eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
7.5هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
113 ویدیو
25 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_sharif_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
«کرمان، روز واقعه...» (مامان ۱۷، علی ، محمد #۸، ۶ ساله، ۲۰ ماهه و ۵ ماهه) بعد برگشتن از سفر کرمان، شروع کردم به باز کردن ساک‌ها و شستن لباس‌های کثیف... نوبت رسید به لباس‌های همسرم، تو نایلون مشکی گذاشته بودم... اون‌ها خاص بودن به خاطر قطره‌های خون روی لباس‌ها.😞 نایلون رو بردم حموم، شروع کردم به زدن صابون روی لکه‌های خون و همین‌طور با خودم مرور می‌کردم اون لحظه‌ها رو... لحظه‌ای که رقیهٔ ۵ ماهه بغلم بود و گریه می‌کرد، داشتم آرومش می‌کردم. زینب ۲۰ ماهه داشت لابه‌لای تخت‌های دو طبقهٔ اردوگاه بازی می‌کرد، که یک دفعه صدای مهیبی از سمت گلزار اومد! همهٔ از جاشون بلند شدن و یازهرا گویان از هم می‌پرسیدن صدای چی بود.😰 ترسیده بودیم و خدا خدا می‌کردیم اتفاق بدی نیفتاده باشه. زنگ زدن‌ها شروع شد، یک بار دو بار ولی... دلم شور علی رو می‌زد که نمی‌دونستم کجاست.😓 بچه‌ها رو سپردم به یکی از خانم‌ها و رفتم حیاط اردوگاه، نگاهی انداختم و مطمئن شدم اونجا نیست. رفتم دم در، عده‌ای ایستاده بودن و هاج و واج همو نگاه می‌کردن. دیدم دو تا از دخترهای کاروان که این دو روز تو موکب اول مسیر پیاده‌روی خدمت می‌کردن، هراسان دارن میان و تا چشمشون به من افتاد، شروع کردن به گریه‌. می‌گفتن پشت سر ما بود... به خدا انتحاری بود! بغلشون کردم و گفتم چی می‌گی؟! چی شده؟ بقیه کجان؟ گفتن اونا هم اونجا بودن و ما جلوتر. وقتی این اتفاق افتاد، نذاشتن به عقب برگردیم و گفتن از اینجا برید. پرسیدم که آیا همسرم و علی پسرم رو دیدن که گفتن بله اونا و ۴ نفر از خانم‌های هم کاروانی‌مون هم اونجا بودن. خواستم برم ولی سد راهم شدن و گفتن نگران نباش، اونا هم میان... ولی مگه می‌شد نگران نبود.😞 بالاجبار برگشتم. همه تلفن به دست و ذکر گویان... چند تا از دخترها داشتن با تلوزیون ور می‌رفتن. بالاخره موفق شدن روشن کنن و شبکه ۶ رو دیدیم که چه اتفاقی افتاده.😢 کم‌کم تماس‌ها از سمت خانواده‌ها شروع شد و همه مشغول آروم کردن خانواده هاشون. دلم شور می‌زد. گوشی به دست و چشمم به قاب تلوزیون، که ببینم پسر نارنجی‌پوشی بین جمعیت می‌بینم یا نه... که نگاهم به محمد و فاطمه افتاد. اون‌ها هم دست از بازی کشیده بودن و داشتن تلوزیون رو نگاه می‌کردن. فاطمه اومد پیشم گفت: «مامان چی شده؟ علی و بابا کجا هستن؟🤔» گفتم «نگران نباش مامان الان میان» گوشی‌م پشت سر هم زنگ می‌خورد. مجبور بودم خودمو آروم نشون بدم و به دروغ بگم همه اینجاییم و همسرم رفته تا اتوبوس رو تجهیز کنه برای برگشت. در ذهنم فکر می‌کردم اگه بر نگرده یا اتفاقی بیفته به بقیه چه جوری بگم...😰 یک ساعت طول کشید و تماس‌های بی‌جواب و دلشوره و شنیدن نگران نباش ان‌شاالله که اتفاقی نمی‌افته برمی‌گردن... و من، منی که توی دلم غوغا بود. نمی‌دونستم نگران باشم ناراحت باشم یا... دو بار خواستم خودم برم محل حادثه ولی هر بار دخترها نمی‌گذاشتن. چه لحظات سختی بود. یاد مادران غزه افتادم... چی کشیدن تو این چند ماه و چند سال؟!😓 تا اینکه پیامی از طرف همسرم دریافت کردم: «داریم میاییم سر کوچه‌ایم» و هراسان به سمت کوچه دویدم... بعد آروم شدن اوضاع، وسایل رو جمع کردیم و با دل‌هایی غم‌بار، راه افتادیم. تو مسیر از همسرم پرسیدم از رضا پسرم خبر داره؟ به خاطر امتحانات، همراه ما نیومده بود. گفتن خیالت راحت، باهاش صحبت کردم. از همسرم پرسیدم چی شد؟ شما که اونجا بودید، چی دیدید؟ گفت: «تو موکب بودیم و منتظر که غذاهای توی راه رو برامون بیارن، مشغول برداشتن خرما برای شما بودم که صدای انفجار رو شنیدیم. سرم رو که کج کردم، دیدم دود سفیدی بلند شده و فهمیدم بمبی ترکیده... علی رو سپردم به خانم‌ها و گفتم تا نیومدم جایی نرید. خودم رو رسوندم محل حادثه، ۵۰ متر اون طرف‌تر. شهید بود که روی زمین بود.😢 روحانی خوش‌سیمایی رو دیدم که هنوز جان داشت‌ عمامه‌ش رو زیر سرش گذاشتم. دختر بچه‌ای که نصف صورتش رفته بود، رو بغل کردم و کناری گذاشتم. دو تا خانم بودن از شباهتی که داشتن، حدس زدم خواهر باشن. به کمک بقیه و گروه امداد همهٔ جنازه‌ها و زخمی‌ها رو با هر وسیله‌ای که تو محل بود، (کامیون، ماشین آمبولانس، اتوبوس و...) برای رسوندن به مراکز درمانی، سوار کردیم. صدای انفجار دوم اومد. خواستیم برای کمک به اونجا بریم که مامورها مانع شدن و گفتن برگردین. نگران خانم‌ها و علی شدم. برگشتم و اون‌ها رو از جایی امن آوردم اردوگاه...» و من موقع چنگ زدن لباس‌ها به این فکر می‌کردم که این قطره‌های خون متعلق به کدوم شهیده😢 و با خودم گفتم این شهدا چه چیزی داشتن که برای پر کشیدن انتخاب شدن... و مایی که یک ساعت قبل از همون مسیر عبور کردیم و تو همون مسیر زینب چقدر بازی کرد با کاپشن صورتی! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از وقتی کتاب رو خوندم، عجیب هوای شیراز زده به سرم... هوای مسجد المهدی و زیارت و دیدن خانوم ماه .🌙 کم‌ترین اتفاقی که با خوندن کتاب «خانوم ماه» برام افتاد این بود که با شخصیت معنوی و عالی شهید شیرعلی سلطانی آشنا شدم. ولی جدای از این شخصیت عالی، متوجه شدم تنها کسی که تو این دنیا و شاید اون دنیا، می‌تونه همسر شیرعلی باشه، فقط و فقط خانوم ماهه! چی بگم از این زن! زنی که فقط همسر شهید نبوده، بلکه یه شهید زنده‌ست و با خوندن خاطرات زندگی‌ش به صبر ایمانش غبطه خوردم! تو گروه هم‌خوانی کتاب، میزبان دختر بزرگ شهید هستیم 😍 و پرسش و پاسخ‌هایی شیرین با چاشنی لهجهٔ قشنگ شیرازی، هوای گروه رو عوض کرده! بدون اینکه اسم اکانت رو نگاه کنم، از روی بسم الله‌های اول هر پیام می‌فهمم این پیام رو مرضیه خانوم داده، مرضیه خانومی که برای مراسم عروسی‌ش بعد از پدر، سنت قشنگی رو پایه گذاری می‌کنه.😍 •┈┈••✾🌱📚📚📚📚📚🌱✾••┈┈• داریم به پایان دی ماه نزدیک می‌شیم و فرصت شرکت تو پویش کتاب هم رو به پایانه. اگر شما هم دوست دارین با یک شهید ویژه و کمتر شناخته شده و همین‌طور همسرشون، خانوم ماه، آشنا بشین تشریف بیارین کانال پویش کتاب: 👇🏻 🔗 https://eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab این ماه هم ۱۰ تا جایزهٔ ۱۰۰ هزارتومانی به قید قرعه تقدیم دوستانی می‌شه که کتاب رو کامل خونده باشن.🎁 ✅ توی کانال توضیح دادیم که چطور نسخهٔ الکترونیک کتاب رو با ۵۰ درصد تخفیف تهیه کنین.📕 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: 🔗 https://eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دکمهٔ پیراهنش رو باز کرد و لخت شد و گفت: می‌خواستی اینا رو ببینی؟ اینا همه زخم چاقو و کبودی چماقه و چوب! ولی من قسم خوردم، تو هم بدون، سرم رو هم تو این راه می‌دم. راهی رو که رفتم به خاطر حرف مردم و غصهٔ زن و بچه و پدر و مادرم بر نمی‌گردم. من با چه رویی فردا به امام حسین بگم من ذاکر تو بودم، درحالی‌که امروز اسلام مظلوم‌تر از همیشه امثال من رو صدا می‌زنه! من نگرانی تو رو می‌فهمم، تو مادری، همسری، ولی قبل از همه چی بندهٔ خدا باش، ببین خدا از تو چی خواسته! هر روزی که من می‌رم از خونه بیرون، ممکنه برنگردم. تو باید محکم باشی. باید به من کمک کنی. بعد اومد جلوتر، دستش رو آورد بالا و همین‌طور که اشکای منو پاک می‌کرد گفت: «زندگی من هر روز از دیروز پریشون‌تر می‌شه تا وقتی امام خمینی انقلابش پیروز بشه. اگه تو کنار من نباشی، من قدم از قدم نمی‌تونم بردارم‌. می‌خوام زن عاقل و مومنی باشی همین‌طور که هستی!» نمی‌دانستم چه بگویم! همهٔ حرف‌هایش درست بود از روز اول هم می‌دانستم تا پای مرگ پای عقیده‌اش هست وانگهی اگر مخالفت هم می‌کردم او همه چیز حتی من را کنار می‌گذاشت، اما هدفش را نه! بعد دوباره نگاهی به من کرد و گفت: «من رو همراهی می‌کنی؟» دستش را گرفتم و بوسیدم و به چشم‌هایش نگاه کردم. مصمم‌تر از همیشه می‌درخشید و من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم... 📚 برشی از کتاب «خاطرات همسر سردار شهید حاج شیرعلی سلطانی» @madaran_sharif_pooyesh_ketab
«یک روز در خانهٔ ما» (مامان ۸، ۴.۵، و ۲ ساله) قرار بود اول صبح، همسرم برن باغ برادرشون برای کمک. هنوز خوابم می‌اومد. اما به زور چشمام رو باز کردم. دستم رفت روی صورت خدیجه.🤒 خواب از سرم پرید. بلندش کردم و استامینوفن بهش دادم‌. صورتش رو شستم و کمی آب دادم بخوره. با اون چشمای نیمه بازش، به صورتم لبخند ملیحی زد.☺️ چند بار بغل و بوسش کردم. خوابش برد و منم با اینکه خوابم می‌اومد، اما چون هنوز بدنش گرم بود، پیاز رنده کردم و آبش رو گذاشتم روی بدنش.‌.. با خنک شدن بدن خدیجه و راحت شدن خیال من، خواب من رو با خودش برد... چند شبیه که دارم دوقلوها رو تدریجی از شیر می‌گیرم. حالا سهمیهٔ هر کدومو به یک بار هنگام خواب رسوندم. زینب سهمیه‌ش رو استفاده کرده بود.😅😉 تو خواب بودم که حس کردم خدیجه اومد بغلم. با اینکه دیگه تقریباً شیرم خشک شده و اذیت می‌شدم، با خودم گفتم طفلی خدیجه تب هم داره، بذار کمتر اذیت شه. وقتی که قشنگ خورد، یک چشمم رو نیمه‌باز کردم، دیدم این که زینبه🤦🏻‍♀️😅 و این‌چنین زینب دو بر صفر بر خدیجه برتری یافت!😐 کم‌کم صدای بچه‌ها بلند شد که گشنمونه، صبحونه می‌خوایم. رفتم تو آشپزخونه و دیدم حجم آشغال‌ها زیاد شده.🤦🏻‍♀️ - آقا محمد، پسر قوی من، آشغال‌ها رو می‌بری؟ + بله مامان، اما تنهایی دوست ندارم.🥲 - فاطمه همراهت میاد، اتفاقاً پلاستیک پوشک‌ها هم تو حیاطه. فاطمه ابروهاشو تو هم کرد و دست به سینه ایستاد: «من پوشک نمی‌برم، بو می‌ده‌.🫢😖» به محمد گفتم: «خودم همرات تا دم در حیاط میارم، آبجی چون غر زده😅 دیگه نمی‌خواد کار کنه.» بالاخره آشغال‌ها هم به مقصدشون رسیدن.😮‍💨 با توجه به سرما خوردگی بچه‌ها تصمیم گرفتم یه آش سبک درست کنم. موادش رو تو قابلمه ریختم. خدیجه هم‌چنان ملول و کسل بود. بغلش کردم و بردمش تو اتاق. فاطمه ازم اجازه خواست تا با آرد خمیر درست کنن و بازی کنن. با دو شرط اجازه دادم؛ اول اینکه فقط تو آشپزخونه هنرنمایی کنن، دوم حواسش به خواهر و برادرش باشه.☺️ آخ جونی گفتن و رفتن سراغ مواد اولیه.🥴😅 بعد از خوردن نهار، خدیجه بیدار شد، اما این بار زینب خوابش می‌اومد. به فاطمه گفتم انتخاب کن! یا خدیجه رو ببر بهش نهار بده، یا زینب رو ببر لالا کن.😴 گفت زینب.‌‌.. زینب دستاشو دور گردنم محکم کرد و فاطمه ناگزیر دست خدیجه رو گرفت و رفتن آشپزخونه.