#پ_وصالی
#قسمت_دوم
همسرم یه مرد فوقالعاده جدی و اهل کار و مطالعه بود.👓📚💼
با اینکه هر دو متولد ۷۴ بودیم، ولی هرکس که ما رو با هم میدید، چه از لحاظ ظاهری، چه از نظر فکری، ده سال تفاوت سنی احساس میکرد.😅
دنیاهای متفاوت ما دوتا، برای همه جالب بود.
همسرم هم دانشجو بودن🎓
هر دو توی تهران و خوابگاهی.
یه #ازدواج کاملا دانشجویی!🤓🤓
دو هفته یه بار، دو نفری با اتوبوس، همدان میاومدیم، و دوباره برمیگشتیم و کار و درس...
همسرم غرق کار و مطالعه،
و من غرق کلاس آشپزی و #شیطنتهای_خوابگاهی، که بعد ازدواجم بیشتر شد و کمتر نشد.😂
سال آخر دانشگاه بود که عروسی گرفتیم.
تو #جهیزیه، سادهترین چیزها رو خریدیم.
تموم وسایل برقی ایرانی بود.
تلوزیون نخریدم💪🏻، و تلویزیون قدیمی و دست دوم مادرشوهر جان رو آوردیم که اونم سالی یه بار روشن نمیشه.😆
حتی آینه و شمعدون نخریدم؛ چون خونه کوچیک بود و جا نداشتم براش.😏
همسرم چون خیلی درسخونتر بود، و صد البته واحدهای کمتری داشت، همدان موند، و من تنها راهی تهران شدم.😭
سه شنبهها ک میاومدم همدان، برام بهترین روزها بود،
و جمعهها با اشک و گریه سوار اتوبوس میشدم.
با اینکه از دانشجوهای متوسط کلاس بودم، اما عاشق کار #پژوهش و مقاله نوشتن بودم.📃
پروژههای دانشگاه ما، دونفری بود و به شدت سختگیرانه.
با این حال، همراه با یکی از دوستام که عاقلترین عضو اکیپ اخراجیها😆 بود،
#پایاننامه_برتر شدیم.☺️
درسها که تموم شد، تا من اومدم، همسرم رفت سربازی،😭
البته به مدت دو ماه.
من میرفتم خونهی مادرم و باهاشون زندگی میکردم، تا چهارشنبهها همسرم بیاد.
فقط دو روز توی هفته، خونه خودمون بودیم؛ همراه یه همسر که از شدت خستگی ناشی از سربازی فقط خواب بود.😅
بعد سربازی هم یه دوره اجباری درسی شروع شد و دوتایی رفتیم قم؛
و زندگی در شهر قم شروع شد.😊
همراه با غربت و دوری از خانواده،😔
اما شیرین و دو نفره.😍
بعد از کلاسهای همسرم، هر دو سوار پراید خوشرکابمون، بستنیفروشیهای قم رو کشف میکردیم😋🍦
بهمن ماه بود که فهمیدم باردارم و زندگی قشنگتر شد.😍
همسرم بیشتر از همیشه حواسش بهم بود.😇
همزمان، برای #آزمون_ارشد هم درس میخوندم.😀
شش ماهه بودم که رفتم آزمون ارشد دادم و رشتهی روانشناسی تربیتی همدان قبول شدم.🤩
بعد از هفته ۳۴ بارداری اومدیم همدان؛ و من مجبور بودم شبها تنها بمونم تا همسرم برن قم و تهران برای درس ارشد.
بالاخره امیرعلیمون، مهرماه به دنیا اومد.😃👶🏻
#علوم_تربیتی۹۳_امام_صادق
#تجربه_شما
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م
#قسمت_سوم
هردو هر روز تا عصر، سرکلاس و کاروبار بودیم، و فقط پنجشنبهها میرفتیم خرید #جهیزیه؛
در نتیجه خیلی طول کشید تا خونمون خونه🏡 شد.
تو قید و بند این چیزا نبودیم و اولین مهمونمون وقتی اومد، که هنوز فرش نداشتیم.🤪
هر روز صبح، ساعت هفت 🕖 میزدیم بیرون، و پنج 🕔 عصر میرسیدیم خونه🏡
نهایت هنرم شام درست کردن بود.🍛🍚🥘
تازه همونم یه شب درمیون میپختم😳
بعدشم از خستگی میافتادم یه گوشه😯
البته الآن که فکرشو میکنم، میگم چرا من اون موقع انقدر خسته میشدم؟!🧐🤔😂😅
الآن حجم کار اون موقع برام تفریحه😁
و این یعنی #رشد😜
داشتیم مثل بچه های خوب👫 زندگیمونو میکردیم که یکدفعه...
فکر کردیم دیدیم ما که، برای تکمیل دکترای همسرم، داریم میریم #فرصت_مطالعاتی ✈️
و من باید یک سالی مرخصی بگیرم🤔
چه فرصتی بهتر از این برای مامان شدن؟🤗👼🏻
خیلی بهتر از یک سال بیکار بودنه.
