‼️سوالات مربوط به پویش اهدای پول و طلا به جبهه‼️
🔸 وجوهات چطور پرداخت میشه؟
تلاش کردیم مطمئنترین راه برای رسیدن کمکها رو معرفی کنیم. از اول پویش هم دیدیم اعتماد عمومی روی دفتر مقام معظم رهبری، بیشتر از اشخاص (نمایندههای محور مقاومت) هست.
انشاءالله بعد از فیلمبرداری و اجرای برنامه (در حضور طلافروش و خیرینی که با بالاترین درصد طلاها رو میخرن، معاملات انجام میشه)، وجوهات به دفتر وجوهات حضرت آقا پرداخت و رسید دریافت میشه. (از طریق سایت هم میشه پرداخت کرد، ولی از مسئول دفتر فرماندهی سپاه قدس استعلام کردیم، این راه رو سریعتر و از نظر رسانهای شدن، بهتر دونستن)
🔸 اصلاً راهی برای رسیدن این کمکها وجود داره؟
ما از طریق دولت، سپاه قدس، وزارت دفاع، هلال احمر، گروههای حمایتکننده و خیریهها، اطلاعات کافی به دست آوردیم که... بله، کمکها بهشون میرسه. و تو همین شرایط جنگی هم کمکهاشون رو با واسطه و از طرقی که میدونن و ما نمیدونیم😉، به غزه رسوندن و به ما اطمینان دادن. در مورد جبههٔ یمن هم که خیالتون راحت! دوستان یمنی زیاد میان و میرن.☺️
🔸 ما خودمون می تونیم به سایت واریز کنیم. چرا به حساب شخصی واریز کنیم؟
بله تا الان هم کلی کمک از طریق سایت انجام شده. فرق این حمایت، جمعی بودن و رسانهای شدن اونه. مثالش کمک یمنیهاست که کلیپش تو دنیا پخش شد و دل همه رو شاد کرد. هدف ما، اجرای یک برنامهٔ خاص و ویژه برای نشون دادن وحدت زنان مقاومت در حمایت تمام عیار از جبهۀ حق و تقویت روحیهٔ مسلمینه.
🌱 انشاالله این روند در گروهها و شهرها و کشورهای دیگه ادامه داره...
〰〰〰〰〰〰〰〰
برای مشارکت در طرح و اطلاع از زمان و مکان اجرای برنامه اهدای پول و طلا به شناسه زیر پیام دهید:
@fatemeh_soleimany
#سهم_من_در_نابودی_اسرائیل
#کمکهای_پشت_جبهه
#امهات_القدس
#نهضت_مادری
«کرمان، روز واقعه...»
#م_بهروزبیاتی
(مامان #رضا ۱۷، علی #۱۰، محمد #۸، #فاطمه ۶ ساله، #زینب ۲۰ ماهه و #رقیه ۵ ماهه)
بعد برگشتن از سفر کرمان، شروع کردم به باز کردن ساکها و شستن لباسهای کثیف... نوبت رسید به لباسهای همسرم، تو نایلون مشکی گذاشته بودم... اونها خاص بودن به خاطر قطرههای خون روی لباسها.😞 نایلون رو بردم حموم، شروع کردم به زدن صابون روی لکههای خون و همینطور با خودم مرور میکردم اون لحظهها رو...
لحظهای که رقیهٔ ۵ ماهه بغلم بود و گریه میکرد، داشتم آرومش میکردم. زینب ۲۰ ماهه داشت لابهلای تختهای دو طبقهٔ اردوگاه بازی میکرد، که یک دفعه صدای مهیبی از سمت گلزار اومد! همهٔ از جاشون بلند شدن و یازهرا گویان از هم میپرسیدن صدای چی بود.😰 ترسیده بودیم و خدا خدا میکردیم اتفاق بدی نیفتاده باشه. زنگ زدنها شروع شد، یک بار دو بار ولی...
دلم شور علی رو میزد که نمیدونستم کجاست.😓 بچهها رو سپردم به یکی از خانمها و رفتم حیاط اردوگاه، نگاهی انداختم و مطمئن شدم اونجا نیست. رفتم دم در، عدهای ایستاده بودن و هاج و واج همو نگاه میکردن. دیدم دو تا از دخترهای کاروان که این دو روز تو موکب اول مسیر پیادهروی خدمت میکردن، هراسان دارن میان و تا چشمشون به من افتاد، شروع کردن به گریه. میگفتن پشت سر ما بود... به خدا انتحاری بود!