😁 فاطمه ازم درخواست گوشی کرد؛ منم گوشی رو در صورت مصالحهٔ خواهر و برادرا بهشون می‌دم. یعنی اگر مثلاً گوشی دست فاطمه بود، باید محمد هم کنارش اجازه بده ببینه. اگه بداخلاقی بود هم، گوشی ضبط می‌شه.😏 با همدیگه سرود سنگ کاغذ قیچی رو می‌خوندن.😍 شب که همسرم برگشتن، دربارهٔ موضوعی با هم گفتگو می‌کردیم، که صدای دعوای فاطمه و محمد بلند شد. گاهی صدای جیغ بنفش فاطمه بلند می‌شد، گاهی هم هق‌هق محمد.🥲 اما ما همچنان به گفت‌و‌گومون ادامه دادیم.🙃 بعد از لحظاتی صلح برقرار شد. دیدیم خواهر و برادر ملچ‌ملوچ‌کنان اومدن. آدامس طبیعی‌های من رو پیدا کرده بودن و این یعنی نقطهٔ مشترک و وحدتشون.🤭 بعد از خوردن شام، فاطمه اومد دستمو بوسید و تشکر کرد از غذا.😍 بعد محمد از روی سفره اومد سمتم، که نزدیک بود بشقابم چپه بشه.🥴 گونه‌م رو بوسید و گفت: «دستت درد نکنه مامان.🥰» زینب که تمام هیکلش آشی بود، با ذوق اومد سمتم. لبشو چسبوند به صورتم و چقدر شیرین بودن این بوسه‌ها.😘😍 پ.ن: رسم دست‌بوسی بعد از خوردن غذا رو باباشون بنا نهاده. یعنی ابتدا خودشون این کارو انجام می‌دادن، بعد به بچه‌ها می‌گفتن، تا اینکه الان دیگه کاملاً نهادینه شده. حتی شده بزرگترا یادشون رفته، زینب و خدیجه بین راه برگشتن، دستو بوسیدن بعد رفتن سراغ بازیشون.🥰 همسرم معتقدن این نوع احترام، خیلی در عاقبت‌به‌خیری بچه‌ها تاثیر داره.☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
سلام مامانا🤚🏻 خوبین؟🌸 تا حالا شده تو جمع‌های خانوادگی و دوستانه باشین و بحث فرزندآوری شده باشه؟ چقدر از این حرفا شنیدین: - ما که تو خرج خودمون موندیم،🫠 نمی‌دونیم هزینه‌های بچه رو از کجا بیاریم؟🤔 - به نظر من باید اول زندگی‌مون به یه ثباتی برسه و به مقدار کافی پس‌انداز کنیم، بعدش به بچه فکر کنیم! - همین یه دونه رو به سرانجام برسونیم، برای هفت پشتمون بسه! - مگه می‌شه تو این دوره زمونه بچه رو فرستاد مدرسهٔ دولتی؟ مدرسهٔ غیرانتفاعی هم که هزینه‌هاش کمرشکنه و همین یه دونه رو با قرض می‌رسونیم. و... یا برعکس، تا حالا شده به خاطر فرزندآوری و احیانا تعداد بچه‌هاتون مورد طعن و کنایه قرار بگیرین!؟🥲 + شما فکر کنم به جاهای خوبی وصلین که دغدغهٔ خرج و مخارج این بچه‌ها رو ندارین! + واقعاً چطور از پس هزینه‌هاشون برمیاین؟😉 + کاش فقط پوشک و لباس بود، هر چی بزرگتر می‌شن، توقع و انتظاراتشون بیشتر می‌شه و هر روز یه چیز جدید می‌خوان و یه برنامهٔ تازه دارن! و... خیلی شنیدیم که بچه رزق خودش رو میاره، بچه برکت خونه‌ست و... خب حالا... بیاین برامون بگین که شما چه تجربه‌هایی تو این زمینه دارین؟ چند تا بچه دارین؟ با تولد هر فرزندتون خدا چیا روزی‌تون کرده و زندگی‌تون چه تغییراتی داشته؟☺️ کجاها تحت فشار بودین و به برکت حضور بچه‌ها، چه گشایش‌هایی براتون به دست اومده؟ تجربیات قشنگتون رو به این شناسه ارسال کنین 👇🏻 🔗 [شناسه برداشته شده است] بی‌صبرانه منتظریم😍 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
🔷 ۱. ازرزق و روزی دخترم بخوام بگم، هنوز به دنیا نیومده داییش ازدواج کرد. درحالی که مدت ها بود دنبال مورد خوب بودیم وقسمت نمیشد. خانواده همسرم مشرف شدن حج واجب و از همه مهم تر همسرم چند روز بعد بدنیا اومدنش شغلش جور شد و رفت سرکار. از وقتی ام که به دنیا اومده برکت ورزق وروزی زیادی اومده تو خونه‌مون. حتی خیلی از مشکلات روحی و معنوی من هم حل شده و شروع کردم به حفظ قرآن. شاید اگه دخترم نبود هیچوقت به این وادی پانمیذاشتم. دخترم الان ۱/۵ساله است.