انگار که یک سال در زمان جلو افتاده باشم😙
با یه #مشاور دلسوز معتقد هم، که شرایط زندگیمونو میدونست مشورت کردیم، و نظرش مثبت بود😃
خدا بهمون عنایت کرد و خیلی زود شدیم دونفر و نصفی آدم👶🏻💑
یه کم که گذشت ضعف و سرگیجه اومد سراغم🤪🤒
یه دفعه فشارم میافتاد، چشمام 👀 سیاهی میرفت😵 و پاهام شل میشد.
دوبار توی BRT اینطوری شده بودم و مردم بلندم کردن.
از بچههای دانشگاه، فقط دو نفر خبر داشتن.
بهشون سپرده بودم اگر جایی رفتم و بعد یه مدت خبری ازم نشد، دنبالم بگردن🤭😅
کم کم رسیدیم به امتحانات ترم📚 و ماه رمضان🌙
حالم برای روزه گرفتن مناسب نبود.😤
اوایل تیرماه بود.
هرروز ۴ تا دونه میوه🍑🍒کوچیک، با یه بطری آب یخ تو کیفم داشتم، و وقتی میخواستم از دانشگاه راه بیفتم، یه گوشه ای ۲ تا دونه میوه و دو لیوان آب💧میخوردم که تو مسیر سر پا بمونم🚶♀
کارای خونه هم، به صورت کاملا لاکپشتی 🐢 انجام میشد.
هر پنج دقیقه کار، یه استراحت ده دقیقه ای لازم داشت.🤦🏻♀
کارهای اداری🗂 فرصت مطالعاتی درست شده بود و فقط منتظر #ویزا بودیم🔖 که...
.
💥به من ویزا ندادن...😤
کشور مقصد، هلند بود و در اون کشور، سن قانونی برای ویزای مهاجرت، به عنوان همسر، ۲۱ سال بود (و هست😒)؛ و من تازه داشت ۲۰ سالم میشد.🤦🏻♀
یعنی ما رو قانونا زن و شوهر حساب نمیکردن😳😒😑😤😡
خلاصه تصمیم نهایی بعد از مشورت و سنجیدن شرایط، این شد که من تشریف ببرم شهرستان🏘، منزل پدری، و آقای همسر🧔🏻، تمام تلاششون رو بکنن، تا در کمترین زمان ممکن برگردن🏃😫
#ز_م
#فقه_حقوق_امام_صادق
#تجربیات_مخاطبین
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_سوم
#مادران_شریف
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#طهورا
(مامان سه دختر ۶ساله، ۴ساله و ۵ماهه)
#قسمت_پنجم
متاسفانه دوران عقدمون به دلایل مختلف طولانی شد (۱/۵سال) و این موضوع، مشکلات این دوره رو بیشتر و شیرینیش رو کمتر کرد.
خداروشکر همسرم مرد پرتلاشی بودند و سه جا کار میکردند. پشتکارشون هنوز زبانزده👌🏻
برای دورهی ارشد، #دانشگاه_علم_و_صنعت در تهران پذیرفته شدند و باخیالی نسبتا آسوده
و بعد از گذراندن تعدادی از خوانهای #دوران_عقد
رفتیم به دنبال #اجارهی خونه.😊
با توجه به پولی که داشتیم، دنبال یه آپارتمان نقلی بودیم.
یه خونه ویلایی قدیم ساز بزرگ قسمتمون شد... با #صاحبخونهای خوش اخلاق و منصف.😍
خانوادهم به خاطر بزرگی خونه، علیرغم رضایت من و همسرم #جهیزیه سنگینی دادند.
چندسال بعد که آپارتمان کوچیکی خریدیم، مجبور شدم بیشترشونو بفروشم یا هدیه بدم.
.
و اما #عروسی ❗️
مخارج مراسممون زیاد شد.
اقوام قم و تهران همکاری نکردند و حریف هیچکدوم نشدیم و دوتا مراسم گرفتیم🙄
میلاد حضرت معصومه در قم و چند شب بعد، در تهران مراسم عروسی گرفتیم.
البته سعی کردم مخارج مراسم در حد پس انداز همسرم باشه با حداقل ولخرجی و بریز بپاش.
اون روزای پرتکاپو، خانوادهی همسرم مشکلات مالی داشتند و من بعدها فهمیدم😢
همسرم از حقوق و پس اندازشون به خانواده هم کمک میکردند.
زندگیمون شروع شد💕
هر دو #دانشجو بودیم و من تمام روزها #دانشگاه میرفتم.
هم کارهای #پایان_نامهم رو انجام میدادم هم کارهایی که استاد به من سپرده بود باید تحویل میدادم.
به سختی یک روز در هفته اجازه گرفتم نرم و به خونه برسم👌🏻
در کنارش کلاس #والیبال هم میرفتم.
شش ماه از زندگیمون طی شد...
از زندگیم راضی بودم... خیلی شیرینتر از دوران عقدم بود و با وجود #اختلاف_فرهنگی بحثی بینمون پیش نمیاومد.
سعی میکردم توقعاتم رو در حد توان همسرم تطبیق بدم☺️
تا این که عید سال هشتاد و نُه یک اتفاقی افتاد..
پ.ن: عکس بخشی از گلخونهی کوچیک خودم در حیاطخلوت خونهمون😍
#قسمت_پنجم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif