حال غريبي داشتم. دلم ميخواست همه جوارحم چشم ميشد و ميتوانستم بندگي اين انسانهاي آزاده را ببينم و به ياد بسپارم. مراسم سينهزني شروع شده بود؛ «حسين ابوالقاسمزاده» نوحه ميخواند. دستها بالا ميرفت و بر سينهها مينشست تا بلكه التهاب درون را كم كند. بچهها به امام حسين عليهالسلام و حضرت زهرا عليهاالسلام متوسل شده بودند. همه يقين داشتيم كه رحمت اهلبيت بيش از اينهاست كه ما دست خالي برگرديم. حال همه دگرگون شده بود و هركس هر حرف و حاجتي داشت، به زبان خود ميگفت. در آن ميان، حال بعضي ديدني بود. يعقوب شكاري يكي از آنها بود. او چند روز قبل درخواست مرخصي كرده و چون ايام پيش از حمله بود، با درخواستش موافقت نميكردند. سرانجام با اصرار فراوان چند روز مرخصي گرفت و رفت اما يك روز نگذشته بود كه برگشت. همه تعجب كرده پرسيديم: «تو كه با اون زحمت مرخصي گرفتي، چي شد يه روزه برگشتي؟» يعقوب با سربلندي گفت: «مادرم نذاشت تو خونه بمونم. گفت: چرا قبل از پيروزي برگشتي؟ الان وقت مرخصي نيست!» #بریده_از_کتاب_لشکر_خوبان #خاطرات_مهدیقلی_رضایی #لشکر_خوبان #لشکر_عاشورا (گرامی باد یاد و نام شهید یعقوب شکاری عزیز که خیلی اتفاقی در جستجوی نام حضرت زهرا در متن کتاب لشکر خوبان به نام مبارک او رسیدم...... یادت بخیر ای شاهد شهید 🌷😭https://eitaa.com/lashkarekhoban
يعقوب برگشته اما طور ديگري شده بود. ايستاده بود و بلند بلند ميگفت: «امشب تا شهادتو از آقا نگيريم، دستبردار نيستيم. امام حسين خودش بايد شفاعتمون كنه. امام حسين خودش بايد شهادتمونو تضمين كنه.»
ـ رزمندهلر اميدي، حسين حسين، حسين واي ...
ـ جبههلرين اميدي، حسين حسين، حسين واي ...
عزاداري تمام شده بود اما بعضي از بچهها ولكن نبودند. حيفمان ميآمد حال خوششان را به هم بزنيم. رفته رفته همه بلند شدند و هر كس به سويي رفت. من هم به سنگر تيم مهدي داوودي رفتم جايي كه حسين محمديان آنجا بود و من از هر فرصتي استفاده ميكردم تا سري به آنجا بزنم. به فردا فكر ميكردم و به كساني كه اجازه عبور را گرفته بودند. به «صمد يوسفي» نگاه كردم. با آن همه معصوميتي كه در چهرهاش موج ميزد، دلم ميگفت: «مگه ميشه اين صمد شهيد نشه؟» به صورت «بهمن محبوبي» خيره می شدم و پيش خودم می گفتم: «اگه اين بار هم شهيد نشه، چه جوري تاب مياره؟!» بهمن، اهل مراغه بود و از جمله معدود بچههاي متأهل واحد بود كه كمتر به مرخصي ميرفت. بيشتر بچهها فكر ميكردند او هم مثل ما مجرد است اما او چند روز پيش خبر تولد پسرش را به من داده بود: «تازگيها خدا پسري به من عنايت كرده. اسمشو «مهدي» گذاشتم؛ هم اسم تو.»
در همين فكرها بودم كه يعقوب شكاري با خنده و سر و صدا وارد سنگر شد. حالش غير از چند دقيقه قبل بود. بيمعطلي گفت: «بچهها، من امشب چيزيرو كه ميخواستم، گرفتم. شماها چي كار كرديد؟»
همه نگاهش كرديم. آن قدر آرام و مطمئن بود كه باورمان شد آخرين شبيست كه با او هستيم. (پاورقی : اتفاقا آن شب ضبط هم روشن بود و صداي يعقوب روي نوار ضبط شد تا بعدها به ما ثابت كند آن حال و يقين يعقوب، خواب و خيال نبود.) #بریده_از_کتاب_لشکر_خوبان #لشکر_عاشورا https://eitaa.com/lashkarekhoban
انقلاب مردم را یکدل و متحد کرده بود. دیگر نمیشد بچهها را در خانه نگه داشت. آنها با میلورغبت و با آغوش باز به استقبال خطر میرفتند. بزرگترها هم همراه شده بودند و در راهپیماییها شرکت میکردند. در زمستان 1357 وقتی مردم به پادگانها، کلانتریها، و مراکز نظامی حمله میکردند، اسلحهها بهدست مردم میافتاد و از آنها علیه ارتشیهایی که به روی مردم آتش میگشودند استفاده میشد. یکبار حسن هم وارد یکی از این اسلحهخانهها شد. مردمی که آنجا بودند، کُلت، ژ 3 و یوزی برمیداشتند، اما حسن بزرگترین سلاحی را که آنجا بود برداشت؛ تیرباری که برایش سنگین اما شیرین بود، انگار چیزهای معمولی کوچک راضیاش نمیکرد! مردمی که تیربار را دست او را دیدند، دنبالش راه افتادند؛ گویا او با داشتن آن تیربار رهبر مردم شده بود!
