eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
1.4هزار دنبال‌کننده
883 عکس
498 ویدیو
4 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: @m_sepehri
مشاهده در ایتا
دانلود
«رسول كرمي»، طلبه جواني بود كه مأموريت داشت جزر و مد را در آن قسمت كارون مطالعه كند. آنجا كمتر از يك كيلومتر با اروند فاصله داشت و تأثير جزر و مد اروند در آنجا هم دقيقا تكرار مي‏شد. با ورود نيروهاي واحد اطلاعات به آن مكان كه شامل دو ساختمان درون نخلستان و كنار كارون بود، خلاقيت بچه‏ها گل كرد و نام آنجا را از برادر كرمي وام گرفتند و آنجا شد «رسول‏آباد». ساختمان‌هاي درون نخلستان با نخل‌ها به خوبي استتار شده و حساسيت دشمن را برنمي‏انگيختند. آموزش در كارون كه ادامه همان آموزش‌هاي قبلي بود، شروع شد. بدون خبرِ عمليات و شناسايي منطقه جديد، زندگي برايمان كسل‏كننده بود. همه دلتنگِ مأموريت بودند تا اين كه يك روز مسئول واحد به رسول‏آباد آمد و طي صحبت‌هايي، عده‏اي را مشخص كرد كه من هم در ميانشان بودم. گفت: «وسايلتونم بردارين.» ناصر ديبايي، محمد پورنجف و يوسف حقايي هم جزو اين عده برگزيده شده بودند اما حميد اللهياري، يوسف صارمي، اصغر عباسقلي‏زاده و ابراهيم اصغري همان‏جا ماندند. با اين حال، باز هم ناراحت بودم كه چرا هيچ خبري از عمليات و شناسايي نيست. براي اين كه افكار و حال و هواي من در روحيه بقيه اثر سوء نگذارد، در اين مورد با كسي حرف نمي‏زدم اما حدس مي‏زدم كه ناصر ديبايي هم مثل من بيقرار است چون در طي آموزش‌ها، او هم از جان مايه مي‏گذاشت. پ.ن۱: شهید رسول کرمی و دو برادر دیگرش از رزمندگان اهل مراغه، در طول جنگ به شهادت رسیدند‌. https://eitaa.com/lashkarekhoban
مقر جديد، «قجريه» بود؛ جايي كه يگان دريايي و گردان‌هاي حبيب و ولي‌عصر(عج) مستقر بودند. آنجا در بقاياي روستايي مخروبه، محلي را براي مقر واحد در نظر گرفتيم. چهره دمق و گرفته ناصر هم حكايت حال مرا داشت. سر صحبت را باز كردم. گفت: «مهديقلی! چرا از اين شناسايي خبري نشد؟ حالا چي كار كنيم؟!» چاره‏اي جز انجام آنچه به ما سپرده مي‏شد، نداشتيم. ما براي آموزش دادن به نيروهاي غواص گردان‌هاي حبيب و ولي‏عصر به آنجا منتقل شده بوديم. در تقسيم‏بندي گردان حبيب، گروهان 2 كه مسئولش برادر «اصغر علي‏پور» بود، براي غواصي انتخاب شده بود و احمد بيرامي، مهدي حيدري و من براي آموزش اين گروهان مأمور شديم. در آموزش‌هاي والفجر 8 در كارون، سرماي زمستان جنوب را تجربه كرده بوديم اما چهره سرد و خشن كارون، چيزي نبود كه با تجربه‏هاي پيشين نرم شده باشد. لباس‌هاي غواصي به نيروها داده شد؛ لباس‌هاي دست دومي كه اكثر در عمليات والفجر 8 نيز بر تن بچه‏ها بود. زيپ اغلب لباس‌ها خراب بود و بسته نمي‏شد. بعضي جوراب نداشتند و بعضي جوراب‌ها هم اگر نبود، بهتر بود! لباس‌هايي كه براي