eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.4هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
112 ویدیو
19 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
«۱. درس خواندن هم‌زمان با مادری» (مامان ۶.۵ساله ۳.۵ساله و ۶ماهه) یه وقتایی تو زندگی هست که بین چیزی که عموم جامعه قبولش دارن و چیزی که درسته باید انتخاب کنی و این برای من بارها اتفاق افتاده✋🏻 بذارین از اول براتون تعریف کنم.🥰 من زهرام. یه مامان ۲۲ سالهٔ دانشجو با سه تا فرشته.❤😍 وقتی ۱۵ ساله بودم ازدواج کردم؛ همسرمم ۲۴ سالشون بود. اون موقع بزرگترین نگرانی خودم و خانواده‌م این بود که خب درسم چی می‌شه؟! توی مدرسهٔ تیزهوشان بودم و سخت‌گیری هم بیشتر بود. قانون هم اینه که دخترایی که ازدواج می‌کنن باید برن بزرگسالان درس بخونن.😐 به‌هرحال چون هم از بلوغ عاطفی من خیالمون جمع بود و هم همهٔ شرایط برای انتخاب همسرم آماده بود، ازدواج کردیم.💞 و البته سختگیری‌های بعضیا رو نه من داشتم نه خانواده‌م.😉 اولش از مدرسه مخفی کردیم و رفتیم سر خونه و زندگی‌مون.💞 بعد از اینکه تصمیم به اومدن علی آقا گرفتیم، دیگه نمی‌شد مخفیانه ادامه داد.😁 با مدیر صحبت کردیم و ایشونم رضایت داد یه سال بارداری رو خودم بخونم و برم امتحان بدم. سال اول دبیرستان رو خودم تو خونه با کتاب‌های کمک درسی بدون معلم درس خوندم و فقط چند جلسه برای مباحث جدید معلم خصوصی گرفتم.😊📚 بعد فرصت یه ساله مدیرمون اطلاع داد که می‌تونم بدون اینکه موضوع رو به بقیه بگم، برم مدرسه. ولی من می‌دونستم علی اون زمان به من احتیاج داره و هر جور بود دلم راضی نشد تو سال اول تولدش، بذارمش مهد. برای همین گفتم خدایا من کار درست رو می‌کنم، تو کمکم کن بتونم به درسم ادامه بدم.🤲🏻 تصمیم سختی بود. باید از دوستام خداحافظی می‌کردم و قید مدرسهٔ تیزهوشان رو می‌زدم... از اونجا اومدم بیرون و بعد صحبت با اداره، قبول کردن تو مدرسهٔ عادی، دوباره فقط برای امتحانا برم.👌🏻 وقتی علی خیلی کوچیک بود، کار زیادی به من نداشت. وقتایی که خواب بود اصلاً نمی‌نشستم. یا به کارای خونه می‌رسیدم یا به درسم. تو بیداری هم یه کم بازی می‌کردم باهاش و یه کم درس می‌خوندم. صبح‌ها هم زود بیدار می‌شدم و دو ساعتی هم اون موقع از زمانم استفاده می‌کردم. سعی می‌کردم وقتای کوچیک توی بیداری‌ش هم غنیمت بدونم. وقتی که کمی بزرگتر شده بود و بازیگوشی‌هاش شروع شده بود، از اونجایی که تو خونه‌مون میز نداشتم، می‌نشستم گوشهٔ مبل و کتابام رو بین دو تا دستهٔ مبل می‌چیدم که دستش نرسه.😅 خداروشکر درسا رو خوب می‌فهمیدم. راهنمایی رو مدرسهٔ تیزهوشان بودم و دروس دبیرستان بخش بزرگی‌ش برام تکرار می‌شد که فقط باید دقیق‌تر می‌خوندم. واسه همین بدون معلم پیش می‌رفتم. دبیرستان رو تموم کردم و رسیدم به سال کنکور. چون باید حداقل روزی ۵ ۶ ساعت درس می‌خوندم، کتابام همه‌ش تو دسترس بود که از کم‌ترین فرصت‌هام استفاده کنم.🤌🏻 این روش استفاده از وقت‌های کوچیک، برام خیلی کمک‌کننده بود؛ طوری که هنوزم با سه فرزند، از همین روش برای درس خوندن و انجام کارام استفاده می‌کنم.👌🏻 مثلاً وقتی علی رو می‌خوابوندم یا شیر می‌دادم کتاب برمی‌داشتم و می‌خوندم. یا صبح‌ها که خواب بود تست می‌زدم، گاهی آخر شب وقتی همه خواب بودن برای امتحان می‌خوندم. بعد عید هم، با کمک‌های همسرم، هفته‌ای یکی دوبار سه چهار ساعت می‌رفتم کتابخونه. ولی بازم بیشتر تو خونه از وقت خواب علی استفاده می‌کردم و با یه کم از کارای ریز خونه زدن و یه کمم از خواب زدن، درس خوندن رو به ۷ ۸ ساعت رسوندم. کمک همسرم بعد عید خیلی بیشتر شد. وقت‌هایی که امتحان داشتم یا ماه‌های آخر علی رو نگه می‌داشتن تا من درس بخونم. هر چند منم سعی می‌کردم از وقتایی که با هم هستیم نزنم. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۲. فرصت‌طلبی پسا کنکوری» (مامان ۶.۵ساله ۳.۵ساله و ۶ماهه) همین وسطا با کتاب‌های استاد عباسی ولدی و کانال‌های تربیت فرزند و سبک زندگی اسلامی هم آشنا شدم که کلی مسیر زندگی و هدفم رو عوض کردن.🙂 کنار درس خوندن، از فرصت‌هایی که پیش می‌اومد، برای شرکت تو کلاس‌های اساتید مختلف استفاده می‌کردم؛ با تاکسی و اسنپ، حضوری با علی می‌رفتم و حواسم بود که درس خوندن من باعث نشه از خانواده‌م کم بذارم.