eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
1.4هزار دنبال‌کننده
883 عکس
498 ویدیو
4 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
حال غريبي داشتم. دلم مي‏خواست همه جوارحم چشم مي‏شد و مي‏توانستم بندگي اين انسانهاي آزاده را ببينم و به ياد بسپارم. مراسم سينه‏زني شروع شده بود؛ «حسين ابوالقاسم‏زاده» نوحه مي‏خواند. دستها بالا مي‏رفت و بر سينه‏ها مي‏نشست تا بلكه التهاب درون را كم كند. بچه‏ها به امام حسين عليه‏السلام و حضرت زهرا عليهاالسلام متوسل شده بودند. همه يقين داشتيم كه رحمت اهل‏بيت بيش از اينهاست كه ما دست خالي برگرديم. حال همه دگرگون شده بود و هركس هر حرف و حاجتي داشت، به زبان خود مي‏گفت. در آن ميان، حال بعضي ديدني بود. يعقوب شكاري يكي از آنها بود. او چند روز قبل درخواست مرخصي كرده و چون ايام پيش از حمله بود، با درخواستش موافقت نمي‏كردند. سرانجام با اصرار فراوان چند روز مرخصي گرفت و رفت اما يك روز نگذشته بود كه برگشت. همه تعجب كرده پرسيديم: «تو كه با اون زحمت مرخصي گرفتي، چي شد يه روزه برگشتي؟» يعقوب با سربلندي گفت: «مادرم نذاشت تو خونه بمونم. گفت: چرا قبل از پيروزي برگشتي؟ الان وقت مرخصي نيست!» (گرامی باد یاد و نام شهید یعقوب شکاری عزیز که خیلی اتفاقی در جستجوی نام حضرت زهرا در متن کتاب لشکر خوبان به نام مبارک او رسیدم...... یادت بخیر ای شاهد شهید 🌷😭https://eitaa.com/lashkarekhoban
يعقوب برگشته اما طور ديگري شده بود. ايستاده بود و بلند بلند مي‏گفت: «امشب تا شهادتو از آقا نگيريم، دست‏بردار نيستيم. امام حسين خودش بايد شفاعتمون كنه. امام حسين خودش بايد شهادتمونو تضمين كنه.» ـ رزمنده‏لر اميدي، حسين حسين، حسين واي ... ـ جبهه‏لرين اميدي، حسين حسين، حسين واي ... عزاداري تمام شده بود اما بعضي از بچه‏ها ول‏كن نبودند. حيفمان مي‏آمد حال خوششان را به هم بزنيم. رفته رفته همه بلند شدند و هر كس به سويي رفت. من هم به سنگر تيم مهدي داوودي رفتم جايي كه حسين محمديان آنجا بود و من از هر فرصتي استفاده مي‏كردم تا سري به آنجا بزنم. به فردا فكر مي‏كردم و به كساني كه اجازه عبور را گرفته بودند. به «صمد يوسفي» نگاه كردم. با آن همه معصوميتي كه در چهره‏اش موج مي‏زد، دلم مي‏گفت: «مگه مي‏شه اين صمد شهيد نشه؟» به صورت «بهمن محبوبي» خيره می شدم و پيش خودم می گفتم: «اگه اين بار هم شهيد نشه، چه جوري تاب مياره؟!» بهمن، اهل مراغه بود و از جمله معدود بچه‏هاي متأهل واحد بود كه كمتر به مرخصي مي‏رفت. بيشتر بچه‏ها فكر مي‏كردند او هم مثل ما مجرد است اما او چند روز پيش خبر تولد پسرش را به من داده بود: «تازگيها خدا پسري به من عنايت كرده. اسمشو «مهدي» گذاشتم؛ هم اسم تو.» در همين فكرها بودم كه يعقوب شكاري با خنده و سر و صدا وارد سنگر شد. حالش غير از چند دقيقه قبل بود. بي‏معطلي گفت: «بچه‏ها، من امشب چيزي‏رو كه مي‏خواستم، گرفتم. شماها چي كار كرديد؟» همه نگاهش كرديم. آن قدر آرام و مطمئن بود كه باورمان شد آخرين شبي‏ست كه با او هستيم. (پاورقی : اتفاقا آن شب ضبط هم روشن بود و صداي يعقوب روي نوار ضبط شد تا بعدها به ما ثابت كند آن حال و يقين يعقوب، خواب و خيال نبود.) https://eitaa.com/lashkarekhoban
