لجولجبازی #پارت_232 زل زد بهم: _پس دیگه به هیچی فکر نکن، به اون کثافتم فکر نکن، ه
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ با ته گرفتن خنده هام تازه یادم افتاد خیلی وقته اینجام و ساغر و کاشتم که خودم و جمع و جور کردم و بعد از انداختن نگاهی به بیرون و قبل از خداحافظی هینی کشیدم: _چه برفی! حسابی رفته بود تو خودش و مثل من اصلا حواسش به بیرون نبود که متعجب شد: _نگفته بودی یه همچین برف سنگینی قراره بباره! خیره به بیرون جواب دادم: _من فقط می تونستم پیش بینی کنم برف تو راهه... از این بیشتر چیزی نمیدونستم! تک خنده ای کرد: _اون که تابلو بود، یه بچه پنج ساله هم آسمون امشب و میدید میفهمید چه خبره! سر چرخوندم سمتش: _اونوقت میگی رو مخ نیستی! این بار خندید و چیزی نگفت و من با مکث ادامه دادم: _چند سال پیش یه سریال دیدم، عاشقانه بود... تو سکوت منتظر ادامه حرفم بود و من با یادآوری اون فیلم همچنان حرف واسه گفتن داشتم: _تو اون سریال دختره و پسره اولین برف زمستون و باهم دیدن و حسابی عاشق هم شدن، از اون جالب ترش این بود که موقع باریدن برف دختره همین حرف و به پسره زد... گفت میگن اونایی که اولین برف سال و باهم ببینن، کنار هم باشن، حتما عاشق همدیگه میشن! پلک میزد و نگاهم میکرد که نفسی گرفتم: _امشب که کنار تو اولین برف سال و دیدم یاد اون سریال افتادم، ته اون سریال بااینکه رسیدن اون دو نفر بهم خیلی سخت بود ولی بهم رسیدن... لبهام و با زبون تر کردم و جمله پایانیم و تحویلش دادم: _یهو زد به سرم که امشب و تا همیشه به یادم نگهدارم، توهم نگهدار، درسته ما از قبل هم و دوست داشتیم ولی میخوام ببینم ته ماجرای ماهم مثل اون سریال با همه نشدن ها، با همه مشکلات ، خوش هست یا نه! لب زد: _باز حرفهات مبهم شد! لبخندی زدم: _گفتم که یاد اون سریال افتادم سر کج کرد: _ته داستان ما با همه این نشدنایی که میگی، با همه این مشکلاتی که داری بهشون فکر میکنی، خوب و‌ خوشه، چون من بیشتر از اونی که فکرش و‌کنی میخوامت و پای خواستنتم وایمیسم تا تهش! ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️