eitaa logo
مهجور
114 دنبال‌کننده
166 عکس
31 ویدیو
2 فایل
هو‌ النور وصل‌ِتو کجا و من‌ِمهجور کجا..... مهجور | جدامانده و به تعبیری سخن پریشان اللهم لاتکلني إلی نفسي طرفة عین أبداً @maroozbahani تلگرام: https://t.me/maaahjor
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالمنتقم پرده سوم؛ شب آخر قبل رفتن بیمارستان، دیدمشان. تا چشمشان افتاد بهم، با ناراحتی گفتند؛ _؛ من خوبم بابا، کی بهت خبر داده، چرا اومدی؟ _؛ خودم اومدم بابا ببینمتون، کسی چیزی نگفته. _؛ خوبم عزیزم، خودتو ناراحت نکن، فقط قراره یه س‍ِرُم بزنم، پاشو برو خونت، بچت صبح زود میره مدرسه. _؛ بابا جان دورتون بگردم، یه کم پیشتون بمونم، میرم. قربونتون برم که با این حالتون هم نگران مضطرب نشدن منید. پدرم در آن بی‌حالی، بی رمقی و درد شدید، در آن لحظات آخر، باز فکرشان پیش منِ دختر بود، دختری که خودش مادر دو فرزند است. انگار طاقت نداشتند پریشان حالی و درد کشیدنشان را ببینم..... موقع خاک‌سپاری بدن نحیفشان، مردهای خانواده نگذاشتند ما خانم‌ها صورت پدر را در سرازیری قبر ببینیم و برای آخرین بار خداحافظی کنیم.... و وداع آخر ما با پیکر پیچیده در کفن در خانه بود... بعد از مراسم تدفین، علت را از همسرم پرسیدم و پاسخشان این بود؛ «چون بابا بعد جراحی به هوش اومدند و دو سه ساعت بعد ریکاوری، دچار ایست قلبی شدند. پزشکی قانونی باید علت فوت را بررسی می‌کرد.... یک برش بخیه خورده کنار صورت بابا بود، شماها آخرین بار چهره بابا را سالم دیدید، دلمون نیومد آخرین تصویری که یک عمر تو ذهنتون ثبت میشه زخم داشته باشه ...» @maahjor
هو خیر الحاکمین وصیت امام حسین علیه السلام به امام سجاد علیه السلام: یا بُنَیَّ إِیَّاکَ وَ ظُلْمَ مَنْ لَا یَجِدُ عَلَیْکَ نَاصِراً إِلَّا اللهَ الکافی، ج۲، ص ۳۳۱ @maahjor
هوالنور عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان هر دم تجلی می‌رسد برمی‌شکافد کوه را @maahjor
هو الوهاب هاتفی از گوشه میخانه دوش گفت ببخشند گنه، می بنوش لطف الهی بکند کار خویش مژده رحمت برساند سروش گر چه وصالش نه به کوشش دهند هر قدر ای دل که توانی بکوش لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکته سربسته چه دانی، خموش رندی حافظ نه گناهیست صعب با کرم پادشه عیب پوش @maahjor
هوالنور الهی! بنده را با خوب و بد چکار است، چون کار دست کاردان است. بنده چه داند که چه خواند، چه خواهد و چه فهمد !!! آنچه از عمل برفت گر نظر لطف و رحمتت میسر نشود، به چه کار آید؟! چون تو نظر نکنی و در نظرت مقبول نیفتد به هیچ نیارزد، هرچند که عمری جهد و سعی در میان باشد. الهی! هر آنچه دانستیم گر حجاب فهم ما از تو برنگیرد، به چه کار آید؟! و هر آنچه خواستیم و در پی‌اش رفتیم گر خلاف جهت رسیدن به تو باشد، به چه ارزد؟! فهمی که مقصودش تو نباشی، چه فهمی است؟! الهی! قصور بسیار است و بنده‌ی کم رمقت، عاجز از درک قصورات و در توهم وصال، شب و روز می‌گذراند و روز به روز دورتر تا به وصال ! الهی! گر دستی نگیری و راهی نگشایی و چراغی نیفروزی، بنده در قعر تنهایی و تظاهر غرق خواهد شد. امید بنده به دستان دستگیر توست، که هر آنکه را تو دست گیری، به یقین از فرش به عرش خواهی رساند. @maahjor
هو الصادق مقابل آینه قدی اتاق ایستاده، مشغول پاک کردن رد خون از گوشه بینی کوچکش است. با دستمال کاغذی افتاده به جان زخم تا خونش را پاک کند. مشغول مرتب کردن اتاقم. ناگهان جمله‌اش توجه‌ام را جلب می‌کند. _ : «ممنون آینه عزیزم، کمکم کردی! » می‌پرسم: از آینه تشکر کردی؟! _ : آره _ : چرا؟! _ : آخه کمکم کرد، صورتمو تمیز کنم. اگر آینه کمکم نمی‌کرد، نمیتونستم زخممو ببینم و خون‌هاش رو پاک کنم. قدش به زحمت تا نصف قدم می‌رسد. ولی فهمش به گمانم قد کشیده چه بسا بیشتر از قد فهمم. به نکته‌سنجی‌اش فکر می‌کنم، به قدردانی‌اش. به اینکه دختر ۵ساله‌ام از آینه بابت نشان‌دادن عیب صورتش و کمک کردن برای از بین بردن آن تشکر کرده. به اینکه من چقدر قدردانم؟! قدردان کسانی که اگر عیب و ایرادی در من ببینند، آینه‌وار بدون کم و کاست و بدون بزرگنمایی، عیوبم را نشانم می‌دهند. کسانی که رو در رو، بدون داد و جار و جنجال، مستقیم و بی‌پرده مرا متوجه اشکال کارم می‌کنند؟! اشکالی که خودم متوجه‌اش نیستم و عاجزم از دیدنش. اگر کمک صادقانه و مهربانانه آنها نباشد، آن عیب تا همیشه بر روی لوح روحم باقی خواهد ماند. و احتمالا دستمایه بغض و کینه‌ورزی کسانی خواهد شد که دنبال عیب‌جویی و در بوق و کرنا کردن عیوبم هستند. کسانی که مایلند با بزرگ‌نمایی اشکالات، مرا بشکنند و نه از سر دلسوزی و رو در رو، بلکه در غیابم و برای تحقیرم و شکستنم، نقص‌هایم را برملا کنند. اما چقدر قدردان آینه صفتان زندگی‌ام هستم؟! کسی یا کسانی که بی بغض و از سر حب، آرام، متین و مهربان، نه تنها عیب و ایرادم، بلکه نقاط مثبت و منفی‌ام را توامان نشانم می‌دهند، تا با تمرکز بر نقاط مثبت و از بین بردن نقاط منفی، اعتماد به نفس بگیرم و تلاش کنم برای بهتر شدن. کسی که بعد از پاک کردن اشکال، او نیز آن اشتباه را از حافظه‌اش پاک کند و مرا با صورت تمییز و بی‌عیب یاد کند. من چقدر آینه‌وار دلسوز و غمخوار دوستان و هم‌نوعانم هستم؟! آینه، چون نقش تو بنمود راست خود شکن، آیینه شکستن خطاست @maahjor
هو الحافظ زمان انتقال نهال به باغ رسیده بود. مراحل رشد گلخانه‌ایش را گذرانده. باید در بستر رشد وسیع‌تری قرار می‌گرفت، تا حداعلی رشدش را طی کند و به کمال خود برسد. قاعده طبیعت است. مترصد فرصت مناسب بودیم‌. حواسمان را جمع کردیم تا در گرما و سرمای شدید نهال را جابجا نکنیم. باید زمان کاشت را جوری تنظیم می‌کردیم تا ریشه نهال قبل از رسیدن یخبندان، با محیط جدید انس پیدا کرده باشد. و ریشه‌اش قوی و محکم شده باشد. دقت داشتیم درجه حرارت مبدا و مقصد اختلاف زیادی نداشته باشد. و سعی داشتیم رطوبت خاک حفظ شود تا مبادا در اثر خشکی خاک از هم بپاشد. و موقع انتقال ریشه در معرض باد، آفتاب و هوای آزاد از بین برود یا آفت بزند. ریشه قوی و سالم درخت را نگه‌می‌دارد. ریشه جان گیاه است. سلامت و قوام و دوام گیاه منوط به عافیت اوست. تنه هم که قطع شود، اگر گیاه سلامت و محکم در دل خاک ریشه دوانده باشد، دوباره جان می‌گیرد. از نو شروع به زیستن می‌کند. ولی امان از وقتی که ریشه خشکانده شود. مثلا محافظتش نکنی از آفات، یا میزان آب و مواد آلی خاک و.... را رصد نکنی و ریشه را خشک کنی. یا کسی از سر دشمنی مایعی مضر مثلا بنزین را پای ریشه بریزد. کار تمام است. یا حتی از نابلدی و دوستی خاله خرسه‌طور فکر کنی هرچه بیشتر آب یا کود دهی، بهتر. گیاه را غر‌ق‌آب کنی و ریشه را بپوسانی یا زیاده از حد کود و مواد آلی دهی و ریشه را بسوزانی. گیاه مردنش قطعی است. مواظبت می‌خواهد تا نهال، درختی تنومند شود میان درختان باغ و ثمر دهد. آرزوی هر باغبانی به ثمر نشستن نهالش هست. @maahjor