🥰 وقتی فهمیدم جمعیت مسئلهٔ اصلی کشوره و آقا فرمودن جهاد امروز مادران فرزندآوریه تصمیم گرفتیم خانواده‌مون رو ۴ نفره کنیم. سه ماه مونده به کنکور، وقتی که علی ۲ سال و یک ماهه بود، دوباره باردار شدم.😇❤ با هر سختی‌ای بود خودم رو به کنکور رسوندم و اون اواخر حتی روزی ۸ ساعت درس می‌خوندم. فکر می‌کنم بخش زیادی‌ش به خاطر برکتی بود که خدا به درس خوندنم می‌داد وگرنه ۸ ساعت من با بچه و رسیدگی کردن بهش کجا و ۱۲ ساعت یه دانش‌آموز پشت کنکور کجا!!!😯 بعد از اومدن رتبه‌م از یه طرف خوشحال بودم و از یه طرف نگران علی و تو راهی‌م؛ دانشگاه مثل مدرسه نبود که باهات راه بیان. رفتن به کلاس‌ها اجباری بود.😥 برای همین تو انتخاب رشته، مجازی و پیام‌نور رو تو اولویت بالا زدیم ولی آخر سر چند تا چیز رو جابه‌جا کردیم که اتفاقی من روزانه الزهرا قبول شدم.😊 رشتهٔ گیاه‌شناسی، در سال ۹۸. بازم دلم راضی نمی‌شد علی رو بذارم مهد وقتی هنوز سه سالش هم نیست و برم دانشگاه. دوباره به خدا گفتم من کار درست رو می‌کنم، بقیه‌ش با خودت.❤🤲🏻 برای همین ترم اول دانشگاه رو، به خاطر بارداری مرخصی رد کردم. بعد از کنکور انقدر خسته شده بودم که حسابی از این تعطیلی اجباری درس برای خودم استفاده کردم. با یه آموزشگاه مجازی آشنا شدم که کلاس‌های هنری و آشپزی و زبان برگزار می‌کرد اونم با قیمت خیلی پایین.😃 همه چی دست به دست هم داده بود تا هنرهایی که از بچگی می‌خواستم یاد بگیرم و وقت نمی‌شد، برم سراغشون.😁 وقتی خیالم از ثبت‌نام دانشگاه راحت شد، دونه دونه کلاس‌ها رو ثبت‌نام کردم و رفتم جلو... بافتنی، زبان، دسر، فینگرفود و... اوایل ترم دوم، گل پسر دومم هم دنیا اومد.🥰 و طبیعتاً این ترم هم به مرخصی گذشت. بعد دنیا اومدن مهدی خیلی برای مادری آماده‌تر بودم و با حال خوب روزای بعد از زایمان رو گذروندم.👌🏻😍 اما طولی نکشید که کرونا اومد و با اوضاع جدیدی روبه‌رو شدیم. اولش خودمون رو قرنطینه کردیم و این برای ما که آخر هفته‌ها رو بیرون از خونه می‌گذروندیم یه فاجعه بود.😅 برای عید نوروز اون سال کلی برنامه چیده بودم تا سفر نرفتنمون به خاطر کنکور سال قبلم جبران بشه، اما همهٔ برنامه‌هام بهم ریخت.😐 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله): «هیچ رنج و درد و اندوه و حتّی نگرانی خاطری به مؤمن نمی‌رسد، جز این که خداوند، بِدان، گناهانش را می‌زداید.» «ما أصابَ المؤمنَ مِن نَصَبٍ ولا وَصَبٍ ولا حَزَنٍ حتّی الهَمُّ یهِمُّهُ إلّا کفَّرَ اللّهُ بهِ عَنهُ مِن سیئاتِهِ» (تحف‌العقول، جلد ۱، صفحهٔ ۳۸) 🌱مژده كه ميلاد شه خاتم است  عيد سعيد نبى اكرم است‏ مژده كه مسرورى عالم رسيد خرمى عالم و آدم رسيد🌱 میلاد سراسر نور رسول مهربانی‌ها محمد مصطفی (صلی‌الله‌علیه‌وآله) وآغاز هفتهٔ وحدت مبارک باد.🌸 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۳.حالِ خوبِ خودم پز!» (مامان ۶.۵ساله ۳.۵ساله و ۶ماهه) اون روزا کلاس‌های هنری مجازی جدید ثبت‌نام کردم؛ مثل خیاطی و شیرینی و کیک کافی‌شاپ😋 بیشتر برای حفظ روحیهٔ خودم، تا اون تو خونه موندن جبران بشه.😉 مهدی حدودا ۳ ماهه بود. برای اینکه علی خیلی از شرایط جدید احساس تنهایی نکنه، سعی می‌کردیم بیشتر بیرون ببریمش. اجازه می‌دادم تو طبیعت آزادانه بازی کنه و از این فضا استفاده کنه تا رشد بهتری داشته باشه و حالش بهتر بشه.🥰 وقتایی هم که خونه بود، انواع بازی‌هایی که تو کانال‌های مختلف می‌دیدم، باهاش انجام می‌دادم.😊 ولی یه چیز مهم این وسط بود که دونستنش خیلی کمکم کرد. از همون اول که کلاس می‌رفتم اینو فهمیدم که اگه حال من خوب باشه و بتونم اون حال خوب رو به بچه‌ها و همسرم منتقل کنم، محیط خونه یه محیط بانشاط و امن می‌شه.😍 ولی اگه حال من بد باشه حال همه بد می‌شه.😖 به خاطر همین خیلی سعی کردم که به حال خودم اهمیت بدم؛ با کارایی مثل بیرون رفتن با دوستام، کارای هنری، یا حتی دیدن فیلم. اینو یادگرفته بودم (البته تو چند سال تجربه😅) که برای اینکه حالم خوب بشه هیچ‌کس نمی‌تونه کمکم کنه و اصلاً نباید منتظر باشم جناب همسر بفهمن چرا حال من خرابه و بیان درستش کنن.😉 از وقتی اینو فهمیدم که به جای توقع داشتن از بقیه روی کارایی که خودم می‌تونم انجام بدم فکر کنم خیلییییی اوضاع بهتر شد.👌🏻 یا مستقیم به همسرم می‌گفتم یا خودم دست به کار می‌شدم.🥰 اولش واقعاً سخت بود برام... ولی وقتی تاثیرش رو تو حال مثبت خودم، و در نتیجه فضای خانواده دیدم، شد اخلاقم.😉 تازه وقتی توقعم کم شد، عیب های خودم رو دیدم و محبت های بقیه برام خیلی پررنگ تر شد😍 الانم نه کامل ولی تلاشم رو می‌کنم که تو مسائل مختلف با بچه‌ها و کار و درس اول حالم رو خوب کنم، بعد خودم دنبال ریشهٔ مشکل بگردم و انقدر از بقیه توقع نداشته باشم.😊 تابستون که شد تا دیدم دانشگاه مجازی شده ترم تابستونی برداشتم و بالاخره با نام و یاد خدا، درس خوندن رو شروع کردم.😅 از اونجایی که حسابی به برنامه‌ریزی احتیاج داشتم تا دورهٔ برنامه‌ریزی می‌دیدم ازش استفاده می‌کردم.😁 برای زمان‌بندی کارهام، مثلاً یه زمان‌هایی توی روز می‌شد که بچه‌ها جفتشون باهم بخوابن (که خب البته زیادم طولانی نبود😬)، از همون استفاده می‌کردم و به درس‌ها می‌رسیدم. یا وقتی صبح بیدار می‌شدم چون دوتاشون کوچیک بودن یکی دوساعتی با بیدار شدن من فاصله داشت که می‌تونستم از اون زمانم استفاده کنم. به خاطر سنشون، کلا خیلی رو زمان بیدار بودنشون حساب نمی‌کردم.😁 چون پسر کوچیکه با وجود داداشش به مراقبت دائمی احتیاج داشت؛ اگه هم آروم بود، وقتم صرف کارای خونه می‌شد. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۴. اصل پذیرش شرایط موجود» (مامان ۶.۵ساله ۳.۵ساله و ۶ماهه) از همون اول عادت داشتم موقع کار خونه حتماً یه کار دیگه هم‌زمان انجام بدم.😉 مثلاً صوت‌های همسرداری و تربیت فرزند رو اون موقع گوش می‌کردم. یا تلفن‌هایی که می‌خواستم بزنم رو انجام می‌دادم. وقتی هم که زمان کلاس‌های مجازی دانشگاه می‌شد، با لپ‌تاپ وارد کلاس می‌شدم. بعد در عین حال که توجهم به کلاس بود، کارای خونه رو هم که یدی بود و نیاز به فکر و تمرکز نداشت، انجام می‌دادم. موقع جواب به سوال‌های استاد هم می‌اومدم سر لپ‌تاپ.😊 یه چیز دیگه‌ای هم که خیلیییی تو برنامه‌ریزی برای هدف‌هام کمکم کرد این بود که یاد گرفتم قدم‌های کوچولو خیلی بهتر از قدم‌های بزرگیه که هیچ‌وقت نمی‌رسی برداری.🥰❤ مثلاً من همیشه دلم می‌خواست وقت بذارم کتاب بخونم اما به خاطر بچه‌ها هیچ وقت بزرگی پیدا نمی‌کردم. تا این که از روزی پنج صفحه شروع کردم و خداروشکر الان روزی نیست که کتاب نخونم.😉 یکی از نکته‌هایی که تو کلاس‌های برنامه‌ریزی یادگرفتم پذیرش شرایط بود.🌱 اینکه بدونی چه شرایطی داری و تو اون شرایط چه توانایی‌هایی داری خیلی بهت فرصت می‌ده تا رشد کنی. که تو همهٔ ابعاد به درد می‌خوره؛ چه همسری، چه مادری، و چه اهداف شخصی. مثلاً من اگه می‌خواستم بشینم غصه بخورم که با تیزهوشان رفتن می‌تونستم برم پزشکی و الان نمی‌تونم، به هیچ جا نمی‌رسیدم.🥲 ولی وقتی شرایط رو قبول کردم، تازه تونستم به توانایی‌های خودم نگاه کنم و ازش بهره بگیرم. یا تو تربیت وقتی مدام بخوام خونه تمیز باشه و اینو نپذیرم که زیر هفت سال نامرتب بودن نسبی خونه طبیعیه، هم به خودم و بچه‌ها فشار میارم هم اعصابمون خورد می‌شه.😩 ولی الان می‌پذیرم که باید تو تربیت آزادی بدم، محیط رو امن می‌کنم و چشمم رو تا هفت سال رو این بی‌نظمی نسبی می‌بندم.😉 مثلاً وقتی مهدی چهاردست‌وپا رفتن رو شروع کرد دیگه نمی‌شد وسایل کار هنری بیارم جلوش. با پذیرش این شرایط، کار هنری رو از دوخت و دوز به پخت و پز تغییر دادم. تو این کار تا جایی هم که می‌شد علی رو هم همراه می‌کردم و اجازه می‌دادم تو پخت شیرینی کمکم کنه.😉 که این خیلی برای اعتماد به نفسش خوب بود.👌🏻 کلا سعی می‌کردم تو کارای خونه، بچه‌ها رو مشارکت بدم. مثلاً اگه می‌خواستن بیان تو پختن غذا یا جارو یا ظرف شستن کمکم کنن استقبال می‌کردم.😃 هر چند واقعاً تحمل خرابکاری‌هاشون برای یه آدم کمال‌گرا سخته.🥴 ولی الان که می‌بینم الحمدلله چقدر خوب از پس کارا بر میان، می‌گم ارزش داشت.👌🏻 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۵. از مدیریت دعوا تا شکوفایی خلاقیت» (مامان ۶.۵ساله ۳.۵ساله و ۶ماهه) بعد یه سال درس مجازی کم‌کم می‌شنیدیم که ممکنه کلاسا حضوری بشه. منم گفتم تا فرصت هست برم تئوری رانندگی رو هم مجازی بگذرونم که مجبور نشم با دو تا بچه برم سرکلاس.😁 این بود که تو همون زمان گواهینامه هم گرفتم که برام موفقیت بزرگی محسوب می‌شد.😊 دیگه مهدی بزرگ شده بود و دعواهاشون با حواس‌پرتی مهدی سریع حل نمی‌شد. خیلی نگران بودم که باید چیکار کنم🤕 هم نمی‌خواستم به علی بگم چون بزرگتره باید کوتاه بیاد، هم مهدی راضی نمی‌شد. اوایل به علی می‌گفتم وقتی خوابه بازی کنه (مثلاً آجر‌بازی) یا در اتاق رو ببنده، ولی بازم دعواشون می‌شد.😥 تا اینکه فهمیدم تا وقتی آسیب جدی تو دعواشون نیست نباید دخالت کنم و آروم آروم خودم رو کشیدم کنار و دیدم چقدر راحت‌تر باهم کنار میان.😃 فقط وقتی وارد عمل می‌شدم که دعوا جدی بود که اون موقع با یه چیز مهیج حواس جفتشون رو پرت می‌کردم. این کنار کشیدن نسبی من، براشون خیلی خوب بود و الان کامل می‌بینم چقدر خوب تعامل با همدیگه رو بلدن.😍 (البته بعضی وقت‌ها هم از صبرم خارج می‌شد و می‌اومدم وسط دعواشون.😬🤷🏻‍♀️) البته بگم که وقتی که بزرگتر شدن و دعواهاشون شدیدتر، کم‌کم منم به نقطه‌ای می‌رسیدم که واقعاً کم می‌آوردم و هر نکتهٔ تربیتی‌ای که بلد بودم می‌پرید و اشتباه می‌کردم.🥴 عذاب وجدان اون رفتارها هم تا مدت‌ها رهام نمی‌کرد و بیشتر حالم بد می‌شد.🤕 تا اینکه یه جا قبولش کردم. پذیرفتم که ما آدما خسته می‌شیم و خیلی طبیعیه که همیشه کامل نباشم. مهم رونده که باید درست طی بشه.🥰 دیگه آروم آروم تلاش کردم وقتی حالم بده به جای کنترل کردن و فشار آوردن به خودم که باعث انفجار می‌شه،🤯 یه کم از کارا فاصله بگیرم و حالم رو خوب کنم. مثلاً فیلم ببینم، یا با همسرم دوتایی وقت بگذرونیم و یا یه آموزش سبک زندگی ببینم و... این موضوع خیلیییییی بهم کمک کرد که از روزایی که حالم بده دوری کنم.😉😍 یه کار دیگه‌ای که خیلی برام اهمیت داشته، خلاقیت بچه‌ها تو استفاده از وسایل بود. به جای اینکه مدام خرج برای اسباب‌بازی‌های فکری بتراشم، سعی می‌کردم با وسایل ساده مثل در بطری، کارتون‌های دورریختنی، بطری‌ها و... بازی خلق کنیم (تو اینترنت پره😉) الان علی هم یاد گرفته و برای کاردستی‌هاش از وسایل دور و برش استفاده می‌کنه و این برام خیلی ارزشمنده.😍 اوایل که ما خرید می‌رفتیم، علی هی می‌گفت اینو بخریم، اونو بخریم... منم می‌گفتم خودمون می‌تونیم تو خونه درستش کنیم. الان خودش می‌گه مامان اینو می‌خوام، ولی دیدم تو خونه می‌شه درستش کرد. چرا پول بدیم؟!😃 و این یعنی تفکر تولید داشتن👌🏻 این کارای قدیمی مثل مربا پختن، یا درست کردن شربت رو هم جلوشون انجام می‌دادم که خودم هم الگوی خوبی باشم تو این زمینه.😉 حتی آشغالای میوه و سبزیجات رو هم خشک می‌کنم و بچه‌ها می‌بینن که قراره خوراک دام بشه. تربیت رو اگه تو خودمون اجرا کنیم خیلی کارا راحت تر می‌شه.😉 همینطور تو مناسبت‌های مختلف، مثل ماه رمضان یا محرم یا دههٔ فجر، یه سفره کوچولو گوشه خونه رو میز پهن می‌کردیم و اسمش رو می‌ذاشتیم سفرهٔ اون مناسبت. این کمک می‌کرد اهمیت اون مناسبت، خیلی خوب تو ذهنشون نقش ببنده. الانم که بزرگ‌تر شدن، مخصوصاً با علی، از چیزای مربوط به اون موضوع با هم صحبت می‌کنیم و در موردش توضیح می‌دیم تا بتونیم بین این گفتگوها، ارزش‌هامون رو هم به بچه‌ها منتقل کنیم👌🏻😊 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۶. شور کار و فعالیت را درآوردم!» (مامان ۶.۵ساله ۳.۵ساله و ۶ماهه) علی به سن مهد رسید. به خاطر مریضی‌هایی که بین بچه‌ها شایع می‌شد، فرایند مریض‌داری تو خونهٔ ما هم شروع شد..😣 اوضاع واقعاً سخت شده بود. بچه‌ها یکی یکی مریض می‌شدن. سخت و طولانی... بعدم خودم و همسرم می‌گرفتیم.😥 تا اینکه یکی بهم گفت حجامت برای تقویت سیستم ایمنی‌شون خوبه. وقتی انجام دادم تقریباً نزدیک صفر شد و اگه هم مریض می‌شدیم خیلی سبک رد می‌شد. دیگه الان زیر نظر متخصص، زمان شروع بهار و شروع پاییز حجامتشون می‌کنم تا ان‌شاءالله کمتر مریض شن.👌🏻 بعد عید ۱۴۰۱ بود که اعلام شد باید حضوری بریم دانشگاه.🤦🏻‍♀️ من مونده بودم و غصهٔ اینکه بخوام برم، بچه‌ها رو چیکار کنم؟!🥲 بعد کلی تلاش و رفت و آمد، خدا شرایط رو فراهم کرد که بتونم با ریاست دانشگاه صحبت کنم و قانون جمعیت تو دانشگاه اجرا بشه.😃 با استفاده از اون فقط مجبور بودم کلاس‌های عملی رو برم که یه جلسه تو هفته بود و اون ساعت رو علی مهد بود و مهدی رو هم زن‌عموش زحمتشو می‌کشیدن.😅 خداروشکر خونه‌شون به ما نزدیک بود.😍 مهدی رو از شیر گرفته بودم. همون روزا بود که فکر صحبت‌های آقا و جهاد فرزندآوری ذهنم رو کاملاً مشغول کرده بود و هیچ جوره نمی‌تونستم ازش بگذرم. مخصوصاً که از لحاظ تربیتی، نتیجهٔ فاصله سنی کم رو دیده بودم.👌🏻 این شد که هنوز ترم تموم نشده، برای بار سوم باردار شدم.