افراد 24 و 25 ساله تهيه شده بود، بر تن نوجوانان 15 ـ 16 ساله گَل و گشاد بود. كساني كه لباس‌ها برايشان اندازه بود، به تعداد انگشتان دست بودند. در اين ميان، كامل‏ترين لباس خراب و سوراخ و گشاد، نصيب «علي برات اعتبار» شده بود. او دست و پاهاي لباسش را چند لا تا مي‏زد؛ اما گشادي لباس را چاره‏اي نمي‏شد كرد. زيپ لباس كاملاً خراب بود و چون وزنه نداشت، برادر فرج قلي‏زاده به او آجر مي‏بست و مضاف بر همه اينها، آرپي‏جي هم برمي‏داشت و قشنگ مي‏رفت ته آب! با اين حال و روز وقتي وارد آب مي‏شد، از چند جهت بدنش در معرض جريان‌هاي آب قرار مي‏گرفت و فرو رفتنش در آب قابل پيش‏بيني بود. بارها و بارها او را از آب بيرون كشيده بودم اما او حتي در همان حال، آرپي‏جي سنگينش را وِل نكرده بود. https://eitaa.com/lashkarekhoban
در آن جمع، محمود نوجوان چهارده ‏ساله‏اي بود كه حتي قبل از اين كه وارد آب شود، از شدت سرما مي‏لرزيد و وارد آب كه مي‏شد، عضله‏هاي پايش مي‏گرفت. يك‏بار در مقابل چشمانم بيهوش شد. همه بدنش كرخت شده بود و قدرت حركت نداشت. به سرعت به سويش رفتم و او را با شنا از آب خارج و روي ساحل كارون دراز كردم. مدتي طول كشيد تا حال خود را بازيافت. مي‏دانستم كه هواي بيرون آب سردتر است و تحمل سرماي آب، آسان‏تر از سوز هواي خشك و سرد بيرون است. تازه داشت چشم‌هايش را باز مي‏كرد. وقتي متوجه شد كه بيرون آب است، گريه كرد و در حالي كه صدايش مي‏لرزيد گفت: «شما مي‏خواين من غواص نشم، شما ...» گرچه سالها حضور در جمع رزمندگان مرا بارها با چنين روحيه‏هايي مواجه كرده بود اما شرايط باورنكردني غواصي در آن آب سرد، چنان بود كه شنيدن اين كلمات در آن وضع، برايم غيرمنتظره و تعجب‏آور بود. https://eitaa.com/lashkarekhoban
در آخرين روزهاي سرد پاييزي، ساعتها حضور در آب سرد و منجمدكننده، عامل مهمي بود كه باعث مي‏شد آدم ادرارش را داخل آب و در لباس غواصي دفع كند. چاره‏اي جز اين نبود و خود اين باعث شده بود كه همه بعد از خروج از آب حتما خود را با آب بشويند. بچه‏هاي اطلاعات كه در اين قبيل موارد كاركشته و مجرب بودند، خيلي زود فكري براي اين مشكل كردند. در مقرمان يك تانكر پيدا كرديم؛ يك لوله بلند به تانكر بستيم و پايين تانكر، جايي براي گذاشتن چوب و هيزم آماده كرديم. با روشن كردن آتش، آب تانكر گرم مي‏شد و ما هر بار بعد از اتمام آموزش، سريع بدان‏سو مي‏دويديم، لباس‌هاي غواصي را در می‌آورديم و با آب گرم استحمام مي‏كرديم اما بسياري از بچه‏‌هاي گروهان، در اسكله‏اي كه پايين‏تر از گردان ولي‏عصر بود، لباس‌هايشان را مي‏كندند و با آب سرد و يخ‏زده خود را مي‏شستند. معمولاً در گودي‏ها و چاله‌‏هاي اطراف چادرها آب جمع مي‏شد و هر صبح ما به راحتي مي‏توانستيم سطح آب را كه يخ‏زده بود، ببينيم. بنابراين مطمئن بوديم كه در ساعاتي از روز، دماي آب صفر درجه است اما بچه‏ها با همين آب سرد خود را مي‏شستند و غسل مي‏كردند. پ.ن: ماجرای غسل رزمندگان در جبهه، در شرایط مختلف، اگر از لابلای خاطرات مختلف رزمندگان دربیاید و مورد تامل باشد، مخصوصا برای نوجوانان و مربیان، یکی از مواقفی‌ست که یادمان می‌دهد چطور انسان می‌تواند بزرگ و پاک شود.... https://eitaa.com/lashkarekhoban