🔷 ۲. رزق ما با فرزندآوری اینجوریه که با هر بارداری یه ماشین روزیمون می‌شه.😁 بارداری اولم سال ۹۸بود. ولی متاسفانه خیلی لیاقت میزبانی نی‌نی رو نداشتم و دنیا رو ندیده از پیشمون رفت... ولی باز روزیشو برامون یادگاری گذاشت. بعد از اون ماجرا اولین ماشینمون رو خریدیم. با تولد دختر اولم، مدل ماشینمون بالاتر رفت و حالا با فرزند دومم بازم داره میره بالا. به نظر من بچه‌ها خرج مادی زیادی ندارن. ولی به جاش از قبل از تولد باید ظرفیت‌های روحی رو بالا برد و کلی دعا کرد برای طلب رزق معنوی درست رفتار کردن با بچه‌ها❤️
🔷 ۳. با اومدن بچه ی دوم، به طرز شگفت انگیزی خدا به ما یه خونه ی بهتر داد. قبل از بچه ی سوم هم ورشکست شده بودیم که با اومدنش یک شغل خیلی خوب به همسرم داد.😃
🔷 ۴. ما تو زندگیمون یه سری تنش ها و بحث ها داشتیم. زمانی که باردار شدم، این تنش ها و بحث ها خیلی کمتر شد. با تولدش دیگه خیلی خیلی کم شد، تا حدی که دیگه انگار نیست. ورود نینی برکت های زیادی داشت، ولی این برکتش خیلی برامون جالبه👌🏻😄 حس میکنم آرامش زندگیمون به برکت این بچه هست.
🔷 ۵. من مادر ۶ دسته گل هستم. همسرم طلبه هستند و الحمدلله زندگی معمولی داریم. با این حال به لطف خدا و برکت حضور دخترا، تونستیم صاحب خونه بشیم. در کنار برکت هایی که گاه و بی گاه از در و پنجره خونمون سرزده وارد میشن.😉
🔷 ۶. ما بچه اولمون رو زمانی آوردیم که همسرم دانشجو بود و هیچ شغلی نداشت. فقط به صورت پاره وقت و خیلی جزئی، پرینت دانشگاه رو انجام میداد؛ با حقوق خیلی کم. اما در کمال ناباوری، تو ۹ ماهگی کوچولومون، ماشین دار شدیم. اصلا باورشو نمیکردیم بتونیم. فرزند دومم رو که باردار شدم، همسرم هنوز کار نداشت. فقط یه کار موقت با حقوق کم داشت. اما با باردار شدنم برای دومی، کار همسرم هم درست شد. اوایلش حقوقش کم بود. ۶۰۰ می‌گرفتن که ۵۰۰ ش برای اجاره میرفت. ولی همون ۱۰۰ تومنی که میموند خیلی با برکت بود. با اومدن فرزند سوم، خدا از لحاظ مسکن بهمون عنایت کرد و یه خونه خیلی کوچیک خریدیم. فرزند چهارمم الحمدلله وسعت خونه‌مون بیشتر شد. همینطور رزق و روزی زیارتمون❤️ پولی هم که همسرم برای مصارف شخصیم بهم میدادن، خیلی بیشتر از قبل شد. با اومدن فرزند پنجمم هم باز وسعت خونه‌مون بیشتر از قبل شد و خونه بزرگتر تونستیم بخریم.😇