انقلاب مردم را یک‌دل و متحد کرده بود. دیگر نمی‌شد بچه‌ها را در خانه نگه داشت. آنها با میل‌ورغبت و با آغوش باز به استقبال خطر می‌رفتند. بزرگترها هم همراه شده بودند و در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردند. در زمستان 1357 وقتی مردم به پادگان‌ها، کلانتری‌ها، و مراکز نظامی حمله می‌کردند، اسلحه‌ها به‌دست مردم می‌افتاد و از آنها علیه ارتشی‌هایی که به روی مردم آتش می‌گشودند استفاده می‌شد. یک‌بار حسن هم وارد یکی از این اسلحه‌خانه‌ها شد. مردمی که آنجا بودند، کُلت، ژ 3 و یوزی برمی‌داشتند، اما حسن بزرگترین سلاحی را که آنجا بود برداشت؛ تیرباری که برایش سنگین اما شیرین بود، انگار چیزهای معمولی کوچک راضی‌اش نمی‌کرد! مردمی که تیربار را دست او را دیدند، دنبالش راه افتادند؛ گویا او با داشتن آن تیربار رهبر مردم شده بود! عصر به خانه آمد و تیربار را هم آورد. هنوز نتوانسته بود با آن کاری بکند. تا برادر بزرگترش فرامرز رسید، تیربار را نشانش داد. فرامرز که دورۀ خدمتش را در سال 56 تمام کرده بود و با سلاح‌ها آشنایی داشت، صورت برادرش را بوسید و گفت: «سیا جان! این‌که سوزن نداره! اصلاً نمی‌شه باهاش تیراندازی کرد! این‌و ببر بده به نیروهای انقلاب... .» https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت غواصلار (غواصان والفجر 8 از کتاب لشکر خوبان 1) 🌷در طول راه مشتاق ديدن چهره‏هاي آشنا بودم اما غالبا بچه‏هاي ساير لشكرها در جاده تردد داشتند. خوشبختانه دو سه نفر از نيروهاي گردان سيدالشهدا را هم ديدم. برادر جمشيد نظمي، فرمانده گردان سيدالشهدا هم آنجا بود و روشن بود كه همه نيروهاي گردان آنجا مستقرند و اين به اين معني بود كه من مي‏توانستم محمد محمدپور را آن اطراف پيدا كنم. بيشتر بچه‏هاي گردان را مي‏شناختم. داشتم با آنها خوش‏وبش مي‏كردم كه متوجه شدم «هادي نقدي» و «سهرابي» مدتي‏ست نگاهم مي‏كنند. قصد خداحافظي از بچه‏ها را داشتم كه هادي پيشم آمد: «مهدي، محمد منتظرته» منظورش محمد محمدپور بود. پرسيدم: «اون حالا كجاست؟» ـ از همين جا برو، به آن جاده نفررو كه رسيدي، بپيچ به چپ ... يه پل نفررو روي نهر زدن ... از اونجا كه رد بشي، پيداش مي‏كني. اصلاً متوجه نشدم كه هادي مرا به چه سويي هدايت مي‏كند. آن‏قدر مشتاق ديدار محمد بودم كه حتي نپرسيدم: «محمد تنهايي آنجا چه مي‏كند؟» طبق نشاني كه به من داده بودند حركت كردم. به پل رسيدم و داشتم از آن رد مي‏شدم كه متوجه روبه‏رويم شدم. آنجا زميني وسيع و خالي بود. احساس غريبي دلم را چنگ زد. همان‏جا كنار نهر قدم مي‏زدم و منتظر محمد بودم. سكوت بود و هر لحظه نگراني‏ام بيشتر مي‏شد. قدم‏زنان از نهر دور شدم. حدود صد متر جلوتر كسي روي زمين افتاده بود؛ تنهاي تنها در آن زمين وسيع و خالي..... https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت غواصلار (غواصان والفجر 8 از کتاب لشکر خوبان . قسمت 2 🌷🌷) ... دور و برم را نگاه كردم. هيچ كس نبود. به دلم برات شده بود كه او از بچه‏هاي ماست. به سويش مي‏رفتم و فكر مي‏كردم چقدر تنها و غريب شهيد شده است ... پيراهن سبز پاسداري‏اش، قدمهايم را سست كرد. ديگر نتوانستم قدم از قدم بردارم. با صورت روي زمين افتاده بود و من از پشت‏سر مي‏ديدمش. موهايش شبيه محمد بود ... قامتش، دستان بي‏حركتش ... ـ محمد، تو اينجا چه مي‏كني؟ چرا تنها؟ ... باورم نمي‏شد آن شهيد غريب، دوست قديمی ام محمد باشد. سرش را از روي زمين برداشتم. يك طرف صورتش كبود شده بود. مي‏بوسيدمش و اشكهاي بي‏اختيارم بر صورت كبود و خاك آلودش مي‏ريخت. موهايش را نوازش مي‏كردم و همه خاطراتي كه با هم داشتيم، در آه و اشك از خاطرم می گذشت: كلاسهاي قرآن مسجد شربت‏زاده، كلاس اول، آن مرد آمد، انقلاب پيروز شد، پايگاه شماره 6 مسجد شربت‏زاده و ... همه جا با هم بوديم تا اين كه تو به جبهه رفتي و من ماندم ... تو برگشتي و من آمدم. سرانجام روزي رسيد كه هر دو با هم در جبهه مانديم و حالا ... من مانده‏ام و تو كجايي؟ كجايي محمد؟ ... او را در آغوش گرفته بودم و فارغ از زمان و مكان با او درد دل مي‏كردم. تركش ريز يك نارنجك بر قلبش نشسته و خون سينه‏اش زمين را خيس كرده بود. چند تركش كوچك ديگر هم گلويش را سوراخ كرده بود. احساس مي‏كردم آن بغضي كه در گلويش گره خورده بود و در نمازها و دعاها مي‏شكست، ضامن رهايي‏اش شده است. محتويات جيبش را برداشتم. فكرمي‏كردم اگر جنازه‏اش را به تعاون ببرند امكان دارد ديگر آنها را نبينم. دفتر خاطرات كوچكي در جيبش بود، دفترچه‏اي با جلد قرمز كه عكس امام را بر خود داشت. دفترچه هنوز چند برگ سفيد داشت. آخرين سطرها را خواندم: «امروز برادر مهديقلي رضايي را ديدم و براي آخرين بار با او وداع كردم.» اين جمله آتش به جانم زد. پس محمد همه چيز را مي‏دانست....... https://eitaa.com/lashkarekhoban
مطمئن بودم كه سيدمنصور شهيد خواهد شد. مطمئن بودم كه به اميد شهادت زنده است و اگر قرار باشد براي هميشه از قافله شهادت جا بماند، از غصه دق خواهد كرد. پرده‏ها كنار رفته و هر كه مقرب‏تر بود، فشارِ افزون‏تري را تحمل مي‏كرد. پاسداري كه دو هزار تومان حقوق داشت، همسرش تازه وضع حمل كرده بود، در حال ساخت خانه بود و تا گلو در قرض فرو رفته بود، وقتي پانزده روز مرخصي مي‏گرفت فقط ده روز مي‏توانست دوري از جبهه را تحمل كند. عشق خدا، او را آواره كوهستانها كرده و جنگ را سرلوحه امور زندگي او قرار داده بود. مهم نبود ديگران چه مي‏گويند، مهم نبود كه بعضي‏ها از جنگ خسته شده بودند، طاقت بمباران را نداشتند و مرتب دم از سازش مي‏زدند. جبهه هنوز پر از مرداني بود كه در طي سالها نبرد، همه نشانِ جانبازي گرفته بودند. مرداني كه حتي در ايام رحلت عزيزترين كسان‌شان، پدران و مادران‌شان، موقعيت حساس جنگ و دفاع را به رفتن به شهر و حضور در مراسم دفن و ختم عزيزشان ترجيح مي‏دادند. نمونه‏اش مهدي باكري بود كه در شهادت حميد فقط به يك پيام اكتفا كرد. نمونه‏اش مصطفي مولوي بود كه با از دست دادن همه خانواده‏اش در تصادف، فقط دو، سه روز به شهر رفت و بلافاصله برگشت. نمونه‏اش كريم حرمتي بود كه پدرش قبل از كربلاي 5 مرحوم شد و فرمانده لشكر بنا به مصلحت، قضيه را به كريم نگفت چون حتي غيبت يك‌روزه كريم در روند كار اثر منفي داشت. كريم با اين كه نان‏آور خانه بود و برادرانش كوچكتر از آن بودند كه در مخارج خانه كمك كنند، صحنه را خالي نكرد و حتي كاري را كه پيدا كرده بود، رها كرد تا تمام وقت در خدمت جنگ باشد. نمونه ديگرش محمد سوداگر بود كه كمتر كسي از متأهل بودن او خبر داشت چون كمتر از مجردها به مرخصي مي‏رفت و مي‏گفت امروز حضور در جبهه ضروري‏ترين كار است. زندگي در جبهه به عشق آغشته بود؛ هر چه سخت‏تر بهتر ... هر چه پرسوز و گدازتر، عاشقانه‏تر ... غريبه‏ها را در كارزار عشق راه نمي‏دهند. انسان‌ها در صحنه خونين جهاد غربال مي‏شوند. کساني كه به خيال ديگري جز خدا عزم جهاد كرده‏اند، از نيمه راه باز مي‏گردند. اين را كربلا به ما ياد داده بود. 🍃⚘️🍃⚘️🍃⚘️ پ.ن: مطلع شدم سردار صبور و گمنام سپاه عاشورا، آقای کریم حرمتی، حین تدارک موکب عاشورائیان که همه ساله در سامرا در خدمت زوار اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام است، در حادثه‌ای، مصدوم و در کما هستند. حقیقتا جز یادهای نیک ازین مرد بزرگ و رزمنده بی‌ادعا در ذهن ندارم. لطفا برای شفای عاجل و کامل ایشان صلوات و حمد شفایی قرائت کنید. https://eitaa.com/lashkarekhoban