📸 چطور برای بچههایمان خاطرههای محرمی بسازیم
چند ایدهٔ ساده برای فعالیت بچهها در ماه محرم
@Farsna
اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة
قطعا حسین چراغ هدایت است و کشتی نجات!
این را وقتی محرم میرسد بیشتر درک میکنیم!
وقتی کتیبه های مشکی، در و دیوار شهر را عزادار حسین میکنند، صدایی در اعماق قلبمان میشنویم که نام زیبایش را میخواند:
«حســـــــــــــــین»
اصلا حسین جنس غمش فرق میکند!
نمیدانم، ما عاشق او هستیم یا او عاشق ما!
وقتی محرم میرسد جاذبهی از سوی «حسین» تو را به سوی خیمهی او میکشاند!
او تو را صدا میزند،
آری «حســـــــــین» تو را میخواند!
وقتی محرم میرسد، کشتی نجات حسین به تو نزدیک و نزدیک تر میشود، حسین از هر جنسی که باشی برایت یاوری از جنس خودت میآورد تا به مدد او، سوار بر کشتی حسینی شوی:
اگر جوانی و در اوج زیبایی، علی اکبرش تو را می خواند!
اگر پهلوانی و زور بازو داری، عباسش صدایت میزند!
اگر مادری و شیرخواره در آغوشت، رباب و علی اصغرش...
اگر غرق در مصیبتی، زینب به دادت میرسد!
اگر غنی هستی، زهیر و اگر فقیری غلامش!
او حتی کودکانت را با رقیه و کودکان در بند اسارتش صدا میزند!
حســــــــین، حتی دست از هدایت گناهکار ترین هایمان هم برنمیدارد و حر لشکرش را به یاری توبه کنندگان میفرستد!
آری؛ او تک تک ما را، عاشقانه صدا میزند و به کشتی نجاتش فرا میخواند!
شاید همین باشد، راز سریع تر بودن کشتی حسین در دریای هدایت!
همین از جنس تک تک ما را در عاشورا داشتن!
محرم که میرسد، گوش قلبت را به ندای آسمانیشان بسپار و خوب دقت کن؛ حتما صدای هدایتش به تو میرسد!
جایی از روضه ها، ناگهان خودت را میبینی و حسین را که منتظر اجابت توست!
این شب ها پیش از این که تو «حســـــــــین» را بخوانی و بیش از اینکه تو، او را صدا بزنی؛ او تو را به کشتی نجاتش میخواند!
مبادا ندای هل من ناصر ینصرنیاش را بشنوی اما اجابتش نکنی!
حواست باشد:
«حســـــــــــــین بهای تو را با خون خویش پرداخته،چه بهایی والاتر از این؛
مبادا خود را ارزان بفروشی و خیمهی حسینی را رها کنی!»
آری؛
خیلی حســـــــــــــین زحمت ما را کشیده است...
✍آينــــــــــﮫ
#حسین_چراغ_هدایت
#حسین_کشتی_نجات
#محرم
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
﷽
--------
«یکی از همان مجنونهای وسط...
شور بگیرم با شور
دم بگیرم با دو دم
مستانه بر سر بزنم
مجنون بر سینه بکوبم...
هیچ نفهمم و سوزناک و کشدار «حسین» بگویم...»
این،
تمام آرزوی من است این شبها...
تنها و تنها و تنها زمانی که دلم میخواهد ساعتی «مرد» باشم،
و هیئت بروم و در آن حلقهها و کوچههای سینهزنی گم شوم
و فارغ از هردو دنیا،
خاک بر سر بریزم...
.
.
چادر به سر کشیده ام؛
در میان زنانی که از سرِ همراهی، بر سینه یا پا میزنند،
حسّم، حسِّ قفس است...
چشمانم را میبندم
میروم میانِ حلقه
حلقه کنار خیمههاست
زنان، از غصهی دلِ بیتابِ زینب شور گرفتهاند و بیوقفه بر سینه میکوبند
با زینب همراه میشوند
زینب میدود و بر سر میزند: یااُخَیّاه ... وَابنَ اُخیّاه ...