بغلشون کردم و گفتم چی میگی؟! چی شده؟ بقیه کجان؟
گفتن اونا هم اونجا بودن و ما جلوتر. وقتی این اتفاق افتاد، نذاشتن به عقب برگردیم و گفتن از اینجا برید. پرسیدم که آیا همسرم و علی پسرم رو دیدن که گفتن بله اونا و ۴ نفر از خانمهای هم کاروانیمون هم اونجا بودن.
خواستم برم ولی سد راهم شدن و گفتن نگران نباش، اونا هم میان... ولی مگه میشد نگران نبود.😞
بالاجبار برگشتم. همه تلفن به دست و ذکر گویان... چند تا از دخترها داشتن با تلوزیون ور میرفتن. بالاخره موفق شدن روشن کنن و شبکه ۶ رو دیدیم که چه اتفاقی افتاده.😢
کمکم تماسها از سمت خانوادهها شروع شد و همه مشغول آروم کردن خانواده هاشون. دلم شور میزد. گوشی به دست و چشمم به قاب تلوزیون، که ببینم پسر نارنجیپوشی بین جمعیت میبینم یا نه... که نگاهم به محمد و فاطمه افتاد. اونها هم دست از بازی کشیده بودن و داشتن تلوزیون رو نگاه میکردن. فاطمه اومد پیشم گفت: «مامان چی شده؟ علی و بابا کجا هستن؟🤔» گفتم «نگران نباش مامان الان میان»
گوشیم پشت سر هم زنگ میخورد. مجبور بودم خودمو آروم نشون بدم و به دروغ بگم همه اینجاییم و همسرم رفته تا اتوبوس رو تجهیز کنه برای برگشت. در ذهنم فکر میکردم اگه بر نگرده یا اتفاقی بیفته به بقیه چه جوری بگم...😰
یک ساعت طول کشید و تماسهای بیجواب و دلشوره و شنیدن نگران نباش انشاالله که اتفاقی نمیافته برمیگردن... و من، منی که توی دلم غوغا بود. نمیدونستم نگران باشم ناراحت باشم یا...
دو بار خواستم خودم برم محل حادثه ولی هر بار دخترها نمیگذاشتن. چه لحظات سختی بود. یاد مادران غزه افتادم... چی کشیدن تو این چند ماه و چند سال؟!😓
تا اینکه پیامی از طرف همسرم دریافت کردم: «داریم میاییم سر کوچهایم» و هراسان به سمت کوچه دویدم...
بعد آروم شدن اوضاع، وسایل رو جمع کردیم و با دلهایی غمبار، راه افتادیم. تو مسیر از همسرم پرسیدم از رضا پسرم خبر داره؟ به خاطر امتحانات، همراه ما نیومده بود. گفتن خیالت راحت، باهاش صحبت کردم.
از همسرم پرسیدم چی شد؟ شما که اونجا بودید، چی دیدید؟ گفت: «تو موکب بودیم و منتظر که غذاهای توی راه رو برامون بیارن، مشغول برداشتن خرما برای شما بودم که صدای انفجار رو شنیدیم. سرم رو که کج کردم، دیدم دود سفیدی بلند شده و فهمیدم بمبی ترکیده... علی رو سپردم به خانمها و گفتم تا نیومدم جایی نرید. خودم رو رسوندم محل حادثه، ۵۰ متر اون طرفتر. شهید بود که روی زمین بود.😢 روحانی خوشسیمایی رو دیدم که هنوز جان داشت عمامهش رو زیر سرش گذاشتم. دختر بچهای که نصف صورتش رفته بود، رو بغل کردم و کناری گذاشتم. دو تا خانم بودن از شباهتی که داشتن، حدس زدم خواهر باشن. به کمک بقیه و گروه امداد همهٔ جنازهها و زخمیها رو با هر وسیلهای که تو محل بود، (کامیون، ماشین آمبولانس، اتوبوس و...) برای رسوندن به مراکز درمانی، سوار کردیم. صدای انفجار دوم اومد. خواستیم برای کمک به اونجا بریم که مامورها مانع شدن و گفتن برگردین. نگران خانمها و علی شدم. برگشتم و اونها رو از جایی امن آوردم اردوگاه...»
و من موقع چنگ زدن لباسها به این فکر میکردم که این قطرههای خون متعلق به کدوم شهیده😢 و با خودم گفتم این شهدا چه چیزی داشتن که برای پر کشیدن انتخاب شدن... و مایی که یک ساعت قبل از همون مسیر عبور کردیم و تو همون مسیر زینب چقدر بازی کرد با کاپشن صورتی!
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
#ز_رضایی
از وقتی کتاب رو خوندم، عجیب هوای شیراز زده به سرم... هوای مسجد المهدی و زیارت و دیدن خانوم ماه .🌙
کمترین اتفاقی که با خوندن کتاب «خانوم ماه» برام افتاد این بود که با شخصیت معنوی و عالی شهید شیرعلی سلطانی آشنا شدم.
ولی جدای از این شخصیت عالی، متوجه شدم تنها کسی که تو این دنیا و شاید اون دنیا، میتونه همسر شیرعلی باشه، فقط و فقط خانوم ماهه!
چی بگم از این زن! زنی که فقط همسر شهید نبوده، بلکه یه شهید زندهست و با خوندن خاطرات زندگیش به صبر
ایمانش غبطه خوردم!
تو گروه همخوانی کتاب، میزبان دختر بزرگ شهید هستیم 😍 و پرسش و پاسخهایی شیرین با چاشنی لهجهٔ قشنگ شیرازی، هوای گروه رو عوض کرده!
بدون اینکه اسم اکانت رو نگاه کنم، از روی بسم اللههای اول هر پیام میفهمم این پیام رو مرضیه خانوم داده، مرضیه خانومی که برای مراسم عروسیش بعد از پدر، سنت قشنگی رو پایه گذاری میکنه.😍
•┈┈••✾🌱📚📚📚📚📚🌱✾••┈┈•
داریم به پایان دی ماه نزدیک میشیم و فرصت شرکت تو پویش کتاب #خانوم_ماه هم رو به پایانه.
اگر شما هم دوست دارین با یک شهید ویژه و کمتر شناخته شده و همینطور همسرشون، خانوم ماه، آشنا بشین تشریف بیارین کانال پویش کتاب:
👇🏻
🔗 https://eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
این ماه هم ۱۰ تا جایزهٔ ۱۰۰ هزارتومانی به قید قرعه تقدیم دوستانی میشه که کتاب رو کامل خونده باشن.🎁
✅ توی کانال توضیح دادیم که چطور نسخهٔ الکترونیک کتاب رو با ۵۰ درصد تخفیف تهیه کنین.📕
🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف:
🔗 https://eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
هدایت شده از پویشکتابمادرانشریف
#بریده_کتاب
#خانوم_ماه
دکمهٔ پیراهنش رو باز کرد و لخت شد و گفت: میخواستی اینا رو ببینی؟
اینا همه زخم چاقو و کبودی چماقه و چوب! ولی من قسم خوردم، تو هم بدون، سرم رو هم تو این راه میدم. راهی رو که رفتم به خاطر حرف مردم و غصهٔ زن و بچه و پدر و مادرم بر نمیگردم. من با چه رویی فردا به امام حسین بگم من ذاکر تو بودم، درحالیکه امروز اسلام مظلومتر از همیشه امثال من رو صدا میزنه!
من نگرانی تو رو میفهمم، تو مادری، همسری، ولی قبل از همه چی بندهٔ خدا باش، ببین خدا از تو چی خواسته!
هر روزی که من میرم از خونه بیرون، ممکنه برنگردم. تو باید محکم باشی. باید به من کمک کنی.
بعد اومد جلوتر، دستش رو آورد بالا و همینطور که اشکای منو پاک میکرد گفت:
«زندگی من هر روز از دیروز پریشونتر میشه تا وقتی امام خمینی انقلابش پیروز بشه. اگه تو کنار من نباشی، من قدم از قدم نمیتونم بردارم. میخوام زن عاقل و مومنی باشی همینطور که هستی!»
نمیدانستم چه بگویم! همهٔ حرفهایش درست بود از روز اول هم میدانستم تا پای مرگ پای عقیدهاش هست وانگهی اگر مخالفت هم میکردم او همه چیز حتی من را کنار میگذاشت، اما هدفش را نه! بعد دوباره نگاهی به من کرد و گفت: «من رو همراهی میکنی؟»
دستش را گرفتم و بوسیدم و به چشمهایش نگاه کردم. مصممتر از همیشه میدرخشید و من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم...
📚 برشی از کتاب #خانوم_ماه
«خاطرات همسر سردار شهید حاج شیرعلی سلطانی»
@madaran_sharif_pooyesh_ketab
«یک روز در خانهٔ ما»
#مامان_طلبه
(مامان #فاطمه ۸، #محمد ۴.۵، #خدیجه و #زینب ۲ ساله)
قرار بود اول صبح، همسرم برن باغ برادرشون برای کمک.
هنوز خوابم میاومد. اما به زور چشمام رو باز کردم. دستم رفت روی صورت خدیجه.🤒 خواب از سرم پرید. بلندش کردم و استامینوفن بهش دادم. صورتش رو شستم و کمی آب دادم بخوره. با اون چشمای نیمه بازش، به صورتم لبخند ملیحی زد.☺️ چند بار بغل و بوسش کردم. خوابش برد و منم با اینکه خوابم میاومد، اما چون هنوز بدنش گرم بود، پیاز رنده کردم و آبش رو گذاشتم روی بدنش...
با خنک شدن بدن خدیجه و راحت شدن خیال من، خواب من رو با خودش برد...
چند شبیه که دارم دوقلوها رو تدریجی از شیر میگیرم. حالا سهمیهٔ هر کدومو به یک بار هنگام خواب رسوندم. زینب سهمیهش رو استفاده کرده بود.😅😉 تو خواب بودم که حس کردم خدیجه اومد بغلم. با اینکه دیگه تقریباً شیرم خشک شده و اذیت میشدم، با خودم گفتم طفلی خدیجه تب هم داره، بذار کمتر اذیت شه. وقتی که قشنگ خورد، یک چشمم رو نیمهباز کردم، دیدم این که زینبه🤦🏻♀️😅 و اینچنین زینب دو بر صفر بر خدیجه برتری یافت!😐
کمکم صدای بچهها بلند شد که گشنمونه، صبحونه میخوایم. رفتم تو آشپزخونه و دیدم حجم آشغالها زیاد شده.🤦🏻♀️
- آقا محمد، پسر قوی من، آشغالها رو میبری؟
+ بله مامان، اما تنهایی دوست ندارم.🥲
- فاطمه همراهت میاد، اتفاقاً پلاستیک پوشکها هم تو حیاطه.
فاطمه ابروهاشو تو هم کرد و دست به سینه ایستاد: «من پوشک نمیبرم، بو میده.🫢😖»
به محمد گفتم: «خودم همرات تا دم در حیاط میارم، آبجی چون غر زده😅 دیگه نمیخواد کار کنه.»
بالاخره آشغالها هم به مقصدشون رسیدن.😮💨
با توجه به سرما خوردگی بچهها تصمیم گرفتم یه آش سبک درست کنم. موادش رو تو قابلمه ریختم. خدیجه همچنان ملول و کسل بود. بغلش کردم و بردمش تو اتاق.
فاطمه ازم اجازه خواست تا با آرد خمیر درست کنن و بازی کنن. با دو شرط اجازه دادم؛ اول اینکه فقط تو آشپزخونه هنرنمایی کنن، دوم حواسش به خواهر و برادرش باشه.☺️
آخ جونی گفتن و رفتن سراغ مواد اولیه.🥴😅
بعد از خوردن نهار، خدیجه بیدار شد، اما این بار زینب خوابش میاومد.
به فاطمه گفتم انتخاب کن! یا خدیجه رو ببر بهش نهار بده، یا زینب رو ببر لالا کن.😴 گفت زینب... زینب دستاشو دور گردنم محکم کرد و فاطمه ناگزیر دست خدیجه رو گرفت و رفتن آشپزخونه.😁
فاطمه ازم درخواست گوشی کرد؛ منم گوشی رو در صورت مصالحهٔ خواهر و برادرا بهشون میدم. یعنی اگر مثلاً گوشی دست فاطمه بود، باید محمد هم کنارش اجازه بده ببینه. اگه بداخلاقی بود هم، گوشی ضبط میشه.😏
با همدیگه سرود سنگ کاغذ قیچی رو میخوندن.😍
شب که همسرم برگشتن، دربارهٔ موضوعی با هم گفتگو میکردیم، که صدای دعوای فاطمه و محمد بلند شد. گاهی صدای جیغ بنفش فاطمه بلند میشد، گاهی هم هقهق محمد.🥲 اما ما همچنان به گفتوگومون ادامه دادیم.🙃
بعد از لحظاتی صلح برقرار شد.
دیدیم خواهر و برادر ملچملوچکنان اومدن. آدامس طبیعیهای من رو پیدا کرده بودن و این یعنی نقطهٔ مشترک و وحدتشون.🤭
بعد از خوردن شام، فاطمه اومد دستمو بوسید و تشکر کرد از غذا.😍 بعد محمد از روی سفره اومد سمتم، که نزدیک بود بشقابم چپه بشه.🥴 گونهم رو بوسید و گفت: «دستت درد نکنه مامان.🥰»
زینب که تمام هیکلش آشی بود، با ذوق اومد سمتم. لبشو چسبوند به صورتم و چقدر شیرین بودن این بوسهها.😘😍
پ.ن: رسم دستبوسی بعد از خوردن غذا رو باباشون بنا نهاده. یعنی ابتدا خودشون این کارو انجام میدادن، بعد به بچهها میگفتن، تا اینکه الان دیگه کاملاً نهادینه شده. حتی شده بزرگترا یادشون رفته، زینب و خدیجه بین راه برگشتن، دستو بوسیدن بعد رفتن سراغ بازیشون.🥰
همسرم معتقدن این نوع احترام، خیلی در عاقبتبهخیری بچهها تاثیر داره.☺️
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
سلام مامانا🤚🏻
خوبین؟🌸
تا حالا شده تو جمعهای خانوادگی و دوستانه باشین و بحث فرزندآوری شده باشه؟
چقدر از این حرفا شنیدین:
- ما که تو خرج خودمون موندیم،🫠 نمیدونیم هزینههای بچه رو از کجا بیاریم؟🤔
- به نظر من باید اول زندگیمون به یه ثباتی برسه و به مقدار کافی پسانداز کنیم، بعدش به بچه فکر کنیم!
- همین یه دونه رو به سرانجام برسونیم، برای هفت پشتمون بسه!
- مگه میشه تو این دوره زمونه بچه رو فرستاد مدرسهٔ دولتی؟ مدرسهٔ غیرانتفاعی هم که هزینههاش کمرشکنه و همین یه دونه رو با قرض میرسونیم.
و...
یا برعکس، تا حالا شده به خاطر فرزندآوری و احیانا تعداد بچههاتون مورد طعن و کنایه قرار بگیرین!؟🥲
+ شما فکر کنم به جاهای خوبی وصلین که دغدغهٔ خرج و مخارج این بچهها رو ندارین!
+ واقعاً چطور از پس هزینههاشون برمیاین؟😉
+ کاش فقط پوشک و لباس بود، هر چی بزرگتر میشن، توقع و انتظاراتشون بیشتر میشه و هر روز یه چیز جدید میخوان و یه برنامهٔ تازه دارن!
و...
خیلی شنیدیم که بچه رزق خودش رو میاره، بچه برکت خونهست و...
خب حالا...
بیاین برامون بگین که شما چه تجربههایی تو این زمینه دارین؟
چند تا بچه دارین؟ با تولد هر فرزندتون خدا چیا روزیتون کرده و زندگیتون چه تغییراتی داشته؟☺️
کجاها تحت فشار بودین و به برکت حضور بچهها، چه گشایشهایی براتون به دست اومده؟
تجربیات قشنگتون رو به این شناسه ارسال کنین
👇🏻
🔗 [شناسه برداشته شده است]
بیصبرانه منتظریم😍
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
مادران شریف ایران زمین
سلام مامانا🤚🏻 خوبین؟🌸 تا حالا شده تو جمعهای خانوادگی و دوستانه باشین و بحث فرزندآوری شده باشه؟ چق
🔷 ۱. ازرزق و روزی دخترم بخوام بگم، هنوز به دنیا نیومده داییش ازدواج کرد. درحالی که مدت ها بود دنبال مورد خوب بودیم وقسمت نمیشد.
خانواده همسرم مشرف شدن حج واجب
و از همه مهم تر همسرم چند روز بعد بدنیا اومدنش شغلش جور شد و رفت سرکار.
از وقتی ام که به دنیا اومده برکت ورزق وروزی زیادی اومده تو خونهمون. حتی خیلی از مشکلات روحی و معنوی من هم حل شده و شروع کردم به حفظ قرآن. شاید اگه دخترم نبود هیچوقت به این وادی پانمیذاشتم. دخترم الان ۱/۵ساله است.
🔷 ۲. رزق ما با فرزندآوری اینجوریه که با هر بارداری یه ماشین روزیمون میشه.😁
بارداری اولم سال ۹۸بود. ولی متاسفانه خیلی لیاقت میزبانی نینی رو نداشتم و دنیا رو ندیده از پیشمون رفت...
ولی باز روزیشو برامون یادگاری گذاشت. بعد از اون ماجرا اولین ماشینمون رو خریدیم.
با تولد دختر اولم، مدل ماشینمون بالاتر رفت
و حالا با فرزند دومم بازم داره میره بالا.
به نظر من بچهها خرج مادی زیادی ندارن. ولی به جاش از قبل از تولد باید ظرفیتهای روحی رو بالا برد و کلی دعا کرد برای طلب رزق معنوی درست رفتار کردن با بچهها❤️