هوالحافظ سعیمان بر این بود در انتقالش، نهایت دقت را داشته باشیم. تمامِ تدابیرِ باید را، رعایت نمودیم. دل خوش بودیم به آب زلال، خاک غنی، اکسیژن ناب و نور خیره‌کننده آفتاب که حیاتش را تضمین باشد. باید در بستر طبیعت به کمال خود برسد، قاعده طبیعت است. اما ماه‌هاست طوفان زده به باغ. ابر جلوی نور را گرفته. طوفان خاک را به رقص درآورده‌. آب گل‌آلود شده. نفس کشیدن سخت شده. نگران نهالی‌ام که با سختی کاشته‌ایم. نگران تمام نهال‌های باغ که باغبانان با سختی کاشته‌اند و مواظبت کرده‌اند تا آفت نزنند. تا در گلخانه بود همه چیز تحت نظر و کنترل بود. وقتی به باغ منتقل شد، هنوز ریشه‌هایش قوام نداشت. ریشه در خاک ندوانده بود که طوفان شد. نمی‌شد نهال را برگرداند به گلخانه. باید در باغ می‌ماند و طوفان را تاب می‌آورد. قاعده طبیعت است. طوفان‌ها سهمگین‌اند. بارها دیده‌ام حتی درختی تنه قوی با ریشه‌های محکم چندساله را توانسته‌اند از ریشه درآورند. نهالم سر کج کرده. نگرانم از شکسته شدنش. اما خیالم راحت است هنوز ریشه در خاک دارد. نهالم سری در سرهای نهال‌های باغ درآورده است، مواظبت بیشترم را پس می‌زند. می‌خواهد مثل باقی نهال‌های باغ مستقل و روی پای خود باشد. دلهره به جانم افتاده بود. اما امید داشتم به هوای آفتابی و تمام شدن طوفانی که از آن گریزی نبود. باید مهیا می‌شدیم. تا این مرحله از رشد به خوبی سپری شود. حصار و قیمی کنار تنه ظریفش گذاشتم. تا مبادا هر وقت باد شدت گرفت، تنه بشکند یا ریشه از خاک جدا شود. پای نهال را مالچ پاشیدم تا ضمن حفظ رطوبت، مانع سرد و گرم شدن شدید خاک شود و مجالی برای رویش علف هرز ندهد. مجبور بودم بی‌خیال برگهای رقصانش در هیاهوی طوفان باشم. فعلا مهم ریشه و تنه بود. ریشه که حفظ شود، تنه که نشکند و زمستان و طوفان را قوام بیاورد. برگ‌ها فرصت رویش خواهند داشت در بهار. خاک بیشتری کنار تنه ریختم، تا مطمئن شوم ریشه محکم در خاک است. خاکی غنی از املاح معدنی. طوفان که شدت می‌گرفت. امید به نور داشتم و آب. که روشنایی و زلالی کمک کند به قوام ریشه و انسجام و مقاومت تنه. علف‌های هرز را وجین نمودم تا خون خاک را نمکد و خاک را فقیر نکند. اینک باد رام شده. ابر شروع به بارش کرده. زمین جان گرفته. و نهال سر خم کرده سمت نور. دلم روشن است و امیدوار دیدن اولین جوانه‌های برگ تازه روی ساقه‌هایش. امید دارم همیشه ریشه‌ای قوی در خاک داشته باشد و شاخه‌هایش رو به نور رشد کند. @maahjor
هوالحکیم هرس، برای فرصتِ رشدِ بهتر است. @maahjor
هدایت شده از دختر دریا
بعضی وقت‌ها کاش و شاید و امیدوارم و از این حرف‌ها نداریم. بعضی وقت‌ها سروکارمون با بایدهاست. باید از پسش بربیایم. باید...! @dokhtar_e_daryaa
هو السلام چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد. چه نکوتر آنکه مرغی ز قفس پریده باشد. @maahjor
مهجور
هوالحافظ سعیمان بر این بود در انتقالش، نهایت دقت را داشته باشیم. تمامِ تدابیرِ باید را، رعایت نمودی
هو الرزاق ازش پرسیدم: «تو نمی‌خوای بری؟» با ناراحتی گفت: «بابا دوست نداره برم. هیچ وقت نمیگه تو هم بیا.» _ : اشتباه می‌کنی بابات دوست داره باهاش بری. ولی شاید فکر می‌کنه خودت بخاطر گرمای زیاد اذیت می‌شی و دوست نداری. _ : نه، به نظرم ترجیح میده با دوستاش باشه. همیشه با اونا قرار داره منو می‌پیچونه. _ : مطمئنم اینطور نیست. امتحانش ضرر نداره. بگو می‌خوام بیام، ببین چی میگه. غروب پدرش خسته و کوفته از کار برگشت. موقع صرف چای، بهش اشاره کردم که « بگو دیگه! » _ : بابا منم بیام؟ پدرش متعجب گفت: واقعا؟! جدی؟! _ : آره، جدی ولی ... _ : ولی چی؟ نگران گرمایی؟! _ : نه. اصلا ولش کن. بیام؟! _ : حتما. از خدامه که بیای. _ : جدی ؟! _ : معلومه. فکر می‌کردم بخاطر گرمای شدید و تنبلی نمیای! _ : دوستات چی؟ ناراحت نمیشن؟ _ : چرا ناراحت بشن؟! همه از خداشونه شما نوجوون‌ها بیاین. اصلا ما داریم میریم که این سنت زنده بمونه برای نسل بعد. کی بهتر از شماها که پا تو این مسیر بزاره ؟! قرار شد دنبال کارهای گذرنامه بیفتند. تکاپو برای گرفتن گذرنامه از صبح روز بعد شروع شد. گواهی اشتغال به تحصیل، اجازه خروج از کشور توسط پدر، اقدام برای شناسنامه عکس دار و ... دو سه روز درگیر این کارها بودند و هنوز کار پیش نرفته بود. پدرش غروب آمد و گفت: «میگن اینترنتی میشه گذر زیارتی گرفت. ثبت نام کنیم، شاید انشاالله درست شد.» شروع کردم به ثبت‌نام. مراحل که تمام شد، پیامک موفقیت ثبت آمد. خوشحال شدیم که بالاخره درست شد. چند روز منتظر ماندیم. مدام در سامانه پست کدملی را می‌زدیم و جواب این بود؛ « کدملی شما در سامانه ثبت نشده.» پدرش کلافه و دمق گفت: « اشتباه کردیم، باید از اول حضوری پیگیر می‌شدیم. الکی علاف شدیم با ثبت اینترنتی. » پرس‌و‌جو کردیم. متوجه شدیم در میدان آزادی هم گذر زیارتی می‌دهند. روز بعد حدود ظهر که کلاسش تمام شد. با عجله چیزی خورد و راه افتاد سمت آزادی. بعد از چند ساعت انتظار در صف، تا مسئول شروع به کار کند. حدود ۸ شب مطلع می‌شود مسئول مربوطه نخواهد آمد. دست از پا درازتر برگشت. روز بعد راهی اداره گذرنامه شد. حدود ساعت ۴ بعدازظهر خسته و کلافه زنگ زد. « دیگه نمیتونم تو صف بمونم ۵ ساعت وایستادم. لااقل ۲۰۰ نفر جلوم هستند. دارم می‌میرم. الانم میگن دستگاه‌ها داغ کردند. میخوان استراحت کنند. ساعت ۷ هم باشگاه دارم. دیگه نمی‌تونم، میام.» هرچند اصرار کردم «تا حالا موندی، یه کم دیگه بمون. نوبتت میشه. » قبول نکرد. من و پدرش نگران شده بودیم. «چرا گره افتاده تو کار این بچه، نکنه طلبیده نشه.» پدرش با ناراحتی گفت: « نگرانم تو ذوقش بخوره، کارش جور نشه. این بچه نتونه بیاد من چطور برم آخه؟! » « باید شنبه ۴ صبح باهم بریم اداره گذرنامه، انشاالله درست می‌شه.» تا رسید خانه، آماده رفتن به باشگاه شد. زنگ خانه به صدا درآمد. رفت دم در، وقتی آمد با خنده گفت: « خدا بگم چکارتون کنه منو چند روز فرستادید تو این گرما تو صف و علافم کردین؟! » _ : چی شده؟! _ : پستچی بود، گذرم رو آورد. گل از گل چهره پدرش شکفت. « خداروشکر، همسفر شدیم.» @maahjor