حلقه بر سر میزند
زینب کنار پیکر پاره به زمین میافتد
زانوی #حلقه شل، اما به لحظهای دیوانهتر میشود؛
ضجه میزند، لطمه میزند؛
مستانه اطراف حسین و پسر حسین و خواهر حسین علیهمالسلام،
حزین و خشمگين،
«واویلا» به آسمان میفرستد...
در حلقهی تصورم غرقم
در این دنیا نیستم
شور گرفتهام... همانجا که میخواهم... همان میانهی حلقه؛ بدون مُذَکر شدن...
از چشمان فشرده بستهام اشک سرازیر است و از گلوی بغض گرفته ام، آه...
ناگاه
دهانی کنار گوشم میآید
-: مامان... دسشویی دارم... 😢
چشمم - برقگرفته- باز میشود
چادرم را - «مؤنث» (مادرانه) و بی اراده- کنار میدهم
قلبم از شدت شتاب این تغییر فاز، مچاله میشود
سرم از سرعت نوری این سفر، درد میگیرد.
در چشمانش خیره میشوم
شاید التماسش میکنم که شوخی کرده باشد
شاید هم دارم میسنجم که چقدر فوریت دارد!
در آن تاریکی چیزی دستگیرم نمیشود...
آه میکشم
چشمم را آرام میبندم،
دلم را میبرم میگذارم دوباره میان همان حلقه، در کربلا
و خودم بازمیگردم به اینجا
به سرزمین مادری....
.
بچه را بغل کردهام و از میان تاریکیِ مضاعفِ چادرها، راه میجویم:
«خروج»
.
.
مرا در خيمهی تو جایی هست، حسین؟
.
.
#مادرم_باافتخار
#مادری_را_با_همه_سختیهایش_دوست_دارم
#مادری_نیمی_از_عرفان_است
#مادرانه #مادر #مادری #روضه #هیئت_با_بچه #علی_اکبر #لیلا #مجنون
🖋هـجرتــــــــ
بله و ایتا @hejrat_kon
اینستاگرام @dr.mother8
#نشر_فقط_بامنبع
کربلا را چگونه کودکانه روایت کنیم
مادرستان ، سرزمین مادرانه نوشتها
https://eitaa.com/maadarestaan
》﷽《
و گذشت و رسید غروب روز منسوب به تو حضرت عقیله(سلام الله علیها)..
روز مادرانگی هایت..
روز روانه کردن دو پاره تنت به معرکه ..
از تو فقط غروب ها باید نوشت..
غروب ها حال تو را بهتر میفهمند..
غروب و خون نشسته بر دل خورشید، همه همان حال توست..
دلت از جنس چه بود زینبم
که مادری کردی یک کاروان را..آنهم کاروانی از جنس داغ و غم..
آری دلت از جنس چه بود که داغ این همه جوان را صبر کرد و فرو خورد و دم نزد..
گلویت از جنس چه بود که بغض این همه تن رشیدِ بر صحرا افتاده را تحمل کرد تا طفلانشان غمباری صورت حضرت "عمه" را نبینند..
آن پاها..
آن پاهای دوانت بین خیمه ها ، از جنس چه بود که نگذاشتی خستگی را حس کند که مبادا خم شود و به زانو بنشیند..
پناه کودکان حیران آن عصر تلخ..
آغوش بی کسی های کودکان در فرار..
ستون آن کاروان شکسته و غمبار..
ای که به قربان مادرانگی هایت شَوَم،
ای که دو جوان رعنایت را رشد دادی و تقدیم رکاب امامت کردی تا مدافع جانش شوند،
در آن چند ساعت خونین ، در آن غروب سخت که نور سرخ خورشید بر پیکر بی جان آن یگانه ها افتاد،
بعد آن همه داغ بر دل نشسته،
چگونه شروع کردی بار دیگر استوار بودن را..
البته که این استوار بودن عجیب نیست برای تو..
تو از تبار فاطمه ای..