😊 همون روزا بود که وقتی با یکی از دوستام راجع به اینکه می‌خوام تو جامعه تاثیر بذارم صحبت می‌کردم، بهم پیشنهاد داد تو فضای مجازی فعالیت کنم. اینجوری شد که فعالیت مجازی هم به کارام اضافه شد که واقعااااا کلی وقت و انرژی می‌گرفت و می‌گیره.😬 ولی چون دوست دارم تاثیر فرهنگی داشته باشم به زحمتش می‌ارزه.👌🏻 همون موقع‌ها، درست وقتی که فکرش رو نمی‌کردم اتفاقی افتاد که مسیر زندگیم عوض شد. یه دورهٔ تربیت مشاور اسلامی تو موسسهٔ کرامت دیدم و بعد صحبت با مشاور فهمیدم اصلاً علاقهٔ من تو این رشته است و کلا هدفم رو تغییر داد.😎 این دوره ۸ ترم بود و خودش یه آموزشگاه کامل بود. ۸ ساعت در هفته کلاس داشت و محتواش مسائل خانواده بود: روابط زوجین، تربیت کودک، نوجوان، همسریابی و فنون مشاوره... تا قبل از آشنایی با این دوره، هدفم از درس خوندن کار کردن نبود و فقط برای افزایش آگاهی خودم و بُعد تربیتی بچه‌ها درس می‌خوندم؛ چون کلا علاقه‌ای به کار تو محیط بیرون نداشتم و لزومی نمی‌دیدم حداقل تا زمانی که بچهٔ کوچیک تو خونه دارم برم به سمت کار کردن.😊 ولی وقتی با این دوره آشنا شدم و دیدم راهی هست که هم می‌شه بچه‌ها رو با خودم همراه کنم و هم آگاهی لازم برای زندگی خودم داشته باشم، با علاقهٔ فراوون رفتم سمتش.😍 البته در کنار درس دانشگاهم... دیگه من بودم و بارداری کنار دو تا فسقلی، دو تا درس کاملاً متفاوت، فعالیت در فضای مجازی و دوره‌های آموزشی.📚 قطعاً نمی‌شد تو همه‌ش عالی باشم ولی وقت بیهوده‌ام خیلی کم شده بود.👌🏻 و البته برکت وقتی که از حضور بچه‌ها تو زندگی‌م بود خیلی واضح بود برام.🥰 هر صبح برای اینکه بتونم علی رو پیش‌دبستانی ببرم، زودتر پا می‌شدم. و تا بیدار شدن بچه‌ها، از صوت‌های کلاس مشاوره، جزوه‌برداری می‌کردم. تو ماشین و حین کارهای خونه هم صوت‌ها رو گوش می‌دادم و تو کلاس‌های برخط (آنلاین) شرکت می‌کردم. همینطور کارهای صفحهٔ مجازی‌م رو صبح‌ها پی می‌گرفتم. تا ظهر، به همین کارهای درس مشاوره و صفحهٔ مجازی می‌رسیدم. ظهر رو با بچه‌ها می‌گذروندم و بعد از ظهرها رو به کارهای خونه اختصاص می‌دادم. شب‌ها هم دوباره وقت گذاشتن برای بچه‌ها و قصه گفتن. درس دانشگاهم رو هم بخشی‌ش رو در مسیر رفت و آمد به کلاس‌های عملی می‌خوندم؛ و بخش دیگه‌ش رو شب امتحان. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
امام صادق (علیه‌السلام): «فرزندان خود را احترام كنيد و آن‌ها را خوب تربيت كنيد تا خداوند شما را بيامرزد»  «أَكْرِمُوا أَوْلاَدَكُمْ وَ أَحْسِنُوا أَدَبَهُمْ يُغْفَرْ لَكُمْ» (مكارم‌الاخلاق، جلد۱، صفحهٔ۲۲۲) 🌱ز یک مشرق نمایان شد دو خورشید جهان‌آرا که رخت نور پوشاندند بر تن آسمان‌ها  یکی صادق یکی احمد یکی عالی یکی اعلا یکی بنیانگر مکتب یکی آرندهٔ مذهب🌱 میلاد پیامبراکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و امام صادق (علیه‌السلام) مبارک باد🌸 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۷. دنیای ما صورتی شد.» (مامان ۶.۵ساله ۳.۵ساله و ۶ماهه) هر روز ساعاتی رو به کارهای خونه اختصاص می‌دادم. ولی تو خونه‌داری، یه چیزی که هست، اینه که اگه بی‌افتی توش غرق می‌شی! برای همین به خودم سخت نمی‌گرفتم. البته برام مهم بود که حداقل روزی یه بار، کلیت خونه تمیز بشه که اونو می‌ذاشتم دمدمای ورود جناب همسر به خونه.😉 بچه‌ها رو هم همراه می‌کردم و می‌گفتم می‌خوایم خونه رو برای بابا آماده کنیم و جمع بکنیم. بدویید بیاید بازی جمع کردن خونه! حالا گاهی این جمع کردن، می‌شد قطاری که بارش رو از روی زمین برمی‌داره.😏 یا فرمانده‌ای که سربازاش باید وسایل رو بیارن پادگان.😊 یا حیوونی که غذاش اسباب‌بازیه.😄 یا فروشنده‌ای که مواد اولیه می‌بره انبار اتاق و...😁 با همین خلاقیت‌های کوچیک، سعی می‌کردم کار براشون خشک و زننده نشه.😉 ولی خوب بازم گاهی همین تمیز کردن معمول خونه هم فشار زیادی بهم وارد می‌کرد... تو روزهای آخر بارداری، که واسه جمع کردن ساده هم لنگ شده بودم، به اصرار مامانم کمکی گرفتم. اون موقع فهمیدم واقعاً لزومی نداشت اون همه اصرار به اینکه خودم یه تنه از پس کارها بربیام. واقعاً چه اشکالی داشت ماهی یه بار یه نفر کارهایی رو که واقعاً نمی‌رسیدم انجام بدم رو انجام بده که هم آرامش ذهنی بگیرم، و هم خودم رو خسته نکنم؟!