سختگيري‌هايي مي‏كردم كه شايد در بقيه گردان‌ها اعمال نمي‏شد. تا جايي كه همه نيروهاي ستون به حدي از توانايي رسيدند كه مي‏توانستند از تنگه‏اي صد و پنجاه متري عبور كنند؛ بدون اين كه جريان آب بتواند آنها را به چپ يا راست منحرف كند. در طول آموزش متوجه شده بودم كه بعضي از بچه‏ها در فين زدن تنبلي مي‏كنند. اين افراد را شناسايي مي‏كردم و آنها را در اول ستون مي‏گذاشتم كه مجبور به فين زدن باشند. از چهره‏هاي شاخصي كه هميشه جلوي ستون مي‏گذاشتم، حميد غمسوار بود. حميد با فين زدن اصلاً ميانه‏اي نداشت. بعد از چند روز كه او را طلايه‏دار ستون كرده بودم، هر وقت مرا مي‏ديد، مي‏گفت: «دا فين ورماخدان ايپيم اشيلدي!» )فین، شبیه پای اردک. از جنس نوعی پلاستیک بود که با حرکت پای غواص زیر آب به حرکت او سرعت می‌داد.) پ.ن: در عکس نفر وسط با لباس غوصی مشکی، شهید حميد غمسوار است. او از ۱۴ سالگی در جبهه بود تا در ۱۸ سالگی در عملیات بیت‌المقدس ۳، در کوهستان ماووت به شهادت رسید و به دست مادر دلاورش در مزار ابدی‌اش آرام گرفت🌷 https://eitaa.com/lashkarekhoban
وقتي نيروها را در كنار تجسمي كه از منطقه عمليات داشتم تصور مي‏كردم، باورم نمي‏شد كه اين نيروها بتوانند آنجا عمليات كنند. نيروهايي كه بعد از يك كيلومتر غواصي و فين زدن، وقتي از آب بيرون مي‏آمدند، از شدت سرما و خستگي قدرت خم كردن دستشان را نداشتند و سرما بر رگ و خون و استخوانشان نشسته بود، چطور مي‏توانستند از مسير ده تا دوازده كيلومتري كه در طرح اوليه حمله مطرح بود، عبور كنند و بعد از رسيدن به خط دشمن، با دستاني كه از شدت سرما خشك شده و حتي قادر به مشت شدن نيست، ماشه بچكانند و تيراندازي كنند؟! در تنهايي، به محاسبه وسعت و عمق حركت نيروها مي‏پرداختم، شرايط جوي را مطالعه مي‏كردم، در قدرت جسمي و روحيه بچه‏ها دقيق مي‏شدم و باز نمي‏توانستم تصوير واضحي از شب حمله داشته باشم... https://eitaa.com/lashkarekhoban
وارد سنگري شديم و لباس غواصي پوشيديم. براي آخرين بار كنار هم جمع شديم تا تقسيم‏بندي براي محورها انجام شود. مسئول كل اين شناسايي، اصغرعباسقلي‏زاده بود كه گفت: «برادر ابراهيم اصغري و يوسف صارمي به اسكله‏اي كه وسط جزيره بلجانيه‏س مي‏رن ... برادر ناصر ديبايي و حميد اللهياري هم به قسمت پشت فانوس دريايي.» مسيري كه ناصر و حميد مأمور شناسايي‏اش شده بودند، اولين هدف محسوب مي‏شد. دوباره دلم به تپش و هياهو افتاد كه چرا اسم مرا نگفت. متوجه بودم كه چهره‏ام در هم رفته و اتفاقا نگاه اصغرآقا هم روي من نشسته بود. فكر مي‏كردم آيا مي‏تواند بفهمد چقدر از دستش دلگير و ناراحتم. ـ خب برادرا، من و مهديقلی هم ان‏شاءالله به پتروشيمي مي‏ريم. از خجالت سرم را پايين انداختم. مشكل‏ترين مأموريت، شناسايي محور پتروشيمي بود. مي‏توانستم حدس بزنم كه به لطف قوت بدني و قدرتم در غواصي، براي اين كار برگزيده شده‏ام. ما مي‏بايست قبل از همه وارد آب مي‏شديم و آخرين افرادي كه باز مي‏گشتند نيز ما بوديم. بُعد مسير و خطرات پيش‏بيني ‏شده و نشده در مسير پتروشيمي بيشتر بود. احساس عجيبي داشتم؛ آميخته‏اي از ترس و شادي، اضطراب و شور ... بعد از عمليات بدر به شناسايي آبي نرفته بودم. بودن با اصغر عباسقلي‏زاده، قوت قلبم مي‏داد. https://eitaa.com/lashkarekhoban
در كنار همه اين مسايل، زندگي در جمع باصفاي رزمنده‏ها پرخاطره و لذتبخش ادامه داشت. آن روزها مصادف بود با خرداد و ماه مبارك رمضان. گرماي بي‏سابقه آفتاب خوزستان تحرك را در طول روز محدود كرده بود اما دم غروب كه مي‏شد، خودمان را به‏طرف سنگر تداركات مي‏كشانديم تا در افطار عمو محمد شريك شويم. «محمد ملك‏جاني»، پيرمرد كشاورزي بود كه همراه پسرانش به جبهه آمده و در قسمت تداركاتِ واحد كار مي‏كرد. او در گرماي 50 درجه زيد از مسئول واحد اجازه گرفته بود و روزه مي‏گرفت. دم غروب، بنده خدا ديگر رمقي برايش نمي‏ماند و آن وقت بود كه ما بر سرش نازل مي‏شديم: «چطوري محمدعمو؟» مي‏ديد دو تا كمپوت هست و سه نفر مهمان دارد! مي‏گفت: «آقا، من ديگه تو تداركات نمي‏مونم. مي‏رم جلو، كلاش برمي‏دارم. مي‏رم خط مقدم ...» اما ما از رو نمي‏رفتيم و او هم مي‏دانست كه باز بايد منتظر مهمانان ناخوانده باشد. 🌿🌷🌿🌷 https://eitaa.com/lashkarekhoban
شرايط خاص كشور و مشكلات سياسي و اقتصادي و فشار ساير كشورها، در كل جبهه تأثير بسزايي گذاشته و باعث افت روحيه رزمنده‌‏ها شده بود. اعزام نيرو كم شده بود و به نظر مي‏‌رسيد فرماندهان در خصوص اين مسأله با مشكل روبه‌‏رويند. همه نيروهاي اطلاعات در حسينيه‌‏اي كه كنار مقر فرماندهي لشكر بود، جمع شديم تا به سخنان فرمانده لشكر گوش فرا دهيم. برادر «علي فائقي» بساط دوربين فيلمبرداري را چيده بود و همه منتظر بوديم. آقامهدي با قرآني كه در دست داشت وارد حسينيه شد و در پشت تريبوني كه با جعبه‌‏هاي مهمات درست كرده بوديم، قرار گرفت. پرچم‌هاي سياه و سرخ منقش به «يااباعبدالله عليه‌‏السلام»، «لبيك يا خميني» و ... ديوارهاي حسينيه را كه از گوني‌هاي پر از خاك تشكيل مي‏‌شد، تزيين كرده بود. ماه مبارك رمضان بود و از بركت آن ماه، چهره‌‏ها صفاي ديگري داشت. آقامهدي با ياد و نام خدا شروع به صحبت كرد و اولين جمله‌‏اي كه گفت، خطاب به برادر فائقي بود: «مؤمن، مگه نوار اضافي داريد كه از من تصوير برمي‌‏داريد؟» با جان و دل گوش به صحبتهاي از سرِ دردِ فرمانده عزيزمان سپرده بوديم. آقامهدي از شرايط روز جنگ، كمبود نيرو و اين كه ما بايد بيش از اينها استقامت كنيم، مي‏‌گفت. او مثل هميشه از قرآن مجيد آياتي برگزيده بود كه مي‏‌خواند و شأن نزولش را مي‌‏گفت. از ياران رسول خدا مي‌‏گفت كه در اوج شكنجه و خستگي از پيامبراكرم مي‌‏پرسيدند: «كو نصرت خداوندي؟» و آيه «اَنَّ نصرالله قريب» نازل شد و اين قريب بودن بيشتر از پنجاه سال طول كشيد تا مسلمانان در دنيا پيروز شوند. آقامهدي نتيجه مي‏‌گرفت كه ما هنوز كاري نكرده‌‏ايم كه به خاطر آن به اين زودي خسته شده‏‌ايم. بايد از پيامبر اكرم و ياران او درس بگيريم و به تكليفمان عمل كنيم. سخنان فرمانده دلاورمان تأثير عجيبي در تقويت روحيه نيروها داشت. سخنراني با دعا و صلوات پايان يافت و مثل هميشه آقا مهدي در حلقه بچه‌‏ها گم شد... https://eitaa.com/lashkarekhoban
حال غريبي داشتم. دلم مي‏خواست همه جوارحم چشم مي‏شد و مي‏توانستم بندگي اين انسانهاي آزاده را ببينم و به ياد بسپارم. مراسم سينه‏زني شروع شده بود؛ «حسين ابوالقاسم‏زاده» نوحه مي‏خواند. دستها بالا مي‏رفت و بر سينه‏ها مي‏نشست تا بلكه التهاب درون را كم كند. بچه‏ها به امام حسين عليه‏السلام و حضرت زهرا عليهاالسلام متوسل شده بودند. همه يقين داشتيم كه رحمت اهل‏بيت بيش از اينهاست كه ما دست خالي برگرديم. حال همه دگرگون شده بود و هركس هر حرف و حاجتي داشت، به زبان خود مي‏گفت. در آن ميان، حال بعضي ديدني بود. يعقوب شكاري يكي از آنها بود. او چند روز قبل درخواست مرخصي كرده و چون ايام پيش از حمله بود، با درخواستش موافقت نمي‏كردند. سرانجام با اصرار فراوان چند روز مرخصي گرفت و رفت اما يك روز نگذشته بود كه برگشت. همه تعجب كرده پرسيديم: «تو كه با اون زحمت مرخصي گرفتي، چي شد يه روزه برگشتي؟» يعقوب با سربلندي گفت: «مادرم نذاشت تو خونه بمونم. گفت: چرا قبل از پيروزي برگشتي؟ الان وقت مرخصي نيست!» (گرامی باد یاد و نام شهید یعقوب شکاری عزیز که خیلی اتفاقی در جستجوی نام حضرت زهرا در متن کتاب لشکر خوبان به نام مبارک او رسیدم...... یادت بخیر ای شاهد شهید 🌷😭https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت غواصلار (غواصان والفجر 8 از کتاب لشکر خوبان 1) 🌷در طول راه مشتاق ديدن چهره‏هاي آشنا بودم اما غالبا بچه‏هاي ساير لشكرها در جاده تردد داشتند. خوشبختانه دو سه نفر از نيروهاي گردان سيدالشهدا را هم ديدم. برادر جمشيد نظمي، فرمانده گردان سيدالشهدا هم آنجا بود و روشن بود كه همه نيروهاي گردان آنجا مستقرند و اين به اين معني بود كه من مي‏توانستم محمد محمدپور را آن اطراف پيدا كنم. بيشتر بچه‏هاي گردان را مي‏شناختم. داشتم با آنها خوش‏وبش مي‏كردم كه متوجه شدم «هادي نقدي» و «سهرابي» مدتي‏ست نگاهم مي‏كنند. قصد خداحافظي از بچه‏ها را داشتم كه هادي پيشم آمد: «مهدي، محمد منتظرته» منظورش محمد محمدپور بود. پرسيدم: «اون حالا كجاست؟» ـ از همين جا برو، به آن جاده نفررو كه رسيدي، بپيچ به چپ ... يه پل نفررو روي نهر زدن ... از اونجا كه رد بشي، پيداش مي‏كني. اصلاً متوجه نشدم كه هادي مرا به چه سويي هدايت مي‏كند. آن‏قدر مشتاق ديدار محمد بودم كه حتي نپرسيدم: «محمد تنهايي آنجا چه مي‏كند؟» طبق نشاني كه به من داده بودند حركت كردم. به پل رسيدم و داشتم از آن رد مي‏شدم كه متوجه روبه‏رويم شدم. آنجا زميني وسيع و خالي بود. احساس غريبي دلم را چنگ زد. همان‏جا كنار نهر قدم مي‏زدم و منتظر محمد بودم. سكوت بود و هر لحظه نگراني‏ام بيشتر مي‏شد. قدم‏زنان از نهر دور شدم. حدود صد متر جلوتر كسي روي زمين افتاده بود؛ تنهاي تنها در آن زمين وسيع و خالي..... https://eitaa.com/lashkarekhoban
روایت غواصلار (غواصان والفجر 8 از کتاب لشکر خوبان . قسمت 2 🌷🌷) ... دور و برم را نگاه كردم. هيچ كس نبود. به دلم برات شده بود كه او از بچه‏هاي ماست. به سويش مي‏رفتم و فكر مي‏كردم چقدر تنها و غريب شهيد شده است ... پيراهن سبز پاسداري‏اش، قدمهايم را سست كرد. ديگر نتوانستم قدم از قدم بردارم. با صورت روي زمين افتاده بود و من از پشت‏سر مي‏ديدمش. موهايش شبيه محمد بود ... قامتش، دستان بي‏حركتش ... ـ محمد، تو اينجا چه مي‏كني؟ چرا تنها؟ ... باورم نمي‏شد آن شهيد غريب، دوست قديمی ام محمد باشد. سرش را از روي زمين برداشتم. يك طرف صورتش كبود شده بود. مي‏بوسيدمش و اشكهاي بي‏اختيارم بر صورت كبود و خاك آلودش مي‏ريخت. موهايش را نوازش مي‏كردم و همه خاطراتي كه با هم داشتيم، در آه و اشك از خاطرم می گذشت: كلاسهاي قرآن مسجد شربت‏زاده، كلاس اول، آن مرد آمد، انقلاب پيروز شد، پايگاه شماره 6 مسجد شربت‏زاده و ... همه جا با هم بوديم تا اين كه تو به جبهه رفتي و من ماندم ... تو برگشتي و من آمدم. سرانجام روزي رسيد كه هر دو با هم در جبهه مانديم و حالا ... من مانده‏ام و تو كجايي؟ كجايي محمد؟ ... او را در آغوش گرفته بودم و فارغ از زمان و مكان با او درد دل مي‏كردم. تركش ريز يك نارنجك بر قلبش نشسته و خون سينه‏اش زمين را خيس كرده بود. چند تركش كوچك ديگر هم گلويش را سوراخ كرده بود. احساس مي‏كردم آن بغضي كه در گلويش گره خورده بود و در نمازها و دعاها مي‏شكست، ضامن رهايي‏اش شده است. محتويات جيبش را برداشتم. فكرمي‏كردم اگر جنازه‏اش را به تعاون ببرند امكان دارد ديگر آنها را نبينم. دفتر خاطرات كوچكي در جيبش بود، دفترچه‏اي با جلد قرمز كه عكس امام را بر خود داشت. دفترچه هنوز چند برگ سفيد داشت. آخرين سطرها را خواندم: «امروز برادر مهديقلي رضايي را ديدم و براي آخرين بار با او وداع كردم.» اين جمله آتش به جانم زد. پس محمد همه چيز را مي‏دانست....... https://eitaa.com/lashkarekhoban