خون علی و فاطمه در رگانت میجوشد..
تو
بر دامن علی یتیم داری را آموختی..
تو
بر دامن فاطمه ماموم بودن را از بر شدی..
تو..
در کنار علی و فاطمه صبر و دم نزدن را آموختی..
آری
تو تربیت یافته ی خوبان عالمی ، بانوی صبرم..
تو مظهر حیا و وقار..
تو مظهر صبر و اقتداری حضرت بانو..
و مثل مادرت چکیده ی تمام نورهایی..
زینبم..اصلا مگر یک نفر در یک صبح تا عصر چند بار شهید میشود؟
که میدانم تو بر کنار بدن نیمه جان هر که میدویدی ،تا برسانی خودت را، اول خودت شهید میشدی و جان میدادی..
و جان برلب سعی بر تسکین برادر داشتی..
زینبم..چشمان اشکبار و خسته ات ، چقدر بزرگ و آسمانی اند که این چُنین زیبایی میبینند همه ی صحرا را..
حضرت بانو..
از همین نور چشمانت بر جان ما بتاب..
بتاب بر دل این کودکان سیاه پوش که با امید هم رکابتان شدن ، به روضه هایتان می آورم..
همین کوچولوهایی که وقت سینه زنی خود را میرسانند و بی آهنگ و با آهنگ بر سینه خود میکوبند..
بحق آن دست های کوچولوشان..
به حق آن دلهای زلال و بی آلایششان..نگاهشان کن بانو..
صبر و حیا و وقار و مهربانی بیاموزشان..
و
بتاب بر دل این کودکان سیاه پوش که با امید هم رکابتان شدن ، به روضه هایتان می آورم..
♡🖤♡
#محرم
#روز_چهارم
#مادرانه
#ارباب_نگاهم_کن
✍️ریحانه
بسم الله الرحمن الرحیم
آن دنیا وقتی با کارنامهی سیاه ایستادهایم گوشهای و در اوج حسرت و خسران و ندامت و بلاتکلیفی، ته دلمان هنوز نور ِ امیدی روشن است و منتظر شفاعت حسین(ع) هستیم،
ما ته صفیها احتمالا باز ته صف ایستادهایم!
دلمان شور میزند و منتظریم زودتر «اشک بیشتر ریختهها» را سوا کنند تا نوبت برسد به ما.
از اینجا به بعدش نمیدانم دقیقا چه اتفاقی میافتد اما خیالم میگوید امامحسین(ع) که از راه برسد، همان اولِ بسمالله زل میزند به آخر صف! اشاره میکند به ماها که «اول شما بفرمایید!»
ما بهتزده خیره میشویم به دور و برمان و حسمیکنیم مخاطبش هر کسی غیر از ماست! دوباره نگاهش میکنیم و میبینیم ردِ نگاه مهربانش از روی ما تکان نمیخورد. با تردید میپرسیم «من؟»
و او با لبخند سر تکان میدهد که یعنی «بله! شما!»
بعد آن موقع ما مادرهای اشکنریختهای که همیشه جایمان آن ته بوده، ما مادرهایی که صدای هیچ میکروفونی به ما نمیرسید، ما مادرهای کلافه از گرما، لرزان از سرما، خسته از صدای غرغر بچهها، ناراحت از خشممان توی مجلس عزا، دلشکسته از گوشندادن روضه؛
با چشمهای پر از اشک میرویم اول صف.
خیالم شک ندارد آن دنیا درست وقت شفاعت حسین(ع)
ما مادرهای اشک نریختهی روضه گوشندادهی همیشه خسته؛
برای اولینبار در اولویتایم...
✍#زینبتوقعهمدانی
#نشرباذکرمنبع
@zeinab_tavagho
بسمالله
اگر قاسمم نبود، احتمالا همهاش می نالیدم از زیادی کارها. همیشه خسته بودم از مواجهه با ذرات و تعداد لایتناهی اسباب بازیها و آشغالها و ظرفها و لباسها؛ که هرچه جمع میکنی و میشوری و مرتب میکنی، فردا درست همان ساعت، همانجا دوباره تلنبار شدهاند.
اما الان قاسم هست و هیچ چیز زیادی، آنقدر زیاد نیست و تکرار هیچ جمعآوری آنقدر خستگی و ملال ندارد که ذرهای از برنامهی روضه رفتنم کوتاه بیایم.
اگر قاسم، پسرم نبود، تا شب تاسوعا سرگرم رفت و آمد به هیئتهای بزرگ بودیم با کولهبار پر از میوه و لقمه و آب و دستمال و زیرانداز. هر شب بعد از اذان در تکاپو بودیم برای هماهنگی با این دوست و آن فامیل برای باهم رفتن به فلان هیئت بخاطر فلان مداح و بهمان مجلس، بخاطر بهمان سخنران.
اما الان قاسم هست و ما سهممان پیراهن مشکی پوشاندن به بچه ها و حرکت به سمت سکوت و خلوتی آمیخته به بوی عود و اسفند یک روضهی خانگی کوچک و زنانه در بعدازظهر است. روضهای که هر صبح با عشق و اشک برایش آشی، شیر برنجی، حلوایی میپزم که از تحمل بدقلقیها و سر و صداهای پسرم تشکر کرده باشم؛ همسرم میگوید چه زرنگ شدی. من قبل از قاسم زرنگ نبودم.
اگر قاسم پسرم، پسر اوتیستیکم، نبود، محال بود بی چون و چرا و اینقدر سریع، با همسرم شبهای دهه را تقسیم کنیم؛ که یکی برود هیئت و یکی خانه بماند و با پخش آنلاین هیئات اشک بریزد بالای صورت مثل ماه قاسم؛ که برخلاف روز غرق آرامش و خواب است.
الان قاسم هست و فقط یکی از ما میتواند شبها برود تا در هیئت شلوغی به سر و سینه بکوبد و رها و آزاد، بلندبلند گریه کند. توی تاریکی روضه صدای گریهاش بیآنکه مزاحم کسی باشد، میرود لای موج ضجهها و مویههای اینهمه عزادار و میرسد تا خود کربلا. قطرهی اشکش میپیوندد به خروش دریای اقامهی عزای اباعبدالله.
من خودم به این نیت میروم تا به چشم خودم ببینم که ایمان شهر سقوط نکردهاست. میروم تا برای هر مغازهای که در مسیرم، پرچم یاحسین کوبیده لا حولَ وَ لا بخوانم و به هر زن و مرد مشکیپوشی چهارقل فوت کنم. توی هیئت هم انگار روی عرشهی کشتیای وسط طوفان نشستهام. دست بغل دستیام را با اضطراب و محبت فشار میدهم. تا دلم قرص شود که هست، که هستم.
اگر قاسم نبود... شب ششم محرم یک شب بود، مثل مابقی شب ششمهای سی و چهار سال گذشته.
یک شب که نوحهخوانها از غریبی امام حسن میخواندند و قاسم بن الحسن مثل عسلی که توی شربت حل میشود، میرفت لای تمام مصائب آن واقعه و جزئی از محشر آن ذبح عظیم میشد.
اما الان که قاسم هست... قاسم نمیرود... هرچه روضهخوان روضه میخواند، قاسم نمیرود... ایستاده جلوی خیمهی زندگیام، دست به شمشیری که از بلندی به زمین میکشد... پا به رکابِ رکابی که پاهایش به آن نمیرسد... زل زده توی چشمهایم... انگار معطل من است.
باید خودم را از تمام تعلقاتم بکنم ... دلم را از سینه بکَنم... بگذارم توی دستهای تازهجوانش تا برود.
برود میدان و من راضی باشم به تمام مقتلهایش، به نیامدنش؛ به ضربهای که فرقش را میشکافد. به پایی که در حال احتضار روی زمین میکشد.
راضی باشم به پاره شدن بند دلم وقت شنیدن صدای «وَ صاح: یا عمّاه» اش، که شنهای داغ صحرا طنین شکستهی آن را به گوش عمویش میرسانند.