🔷 ۷. پسر اولم که بدنیا اومد، با اینکه همسرم سرباز بودن، ولی خدا رو شکر هیچوقت کمبودی احساس نکردیم. پسر دومم که میخواست بدنیا بیاد تونستیم یه خونه بهتر و با قیمت خیلی مناسب اجاره کنیم. در یکسالگی پسر دومم کار تمام وقتی هم قسمت من شد که بالاخره وضعمون خیلی بهتر شد. هرچند من به خاطر بچه‌ها دنبال کار تمام وقت نبودم، ولی این کار رو به نظرم خدا سر راهم گذاشت. مدیرم همراهی خوبی با من داشت و خیالم راحت بود اگه بچه مریض بشه یا مشکلی پیش بیاد میتونم راحت مرخصی بگیرم. پسر سومم رو‌ که باردار بودم دوباره مجبور به اسباب کشی شدیم. با پول رهنی که داشتیم اصلا نمیشد خونه پیدا کرد، ولی خدا سریع یه خونه خیلی خوب با همسایه های خوب که به پول ما هم میخورد سر راهمون قرار داد که این رو از برکت بچه ها میدونم. انشاالله به فکر چهارمی هم هستم. نمیخوام نبود امکاناتی مثل خونه، و سرکار رفتن من مانع بشه. حالا که نمیتونیم خونه بخریم چرا باید خودمون رو از وجود نعمت های دیگه محروم کنیم. واقعا خدا رو شکر میکنم که سه تا پسر گل دارم.😃
🔷 ۸. من به لطف خدا دوتا پسر دارم ۶.۵ و۳ ساله و تا چندماه دیگه ان شاالله پسر سومم رو بغل میگیرم. الحمدلله تا حالا خیلی کم آوردیم ولی بارها دیدم به تار مو رسیده، اما همون لحظه از یک جایی برامون رسیده. به همسرم هم گفتم دقت کردی هروقت کم آوردیم برامون رسیده؟؟!! اینم بگم من قبلا کارمند پیمانی بودم که با تولد پسر بزرگم استعفا دادم و الانم فقط درآمد همسرم هست. خیییلی سرزنش شدم از این بابت ولی هیچوقت به تصمیمم شک نکردم برای صرفه جویی در هزینه های بچه ها خب چون هر سه پسرهستند یک بار هزینه لباس کردیم😅 به خواهرم گفته بودم سومی اگر عاقل باشه دختر میشه؛ ولی خوب اونم پسر شد😁 وقتی تعداد بچه ها زیاد بشه خود به خود بچه ها قانع بار میان و توقع هرچیزی رو ندارن. لطف خدابود که وقتی پسر بزرگم دو سالش بود دوره خیاطی رفتم و هر سال برای کل خانواده خیاطی میکنم و همین کلی تو هزینه‌ها صرفه‌جویی میکنه. مثلا سال گذشته خواهرم نزدیک به ۸ میلیون هزینه لباس نو کرده بود، اما من تقریبا با ۱ تومن تونستم برای خودم و همسرم و بچه ها لباس نو تهیه کنم که این ها همه از برکت و لطف خدا هست🥰🤲🏻
🔷 ۹. ما وقتی ازدواج کردیم همسرم شغل مناسبی نداشت. با اعتماد بر خدا ازدواج کردیم. بنا به دلایلی از آوردن فرزند تا دوسال و نیم خودداری کردیم. روزی که تصمیممون برای صاحب فرزند شدن قطعی شد، فرداش به طور معجزه آسایی یه شغل رسمی برای همسرم مهیا شد. هرچند بعدش که باردار شدم اون دختر رو از دست دادیم، هنوز بعد از دوسال برکاتش جاریه. توصیه‌ام هم به جوونا اینه که برای آوردن فرزند اولی دل‌دل نکنن چون آدم نمیدونه بعدش چی میشه... برامون دعا کنین خدا‌ نسل سالم و صالح بهمون بده.
🔷 ۱۰. برکت اولین هدیه خدا (پسرم) آرامش و بزرگ شدن ما بود تنش ها کمتر شد و مهر و محبت بیشتر انگار یه چسب خیلی قوی بود که بین من و همسرم بوجود اومد. از برکت دومین هدیه خدا (دخترم) بطور معجزه وار خونه دار شدیم. درحالیکه اصلا قابل تصور نبود برامون.‌ و بعدش هم ماشین گرفتیم و اما برکت سومین هدیه (پسر نقلی) ارتقای ماشین و مهم‌ترینش بزرگ شدن روحی خودم بود. انگار ده سال رشد کردم و قوی شدم و دیدم عوض شد. و الحمدلله همه مون پای ثابت روضه امام حسین شدیم. خدا رو هزاران بار شکر. در آخر از نظر مادی شاید کمی سخت باشه ولی به قول معروف به مو می رسد ولی پاره نمی شه مطمئنم صاحب این نعمت ها و رحمت های قشنگ از یه جایی می رسونه. چشممون به بالاست🥰🥰
🔷 ۱۱. من یه مامان دهه هفتادی صاحب سه تا دسته گل همسرم طلبه هستن و ۴ ماهه استخدام آموزش و پروش شدن خبر قبولی همسرم درست وقتی بهم رسید که برای زایمان پسرم رفته بودم بیمارستان. اینو من روزی پسرم میدونم. روزی دیگه‌م این بود که تازه دو روزه یه گوشی مدل بالا همسرم بهم خریده 😍 تو دخترم دومم هم بعد از چند ماه از به دنیا اومدنش، صاحب ماشین شدیم. انشالله امید دارم تو چهارمی هم صاحب خونه میشیم☺️
🔷 ۱۲. من بچه ی پنجمم رو باردارم وقتی سه تا بچه داشتم خیلی جاها نمیتونستم درست هزینه کنم و مشکل از خودم بود ولی باور میکنید وقتی چهارمی رو باردار شدم انگار درهای رزق و روزی به یکباره برام باز شدند انگار به بلوغ فکری و مالی رسیدم میدونید رزق و روزی بعضی جاها برمیگرده به نگرش خودمون نسبت به خرید کردن مثلا من فکر میکردم اگه لباس ارزون و بی کیفیت بخرم خیلی دارم صرفه جویی میکنم. درحالی که همون لباس زود پاره و بی استفاده میشه ولی بعد دیدم اگه یه بار خرید درست داشته باشم بهتر از چند بار خرید ارزون و بی کیفیته یا مثلا تا قبل از بچه چهارمم نمیتونستم درست از همسرم تقاضا کنم برای خرید. ولی بعد یه نکاتی رو یاد گرفتم که چجوری باید همسرم رو برای داشتن فلان چیز قانع کنم.
🔷 ۱۳. ما چون همسرم نظامی هست بهمون میگن شما که نون رهبری رو میخورید ولی من برکت این چهار تا بچه رو به وضوح تو زندگیمون میبینم. حتی چهارمی که اومد انگار برکت چهل برابر شد. قبلا اگه بچه‌ها با هم مریض میشدن پول دکتر یکیشون رو دیگه نداشتیم ولی از وقتی چهارمی رو باردار شدم وفور نعمت رو میبینم حتی به بچه‌های بزرگترم میگم شما اگه دوچرخه برات خریدیم و یا آبجی رو مدرسه قرآنی تونستیم بفرستیم به خاطر آبجی کوچولو هست.😍
🔷 ۱۴. پسر اولم رو که باردار بودم، همسرم استخدام رسمی در محل کارشون شدن. همینطور یک منزل خوب برای اجاره پیدا کردیم و به اونجا نقل مکان کردیم. صاحب خونه بازسازی و تعمیرات خونه رو انجام دادن و اونقدر با ما راه اومدن که هنوز هم الحمدلله بعد از گذشت حدود 11سال در این خانه زندگی میکنیم☺️🙏 پسردومم قبل از اینکه بدنیا بیان صاحب ماشین شدیم و از برکت وجودش گشایش مالی برامون فراهم شد اما رزق و روزی معنویش خیلی خیلی بیشتر بود برامون و فقط خدا داند و بس...☺️☺️🤲🤲 و دختر گلمون هم از زمان بارداریم برکتهای فراوانی همراه داشت. مثل عوض کردن مدل ماشین و ارتقای شغلی همسرم و سرمایه گذاری... الحمدلله که خدا منت گذاشت بر ما و نگهداری بندگانش رو به ما سپرد و برکاتشون هم برای ما فرستادن.🤲🤲🤲
🔷 ۱۵. من ۲۵ سالمه. اولین بار تو ۲۲ سالگی مادر شدم با کلی شوق و علاقه... از نظر مادی بخوام بگم، تا قبل اینکه بادار بشم ما دنبال ماشین بودیم. خیلی گشتیم که یه ماشین مدل پایین بگیریم تا با پولمون جور باشه. حتی تو یه شهر دیگه رفتیم برای معامله یه پراید مدل ۸۶ ولی جور نشد... دخترمو که باردار بودم بعد از چندیییین بار ثبت نام، تو قرعه کشی ماشین اسممون در اومد و چند ماه بعد تولد دخترم ماشین رو تحویل گرفتیم. اصلا فکرشم نمیکردیم بتونیم ماشین صفر بگیریم😍(الحمدالله) الان دختر دومم رو هم دارم و ۱ ماهشه. از وقتی اومده، روزی های ریز ریزی زیادی قسمتمون شده. مثلا یه دونه ریزشو بگم🙂 همسرم به تازگی با یه بنده خدایی دوست شدن. ایشون وقتی شنیدن ما دختردار شدیم از شدت علاقه ای که به بچه‌ها، خصوصا دختر دارن هم هدیه نسبتا سنگینی برامون آوردن، و هم از روی ذوق، حدود نیم کیلو مغز درجه یک، که خب واقعا برای بعد زایمان چیز مقوی بود. شکر خدا روزی بچه ها میرسه ماهم از قِبَل اونا روزی میخوریم... از نظر اخلاقی هم چیزی که من همیشه باهاش مشکل داشتم، کنترل خشم بود. و الحمدلله الان با وجود دوتا بچه زیر سه سال، واقعا دارم عملی خودمو رشد میدم هرچند گاها از دستم در میره. و این هم از رزق‌های معنوی هست که خدا به خاطر بچه‌ها داده یه چیز دیگه کنترل پرخوابیم بود. قبل بچه دار شدن من آدم ذلیل خوابی بودم. (کسی بودم که اون دوران که ماه رمضون تو تابستون بود از سحر تا ساعت ۴ بعدازظهر خواب بودم بعدش بلند میشدم نماز ظهر و عصر رو میخوندم البته کسی هم نبودم که شب تا سحر رو بیدار بمونم😂)... که واقعا این موضوع رو دوس نداشتم ... و الان الحمدالله به لطف بچه ها و شب زنده داریا😄بیدار بودن برام راحت تر شده😄 آها راستی ... مادر شدن برای من اعتماد به نفس هم آورده 😊
🔷 ۱۶. ما بعد از تولد دخترم ماشین مونو عوض کردیم و مدلش رفت بالاتر، همون ماهی که قرار بود به دنیا بیاد حقوق شوهرم دو برابر واریز شد براشون و ما متعجب بودیم از روزی این بچه 😍 سر دختر دومم، یکی از اقوام گفت دختر دوم خیلی خوش روزی تره و باباشو حاجی میکنه 😍باورتون میشه به یک ماه نرسیده به شوهرم زنگ زدن از محل کارش که بیا برو حج؟ 😳😳 ینی ما دیگه واقعا از روزی عجیب و غریب بچه ها در حیرتیم😱 بعد از اینکه باباش حاجی شد به همون فامیل مون گفتم حرفتون درست دراومد!! گفت حالا مونده!! خونتونم بزرگ تر میکنه این دختر!! 😍و من نشسته ام منتظر خونه بزرگترم 😌سال جدید میخوام اسباب کشی کنم ان شاء الله 🤲❤️
🔷 ۱۷. من به لطف خدا مادر ۴ فرزند هستم که هر کدومش به جای خودش برکت و خیر فراوان داشته فرزند اول مون که باردار شدم تازه تونسته بودیم ی خونه بخریم و مشکلات زیادی داشتیم اون زمان فکر میکردم که حالا ی بچه دنیا اومد با این اوضاع اقتصادی که داریم چجوری زندگی ادامه بدیم ولی تا به دنیا اومد واقعا برکت بود که به خونه ی ما روانه شد شغل همسرم کشاورزی هست همون سال محصولات ما چند برابر شد و خدا اینقدر بهمون برکت داد که خودمون هم باور نمیکردیم 🥰 فرزند دوم که باردار شدم ماشین خریدیم و یه سفر کربلا خانوادگی نصیب و روزی ما شد فرزند سوم که باردار شدم ی اتفاق برامون افتاد که شکست مالی بود🥺 و از طرفی دیگه هم طعنه های مردم بود که میگفتن چه خبرتون هست بچه های پشت سرهم مگه جایزه بهتون میدهند 😔 ولی خدا اینقدر قشنگ و به موقع باز در رحمت باز کرد که زندگی ما دچار تحولات قشنگ و اتفاقات خوب شد و روزی همچنان فراوان برامون میامد و اصلا ی لحظه سختی متوجه نمیشدیم 🥰 فرزند چهارم که دیگه کلی تحول تو زندگیمون ایجاد کرد. واقعا برکت وجود بچه ها جوری هست که همه اطرافیان تعجب میکنند که ما با این درآمد کم چطوری زندگی میکنیم و خیلیا میگن شما لابد از جایی دیگه بهتون میرسه 😁 و منم میگم بله به لطف خدا و وجود این بچه ها خداوند خودش از جایی که فکرش هم نمیکنیم روزی میرساند