🤔 دیگه از اون موقع ماهی یه بار یا هر وقت که نتونم به کارا برسم، از این امکان کمک می‌گیرم تا فشار ذهنی و جسمی زیاد به خودم نیارم.😉 درست ده روز بعد از آخرین امتحان اون ترم (ترم ۵ دانشگاه، سال ۱۴۰۱)، هانیه خانوم هم دنیا اومد و خانواده‌مون پنج نفره شد.😍👼🏻 دختردار شدن واقعاً دنیای دیگه‌ای بود که داشتم تجربه‌ش می‌کردم.😍 یه دنیای صورتی و رنگارنگ❤ چون چالش‌های فرزند جدید رو یه بار رد کرده بودم و مدیریتش رو بلد بودم و البته بی‌تجربگی بچهٔ اول رو هم نداشتم، به معنای واقعی کلمه تازه می‌فهمیدم بچه‌داری چه لذت بزرگیه.😍❤ ولی خب از اونجایی که قبل و بعد زایمان خیلی تو فشار کارا بودم دیگه حسابی خسته شده بودم و بعد کمال‌گرای درونم هم مدام بهم عذاب وجدان می‌داد که برای بچه‌ها وقت کافی نمی‌ذارم.🥴 (درصورتی‌که اگه ۱۰۰ نبودم دیگه ۷۰ بودم) به خاطر همین می‌خواستم ترم بعد رو مرخصی بگیرم. مخصوصاً که اسباب‌کشی کرده بودیم و دیگه نزدیک جاری‌م هم نبودیم که واسه اون روزای امتحان و کلاس عملی بخوام روشون حساب کنم.🤦🏻‍♀️ بردن و آوردنشون از خونه تا پیش کسی که می‌خواد مراقبشون باشه، خودش وقت‌گیر بود. دنبال پرستار مطمئن بودم که هر چی گشتم پیدا نکردم.🤕 بازم همون دردو‌دل‌ها با خدا شروع شد.❤️ گفتم خدایا دیگه ترم‌های آخره و واقعاً مرخصی بگیرم و سرفصل‌ها عوض بشه کلی دردسر دارم... من انتخاب واحد می‌کنم اگه شرایط جور نشد فوقش بچه‌ها رو می‌ذارم مهد دانشگاه یا اصلاً مرخصی اضطراری رد می‌کنم.✋🏻😉 ولی تو برام جور کن.😁 تا اینکه یه روز یکی از همسایه‌هامون زنگ در رو زد و دعوتمون کرد جشن نیمهٔ شعبان... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«۸. یک عید پربرکت برای ما» (مامان ۶.۵ساله ۳.۵ساله و ۶ماهه) جشن نیمهٔ شعبان همسایه‌مون رو رفتم. همون‌جا بود که فهمیدم اونم مثل من بچه‌های کوچیک داره و تو دانشگاه ما، ارشد می‌خونه.🤩 و اتفاقاً به طرز عجیبی مهدی با پسرشون دوست شد و نگرانی من برای دوست صمیمی نداشتنش حل شد.😃 و اون نیمهٔ شعبان، شروعی شد برای دوستی صمیمی من و اون همسایه‌مون.😍 اون قدر که صمیمی‌ترین دوستای هم شدیم. ایشونم مثل من درس و دانشگاه داشت. بعد این آشنایی، وقتایی که کار داشتیم یا می‌رفتیم دانشگاه، بچه‌های همدیگه رو نگه می‌داشتیم... حتی از طریق این همسایه‌مون، با حلقه‌های مختلف جمعیتی و مادری و کتابخونی و... آشنا شدم. دیگه همه‌جا با هم می‌رفتیم. حتی نمایشگاه کتاب. و به این ترتیب الحمدلله اون ترم هم به سلامتی گذشت.😇 دیگه درس که تموم شد، خیلی به این فکر افتاده بودم که اسلام واقعی رو بشناسم... مخصوصاً که ایام اغتشاشات ۱۴۰۱ بود و فهمیده بودم چقدررررر علمم برای جواب دادن به شبهه‌های ساده کمه و به عنوان یه شیعه چقدر کم از دینم می‌دونم.🥺 تو همین جمع همسایه‌ها با جمعی آشنا شدم که برای جهاد تبیین کار می‌کردن و حلقه‌های مختلف داشتن تو قالب نهضت مادری.❤ با همراهی اون‌ها، شروع کردم به خوندن و مباحثهٔ کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی. در کنارش استادی هم داشتیم که مفاهیم لازم رو برامون توضیح می‌دادن. که این جلسات همچنان ادامه داره در کنار درس‌های مشاورهٔ دوره کرامت، که الان ترم ۳ اون هستیم. تو جلسات نهضت مادری، همه حداقل دو بچهٔ کوچیک دارن. هر کسی برای بچه‌ش خوراکی و اسباب‌بازی میاره و اونا با هم مشغول بازی می‌شن و مامانا، به کارها و جلسات خودشون می‌رسن.😅 یکی از خیرهایی که تعامل با این همسایه‌مون و بقیهٔ مادرها برامون داشت، برای مهدی بود. چون متوجه شده بودم که از وقتی علی به پیش‌دبستانی رفت، مهدی دیگه نمی‌تونست بدون ما جایی بمونه. چون یه برادرش متکی بود. و این منو نگران می‌کرد که نکنه وابستگی دائمی به ما داشته باشه و تو دوست‌یابی مشکل پیدا کنه. اما فهمیدم که باید بچه‌های یه ذره کوچیک‌تر از خودش رو به عنوان دوست کنارش قرار بدم، تا اون اعتمادبه‌نفس لازم توش ایجاد بشه. که خداروشکر با همسایهٔ جدیدمون این مشکل حل شد. اما یه کمی از تربیت بچه‌ها بگم... تو تربیت بچه‌ها، آدم موظفه همه جوره با صبر و افزایش آگاهی تلاششو بکنه ولی گاهی انقدر خرابکاری می‌کنی و سوتی می‌دی تا یاد بگیری.