#و_شه_از_اکبر_خود_بیشترش_بوسیده
#چقدر_بوده_رخش_شکل_جوانی_حسن
#ز_تارهای_گلویت_مرا_صدا_زدهای
🆔https://ble.ir/callmeplz
مادرستان ، سرزمین مادرانه نوشتها
https://eitaa.com/maadarestaan
لزوم بیان داستان انبیاء و تاریخ ائمه اطهار علیهم السلام برای کودکان
مادرستان ، سرزمین مادرانه نوشتها
https://eitaa.com/maadarestaan
هدایت شده از مادرونه
«مامان بهش شیر بده ..»
پسرک سه ساله ی من, درحالیکه، دست روی سر شیرخوار خانه یمان میکشید، بلکه گریه اش آرام شود، این را مدام میگفت،
دوا و درمان گریه اش را شیر میدانست ..
دست هایش را دور بدن خواهر کوچکش حائل قرار داد، و آرام روانه ی آغوشم کرد.
ومدام تکرار میکرد
«مامان بهش شیر بده
بهش شیر بده...»
روضه خوان رسیده بود به قلب ماجرای روضه.
و من گریز میزنم
به سفر اربعین گذشته ام ..
وقتی حوالی حرم
میان موکب
بی شیر شده بودم برای طفل پنج ماهه ام ..
با طفل روی دستانم، رو به حرم می ایستم.
صدایش میزنم
بانو....
میدانم که اینجایید
سرگردان و مبهوت ..
میان صحرا ...
در پی گمشده ی شش ماهه یتان ..
میدانم که میدانید..
هر دو مادریم و هم زبان ..
اصلا ما مادرها
بچه های هم سن و سال که داشته باشیم، بهم نزدیکتر هم میشویم
انگار که هر دو مادر طفل های همیم
و هردو خواهرانه با ذوق از کودک هایمان و عادت هایشان حرف میزنیم.
حتی نگاه همدیگر را نیز میخوانیم ..
بحثمان میشود خلق و خوی بچه هایمان
به ساعت های شیردادن هایمان
به کم و زیادی شیر خوردن هایشان
بله!
میدانم که میدانید..
بی رمقی و بی حالی، از بی شیری بچه را شما میدانید یعنی چه ..
بی تابی برای شیر
و بی رمقی از ناله سردادن را..
شما میدانید چنگ زدن به ضریح سینه ی مادری که درمانده شده از پاسخگویی..
رضا نباشید، اینجا دوباره مادری شرمنده ی دست های طفلی شود که چنگ می اندازد و کامش تر نشود ...
مگر گونه های کوچک و لطیفی که با اشک های دیده ی مادر تر می شود...
اما
بعد از آن دخیل از مادری که شرمندگی اش را توی دست هایش رو به بانو گرفته بود..
آن شب، پنج ماهه ی من
در نزدیکی حرم
سیراب شده از شیر خوابید..
صدای روضه خوان میکشاندم در دل روضه ..
او میخواند از دست رد زدن به سینه ی مادری که امید داشت به تر شدن لب های خشکیده ی طفل...
ولی....
من به فدای مادری شوم که ضریح ودخیل تمامی مادرانگی های ما مادرهاست...
هم زبان است...
و درد را میفهمد..
درست است که روزی دست رد به سینه اش زدند
اما هیچگاه به دامان ما مادرها دست رد نزد
بانو کام طفلانم با تربتی باز شده که شما رویش قدم زده اید
غم و مهر شما و اربابتان را با شیری مشق جان و روح بچه ها کرده ایم
که با اشک های پای روضه ی شما متبرک کرده ایم.
روضه ی شما که میشود
ما مادرها زندگیش میکنیم
دلمان میشود انار هزار تکه شده
خونش اشک میشود و از چشم هایمان جاری..
اشک غمتان را از روی گونه هایمان که میچینیم
به عنوان اشکی که متبرک شده به روضه یتان
میکشیم بر سرو وصورت فرزندانمان ...
همین اشک و روضه باشد میراث ما به فرزندانمان ...
*من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم....
روز اول کامدم دستور تا آخر گرفتم*
#آه از روضه ای که راویش مادری باشد...
#مامان بچه ها
کانال ما در بله
https://ble.ir/madaroneh
کانال ما در ایتا
https://eita
بسم الله الرحمن الرحیم
آن دنیا وقتی با کارنامهی سیاه ایستادهایم گوشهای و در اوج حسرت و خسران و ندامت و بلاتکلیفی، ته دلمان هنوز نور ِ امیدی روشن است و منتظر شفاعت حسین(ع) هستیم،
ما ته صفیها احتمالا باز ته صف ایستادهایم!
دلمان شور میزند و منتظریم زودتر «اشک بیشتر ریختهها» را سوا کنند تا نوبت برسد به ما.
از اینجا به بعدش نمیدانم دقیقا چه اتفاقی میافتد اما خیالم میگوید امامحسین(ع) که از راه برسد، همان اولِ بسمالله زل میزند به آخر صف! اشاره میکند به ماها که «اول شما بفرمایید!»
ما بهتزده خیره میشویم به دور و برمان و حسمیکنیم مخاطبش هر کسی غیر از ماست! دوباره نگاهش میکنیم و میبینیم ردِ نگاه مهربانش از روی ما تکان نمیخورد. با تردید میپرسیم «من؟»
و او با لبخند سر تکان میدهد که یعنی «بله! شما!»
بعد آن موقع ما مادرهای اشکنریختهای که همیشه جایمان آن ته بوده، ما مادرهایی که صدای هیچ میکروفونی به ما نمیرسید، ما مادرهای کلافه از گرما، لرزان از سرما، خسته از صدای غرغر بچهها، ناراحت از خشممان توی مجلس عزا، دلشکسته از گوشندادن روضه؛
با چشمهای پر از اشک میرویم اول صف.
خیالم شک ندارد آن دنیا درست وقت شفاعت حسین(ع)
ما مادرهای اشک نریختهی روضه گوشندادهی همیشه خسته؛
برای اولینبار در اولویتایم...
✍#زینبتوقعهمدانی
#نشرباذکرمنبع
@zeinab_tavagho
مادرستان ، سرزمین مادرانه نوشتها
https://eitaa.com/maadarestaan
*«روضهٔ خانوادگی ما»*
#س_نصیری
(مامان #محمدمهدی۱۳، #علی ۱۱، #فاطمه ۶، #زینب ۲.۷ و #محمدحسین ۷ماهه)
چند روزی بود که فاطمه میخواست حلوا درست کنیم و بگذاریمشان لای نانهای حصیری.
به یاد پارسال، که خودش تعارف میکرد و میگفت: «لطفاً صلوات برای امام زمون یادتون نره.»
قول داده بودم روز اول محرم حلوا میپزیم.
الوعده وفا!
آردها را توی تابه رهایشان کردهام واجازه دادم تا باقاشق چوبی همشان بزند.
این روزها به اندازهٔ نوک سوزن حال عمه سادات را میفهمم.😔
دور وبرم شلوغتر از قبل است.
بچههایی که امیدشان به من است و خواستههایشان را از دستهای من طلب می کنند.
به یاد عمه جان!
که برای بچهها طعامی مهیا میکردند تا جان بگیرند و توانشان بدهد برای گریههای گاه وبیگاهشان.😥
زیر لب زمزمه میکنم؛
عمه سادات بیقراره / غصه و غمهاش بیشماره
غروب...
اشک از گوشهٔ چشمم شره میکند.
این روزها برای خودم یک پا روضهخوان شدهام.
محمدحسین، نوزاد هفت ماههٔ خانهمان، از شلوغی و گرما کلافه میشود و بیقرار.
خدا نکند که ساعت خوابش بهم بخورد.
آن وقت است که زمین و زمان را بهم میدوزد.
امسال نیت کردهام که روضهٔ کوچک خانگی بگیریم.
یاعلی گفتیم و گوشهای از اتاق را با روسری سیاهها و پرچمهای عزا حال و هوای هیئت دادهایم.
فاطمه، سر از پا نمیشناخت. لباس سیاه خودش و زینب و محمدحسین را آورد و تنشان کرد.
موهای زینب گلی را با وسواس شانه میزد و گیرهها را یکی یکی روی سرش امتحان میکرد.
هنوز سه سالش تمام نشده.
محمدمهدی حرکات زینب را زیر نظر داشت. زینب شیرین زبانی میکرد و نگاه محمدمهدی روی دخترک سه سالهٔ خانهمان قفل شده بود. به گمانم به سه سالهٔ ارباب فکر میکرد. به خرابهٔ شام...😔
کاش کربلا بودی و دوشادوش قاسم پا در رکاب اماممان...
کاش مایهٔ دلگرمی مادر سادات باشی...
علی عرقچین سیاه روی سرش گذاشته و عبای بابا روی دوشش.
با یک دست گوشههای عبا را نگه داشته و با یک دست بلندگو را محکم گرفته.
کی تو اینقدر بزرگ شدی مادر؟
از کودکی پا منبری پر و پا قرص باباست.
ریشهاش پای گریههای عزاداران حسین سیراب شده و حالا نهال شدنش را میدیدم.
که به بار نشسته.
کاش امضای مادرمان پای روضههایت باشد.
و دلم قرص میشد که فدايی مولایمان خواهی شد.
مثل عبدالله، فدايی عموجان!
درست است امسال توفیق روضه رفتن ندارم ولی دلم گرم است به همین مجلس بیریای کوچک خودمان.
بچهها خودشان به تنهایی برایم کربلا ساختهاند.
راستش این جا روضهٔ مجسم است.
کافیست نگاهشان بکنم و بیهوا، پای دلم برود...
آن جایی که حتی تصورش ویرانم میکند.
محمدحسین شیرش را سیر خورده و چشمهایش کمکم گرم خواب شدند.
فاطمه سینیبهدست با چای دارچین و نبات، و حلوای نان حصیری دور اتاق میچرخد.
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
*کانال مادران شریف ایران زمین*
@madaran_sharif
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی خلاقانه👌😅😅
مادرستان؛ سرزمین مادرانه نوشتها
اینجا، دنیا مادرانه است...
جایی برای اشتراک دلنوشتههای مادرانه
به ما بپیوندید 👇
https://eitaa.com/maadarestaan
خداوندا..
قَسَمَت میدهم به آن رگ ها..
به آن حلقوم بریده..
حالا که تاریخ مارا فرسخ ها فاصله داده آز آن روزها..
،حالا که حسینی در گودال نیست و در آن لحظات تنگ، ناصر نمیطلبد..،
کمک کن در زمانی نه تنگ و لحظاتی نه مضطرانه پسر حسین را ببینیم و یاری اش کنیم..
کمک کن "هل من ناصر ینصرنی" اش را بشنویم و آن قدر ظرفیت داده باشیم "عقل و دلمان" را تا همه ی غیر او را دور بریزیم و نگاهمان فقط به او و راهش باشد..
ادبی نصیبمان کن در این راه که
روزی بتوانیم
عباسش باشیم..،
زینبش باشیم..،
حبیبش باشیم..
و
طاقتی مثل رباب بده مارا..
تا روزی که بخواهد بتوانیم حتی از شش ماهه هایمان بگذریم برایش..و به آغوش مبارکش بسپاریمِ شان تا سرباز راهت شوند..
تا..
سرباز راهت شویم..
الهی آمین..
♡🖤♡
#محرم
#مادرانه
#ارباب_نگاهم_کن
#کشاکش_عقل_و_دل
#با_الهام_از_سخنان_استاد_عزیز_خانم_عبدللهی
✍️ریحانه
مادرستان؛ سرزمین مادرانه نوشتها
اینجا، دنیا مادرانه است...
جایی برای اشتراک دلنوشتههای مادرانه
به ما بپیوندید 👇
https://eitaa.com/maadarestaan