عصر به خانه آمد و تیربار را هم آورد. هنوز نتوانسته بود با آن کاری بکند. تا برادر بزرگترش فرامرز رسید، تیربار را نشانش داد. فرامرز که دورۀ خدمتش را در سال 56 تمام کرده بود و با سلاحها آشنایی داشت، صورت برادرش را بوسید و گفت: «سیا جان! اینکه سوزن نداره! اصلاً نمیشه باهاش تیراندازی کرد! اینو ببر بده به نیروهای انقلاب... .»
#مرد_ابدی_روایتی_مستند_از_زندگی_شهید_حسن_طهرانی_مقدم #بریده_از_کتاب_لشکر_خوبان #انتشار_برای_اولین_بار #بچههای_انقلاب https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت غواصلار (غواصان والفجر 8 از کتاب لشکر خوبان 1) 🌷در طول راه مشتاق ديدن چهرههاي آشنا بودم اما غالبا بچههاي ساير لشكرها در جاده تردد داشتند. خوشبختانه دو سه نفر از نيروهاي گردان سيدالشهدا را هم ديدم. برادر جمشيد نظمي، فرمانده گردان سيدالشهدا هم آنجا بود و روشن بود كه همه نيروهاي گردان آنجا مستقرند و اين به اين معني بود كه من ميتوانستم محمد محمدپور را آن اطراف پيدا كنم. بيشتر بچههاي گردان را ميشناختم. داشتم با آنها خوشوبش ميكردم كه متوجه شدم «هادي نقدي» و «سهرابي» مدتيست نگاهم ميكنند. قصد خداحافظي از بچهها را داشتم كه هادي پيشم آمد: «مهدي، محمد منتظرته» منظورش محمد محمدپور بود. پرسيدم: «اون حالا كجاست؟»
ـ از همين جا برو، به آن جاده نفررو كه رسيدي، بپيچ به چپ ... يه پل نفررو روي نهر زدن ... از اونجا كه رد بشي، پيداش ميكني.
اصلاً متوجه نشدم كه هادي مرا به چه سويي هدايت ميكند. آنقدر مشتاق ديدار محمد بودم كه حتي نپرسيدم: «محمد تنهايي آنجا چه ميكند؟» طبق نشاني كه به من داده بودند حركت كردم. به پل رسيدم و داشتم از آن رد ميشدم كه متوجه روبهرويم شدم. آنجا زميني وسيع و خالي بود. احساس غريبي دلم را چنگ زد. همانجا كنار نهر قدم ميزدم و منتظر محمد بودم. سكوت بود و هر لحظه نگرانيام بيشتر ميشد. قدمزنان از نهر دور شدم. حدود صد متر جلوتر كسي روي زمين افتاده بود؛ تنهاي تنها در آن زمين وسيع و خالي..... #بریده_از_کتاب_لشکر_خوبان #خاطرات_مهدیقلی_رضایی https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت غواصلار (غواصان والفجر 8 از کتاب لشکر خوبان . قسمت 2 🌷🌷) ... دور و برم را نگاه كردم. هيچ كس نبود. به دلم برات شده بود كه او از بچههاي ماست. به سويش ميرفتم و فكر ميكردم چقدر تنها و غريب شهيد شده است ... پيراهن سبز پاسدارياش، قدمهايم را سست كرد. ديگر نتوانستم قدم از قدم بردارم. با صورت روي زمين افتاده بود و من از پشتسر ميديدمش. موهايش شبيه محمد بود ... قامتش، دستان بيحركتش ...
ـ محمد، تو اينجا چه ميكني؟ چرا تنها؟ ...
باورم نميشد آن شهيد غريب، دوست قديمی ام محمد باشد. سرش را از روي زمين برداشتم. يك طرف صورتش كبود شده بود. ميبوسيدمش و اشكهاي بياختيارم بر صورت كبود و خاك آلودش ميريخت. موهايش را نوازش ميكردم و همه خاطراتي كه با هم داشتيم، در آه و اشك از خاطرم می گذشت: كلاسهاي قرآن مسجد شربتزاده، كلاس اول، آن مرد آمد، انقلاب پيروز شد، پايگاه شماره 6 مسجد شربتزاده و ... همه جا با هم بوديم تا اين كه تو به جبهه رفتي و من ماندم ... تو برگشتي و من آمدم. سرانجام روزي رسيد كه هر دو با هم در جبهه مانديم و حالا ... من ماندهام و تو كجايي؟ كجايي محمد؟ ...
او را در آغوش گرفته بودم و فارغ از زمان و مكان با او درد دل ميكردم. تركش ريز يك نارنجك بر قلبش نشسته و خون سينهاش زمين را خيس كرده بود. چند تركش كوچك ديگر هم گلويش را سوراخ كرده بود. احساس ميكردم آن بغضي كه در گلويش گره خورده بود و در نمازها و دعاها ميشكست، ضامن رهايياش شده است. محتويات جيبش را برداشتم. فكرميكردم اگر جنازهاش را به تعاون ببرند امكان دارد ديگر آنها را نبينم. دفتر خاطرات كوچكي در جيبش بود، دفترچهاي با جلد قرمز كه عكس امام را بر خود داشت. دفترچه هنوز چند برگ سفيد داشت. آخرين سطرها را خواندم: «امروز برادر مهديقلي رضايي را ديدم و براي آخرين بار با او وداع كردم.» اين جمله آتش به جانم زد. پس محمد همه چيز را ميدانست....... #بریده_از_کتاب_لشکر_خوبان #خاطرات_مهدیقلی_رضایی https://eitaa.com/lashkarekhoban
مطمئن بودم كه سيدمنصور شهيد خواهد شد. مطمئن بودم كه به اميد شهادت زنده است و اگر قرار باشد براي هميشه از قافله شهادت جا بماند، از غصه دق خواهد كرد. پردهها كنار رفته و هر كه مقربتر بود، فشارِ افزونتري را تحمل ميكرد. پاسداري كه دو هزار تومان حقوق داشت، همسرش تازه وضع حمل كرده بود، در حال ساخت خانه بود و تا گلو در قرض فرو رفته بود، وقتي پانزده روز مرخصي ميگرفت فقط ده روز ميتوانست دوري از جبهه را تحمل كند. عشق خدا، او را آواره كوهستانها كرده و جنگ را سرلوحه امور زندگي او قرار داده بود. مهم نبود ديگران چه ميگويند، مهم نبود كه بعضيها از جنگ خسته شده بودند، طاقت بمباران را نداشتند و مرتب دم از سازش ميزدند. جبهه هنوز پر از مرداني بود كه در طي سالها نبرد، همه نشانِ جانبازي گرفته بودند. مرداني كه حتي در ايام رحلت عزيزترين كسانشان، پدران و مادرانشان، موقعيت حساس جنگ و دفاع را به رفتن به شهر و حضور در مراسم دفن و ختم عزيزشان ترجيح ميدادند. نمونهاش مهدي باكري بود كه در شهادت حميد فقط به يك پيام اكتفا كرد. نمونهاش مصطفي مولوي بود كه با از دست دادن همه خانوادهاش در تصادف، فقط دو، سه روز به شهر رفت و بلافاصله برگشت. نمونهاش كريم حرمتي بود كه پدرش قبل از كربلاي 5 مرحوم شد و فرمانده لشكر بنا به مصلحت، قضيه را به كريم نگفت چون حتي غيبت يكروزه كريم در روند كار اثر منفي داشت. كريم با اين كه نانآور خانه بود و برادرانش كوچكتر از آن بودند كه در مخارج خانه كمك كنند، صحنه را خالي نكرد و حتي كاري را كه پيدا كرده بود، رها كرد تا تمام وقت در خدمت جنگ باشد. نمونه ديگرش محمد سوداگر بود كه كمتر كسي از متأهل بودن او خبر داشت چون كمتر از مجردها به مرخصي ميرفت و ميگفت امروز حضور در جبهه ضروريترين كار است. زندگي در جبهه به عشق آغشته بود؛ هر چه سختتر بهتر ... هر چه پرسوز و گدازتر، عاشقانهتر ... غريبهها را در كارزار عشق راه نميدهند. انسانها در صحنه خونين جهاد غربال ميشوند. کساني كه به خيال ديگري جز خدا عزم جهاد كردهاند، از نيمه راه باز ميگردند. اين را كربلا به ما ياد داده بود.
🍃⚘️🍃⚘️🍃⚘️
پ.ن: مطلع شدم سردار صبور و گمنام سپاه عاشورا، آقای کریم حرمتی، حین تدارک موکب عاشورائیان که همه ساله در سامرا در خدمت زوار اباعبداللهالحسین علیهالسلام است، در حادثهای، مصدوم و در کما هستند. حقیقتا جز یادهای نیک ازین مرد بزرگ و رزمنده بیادعا در ذهن ندارم. لطفا برای شفای عاجل و کامل ایشان صلوات و حمد شفایی قرائت کنید.
#لشکر_خوبان
#بریده_از_کتاب_لشکر_خوبان
#کتاب_برگزیده_ربع_قرن
#بچههای_اطلاعات
#سردار_کریم_حرمتی
https://eitaa.com/lashkarekhoban