😁 من اوایل فکر می‌کردم که باید یه بچهٔ بی‌نقص تربیت کنم و از همه لحاظ تو تربیت سنگ تموم بذارم! برای همین هم به خودم، و هم همسرم و بچه‌ها زیادی فشار می‌آوردم. ولی دیدم این محاله! چون ما پدر و مادر به دنیا نمی‌آیم و برای اینکه این مهارت رو یاد بگیریم، ناگزیر گاهی اشتباه می‌کنیم! یه چیزی هم که فهمیدم و منو از نگرانی درآورد، اینه که تربیت یه فراینده، نه یه اتفاق! درسته که همهٔ اتفاقا موثرن، ولی اگه روند درست باشه و زندگی غالباً درست پیش بره، تاثیر اون اشتباها خیلی کم می‌شه و خدا هم برامون جبران می‌کنه.🥰🌱 یه چیز دیگه که فهمیدم اینه که تربیت بچه‌ها، یه فرایند همه‌جانبه تو زندگیه. مثلاً اگه می‌خوام بچه‌ها تو عصبانیت کنترل بهتری داشته باشن، 👈🏻هم قصه‌های موثر براشون می‌گم، 👈🏻هم رفتار خودم رو به عنوان الگو درست می‌کنم، 👈🏻هم بازی‌های دست‌ورزی و هیجانی انجام می‌دم که به آرامششون کمک کنه، 👈🏻و هم عزت نفسشون رو بالا می‌برم ✋🏻 الان من سه بچه دارم که پشت سر هم هستن. خداروشکر بچه‌ها خوب با هم سرگرم می‌شن. اینجوری هم وقت من خیلی بازتر می‌شه، هم نیاز به هم‌بازی‌شون رفع می‌شه، و هم کمتر به حضور من نیاز دارن و خیلی مستقل‌تر شدن.❤👌🏻 علی و مهدی هم چون من وقت فشار الکی آوردن بهشون رو ندارم، خداروشکر خیلی مستقلن و مخصوصاً علی خودش تصمیم می‌گیره و این یعنی یه رشد درست.👌🏻 وقتی می‌بینم دعواشون که می‌شه اولش چه‌جوری تلاش می‌کنن باهم کنار بیان و همو متقاعد کنن یا راحت نوبتی می‌کنن و به خاطر خواهرشون بدون اینکه من بگم می‌رن یه اتاق دیگه بازی می‌کنن، می‌گم ارزش این همه سختی رو داشت.🥲 سازگاری‌شون، حل مسئله‌شون و اختلاف‌های ساده‌شون چیزی نیست که بشه به راحتی تو مهد و کلاس فراهم کرد... فقط با خواهرو برادر داشتن می‌تونستن به این نقطهٔ تعاملی برسن که تو زندگی آینده هم ان‌شاءالله موفق‌تر بشن.😉 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
سلام مامانا🥰 خداقوت تجربهٔ خانم که یادتون نرفته؟!😌 مامان چهار فرزند و معلم و مشاور مدرسه بودند. حالا می‌خوایم با ایشون گفتگو کنیم. هم سوالاتی که برامون فرستادید رو بپرسیم، هم به این مسئلهٔ مهم بپردازیم که چطور می‌شه هم در استخدام آموزش و پرورش بود، هم مادر چند تا بچهٔ قدونیم‌قد؟! اصلاً جمع این دو کار مطلوبه؟ فرصت‌ها و تهدیدهای این کار برای مادر و برای مدرسه و دانش‌آموزان چی می‌تونه باشه؟! اگر شما هم این سوالات در ذهنتون رژه می‌ره، این گفتگو رو از دست ندید. 🗓️ زمان شنبه ۱۵ مهرماه ⏰ ساعت ۹:۳۰ صبح آدرس اتاق اسکای روم: https://daneh.ir/demo2/mod/lmskaranskyroomtwo/view.php?id=39964 مامانای دیگه رو به این گفتگو دعوت کنید. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
۹. «اندر پیچ و خم مادری» (مامان ۶.۵ساله ۳.۵ساله و ۶ماهه) وقتی علی رو باردار شدم و مجبور شدم از مدرسهٔ تیزهوشان و دوستام خداحافظی کنم، خیلی برام سخت بود. با اینکه از کارم مطمئن بودم، ولی هر موقع یادش می‌افتادم ناراحت می‌شدم؛ با وجود محبتی که همسرم بهم داشتن. وقتی علی به دنیا اومد، به خاطر سن کمی که داشتم (۱۶ سالم بود) همهٔ اطرافیانم به چشم مادری که بلد نیست بهم نگاه می‌کردن و شروع می‌کردن به نصیحت واسه نگه‌داری نوزاد. این نصیحت‌ها واسه همه هست ولی برای من چون سنم کم بود، چند برابر شده بود. کافی بود که علی مریض بشه تا باران توصیه‌ها به سمتم سرازیر بشه.🥺 درصورتی‌که من مادرش بودم و واقعاً این کار، با اینکه از روی دلسوزی بود، بهم احساس ناتوانی می‌داد و خیلی اذیت می‌شدم. به خاطر همین‌ها بود که تصمیم گرفتم خودم حواسم باشه تا وقتی کسی خودش از مسئله‌ای سوال نپرسیده، شروع نکنم به نصیحت‌های افراطی و الکی.😓 وقتی مهدی به دنیا اومد، نگاه‌ها بهم یه کم از اون مادری که نمی‌دونه و سنش پایینه بهتر شد؛ ولی نصیحت راجع‌به حسودی نکردن بچه‌ها شروع شد که خودش دنیایی بود.😩 در مقابل این‌ها، کم‌کم یاد گرفتم به جای غصه خوردن و ناراحتی، دلسوزی بقیه رو ببینم و روی افزایش آگاهی خودم وقت بذارم و بیشتر کتاب بخونم. و خداروشکر این نتیجهٔ خوبی داشت و علاوه بر بهتر شدن حال خودم، باعث شد بعد چند سال، خیلیا به چشم کسی که مرجع سوالاشونه بهم نگاه کنن.😅 تا مهدی دوساله بشه و تقریباً از آب و گل دربیاد، اوج کار من بود. چون جفت بچه‌ها مراقبت دائمی می‌خواستن و اگه دعوا می‌شد، باید نظارت کامل من روشون می‌بود. آرزوی یک خواب، وقتی که بیدار بودن، به دلم می‌موند. تو بارداری هانیه که دیگه به بحران خواب رسیده بودم و تو اون ماه‌ها بیشترین استفاده رو از رسانه کردم! مجبور بودم واسه اینکه بخوابم، صبح‌ها بذارم یه ساعت تلویزیون، برنامه‌ای که خودم انتخاب می‌کنم رو ببینن که من یه کم بخوابم. اکثراً هم تو اون سن دعوا داشتن. چون مهدی نمی‌فهمید و علی هم می‌خواست باهاش هم‌بازی بشه. منم مجبور بودم برم تو کار حواس‌پرتی یا صحبت با علی؛ که هم صبر زیادی می‌خواست و هم تمرین هم آگاهی. حداقل روزی یه دعوای اساسی داشتن که سعی می‌کردم درست حلش کنم. ولی یاد گرفتنش مثل یادگرفتن یه زبان جدید بود‌.😁 الان که به مسیری که تا اینجا اومدم نگاه می‌کنم می‌بینم واقعاً چیزایی که بهم اضافه شده قابل قیاس با هیچ مدرک و شغلی نیست. من مسیری رو اومدم که ازم یه آدم قوی ساخته. یه آدمی که خسته می‌شه، ولی تلاش می‌کنه. ناراحت می‌شه ولی مشکل رو پیدا و حل می‌کنه. و جرعه جرعه «صبر» رو نوش جان می‌کنه.🌱❣ مادری کردن و حتی خونه‌داری در جهت رضای خانواده، عبادته.💞 و همین نگاه شیرین خیلی از سختی‌ها رو برام آسون می‌کنه. اگه نیتم الهی باشه، دیگه اصلاً احساس نمی‌کنم با بچه‌ها وقتم تلف می‌شه و کاش جور دیگه‌ای بود.😉 یه دفتر شکرگزاری هم دارم که حسابی بهم حال خوب می‌ده. این دفترم سه قسمت داره، هر کدوم پنج تا جمله. قسمت اولش تشکر کردن از آدمای اطرافمونه واسه جزئی‌ترین لطف‌هایی که در حقمون کردن،👌🏻 قسمت دوم تشکر از خدا واسه نعمت‌هایی که داده، قسمت سوم هم تشکر از خدا بابت نعمت‌هایی که ازش می‌خوایم. مثل اهداف می‌مونه. انقدر مطمئنیم که خدا بهمون می‌ده که پیش‌پیش ازش تشکر می‌کنیم.❤🥰 راستی، اگه در اینستاگرام حضور دارید، این شناسهٔ صفحهٔ منه: @zahrafamiily_ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖌🖌🖌 چند سال قبل تو اردوی جامعه اسلامی کتاب راز درخت کاج رو هدیه گرفتم، یه جورایی رزق معنوی اون سفر بود. شروع کردم به خوندن، تا اون روز نمیدونستم دخترها هم شهید میشن و اون کتاب خیلی برام جالب بود اما قابل لمس نه. فکر می‌کردم خیلی از زینب دورم یا بهتره بگم زینب ازم خیلی دوره. هربار می‌رفتم گلستان شهدا، زینب جزو گزینه‌های حتمی سر زدن بود، فاتحه می‌خوندم و ناراحت می‌شدم از اینکه میزبان خوبی براش نبودیم، همیشه برای غربت مزارش غصه میخوردم. دوست داشتم داستان زندگی‌شو به همه بگم. کتاب من میترا نیستم را با شوق شروع کردم، گفتم اگر تکراری هم باشه اما ارزششو داره. با شنیدن نسخه صوتی کتاب انگار شاهد عینی تمام اتفاقات و سرگذشت زینب بودم. اشک ریختم، از این همه شوق و ذوق زینب برای کارهای فرهنگی به وجد اومدم و غبطه خوردم، اما بیشتر افسوس خوردم که کارهایی که زینب برای خودسازی می‌کرد را من هم بلد بودم. بارها شنیده بودم کم بخورید، کم بگویید، نماز اول وقت بخوانید، نماز شب و نافله بخوانید، زیاد یاد مرگ باشید و ... اما وجه تمایز من و زینب، عمل به این دانسته‌ها بود. یاد صحبت آیت الله بهجت افتادم: اگر کسی به واضحات شرع عمل کند به همه مقامات و کمالات انسانی نائل می‌شود. همه ما می‌توانیم زینب وار زندگی کنیم و زینب‌وار شهید شویم، به شرط عمل. الان مزار زینب به خلوتی قبل نیست، خیلی می‌بینم دخترای نوجوان هم سن و سال زینب رو که میان و بهش سر میزنن، از این بابت خیلی خوشحالم. تصمیم گرفتم نسخه چاپی کتاب من میترا نیستم رو بخرم و به نوجوانای اطرافم بدم تا اونها هم باهاش آشنا بشن. 🖌🖌🖌 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
🖌🖌🖌 از وقتی کتاب رو خوندم، ذهنم درگیر دختریه که در همه چی تقریباً عالی بوده، انگار خدا اونو دست‌چین کرده! آخرای کتاب از اینکه من در سن اون به فکر چه چیزایی‌هایی بودم و اون تو فکر چی بوده، از خودم خجالت می‌کشیدم. بی رودربایستی حقیقتش اینه که تو این سن الانم هم به گرد خاک پای این دختر ۱۴ ساله نمی‌رسم. مادر زینب میگه به دنیا اومده که فقط زینب رو به دنیا آورده باشه! چه افتخاری بالاتر از به دنیا آوردن همچین زینبی. زینب همون میتراییه که دیگه میترا نیست. به نظرم تیر اخر این کتاب جدول اعمالی بود که زینب برای خودش مشخص کرده بود، دختری که هر شب نماز شب میخونده و پایبند بوده که کمتر به شکم و دنیا بپردازه و در فکر این بوده که اخلاقشو خدایی‌تر کنه. ما نمی‌تونیم زینب رو بشناسیم ولی میتونیم تلاش کنیم شبیه زینب باشیم، حتی به اندازه یک اپسیلون! 🖌🖌🖌 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا